|
نثر مسجع در ايران از آغاز پيدا آمدن نثر درى موجود بوده است ليکن اين شيوه به خطبههاى کتاب يا در مورد ترجمهٔ بعضى کلمات قصار انحصار داشته و کتاب يا رسالهاى که بالتمام مسجع باشد پيشتر از قرن ششم تا به حال ديده نشده است.
|
|
ظاهراً بايد نخستين سجعساز فارسى را شيخالاسلام عبدالله انصارى (۳۹۶-۴۸۱) شمرد و هوالامام ابواسمعيل عبدالله بن ابىمنصور محمدالانصارى الهروى از علماى متعصّب حنبلى و از پيشوايان و بزرگان عرفا است، تصنيفهائى دارد که معروفتر از همه مناجاتهاى او است، و اين رسايل سرتاسر مسجع است - از کتب فارسى که به وى نسبت داده شده است: رسالهٔ اسرار، مناجاتنامه، نصايح، زادالعارفين، کنزالسالکين، قلندرنامه، محبتنامه و هفتحصار مىباشد (بعضى از اين کتب چاپ شده و بعضى در کتابخانهها موجود است. رجوع کنيد به: حواشى چهارمقاله ص ۲۵۶-۲۵۷).
|
|
کتابى نيز از مواعظ و مجالس او در شأن و مقام و آداب صوفيه که ترجمهٔ 'طبقاتالصوفيه' ابوعبدالرحمن السلّمى است به زبان هروى موجود بوده است که دستمايهٔ مولانا عبدالرحمن جامى در تأليف 'نفحاتالانس' گرديده است - و از تصانيف او به زبان تازى آنچه باقىمانده يکى 'ذمّالکلام' است که در موزهٔ بريتانيا محفوظ است و ديگر 'منازلالسائرين الى الحق المبين' که نسخهائى متعدد از آن کتاب در کتابخانههاى اروپا موجود مىباشد.
|
|
اسجاعى که خواجه عبدالله آورده است نوعى است از شعر، زيرا عبارات او بيشتر قرينههائى است مُزدَوَجْ و مرصّع و مسجّع که گاهى به تقليد ترانههاى هشتهجائى و قافيهدار عهد ساسانى سهلختى است که عرب در ارجوزههاى قديم خود از آنها تقليد مىکرده و نمونهاى از آن ترانهٔ (آبست و نبيذ است) (۱) يزدبنمُفّرغ و ترانهٔ کودکان بلخ در ذم اسدبنمسلم سردار عرب است که طبرى نقل کرده - اينک ما چند نمونه از آن را ياد مىکنيم.
|
|
(۱) . ترانهٔ يزيدبنمفرغ:
|
|
اَبست و نبيذست |
|
عصارات زبيب است |
|
|
اسجاعى که لخت دوم آنها آيتى از آيات قرآن است:
|
|
'داناى ضماير هر قوم، لاتأخذه سنة و لانوم. بخشندۀ فرح و سرور، و هو عليم بذاتالصدور. ذات و صفاى او بىعيب، و عنده مفاتيحالغيب.' (از خطبة کنزالسالکين)
|
|
اسجاعى ديگر:
|
|
'درويشى از اين فقير پرسيد که: اگر روزى در طلب آيم و از اين بحر به لب آيم حق را به عاقلى جويم يا به عاشقى پويم؟ از عاقل و عاشق کدام بهتر و از عقل و عشق کدام مهمتر؟
|
|
گفتم: روزى در اين انديشه مىبودم، و تفکر مىنمودم، که ناگاه مرا عُجبى دريافت، و به غارت نقد دل شتافت، و گفت: اى بطاعت غني، عيشى دارى هَنى زهى بسيار عبادتى و بزرگ سعادتي، چون بگفت نَفْس برآشفت، او را ديدم شادمان، تا عيّوق کشيده بادبان، گفتم: دور از نظرها که در پيش دارى خطرها.' (از کنزالسالکين)
|
|
گاه به همان موازنه و ازدواج قناعت مىکند و از سجع به آهنگ اکتفا مىنمايد ليکن به صنعتى ديگر مىپردازد:
|
|
'اى ملکى که همهٔ ملوکان مملوک تواند، اى جبارى که همهٔ جباران عالم مجبور تواند، اى حفيظى که همهٔ اهل عقل محفوظ تواند، اى رازقى که همهٔ بشر مرزوق تواند، اى غفارى که همهٔ اهل خطا مغفور تواند، که ما را به صحراى هدايت آرى و از اين وحشتآباد به روضهٔ قدس برساني.' (از هفتحصار)
|
|
گاهى براى آوردن سجع رسم عبارت فارسى را برهم مىزند و به شيوهٔ عربي، افعال را بر مُسند و مُسندُاليه يا فاعل و مفعول مقدم مىسازد:
|
|
'چنين گويد مؤلف اين عبارت، دلداده به غايت، پير فقير بازاري، عبدالله انصاري، در اوايل تحصيل که مىجستم دلايل تفصيل، و در طلب سِرّ مُجمَل، اوقات نمىبود مهمل، نشسته بودم در مدرسه، و در سر هوس هزار وسوسه، که از در درآمد قلندري، بر ملک قناعت سکندي.' (از قلندرنامه)
|
|
گاهى سجعهاى پىدرپى مىآورد و اين سجعها در قديم بيشتر مرسوم بوده است و بعدها رفتهرفته کم شده و به دو يا سه سجع اکتفا شده است - نمونهاى از سجعهاى پياپى از بابالعشق:
|
|
'اگر بستهٔ عشقى خلاصى مجوي، که: عشق آتش سوزان است، و بحرى بىکران است، هم جان است و هم جان را جان است، و قصهاى بىپايان است، و درد بىدرمان است، عقل در ادراک وى حيران است، و دل در دريافت وى ناتوان است، و عاشق قِربان است، نهانکنندهٔ عيان است، و عيانکنندهٔ نهان است.'
|
|
|
'الهى يکتائي، بىهمتائي، و قيّوم و توانائي، و از شريک مبرّائي، اصل هر دوائي، داروى دلهائي، بر همهچيز بينائي، شاهنشاه فرمانروائى ...' .
|
|
الهى هر که تو را شناخت و عَلم مهر تو برافروخت، هرچه غير از تو بود بينداخت. |
|
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند |
|
فرزند و عيال و خانمان را چه کند |
ديوانه کنى هر دو جهانش بخشى |
|
ديوانهٔ تو هر دو جهان را چه کند |
|
الهى اگر کاسنى تلخ است از بوستان است، و اگر عبدالله مجرم است از دوستان است.
|
|
پيوسته دلم دمِ رضاى تو زند |
|
جان در تن من نفس براى تو زند |
گر بر سر خاک من گياهى رويد |
|
از هر برگى بوى وفاى تو زند |
|
الهى اگر بهشت چشم و چراغ است اما بىديدار تو درد و داغ است، |
|
اگر چه مشک اذفر خوش نسيمست |
|
دم جانبخش چون بويت ندارد |
مقام خوب و دلخواه است فردوس |
|
وليکن رونق کويت ندارد |
|
الهى کاش عبدالله خاک بودى، تا نامش از دفتر وجود پاک بودى، |
|
دى آمدم و ز من نيامد کارى |
|
و امروز ز من گرم نشد بازارى |
فردا بروم بىخبر از اسرارى |
|
ناآمده به بُدى از اين بسيارى |
|
|
|
'اگر بر هوا پرى مگسى باشي، و اگر بر آب روى خسى باشي، دل بهدست آر تا کسى باشي!'
|
|
عبدالله انصارى در شعر خاصه رباعى و غزل نيز دست داشته و نخستين کسى است که در ميان نثر به مناسبت موضوع شعر مىآورد.
|
|
|
عشق درد نيست ولى به درد آرد، بلا نيست وليکن بلا بر سر مرد آرد، هرچند مايهٔ راحت است، پيرايهٔ آفت است، محبت محب را سوزد نه محبوب را، و عشق طالب را سوزد نه مطلوب را،
|
|
هر دل که طواف کرد گرد در عشق |
|
هم خسته شود در آخر از خنجر عشق |
اين نکته نوشتهاند بر دفتر عشق |
|
سر دوست ندارد آنکه دارد سر عشق |
|
|
ولى سجع خواجه عبدالله انصارى در عصر خود تقليد نشد، و اگر شد به ما نرسيد و در قرن ديگر خواهيم ديد که چگونه قاضى حميدالدين البلخى در پيروى مقامات بديع و حريرى اين شيوه را پيروى کرده است.
|