|
روانشناسى رشد به ما ياد مىدهد که نوزاد نمىتواند خود را از اطرافيان تميز دهد. در يک ماهگي، نوزاد نمىداند که در بيرون از او اشياء يا اشخاص ديگرى نيز وجود دارند. او از وجود گهوارهاى که در آن لگد مىاندازد، يا فردى که روى بازوهاى او آرام مىگيرد، بىخبر است.
|
|
کشف تدريجى وجود مستقل ديگران، کودک را در جهت اخذ آگاهى از وجود خاص خود هدايت مىکند. اين آگاهى اساس خودپنداره را تشکيل مىدهد. مىتوان اين آگاهى را در حوالى ۱۸ ماهگى مشاهده کرد: اگر روى بينى کودک نقطهٔ قرمز رنگى نقاشى کنند و او را در جلو آئينه بگذارند، کودک، به جاى آنکه به آئينه دست بزند، بينى خود را لمس خواهد کرد. با اين همه، مىدانيم که ميمونهاى بزرگ نيز مىتوانند خود را در جلو آئينه بشناسند، اما کسى نمىگويد که آنها نيز مىتوانند خودپنداره فراهم آورند. شکلگيرى خود نه تنها موجب مىشود که کودک خودش را بشناسد، بلکه موجب مىشود که دربارهٔ خود فکر کند و، در واقع، به يک موجود خودانديش تبديل شود. او توانائى مشاهدهٔ خود، همچنين توانائى برنامهريزي، هدايت و ارزيابى رفتار خاص خود را ياد مىگيرد. او به يک 'بازيگر مستقل' تبديل مىشود که ما را مشاهده و ارزيابى مىکند.
|
|
توانائى تصور خود بهعنوان يک موضوع جداگانه، ساخت خاصى به خود مىدهد. وقتى شما دربارهٔ سارا باورهائى پيدا مىکنيد، شما، فاعل باورهاى خود و اعمالى مىشويد که اين باورهاى به همراه مىآورند، در حالى که سارا مفعول است. اما، دربارهٔ خود، يعنى معرفى خود، شما در آنِ واحد هم فاعل و هم مفعول، هم مطالعهکننده و هم مطالعهشونده، مىشويد. مثلاً، اگر اسم شما على باشد و خودتان را فردى بسيار کمرو بدانيد و هدف شما اين باشد که تمام تلاش خود را بهکار ببريد تا او عوض شود، در آن صورت، فاعل و مفعول يکى خواهد بود.
|
|
|
بنابراين، ساخت خود با کسب آگاهى از موجوديت خود و با توانائى تفکر دربارهٔ خود، مثل تفکر دربارهٔ ديگران، آغاز مىشود. فرد، به همان شيوهاى که سعى مىکند ويژگىهاى ديگران را بشناسد تا بتواند رفتارهاى آنها را پيشبينى و تبيين کند، تلاش مىکند خودش را نيز بشناسد و دربارهٔ خود باورهائى فراهم آورد. باورهاى او دربارهٔ ديگران، براساس آنچه دربارهٔ آنها مىشنود، تعاملهائى که با آنها برقرار مىکند و مشاهدهٔ رفتار آنها، فراهم مىشود. روانشناسان اجتماعى بر اين باور هستند که فرد، براى شناختن خود نيز از همين روش استفاده مىکند.
|
|
|
در سال ۱۹۰۲، چارلز هارتن کولى مىگويد: واکنشهاى ديگران منبع اصلى باورهائى است که دربارهٔ خود فراهم مىآوريم. بهنظر او، تصويرى که فرد از خود بهوجود مىآورد، براساس تصويرى است که ديگران از او ترسيم مىکنند.
|
|
براى تائيد اين گفته، مىتوان نمونههائى پيدا کرد. مثلاً، دانشجوئى که خود را در آمار ضعيف مىداند، بدون ترديد، قضاوت آن براساس نمراتى است که استادان آمار به او مىدهند. تکرار نمرات ضعيف در آمار، نهايتاً دانشجو را متقاعد مىکند که در اين زمينه استعداد ندارد و اين بىاستعدادى يکى از ويژگىهاى شخصيت او است. همچنين، در دورهٔ دبيرستان، وقتى گروهى از دانشآموزان را به رشته علوم انسانى راهنمائى مىکنند، در واقع به آنها مىفهمانند که بايد از علوم رياضى اجتناب ورزند.
|
|
|
بنابراين، دانشجو، درست يا نادرست، خود را در آمار ضعيف مىداند، زيرا تصويرى که استادان از او منعکس مىکنند چنين است. آيا منظور اين است که خود را دانشجوى ضعيف دانستن چيزى نيست جز بازتاب نفوذهاى خارجي؟ آيا آنچه را که فرد دربارهٔ 'منِ' خود بهدست آورد، در واقع، خلاصهاى از نفوذهاى خارجى بر او است؟
|
|
پاسخگوئى به اين سؤالات خيلى آسان نيست؟ روانشناسان معاصر معتقد هستند که خود پنداره، بر آنچه ديگران دربارهٔ ما فکر مىکنند خيلى متکى نيست بلکه بر ادراکى متکى است که از تصور ديگران دربارهٔ خود داريم. بنابراين، همهٔ اطلاعاتى را که ديگران دربارهٔ ما به خود ما ارائه مىدهند قبول نمىکنيم. ما، در بين پيامهائى که به نظرمان خيلى معنىدار مىرسند، دست به انتخاب مىزنيم، بعد آنها را به شيوهٔ خود تفسير مىکنيم و بر حسب نياز، پيش از درونى شدن، تغيير شکل مىدهيم.
|
|
بدين ترتيب، استاد آمار، وقتى نمرهٔ پائين به دانشجو مىدهد، الزاماً نمىخواهد که او را از ضعف خود در آمار آگاه کند. خود دانشجو است که برآورد استاد را به قضاوت دربارهٔ استعدادهاى خود تغيير شکل مىدهد و نتيجهاى از آن مىگيرد که بالاتر از محتواى پيام است.
|