دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
سبزهپری(۲)
شاهزاده هوشنگ سوار بر اسب تيزتک خود شد و راه به جائى برد که پيرزن نشان داده بود، رفت و رفت و رفت تا به نيم روز به کنار چشمهاى رسيد. کبکى زد و آن را کباب کرد و خورد. و پس از آن آب از چشمه نوشيد، همانجا به خواب رفت. |
زمانى چند از خواب عميق شاهزاده هوشنگ نگذشته بود که دو ديو از بالاى چشمه مىگذشتند و چون به زمين نگاه کردند مرد جوانى را ديدند که به خواب فرو رفته، و از زيبائى او حيرت کردند، چنان که بر لب چشمه پائين آمدند و مدتها به تماشاى او ايستادند. ديوان که در پى شکار آمده بودند، حيفشان آمد شاهزاده هوشنگ را بکشند، و با خود گفتند: 'لقمهٔ ديگرى پيدا خواهيم کرد' و آنجا را ترک کردند، ولى هرچه گشتند شکارى بهدست نياوردند، و ناگزير به قلعهٔ عفريت هفت دندان بازگشتند. عفريت هفت دندان تا آنها را ديد پرسيد تا اين موقع کجا بوديد، و آن دو ديو هرچه ديده بودند براى او تعريف کردند، و هفت دندان دستور داد باز بگرديد و جوان را بىآنکه خراشى بردارد، به اينجا بياوريد. |
ديوان رفتند و شاهزاده هوشنگ را که هنوز در خواب بود برداشتند و به قصر هفت دندان آوردند. |
شاهزاده هوشنگ که چشم باز کرد، در برابر خود عفريتى را ديد که دهانش چون غار افراسياب بود، و دماغش چون دودکش سياه قد داشت و چشمهايش کاسهٔ خونى که برق مىزد! |
هفت دندان که به وصل شاهزاده هوشنگ طمع پيدا کرده بود، پرسيد: 'اى جوان بر لب چشمه چه مىکردي، و حال بگو خواستهٔ تو چيست؟' هوشنگ گفت: 'به من بگو اين مرواريد را چگونه مىتوان سوراخ کرد؟' |
عفريت هفت دندان کنيزى را گفت برو، و آن سوزن را که از زمان حضرت سليمان است بياور. کنيز رفت و سوزن را آورد. عفريت مرواريد را سوراخ کرد و از آن نخى را گذراند، بعد آن را بهدست هوشنگ داد. |
شاهزاده خوشحال شد و هفت دندان خودش را بيشتر به او نزديک کرد، و دستور داد هر که در قصر هست آنجا را ترک کند، و سپس ندا در داد، تا سه روز قصر در قُورُقِ او، و شاهزاده هوشنگ است. |
عفريتِ هفت دندان که با شاهزاده تنها ماند، شاهزاده را به جانب خود کشيد و خواست در بغلش بگيرد که شاهزاده گفت: 'شتاب کم کن، و بگذار کمى نفس بکشم!' عفريت گوش به حرف نکرد، و خودش را بيشتر بر روى شاهزاده انداخت، و هوشنگ چون چنين ديد، موهاى بلند او را که از دو سو، به پائين صورتش و گردنش ريخته شده بود، بههم آورد و آن را گره زد، و آنقدر فشار آورد تا عفريت هفت دندان از نفس افتاد. |
شاهزاده هوشنگ که حالا از شر و مزاحمت هفت دندان رهائى يافته بود، درِ قصر را باز کرد و از آنجا گريخت، اما کنيزان عفريته متوجه گريختن هوشنگ شدند و چون به قصر آمدند، نعش هفت دندان را ديدند که در ميان سرسرا افتاده بود. تندى دستهٔ ديوان در پى شاهزاده افتادند و چندى نگذشت که به او رسيدند، و هوشنگ چند تن از آنان را تلف کرد، و باز گريخت. ولى ديوى قوى باز خود را به او رساند و همين که چنگ انداخت شاهزاده را بگيرد، هوشنگ شاخهايش را گرفت و او را نگهداشت و گفت: 'اى ديوِ نمک به حرام، اگر گوش به حرفم نکني، و مرا بر پشت خود تا به ديارم نبري، تو را خواهم کُشت!' ديو سر تسليم فرود آورد و او را تا پاى ديوار شهر سوارى داد. در آنجا، ديو چند لاخ از موهاى بلند خود را به شاهزاده هوشنگ داد و گفت: 'هر هنگام دچار مشکل شدي، لاخى از آن را آتش بزن، من پيش تو خواهم بود.' و چندى نگذشت که سلطان خبردار شد شاهزاده از سفر به جايگاه عفريتهٔ هفت دندان بازگشته است. |
سلطان که از حال و کار فرزندش آگاه شد، پيکى سريع به اصفهان روانه کرد، و در پى آن قافلهاى به راه انداخت که در آن شاهزاده هوشنگ هم سفر مىکرد. سفر به سوى اصفهان بود. پيک به ديار اصفهان که رسيد، نامه را به سلطان داد، و سلطان خبر سوراخ شدن مرواريد را به سبزهپرى رساند. |
هنوز از رسيدن پيک به دربار اصفهان سه روزى بيش نگذشته بود که مردم آگاه شدند شاهزاده هوشنگ به دم دروازه رسيده است. سبزهپرى بر پشت بام رفت، و به تماشا ايستاد. چشمش که به هوشنگ افتاد، جهان پهلوانى چون رستم دستان ديد که هوش از سر زنان مىبرد. پس او هم همان دم عاشق شد، و قرار از کف بداد. |
سلطان اصفهان گفته بود شهر را زينت دهند، و همراه قافله سلطان چين هم ديده مىشد. |
دو سلطان که به هم رسيدند، سه روز را به جشن و شادمانى گذراندند، و بالاخره هنگام آن رسيد، که مرواريد سوراخ شده را که نخى هم از آن عبور کرده است به سبزهپرى نشان دهند. |
خلاصه قرار بر آن گذاشته شد، هفت شبانهروز عروسى بگيرند و شهر را غرق در نور کنند. |
از اينسو وزير که پسرش عاشق سبزهپرى بود، سخت روى در هم داشت و فرزندش در پى انتقام بود. تا آنکه طبق سنت، عروس و داماد را به حمام بردند و پسر وزير خود را به قصر و سپس به اتاق حجله رساند، و کمين کرد. و شبهنگام با خنجر تيزى به هوشنگ حمله کرد، و به او زخمى عميق زد. عروسى به هم ريخت، و شاهزاده هوشنگ در بستر مرگ افتاد. سبزهپرى گريه مىکرد و زار مىزد، و چندى گذشت تا هوشنگ به هوش آمد، و چون از قضايا خبردار شد، به سبزهپرى گفت: 'چند لاخ موى بلند به همراه آوردهام، لاخى از آن را آتش بزن!' |
سبزهپرى موى ديو را که آتش زد. هوا گرگ و ميش شد و آسمان بههم آمد، و ديو در پاى تخت شاهزاده هوشنگ بر زمين نشست. پرسيد: 'چه شده؟' و چون حکايت را از زبان سبزهپرى شنيد، به تندى آنجا را ترک گفت، و دمى ديگر بازگشت. زخم را شستشو داد و از کلهٔ خاکسترى گرد بر زخم پاشيد، و شبى بيش نگذشت که زخم مداوا شد و شاهزاده از بستر بيمارى برخاست. |
سلطان اصفهان رد پسر وزير را گرفته بود که پيدا کنند و چون او را يافتند، به ميدانگاهى شهر بردند و در ميان شعلههاى هيزم قرار دادند. |
سبزهپرى و شهزاده هوشنگ، به خير و خوشى دوباره به حجله رفتند و شهر چهل روز آينهبندان بود. |
هوشنگ و سبزهپرى سالها باهم زندگى کرند تا آنکه در پيري، از ديار هستي، به ديار نيستى رفتند. |
- سبزهپري |
- اوسنههاى عاشقى ص ۱۰۱ |
- گردآوري: محسن ميهندوست |
- نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۸ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران، جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست