روشنان آینهی دل چو مصفا بینند |
|
روی دلدار در آن آینه پیدا بینند |
از پس آینه دزدیده به رویش نگرند |
|
جان فشانند بر او کان رخ زیبا بینند |
چون بدیدند جمالش دل خود را پس از آن |
|
ز آرزوی رخ او واله و شیدا بینند |
عارفان چون که ز انوار یقین سرمه کشند |
|
دوست را هر نفس اندر همه اشیا بینند |
در حقیقت دو جهان آینهی ایشان است |
|
که بدو در رخ زیباش هویدا بینند |
چون ز خود یاد کنند آینه گردد تیره |
|
چون ازو یاد کنند آینه رخشا بینند |
بر در منظر دل دلشدگان زان شینند |
|
که تماشاگه دلدار هویدا بینند |
ناید اندر نظر همتشان هر دو جهان |
|
عاشقان رخ او کی به جهان وا بینند؟ |
اسم جان پرور او چون به جهان یاد کنند |
|
در درون دل خود عین مسما بینند |
عاقلان گر چه ز هر چیز بدانند او را |
|
نه همانا بشناسند یقین تا بینند |
هر صفاتی که عقول بشری دریابد |
|
ذات او زان همه اوصاف مبرا بینند |
خوشدلان از رخش امروز بهشتی دارند |
|
نه بهشتی که دگر طایفه فردا بینند |
گر ببینند جمالش نفسی مشتاقان |
|
ز اشتیاقش دل خود واله و شیدا بینند |
نفسی باد صبا گر به سر کوش وزد |
|
خوشدمان خوشتر از انفاس مسیحا بینند |
تشنگان ار همه دریای محیط آشامند |
|
در دل از آتش سوداش شررها بینند |
درد نوشان که همه دردی دردش نوشند |
|
مستی دردی دردش نه ز صهبا بینند |
ساغر دل ز می عشق لبالب دارند |
|
دم به دم حسن رخ یار در آنجا بینند |
گرمی ساغرشان عکس بر افلاک زند |
|
کل افلاک چو ذرات مجزا بینند |
سالکان چون که هوا را به قدم پست کنند |
|
پای خود بر زبر عرض معلا بینند |
سرشان بر سر زانو، رخشان بر در دوست |
|
قبلهی زانوی خود را که سینا بینند |
باز محنتزدگان از غم و اندوه و فراق |
|
دل چو آتشکده و دیده چو دریا بینند |
گر زنند از سر حسرت نفسی وقت تموز |
|
بس که تفسیده دلان زاندم سرما بینند |
ور برآرند دگر باره دمی از سر شوق |
|
زآن نفس اهل زمستان همه گرما بینند |
قدسیان منزلت این چو همه در نگرند |
|
رتبت قطب زمان از همه بالا بینند |
از مقامات جلالش همه را رشک آید |
|
که مقامش ز مقامات خود اعلا بینند |
همه گویند که آیا که تواند بودن |
|
که جهان روشن از آن طلعت غرا بینند؟ |
ناگه از لطف زمانی سوی ایشان نگرند |
|
همه مدهوش شوند، جانب بالا بینند |
خاص حق، صاحب قدوس، بهاء الاسلام |
|
غوث دین، رحمت عالم زکریا بینند |
زده یابند سراپردهی او در ملکوت |
|
هم نشینش ملکالعرش تعالی بینند |
سبحهاش نور و مصلاش ردای رحمان |
|
لجهی بحر ظهورش متوضا بینند |
خاک پایش به تبرک همه در دیده کشند |
|
تا مگر از مددش نور تجلا بینند |
قطب وقت اوست، همه عالم ازو آسوده |
|
بر درس زبدهی ابدال تولا بینند |
خوبرویان به جهان شیخ هم او را دانند |
|
در جهان نیست جزو شیخ دگر تا بینند |
شهسواری که به چوگان قضا گوی مراد |
|
برباید ز قدر، همت او را بینند |
آنکه در قبضهی او هر دو جهان گم گردد |
|
گر بجویند جزو را نه همانا بینند |
بیدلان از نظر او دل بینا یابند |
|
مردگان از نفس او دم احیا بینند |
خادمان در او آخرت و دنیی را |
|
بر در خدمت او لل لالا بینند |
خانگاه کهنش از فلک اعلی یابند |
|
جایگاه نو او جنتماوی بینند |
در جهان هر که ز خاک در او سرمه نکرد |
|
دیدهی بخت بدش اعمش و اعمی بینند |
بر سر کوش عزیزان به عراقی نگرند |
|
دل محنتزدهاش در کف سودا بینند |
بهر او زار بگریند، که او را پیوست |
|
از پی فعل بدش بی سر و بیپا بینند |
دوستانش چو ببینند بمویند برو |
|
دل او را چو به کام دل اعدا بینند |
مکر ما، بر در لطف تو پناه آورده است |
|
بندگان ملجا خود را در مولی بینند |
ز آفتاب نظرت بر سر او سایه فگن |
|
تا مگر بر مگسی سایهی عنقا بینند |
گر چوریم آهن زنگار پذیر است دلش |
|
سوی او کن نظری، کاینه سیما بینند |
زار گریند بر احوال دلش نرم دلان |
|
که دلش سختتر از صخرهی صما بینند |
بگشای از دلش، ای موسی عهد، آب خضر |
|
به عصایی که تو را در ید بیضا بینند |
بوسهگاه همه پاکان جهان باد درت |
|
کز همه درگه تو ملجا و ماوی بینند |
عالم از نفس شریف تو مبادا خالی |
|
که جهان هر دم از انفاس تو بویا بینند |
|