چگونه مرکز حواس يا حتى مغز، مىداند که يک شيء سبز، پرصدا، سرد، بودار يا تلخ است؟ تصوير يک شيء فرضاً سبب تحريک تمام کيفيتهاى ديگر آن شده و آنها را از طريق اعصاب به مغز مىبرد. ولى خود تصوير را نمىتوان چنين پنداشت. جان لاک در سال ۱۶۹۰ مىدانست که تمام آنچه به درون ارائه مىشود، غيرمستقيم يا شبه شيء نيست. انگارهها (ايدهها) از کيفيتهاى اوليه تقليد مىکنند، مانند شدت، شکل و اندازه، اما کيفيتهاى ثانوي، مانند سبزي، بلندى صدا، فقط بهصورت رمزى ارائه مىشوند. در اشياء بيروني، سبزى يا بلندى صدا، تموج هستند؛ ولى در روان آنها کيفيتهاى احساسى مىباشند. ممکن است گمان کنيم که لاک مسئلهٔ يوهانس ميولر را براى او حل کرده باشد، گرچه نظريهٔ ارائهٔ تصوير اشياء در مغز براى عصرى که به روح حيوانى يا موجود زنده در اعصاب اعتقاد داشت، باورکردنى نبود، معهذا اين عقيده که ادراک صحيح، آن است که با شيء بيرونى آن مرادف باشد، پابرجا ماند.
هارتلى در سال ۱۷۴۹ به روشنى بيان داشت که ارائه تصوير يک شيئى در مغز تقليد يا شبه شيء نيست، زيرا به نظر او فعاليتهاى نورونها در اعصاب، تموج (Vibration) است، اينکه زيربناى انگارهها در مغز، تموجهاى کوچکترى هستند، درنتيجه، پس از هارتلى که معتقد بود اعصاب، بين احياء و روان واسطه هستند، بنابراين به روان ماهيت خود را تحميل مىکنند، نبايد شکى در اين موضوع برد؛ معهذا چنين شکلى وجود داشت.
در ۱۸۰۱ توماس يانگ متذکر شد که بينائى رنگى و اختلاط رنگها را ممکن است براساس وجود رشتههاى مختلف عصبى در اعصاب چشم تشريح کرد - و با اين ديدگاه نه تنها پيشبينى نظريهٔ انرژىهاى اختصاصى (Specific Nervr Energies) ميولر را کرد، بلکه نظريهٔ رشتههاى اختصاصى انرژى (Specific Fiber Energies) هلمهولتز را پيشبينى نمود. چارلز بل در سال ۱۸۱۱ در سخنرانىهاى خود و ۱۰۰ نسخه جزوهاى که براى دوستان خود تهيه کرده بود، تمام کشفيات مهم ميولر را از هر جهت پيشبينى کرد. اگر او درصدد کسب شهرت بيشترى بود، ممکن بود فضاى فرهنگى آن زمان را کمى از اين بابت پيش مىبرد، البته نه خيلى زياد که پيشرفت فرهنگ کند مىباشد.
ميولر در سال ۱۸۲۶ نظريهٔ انرژىهاى اختصاصى اعصاب را ارائه داد ولى تا سال ۱۸۳۸ طول کشيد تا آن را بهصورت دکترين گسترده و کاملى درآورد. اينکه او احساس کرد بايد اصرار بر اين موضوع کند که مرکز حواس، تنها وضع اعصاب را درک مىکند و نه ويژگىهاى اشياء را، نشانگر اين قضيه است که اعتقاد به اينکه تحريکهاى بيرونى در بخش مرکزى سلسله اعصاب ارائه مىشوند، از بين نرفته بود. بهنظر ميولر، انرژى به مشابه کيفيت مىباشد. او بهجاى اعتقاد به وجود ارواح حيوانى (Animal Spirits)، از انرژىهاى اختصاصى صحبت مىکرد. به نظر او رشتهٔ عصبى هريک از حواس، کيفيت نورونى خاص خود را دارا مىباشد. همانطور که غالباً پيش مىآيد، ميولر، در جريان متحول کردن افکار، کاملاً قادر به برطرف کردن کندى و کاهلى در تفکر خود نبود. در حالىکه او بر اين نکته پا مىفشرد که کيفيات موجود در اعصاب با کيفيتهاى اشياء بيرونى متفاوت هستند، ولى هنوز هم بر اين باور بود که مرکز حواس، کيفيتهاى خارجى را مستقيماً درک مىکند، يعنى کيفيتهاى نورونى (يا انرژىهاي) اعصاب تحريکشدهاى که با آن در تماس است. اين عقيده بازماندهاى از انگارهٔ قديمى که روان فقط زمانى به ادراک مىرسد که ما بتوانيم با شيء مربوطه در تماس باشيم - در اين مورد تماس با انرژى اختصاصى اعصاب است - که هريک تحريکپذيرى و درنتيجه معنى خاصى را دارا مىباشد. بههرحال ميولر روند انديشه در اين زمينه را پيشرفت داده بود. وى همچنين نکتهٔ کوچکى را متذکر شد که در آن زمان بهسرعت از اهميت خاصى برخوردار شد. او تذکر داد که اختصاصى بودن (Specificity) ممکن است در خود عصب استقرار نيابد، بلکه در بخش مرکزى آن موجود باشد. در اين تذکر، آغاز نظريهٔ مراکز حسى را مشاهده مىکنيم.
قدم سادهٔ بعدى توسط هلمهولتز و ديگران اين بود که نظريهٔ اختصاصى اعصاب را به رشتههاى اختصاصى اعصاب تعميم دهند، ولى استقرار اين برداشت که مراکز حسى در مغز وجود دارد، موضوعى پيچيده بود. البته اين برداشت از آنجا نشأت گرفت که معلوم شد کنشهاى مختلف رواني، پايگاه و جايگاه فيزيکى دارند. گال در سال ۱۸۱۰ براى تمام کنشهاى رواني، موضعى در مغز 'کشف' کرده بود. حتى فلورن که با او مخالف بود، موضوع کنش متناسب (Action Propres) را براى هر بخش خاص از مغز پذيرفت. بروکا (Broca) در سال ۱۸۶۱ مرکز تکلم را توصيف کرد، فريتش (Fritsh) و هايتزيگ (Hitzig) در سال ۱۸۷۰ بخش حرکتى مغز را کشف نمودند و بحث دربارهٔ مراکز حسى با تحقيقات فراىير (Ferrier)، مانک (Munk) و گلتز (Goltz) ادامه يافت. بهنظر مىرسيد که وجود هر کنشى بهتر به اثبات مىرسيد، اگر رخداد آن را مىتوانستند به مکان و مرکز خاصى مربوط نمايند.
شايد هيچچيز باور به وجود مراکز حسى را بيشتر از آگاهى به تقاطع رشتههاى بصرى در نقطهاى که از هر دو چشم، اعصاب يکديگر را قطع مىکنند، سپس بهطرف مرکز اعصاب مىروند، تقويت نکرد. کشف اين مطلب که ديد هر دو چشم بهخاطر اين تقاطع اعصاب از آنها به امرى واحد تبديل مىشود و درنتيجه ما با دو چشم 'يک چيز' و نه دو تا مىبينيم. يکى از معماهاى بينائى هميشه اين بوده که موجودات داراى دو چشم، هر شيئى را دو تا نمىبينند. گالن در قرن دوم بعد از ميلاد، اين مسئلهٔ ظاهراً متناقض را مربوط به تقاطع اعصاب چشم دانسته و بهدرستى فرض کرده بود که ديد (Vision)، امرى واحد است، زيرا رشتههاى اعصاب از هر دو چشم منتهى به يک بخش از مغز مىگردند. کپلر در سال ۱۶۱۱ متذکر شد که تمام نقطه شبکيه در مغز منعکس شدهاند، و اگيلوينوس (Aguilonius) در سال ۱۶۱۳، خطى که در ميدان ديد تمام نقطهها بهصورت واحد ديده مىشوند را توصيف کرد. نويسندگان مختلفى در قرن هجدهم - از جمله نيوتن - از اين عقيده جانبدارى کردند، و در سال ۱۸۲۴ ولاستون (Wollaston) که دوست توماس يانگ بود، اختلال هميانوپيا (Hemianopia) را که بعد از خستگى مفرط عارض او شده بود، توصيف کرد. وى به اين نتيجه رسيد که رشتههائى از نيمهٔ راست هر دو شبکيه بهسوى نيمکرهٔ راست مغز مىروند، بنابراين، اختلال در نيمکرهٔ راست سبب کورى در نيمى از ميدان ديد نيمهٔ چپ بينائى مىشود. (زيرا که عدسىهاى چشم، ميدان ديد را در شبکيه معکوس مىکند). فراىير در سالهاى ۱۸۷۰ با برداشتن قطعهٔ پسسرى مغز ميمون نشان داد که مرکز ديد ميمونها در قطعهٔ پسسرى (Occipital Lobe) قرار دارد، و مانک براساس آزمايشهاى مشابهى ثابت کرد که هر قطعه در خدمت بخش نيمهٔ مخالف ميدان ديد مىباشد.
پژوهشهاى بعدى نشان داد که مرکز شنوائى در قطعهٔ پيشانى مغز و مرکز احساس جسمى (Somesthetic Center) در بخش شيار مرکزى قطعهٔ آهيانه (Parietal Region) قرار دارد. مراکز چپ و راست شنوائى بهنظر همسان مىرسند؛ يعنى اگر ديگرى سالم باشد، هيچيک نقش اساسى ندارد. اين نوع اکتشافها ظاهراً نظريهٔ مرکزى را به شکل مثبتى استقرار بخشيد.
گرچه نظريهٔ مرکزي، موفقيتى براى يوهانس ميولر محسوب مىشد؛ زيرا از صحت نظريهٔ ارائهٔ رمزى در برابر نظريهٔ ارائهٔ تقليدى يا تشبيهى حمايت مىکرد، معهذا کمکى به اينکه نشان دهد فلان نقطهٔ خاص در مغز، رنگ را ادراک مىکند، نمىنمايد. کهلر يک بار (۱۹۲۹) حدس زد که ممکن است کيفيتهاى مختلف تحريکهاى مختلفى را ايجاد کند، ولى اين ديدگاه، برگشتى به نظريهٔ ميولر است که معتقد به کيفيتهاى مختلف انرژىهاى اختصاصى بود. بيشتر روانشناسان عملاً توازىگرا باقى ماندهاند، راضى به همبستگىهاى توخالى بوده، کوششى براى پاسخ دادن به اين سؤال که چرا تحريک يک ناحيه موجب ايجاد يک تجربه خاص مىگردد، نکردهاند.
مشکل اساسى در اينجا، در ديدگاه توازىگرائى است. لايپنيتز هيچگاه با ارائهٔ اين نظريه، قصد تشريح و توجيه چيزى را نداشت. توقع او تنها اين بود که شما راضى باشيد به دادههائى که از طريق توصيفى بهدست مىآيد. اتصاليون جديد (Modern Connectionists) و بازتابشناسان (Reflexologists) مىدانند که تحريک نورونى در مراکز رخ نمىدهد، بلکه در خطوط عصبى حادث مىشوند. اگر در خطوط عصبى چشم، اختلالى ايجاد گردد، شما نابينا خواهيد شد. اگر تمام خطوط، اساسى هستند، پس چرا يک ناحيه بيشتر مرکزيت دارد تا ناحيهٔ ديگر؟ شواهدى موجود است که رفتارگرايان جديد و عملگرايان معتقد هستند پسيکوفيزيولوژى يک شناخت کيفيت حسى بايد بهتدريج شامل توجه به نتايج تحريکهائى که در 'مراکز' اساسى صورت مىگيرد نيز بشود. دروننگرى حتماً واقعهاى درونى است که متعاقب تحريک يک مرکز رخ مىدهد و در نهايت، منجر به آشکار شدن آن چيزى است که قبلاً تجارب حسى خصوصى ناميده مىشد. اگر شما به من بگوئيد که نور مىبينيد، در واقع شما راجع به تحريک نواحى بينائى صحبت مىکنيد، بهشرطى که من به کد روابط بين امور به شکلى آگاه باشم که ارتباط شما با من، معنىدار بشود.
از سوى ديگر، نظريهٔ همبستگى ميانتهى توازىگرايان قادر به رفع اشکالهاى ديدگاه يوهانس ميولر نيست. در توازىگرائى فرض بر اين است که دنياى عينى بيرون به شکل کافى و بهصورت رمزى در مغز انسان ارائه ميظشود، و اين رمزها آن اندازه تفکيکشده هستند که امور تفکيکشدهٔ دنياى بيرون را منعکس کنند، اگرچه شباهتى هم با آنها نداشته باشند. حال بايد پرسيد چه کسى يا چه چيزى قادر است از تمام اين نشانه و برگهها جهت استفاده در ادراک بهرهبرى نمايد؟ در پاسخ، بلافاصله مفهوم 'آدم کوچولوى ماشيني' * در ذهن آشکار مىشود که قادر است مسائل درون ما را عهدهدار شود و تعبيرهائى کند که براساس آن، ذهن ما به برداشتهاى ادراک شده از بيرون معنى و سازمان نوبتى بدهد: البته گفتن اين مطلب که تجربه، موازى جريانهاى نورونى هستند (يعنى عيناً آن را منعکس مىکند. مترجم) بدون اينکه تعبير و تفسيرى در کار باشد، امرى مطلوب و ساده است، ولى استفادهٔ مداوم از واژههائى مانند نشانه (Clue) و برگه (Perception Of orientation) در روانشناسى ادراک، بدان معنا است که ما هنوز از فکر يک هوش ابتکاري، يعنى آن چيزى که از دادههاى حسى براى دوبارهسازى دنياى بيرون از تغيير ناخودآگاه استفاده مىکند، بيرون نيامدهايم.
* انسان کوچکى که در قديم معتقد بود که در اسپرم يا تخمدان زيست مىکند (مترجم). Homunuculus ex Machina