عملکرد اصلى مغز، تفکر يا هوشيارى است. کابانيز معتقد بود که مغز ترشح انديشه مىکند. زمانى که از او پرسيده شد آيا سرى که توسط گيوتين از تن جدا شده، هوشيار است، او پاسخ منفى داد، زيرا جايگاه مغز در سر است. اين نظريه که مغز پايگاه و مرکز اصلى روان مىباشد، ديدگاهى تاريخى است. پايتاگوراس (Pythagoras) و افلاطون، به آن اعتقاد داشتند، اما ارسطو چنين باورى نداشت. گالن اين نظريه را به دنياى پزشکى روزگار تحميل نمود. دکارت نه تنها از اين عقيده حمايت کرد، بلکه به روان واقعيت بخشيد و آن را از بدن جدا نمود، زيرا او هوشيارى را عنصرى گسترشناپذير (Unextended Substance) مىدانست که قادر است در بدن بدون اشغال فضائى در مغز موجود باشد. نظريهٔ دوگانگى رئاليستى (Realistic Dualism) دکارت، با توصيف جزئيات مربوطه با نيکه چگونه روان با ارواح حيوانى در مغز مرتبط بوده و به چه شکل آنها را جهت مىدهد يا از آنها تأثير مىپذيرد اين عقيده را که پديدهاى بهنام هوشيارى وجود داشته و مغز جايگاه اصلى آن است، ثبيت نمود. دربارهٔ اين حقيقت که روان به مغز مربوط است، تقريباً تمام فلاسفه و متفکران از قرن هجدهم به بعد سخن گفتهاند. کافى است نظريات هارتلي، گال و فلورن را بهياد آوريم و سپس تمام زيستشناسان و روانشناسان قرن نوزدهم را در نظر بگيريم. حتماً يک مادهگراى افراطى مانند لامترى اعتقاد به وجود انديشه بهعنوان چيزى که مغز خلق مىکند، داشت. ولى مفاهيمى از قبيل: روح، روان، 'عنصر غيرگسترده' (Unextended Substance) - به زبان دکارت در قرن هفدهم - يا 'هوشيارى ناملموس' (Impalabale consiousness) - به زبان کالپى در قرن بيستم - از لحاظ علمي، مطالبى سست و غيرقابل کنترل هستند. با توجه به اينک هوشيارى پديدهاى ساکن نيست و خود را تحت شرايط مشاهده قرار نمىدهد و مغز را نيز نمىتوان در حال ترشح افکار مشاهده کرد، پس تعجبى نيست که نظريههاى مربوط به 'روان و تن' براساس حدسيات استوار بودند و همبستگى مبتنى بر مشاهده را نشان نمىدادند.
ارتباطى (Interactionism)
دکارت که دوگانگى را مطرح کرد. بهنظر او مغز و روان عناصر مشخص و مجزائى هستند. يکى قابل گسترش (Extended) و ديگرى غيرقابل گسترش مىباشد، که در نقطهٔ بخصوصى با يکديگر مرتبط مىشوند. ارتباطيون ديگرى نيز از زمان دکارت تاکنون بودهاند. يکى از آنها ويليام جيمز بود. اين نظريه را تا زمانى که همبستگى پديدههاى روانى با ساختارهاى عصبى ناشناخته باقى ماند، نمىتوان رد کرد.
توازى پسيکوفيزيک
توازى پسيکوفيزيک که فرض مىکند مغز، بخشى از دنياى مادى است و دنياى مادي، يک سيستم بسته است (Closed system). پديدههاى روانى نيز در يک تشکيلات دوگانه، جهان ديگرى را تشکيل مىدهند و اين پديدههاى رواني، همجوار و همزمان و موازى پديدههاى مادى وجود دارند. اين نقطهنظر هارتلى در سال ۱۷۴۹ بود. اين لايپ نيتز بود که معتقد شد نوعى همبستگى غيرارتباطى (Unextended) از پيش ساخته شده بين روان و مغز وجود دارد. تقريباً تمام روانشناسان فيزيولوژيک قرن نوزدهم موافق اين نظريه بودند، از جمله وونت.
جملهٔ معروف آن زمان اين بود که هيچ نوع روان (Psyche) بدون سلول عصبى (Neuron) امکان وجود ندارد. ميولر معروف در سال ۱۸۹۷، اين ديدگاه را چنين بيان کرد: 'زمينه هر حالت هوشيارى فرآيندى مادى است، فرآيندى پسيکوفيزيکى که وقوع آن مرادف با حضور يک حالت هوشيارى است' . البته به اين واقعيت هم اشاره شد که تعداد زيادى فعاليتهاى مغزى وجود دارند که همراه با عنصر هوشيارى نمىباشند.
در کليهٔ بحثهائى که در مورد روان و تن از زمان دکارت به بعد شده است، دانشمندان بهقدرى از وجود روان (هوشياري) مطمئن بودهاند که اغلب بدون تعريف علمى و دقيق، آن را پذيرا شدهاند. واقعيت هوشيارى به اندازهاى براى همگان امر بديهى بوده است که آنکار آن يا حتى شک دربارهٔ آن بهنظر بىفايده و غيرممکن مىرسيده است. فقط بعداً يعنى زمانى که ناهوشيارى (Unconsciousness) بهعنوان يک مفهوم، ارائه شده بود که خط بين آن و هوشياري، دچار ابهار شد. مثلاً اگر شما به محرکى پاسخ دهيد، ولى آن را ده دقيقه بعد فراموش کنيد، آيا مىتوان گفت که از آن آگاه بوديد. شايد بله. زيرا تجربهٔ دروننگرى (Introspection) خود را مىتوانستيد در فاصلهٔ ده دقيقه بنويسيد. اما اگر يادآورى آن يک يا نيم ثانيه بعد ممکن نبود چه؟ آيا مىتوان در مورد آنچه که هوشيار و آگاه نيستيد، گزارش دهيد؟ غيرقابل گزارش از آن جهت که گزارش دادن زمان مىطلبد و حافظهٔ شما در آن مدت شما را يارى نمىدهد؟ آيا احساس درد و اذيت مىکنيد، اگر نيم ثانيه بعد، از ياد رفته باشد؟ اينها سؤالات قرن بيستمى بودند، از آن نوع که عملياتگرايان مىپرسند، هنگامى که شک دارند که تفاوت بين هوشيارى و ناهوشياري، مسئله واقعى نيست، بلکه، شبه مسئله (Pseudoproblem) است، ولى همين واقعيت که اين سؤالات پرسيده مىشد و در قرن نوزدهم بدون پاسخ مىماند، نشانگر اين امر است که چگونه انتخاب بين نظريهٔ پفلوگر (Pfluger) در سال ۱۸۵۳ که مىگفت بازتابهاى نخاع هوشيارانه است و لوتزى که معتقد نيست، امرى دشوار مىباشد. يا انتخاب بين ديدگاههاى لب و جنينگز در مورد چگونگى پيدايش هوشيارى در نردبان تکامل حيوانات که بايد صورت گيرد. پسيکوفيزيولوژيستهاى توازىگرا از وجود ناخودآگاه مبتنى بر جريانات عصبى مطمئن بودند، ولى اطمينانى به اين امر در هوشيارى نداشتند.
استقرار اصل صرفهجوئى انرژى در سالهاى ۱۸۴۰ سبب حمايت از نظريهٔ توازى پسيکوفيزيکى شد. متفکران بزرگ، معتقد به 'زنجيرههائي' (Chains) از علت و معلول بودند که در آن هر معلولى ايجاد شده از يک علت ماقبل و علت ايجادکنندهٔ پديدهٔ بعد از خود مىباشد. در اين روند، تمام وقايع داراى انرژى مساوى مىباشند. البته اين نظريهٔ درستى نبود. قانون طبيعت مبتنى بر چند علت است؛ ولى فقط يک علت ممکن است مکانيسم شروع (Release Mechanism) پديده باشد. مثلاً انگشت دست يک فرد، دگمه را فشار دهد که جرقهٔ لازم براى انفجار چندتن مواد منفجره باشد. ولى بين، در سالهاى ۱۸۷۰ به اين نکته در بحثى که عليه ارتباطيون و له توازىگرائى مىکرد، توجه نکرد. وى به اين امر توجه نکرد که چگونه ممکن است جريانهاى عصبى سبب ايجاد پديدهٔ روانى شود، بدون اينکه انتقال انرژى به آن يا بالعکس صورت گيرد. او بهعلت اعتقاد به فلسفهٔ دوگانگي، معتقد به صرفهجوئى انرژى در يک سيستم بستهٔ فيزيکى بود، ولى باور نداشت که انرژى فيزيکى مىتواند تبديل به انرژى روانى گردد يا از آن نيرو کسب کند. اين بحث منجر به پيروزى نظريهٔ توازىگرائى در اواخر قرن نوزدهم شد. اگر نظريهٔ جديد صرفهجوئى انرژى به آن اندازه اشاعه نيافته بود، ممکن بود تفکرات علمى دقيقترى در ارتباط با اين بحث صورت مىگرفت.
ارتباطگرائى از نوع دکارت مىتواند در راستاى نظريهٔ صرفهجوئى انرژى باشد، همانطور که در ارتباطگرائى بين دو سيستم ممکن است هريک خود مختار باشد، ولى رها شدن انرژى در آن، توسط علامتى از سيستم ديگر صورت گيرد. در آن صورت، انتقال ارتباطها است (Communication) که اهميت دارد و نه انتقال نيرو.
نظريهٔ دوجنبهاى (The Double Aspect Theory)
نظريهٔ دوجنبهاى روان بر اين فرض است که واقعيت يکى است، فيزيولوژى يک جنبهٔ آن و روانشناسي، جنبهٔ ديگر آن را مىبينند. تحقيقها دربارهٔ فعاليتهاى مغز به آهستگى صورت مىگيرد، اما بيمارى 'هميانوپيا' مورد جالبى در اين ارتباط است. در اين بيماري، بيمار مىگويد که در طرف راست ميدان بينائي، ديد ندارد. اين يک واقعيت (Fact) يا دادهٔ روانشناختى است که حتماً بايد جنبهٔ عصبى آن نيز وجود داشته باشد. در معاينههاى پس از مرگ ديده شده که نيمکرهٔ پسسرى مغز بيمار، آسيب خورده است. اين جنبهٔ 'عصبي' اين عارضه است. جنبهٔ روانى آن اين است که بگوئيم بيمار از يک جهت 'مىبيند' که بخش پسسرى مغز او از کار افتاده است. اين نوع نظريهٔ گرايش بهسوى ديدگاه عملياتگرائى را نشان مىدهد، يعنى يک قدم بهسوى يگانگى روان و مغز است.
يگانگى در نظريهٔ شناسائي
قدم ديگرى بهسوى يگانگى را در نظريهٔ شناسائى (Identity Theory) مىتوان يافت. اين نظريه هم مانند نظريهٔ دوجنبهاى است، غير از اينکه تفاوتهاى روش بين دو جنبه را ناديده گرفته و بر واقعيت زيربنائى (ساختار) تمرکز مىکند. اين ديدگاه از روش دروننگرى براى مشاهدهٔ فعاليتهاى مغز استفاده مىنمايد. از اهميت اين نظريهها با پيشرفت رويکرد عملياتى کاسته شده است. استنتاجى که در زمان حاضر حاصل شده است، اين است که بسيارى از قوانين عمومى علمى را مىتوان با روشهاى مختلف، بهدست آورد. حتى زمانى که روانشناسان قرن بيستم، مادىگرائى را رد مىکنند، معهذا بدين نتيجه مىرسند که مسئله دوگانگى را از اسلاف خود کمتر ارج مىنهند و مهم مىشمارند.