|
|
|
احساس بىقدرتى و ناتوانى (Powerlassness)
|
|
بهحالت فردى گفته مىشود که احساس بىقدرتى و بىاختيارى نموده و قادر به تحت تأثير قرار دادن محيط اجتماعى خود نباشد. بهطور کلي، آثار ناشى از 'بىقدرتي' متنوع است. مثلاً بسيارى از دانشجويانى که تحت شرايط کنکور وارد رشتهاى که مورد علاقه آنها نيست، مىشوند. رفتار نامطلوبى دارند. محتويات درسى کمتر براى آنها داراى اهميت است و با بىتفاوتى و بىعلاقگى در اغلب کلاسها حاضر مىشوند. در واقع، دانشجو، دانشجو نيست، مدرکجو است. يا کارمندى که به دليل نياز مالى و نداشتن امکانات تحصيل، به شغلى رو مىآورد که مورد علاقه او نيست. اين کارمند در محل کار خود با هدفها و نيازها و وظايف شغلى خود پيوند و همبستگى ندارد و وجدان حرفهاى وى شکل نمىگيرد و خود را نسبت به مسئوليتهاى شغلى متعهد نمىبيند. در نتيجه به عناوين مختلف از زير بار مسئوليت شانه خالى مىکند و فقط به مزاياى شغلى (حقوق، مزاياي، اضافهکار و...) مىانديشد.
|
|
شرايط بىقدرتى منحصر به رابطه فرد با جامعه نيست. در واحدهاى کوچکتر (سازمانها و ادارهها) نيز صادق است. در بسيارى از سازمانها و ادارهها، قدرت و اختيار بر هم منطبق نيستند، وقتى کارمند متوجه مىشود که حاصل کوشش و تلاش او تأثيرى بر تصميمات گردانندگان سازمان ندارد، خود را 'بىقدرت' مىشناسد و هرگونه کار و تلاشى را بىفايده مىپندارد.
|
|
|
احساس پوچى و بيهودگى (Senslesssness)
|
|
احساسى است که شخص تصور مىکند که براى رفتارها و باورهاى خود خطوط راهنمائى در اختيار ندارد. در واقع، کسى که دچار پوچى شده انتظار چندانى از رضايتبخش بودن پيشبينىهاى رفتارى خود در آينده ندارد. هنگامى که فرد نتواند نحوهٔ کارکرد سازمان اجتماعى مسلط بر خود را درک کند و در نتيجه موفق به پيشبينى فرجام اعمال خود نباشد و معنا و مفهوم آن را درنيابد، دچار احساس بيهودگى و پوچى مىشود. اين احساس پوچى براى بسيارى از انسانها مطرح است.
|
|
کارگر اتومبيلسازى يا کارمند ساده ادارى از خود مىپرسد:
|
|
اگر من اصلاً وجود نداشتم يا اگر بميرم، چه بر سر اين کارخانه يا اداره مىآيد؟ در پاسخ اين سؤال چارهاى ندارد که بگويد: 'آب از آب تکان نمىخورد' و هر چيزى همانطور که بوده و جريان پيدا خواهد کرد. اينگونه سؤالها و جوابها ممکن است نوعى احساس حقارت و پوچى را در فرد بهوجود آورد.
|
|
|
بىمعيارى (Normlessness) بهحالتى از خودبيگانگى گويند که فرد احساس مىکند براى رسيدن به هدفهاى ارزندهٔ خود نياز به وسايل نامشروع دارد؛ يا کنشهائى او را به حوزههاى هدف نزديک مىسازد که مورد تائيد جامعه نيست. مثلاً فرد براى رسيدن به هدفها و تأمين نيازهائى که جامعه در او بهوجود آورده، دست به تلاش مىزند و راههائى را براى رسيدن به هدفهاى خود انتخاب مىکند؛ اما جامعه آن راهها را تائيد نمىکند. در مواردى ممکن است فرد با تقلب هدف خود را پيش ببرد؛ اما کسى که حاضر نيست دست به تقلب بزند و از سوئى ديگر به نيازها و هدفهاى خود از طريق مشروع نمىتواند برسد، ممکن است، در نهايت مشکل را در خود ببيند و دست به خودکشى بزند.
|
|
|
انزواء اجتماعى و جامعهگريزى (Social Estrangement)
|
|
حالتى است که فرد احساس مىکند با ارزشها و هنجارهاى جامه بيگانه شده است؛ يعنى شخص احساس تفرد مىکند و احساس مىکند با کسى يا جمعى ارتباط ندارد. فردى که از خود بىخود مىگردد و از جامعه کناره مىگيرد، بدين معنا است که او اعتقادى به شيوهٔ کارکرد جامعه، روابط حاکم و هدفهاى خرد و کلان آن ندارد. چون فعالانه نمىتواند اين روابط و هدفها را نفى و رد کند، با گوشهنشينى (درويشانه) و منزوى شدن، خود را از گزند جامعه به حاشيه مىکشد و کنارهگيرى اختيار مىکند. فرد ممکن است اين حالت انفعالى خود را به همه چيز تعميم دهد و همهٔ هدفها را در زندگى اجتماعى و حتى خصوصى خويش رها مىکند و در 'لاک خود' فرو مىرود.
|
|
|
جدائى از خويشتن (Self Estrangement)
|
|
به حالت فردى گفته مىشود که شخص نسبت به احساس واقعي، علاقهها و باورهاى او بيگانه مىشود و بهطور کلى نسبت بهخود احساس بيگانگى مىکند و بدون آنکه بداند، نه حيات خود، بلکه صرفاً تصويرى از خود را ادامه مىدهد. در دنياى صنعتى فرد کار مىکند؛ بدون آنکه به ارزش واقعى کار خود واقف باشد. انسانى که از محصولات کار خود و از فرآيند توليد بيگانه مىشود، از خودش نيز بيگانه مىگردد. او ديگر نمىتواند جنبههاى گوناگون شخصيت خود را بهگونهاى کامل بپروراند.
|