دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
قُچاق قلابی
يک پيرمرد بود و يک پيرزن، هر دو فقير بودند، چيزى نداشتند. روزى پيرمرد گفت: |
- چه کنيم؟ چگونه زندگى کنيم؟ نان و خورش از کجا بياوريم؟ |
- لباس مردى غيبگو را به دستآور و کتابى به دستگير و در شهر راه بيفت و مردم را فريب ده آخر يک جورى نان خودمان را در مىآوريم! |
مرد آن چنانکه زن گفته بود عمل کرد. |
توى شهر راه افتاد. ديد؛ پسر پادشاه با بچههاى قاپبازى مىکند. قاپ پسر پادشاه پريد توى شکافى افتاد. بچهها هر چه جستند نيافتندش. روى آن شکاف را خاک پوشانده بود. |
پسر پادشاه گريه سرداد و دويد و رفت پيش مادرش. اما قُچاق قلابى ديده بود که قاپ کجا رفته. پادشاه به آن جائى که بچهها بازى مىکردند آمد و ديد: غيبگوى رمال نشسته. روى به او کرده گفت: |
- اگر راستى راستى از غيب خبر مىدهي، بگو ببينم قاپ پسرم کجا افتاده. پيدايش کن و بياور! |
قُچاق غيبگو پاسخ داد: |
- به خانه برو.يکساعت ديگر مىآيم و قاپ را مىآورم. |
زن پادشاه رفت و قُچاق قاپ را از توى شکاف درآورد و براى زن پادشاه برد. او هم سکهٔ طلائى انعامش داد. غيبگوى قلابى به خانه بازگشت و به همسرش گفت (اسم زنش گُلى بود): |
- گُلي، عجالتاً امروز براى نان و خورش چيزى گيرم آمده. ببينم فردا چه مىشود! |
فرداى آن روز غيبگوى قلابى به باغ پادشاه رفت. ديد دختر پادشاه و دختر وزير سرگرم بازى با مرواريد است. مرواريد از دست دختر پادشاه افتاده و ناپيدا شد و دختر وزير يواشکى و پنهانى مرواريد را برداشت و زير بغل قايم کرد و غيبگوى قلابى همهٔ اين جريان را ديد. |
گم شدن مرواريد را به زن پادشاه خبر دادند و گفتند: |
- دخترت مرواريد را گم کرده. |
زن پادشاه پى غيبگو فرستاد و گفت: |
- اى قچاق، مرواريد دخترم گم شده، خواهش مىکنم پيدايش کن! |
غيبگوى قلابى گفت: |
- برو خانه و خاطر جمع باش، خودم برايت مىآورمش! رفت بهطرف خانهٔ وزير و پشت در خانه نشست. ديد دختر وزير دارد به خانه مىآيد. غيبگو روى به او کرده گفت: |
- دختر جان، چرا مرواريد دختر پادشاه را زير بغلت قايم کردي؟ اگر اعتراف نکنى رسوايت مىکنم! |
دختر وزير خيلى ترسيد و مرواريد را از زير بغل درآورد و به غيبگوئى قلابى داد. قچاق هم مرواريد را برداشت و براى زن پادشاه برد و او هم چند سکهٔ قلابى داد. غيبگوى قلابى به خانه برگشت و به زنش گفت: |
- گلي، امروز هم چند سکهٔ طلا آوردهام. حالا ديگر مدتى مىتوانيم زندگى کنيم، ولى مىترسم که سرانجام حقيقت آشکار شود و بلائى به سرم بياورند! |
کمکم شهرت غيبگوى قلابى همهگير شد و نام او به غيبگوئى و رمالى در رفت. |
شبى هفت دزد به خزانهٔ پادشاه زدند و هر چه طلا بود بردند. پادشاه پى غيبگوى قلابى فرستاد و به او گفت که: |
- بيست و چهار ساعت مهلتت مىدهم که بروى و طلاهاى مرا پيدا کنى و بياورى والا سرت را از تن جدا خواهم کرد! غيبگو غمزده و گم گشته به خانه آمده به همسر خود گفت: |
- گلي، سرم رفت! |
اما دزدان از وجود غيبگو خبر داشتند. نيمه شب يواشکى پشت خانهٔ او آمدند تا دزدکى گوش کنند که قچاق چه مىگويد و به يکديگر گفتند: |
- بيائيد گوش کنيم که غيبگو دربارهٔ ما چه مىگويد. |
دو تا دزد روى بام خانه رفته از منفذ بام گوش دادند. زير چارچوب در خانهٔ غيبگو سوراخى بود. غيبگو هفت جوجه داشت که توى حياط بودند. دو تا از جوجهها از آن سوراخ وارد اتاق شدند. قچاق روى به زنش کرد و گفت: |
- دو تا شون آمدند! پنج تا ديگر مانده! |
آن دو دزد از بالاى بام خانه به زير پريدند و دوان دوان پيش رفيقان خود رفته گفتند: |
- برذاتش لعنت! همين که روى بام رفتيم، گفت: 'دو تاشون آمدهاند. پنج تاى ديگر مانده!' |
دزدان ترسيدند و هر هفت نفرشان آمده از آن منفذ گوش به حرفهاى غيبگو مىدادند. در اين موقع پنج جوجهٔ ديگر هم از سوراخ وارد اتاق شدند. |
و قچاق به زنش گفت: |
- خوب، حالا، هر هفت تاشون آمدند! |
دزدان سخت ترسيدند و از بام پائين آمده، يکجا به نزد غيبگو آمدند و گفتند: |
- طلاى خزانهٔ پادشاه را ما دزديدهايم، تمنا داريم کارى کنى که پادشاه ما را نکشد. |
قچاق به ايشان چنين گفت: |
- بدانيد که من ديروز هم مىتوانستم شما را لو بدهم، ولى دلم به حال زنان و کودکانتان سوخت. زود برويد هر چه از گنج پادشاه برداشتهايد پيش من بياوريد و بعد برويد. خاطر جمع باشيد که لوتان نمىدهم. |
دزدان طلاها را براى قچاق آوردند و هر يک از ايشان چند سکه طلا هم به او داد و گفت: |
- ما را رسوا نکني! |
همين که هوا گرگ و ميش شد پادشاه نوکران خود را به خانه غيبگو فرستاد. نوکران به قچاق گفتند که: 'پادشاه تو را طلب کرده.' |
غيبگوى قلابى جواب داد: |
- برويد و به پادشاه بگوئيد که کاروانى بفرستد و طلاهاى خود را ببرد! |
پادشاه کاروانى فرستاد و خود هم به خانهٔ غيبگو آمد و به او گفت: |
- اى قچاق، نامهاى دزدان را به من بگو! |
قچاق جواب داد: |
- اى قبله عالم، نمىتوانم. زيرا که پيرم اجازه نمىدهد! |
پادشاه همهٔ طلاهاى خود را برد و يک پيمانهٔ پر از زر به غيبگو انعام داد. |
روزى قچاق از آسياب به خانه باز مىگشت. راهش از کنار قصر پادشاه بود. پادشاه و همسرش بر ايوان قصر ايستاده سرگرم تماشاى جاده بودند که غيبگو را ديدند. پادشاه گفت: |
- نگاه کن! غيبگوى خودمان است دارد از آسياب مىآيد. |
ريش غيبگو به آرد آلوده شده بود. دست بلند کرد و آرد را از ريش پاک کرد. ولى پادشاه و همسرش خيال کردند که ايشان را صدا مىکند. از ايوان فرود آمدند و به پيش غيبگو رفتند. به محض اينکه پائين آمدند ايوان فرو ريخت. |
پادشاه و همسرش با تعجب فراوان بانگ برآورده گفتند: |
- آفرين قچاق! چطور فهميدى که ايوان فرو خواهد ريخت؟ راستى راستى زندگى ما را نجات دادي! |
پادشاه دو پيمانه زر به غيبگو انعام داد. |
شهرت قچاق عالمگير شد. روزى پادشاه کشور همسايه توى صندوقچهاى خاک ريخت و ورى آن خاک گل فراوان پاشيد و صندوقچه را براى پادشاه سرزمينى که قچاق در آن زندگى مىکرد فرستاد. |
فرستادگان او صندوقچه را به نزد پادشاه سرزمين غيبگو آورده گفتند: |
- بگذار غيبگوى تو بگويد که توى اين صندوقچه چيست؟ پادشاه پى قچاق فرستاد و چون او را حاضر کردند گفت: |
- الساعه بايد بگوئى که توى اين صندوقچه چيست. اگر نگوئي، سرت از تن جدا خواهد شد! |
قچاق از فرط نوميدى آه و ناله سرداد که: |
- آخ گلي، آخ گلي! |
صندوقچه را گشودند و ديدند خاک است و گلي. |
پادشاه خوشحال شده گفت: |
- آفرين قچاق، بارک الله! درست حدس زدي! |
و فرمود تا به وزن غيبگو طلا بکشند و آن طلا را نعامش داد. |
روز بعد غيبگو به نزد پادشاه آمده گفت: |
- اى قبلهٔ عالم! ديگر نمىخواهم غيبگوئى کنم. پيرم تهديدم کرده که اگر اين کار را دنبال کنم چشمانم را کور مىکند. آيا دل تو به حالم نمىسوزد؟ |
پادشاه مرخصش کرد و قچاق و همسرش آسوده و راحت زندگى کردند و با خوشى و خرمى عمر به آخر رساندند. |
- قچاق قلابي |
- افسانههاى کردى ـ ص ۵۱ |
- گردآورنده: م. ب. رودنکو |
- مترجم: کريم کشاورز |
- انتشارات آگاه، چاپ سوم ۱۳۵۶ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد دهم، علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱ |
همچنین مشاهده کنید
- گنجشک آشیماشی
- میوهٔ سحرآمیز و وزیر کینهجو
- پینهدوز و آهنگری که دو تا زن داشت
- جولاه
- عروسک سنگ صبور
- شرکت شیر و روباه
- دیو دختر
- حیلهٔ زن مکار ۱
- کرّهٔ سیاه
- قصهٔ شاهزاده احمد و بُسکیالدار
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد
- ملکجمشید و ملکخورشید (۲)
- دختری که مسلمان شد(۳)
- قرقره، دوک و سوزن
- معنی حرف سلطان و پوستفروش
- بُزی (۲)
- کچل زرنگ و گوسفندهای دریائی
- دختر پادشاه و پسر درویش(۳)
- نوزندل خروس
- ماه روز پیشانی
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست