غرض کس را برایشان چون نشد رای |
|
که گردد تیغ خون را کار فرمای |
بجنبید از میان چون تند بادی |
|
فروتر نسبتی هندو نژادی |
غم افزائی، چو عیش تنگ حالان |
|
کژ اندیشی، چو عقل خردسالان |
درازش سبلتی پیچیده بر گوش |
|
ز سبلت کرده خود را حلقه در گوش |
سبک زان صف سرهنگان برون جست |
|
تو گوئی خواهد از وی موج خون جست |
ز راه مهر دامن در کشیده |
|
به خونریز آستینها بر کشیده |
ز فرماینده، تیغ گوهرین جست |
|
کشید و کرد دامان قبا چست |
برآمد گرد آن سرو گرامی |
|
که از سر سبزی خود بود نامی |
شهادت خاست از خضر اندران کاخ |
|
چو تسبیح درخت از سبزی شاخ |
از آن بانگ شهادت کامد از شاه |
|
شهادت گوئی شد مهر و هم ماه |
سپر میکرد خورشید از تن خویش |
|
ولی تقدیر یکسو کردش از پیش |
کند تیغ قضا چون قطع امید |
|
نه مه داند سپر کردن نه خورشید |
به یک ضربت که آن نامهربان کرد |
|
سر شه در کنارش میهمان کرد |
قضا کامد ز بهرش ز آسمان زیر |
|
قلم چون رانده بودش، راند شمشیر |
ز خون او چو رنگین کرد جا را |
|
هم از خونش نوشت این ماجرا را |
چو از تیغ آن سر والا، قلم شد |
|
خط مشکین او خونین رقم شد |
چو گرد رویش از خون سیل در گشت |
|
گل لعل وی از خون لعل تر گشت |
ز گردن موج خون کش پیش میرفت |
|
دون سوی نگار خوش میرفت |
«دول رانی» که با فرخندگی بود |
|
دوید این خون و با آن خون درآمیخت |
«دول رانی» که با فرخندگی بود |
|
خضر خان را زلال زندگی بود |
چو خضر چرخ، با او در کمین گشت |
|
همان آب حیاتش تیغ کین گشت |
چو دیدم اندرین شیشه به تمیز |
|
بسی هست آب حیوان خضر کش تیز |
بر آمد جان عاشق خون فشانان |
|
ولی میگشت گرداگرد جانان |
گلی کز وی چکید از قطرهای خوی |
|
فشاندی، خون خود، صد بنده به روی |
تنی کاسیب گل بودی دریغش |
|
فلک، بین تا چسان زو زخم تیغش |
زهی خونابهی مردم که گردون |
|
ز شیرش پرورد، آنگه خورد خون |
نگر تا چند گردد دور افلاک، |
|
که یک نوباوه بیرون آرد از خاک؟ |
چو گشت این سرو بن، در زیور و زیب |
|
بخاک اندازدش، باز از یک آسیب! |
چه باشد خضر خان، بل صدخضر نیز |
|
ازین خضرای رنگین گشت ناچیز |
بس آن به کادمی در جان سپردن |
|
بقای خضر یابد بعد مردن |
چو خون خضر خان در خاک در شد |
|
ز خونش هر گیا خضری دگر شد |
بگرد بار خود میگشت جانش |
|
همی گفت این حکایت از زبانش |
که ای جان من و آشوب جانم |
|
که در کار تو شد جان و جهانم |
چون من بهرت، ز جان کردم جدائی |
|
مبری ز آشنایان، اشنائی |
بهر جائی که خون راند این تن پاک |
|
گیاه مهر، خواهد رستن از خاک |
ز خون و خاکم این رنگین گیاجوی |
|
از آن گوگرد سرخ این کیمیا جوی |
نه مرگست این که آید به پایان |
|
ولی مرگست دوری ز آشنایان |
جدائیهای هر پیوندم از بند |
|
نه چون درد جدائی شد ز پیوند |
خضر خان، کاب حیوان بودر در جام، |
|
درین دریای خون، گم شد سرانجام! |
غرض، چون خضر خورد آن شربت حور |
|
همان میخورد «شادی خان» هم از دور |
«دول رانی» در آن خونابه سرگم |
|
چو ماه چارده در جمع انجم |
ز زخم ماه نو، در هر کناره |
|
به صد پاره رخی چون ماه پاره |
ز زخمی کاندران رخساره میشد |
|
دل خورشید، صد جا، پاره میشد |
نه زان رخساره میشد پارهای دور |
|
که از مه دور میشد، پارهی نور |
صباحت هم بران رخسار گلگون |
|
همی کرد از جراحت گریهی خون |
ز چشم و رخ که خون بیرون همیرفت |
|
بهر سو سیلهای خون همی رفت |
در آن موها که پیچ بیکران بود |
|
دل خان جست و جانش همدران بود |
ولی چون رفته را باز آمدن نیست |
|
غم بیهوده جز رنج بدن نیست |
چو حال اینست به کاز طبع ناساز |
|
روم اندر سر گفتار خود باز |
چو شد هنگام آن کان کشتهای چند |
|
به زندان ابد مانند در بند |
شهیدان را ز مشهد گاه خونریز |
|
روان کردند سوی خوابگه تیز |
به «جی مندر» که برجی زان حصار است |
|
شهان را کاندران شاهان خوش خواب |
به سنگین حجرهی در فرجهی تنگ |
|
نهان کردند شان چون لعل در سنگ |
چو پنهان گشت در سنگ آن گهرها |
|
جدا شد مهرهی دولت ز سرها |
فرواندند ز آسیب زمانه |
|
فراموش اندران فرموش خانه |
فراوان یاد دارد، چرخ بد خوی |
|
فرامش گشتگان، زینسان، بهر کوی |
خردمندی که بندد در جهان دل |
|
دل از نام خردمندیش بگسل |
بد و نیک ار نمیدانی ز هر باب |
|
تو هم زین نامه عبرت گیر و دریاب |
به عشق آویز وزان سرمایه جو بهر |
|
که فارغ گردی از نیک و بد دهر |
وگر در عشقبازی ره ندانی |
|
در آموزی گر این افسانه خوانی |
که در هر بیت او پوشیده کاریست |
|
ز خون عاشقان نقش و نگاریست |
|