دوشنبه, ۱۵ بهمن, ۱۴۰۳ / 3 February, 2025
مجله ویستا
دو برادر خوانده
على و عمرو دو برادر خوانده بودند که يکديگر را بسيار دوست مىداشتند. آنها در دو دهکدهٔ دور از هم زندگى مىکردند. على زن داشت و عمرو مجرد بود. روزى عمرو قصد ديدار على کرد و به خانه او رفت. ديد دختر زيبائى در خانه است. او که نمىدانست على زن گرفته است پرسيد: 'اين دختر کيست؟' على رويش نشد بگويد زنم است، گفت: 'دختر عمويم!' عمرو گفت: 'بدهش به من!' على ناچار گفت: 'خوب، بگيرش.' زن على هم که از عمرو خوشش آمده بود هيچ نگفت. على گفت: ساما به يک شرط. اگر بچهٔ دومتان دختر شد او را به من دهيد.' عمرو پذيرفت و پس از چند روز دست همسر آيندهٔ خود را گرفت و بهسوى خانهٔ خودش حرکت کرد. مدتى گذشت و دختر دوم آنها بهدنيا آمد و اين خبر به گوش على رسيد. اين بود که خود را به خانهٔ عمرو رساند و گفت: 'به وعدهٔ خود وفا کن و دختر را به من بده.' عمرو هم دخترش را گذشات در بغل او. على دخترک را برداشت و برد بالاى کوهي. آنجا کلبهاى ساخت و دور از آدمهاى ديگر روزگار مىگذراند. دختر بزرگ و بزرگتر شد و به همسرى على درآمد. روزها مرد به شکار مىرفت و زن در کلبه مىماند. |
روزى پسر پادشاه آمده بود شکار. چشمش به کلبهاى افتاد که بالاى کوه بود. به طرف کلبه رفت و ديد دخترى مثل پنجهٔ افتاب توى کلبه است عاشق او شد. به شهر برگشت و عجوزهها را جمع کرد و حال قضيه را گفت. بعد پرسيد: 'کدامتان مىتوانيد دختر را براى من بياوريد؟' يکى از عجوزها گفت: 'من!' پسر پادشاه مشتى سکه به او داد. عجوزه راه افتاد و رفت بالاى کوه و خودش را رساند پشت در کلبه که: 'من غريب و بيچارهام. با چند نفر ديگر به زيارت مىرفتيم. من از آنها عقب ماندم و راه خود گم کردم. تا برگشتن همراهانم به من پناه بده' زن على او را راه انداد. عجوزه رفت نشست سر جاده تا على بيايد. وقتى على آمد، پيرزن گريهکنان آنچه به زن گفته بود براى او نيز گفت. على دلش به حال او سوخت و او را به کلبه برد. چند روزى گذشت تا اينکه پيرزن موقع را مناسب ديد و به زن على گفت: 'دلم به حال تو مىسوزد دختر جان! آخر چرا، دخترى به اين زيبائى بايد در يک کلبه دور از مردم زندگى کند؟ تو لياقت همسرى پسر پادشاه را داري!' زن على گفت: 'مگر چه چيز او بهتر از شوهرم است؟' عجوزه گفت: 'اگر زن پسر پادشاه بشوي، روى مخده مىنشينى و خدمتکاران دست به سينه امرت را انجام مىدهند.' زنيب ( 'اسم زن على زينب بود.' ) تو فکر رفت. بعد گفت: 'پسر پادشاه را بياور ببينم از او خوشم مىآيد يا نه.' عجوزه خوشحال و شتابان خبر به پسر پادشاه برد و شاهزاده به کلبه آمد. دختر با ديدن او يک دل نه، صد دل عاشقش شد. |
على شب به کلبه آمد و بىخبر از همهجا داشت استراحت مىکرد که ديد يکى از تيرهايش به سقف کلبه فرو رفته. پيش خودش انديشيد: 'زن که چنين قدرتى ندارد، حتماً يک مرد اين تير را به سقف زده.' تير و کمان آورد و از زينب و پيرزن خواست که تير بيندازند اما هيچکدام تيرشان حتى به نيم راه سقف هم نرسيد. على ديگر يقينش شد که مردى به آنجا آمده. چيزى نگفت و به بستر رفت. صبح هم دلگير و غمزده به شکار رفت اما نتوانست شکارى بزند. زير درختى نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان چشمش افتاد به يک دختر و پسر جوان که يکديگر را سخت در آغوش گرفته بودند، مىبوسيدند و مىبوئيدند. بعد از مدتى پسر سر بر زانوى دختر گذاشت و به خواب رفت. دختر سر او را از روى پاى خود بلند کرد و آهسته بر زمين گذاشت بعد سيبى از زير بغل خود درآورد و آنرا بوسيد. ناگهان سيب به پسر جوانى تبديل شد و دختر با او به معاشقه مشغول شد و پس از آن پسر با به شکل سيب درآورد و جوان خوابيده را بيدار کرد. |
على که ناظر ماجرا بود نزد آنها رفت و به شام دعوتشان کرد. زن على پنج شبقاب در سفره گذاشت. على گفت: 'بشقاب ششم را هم بگذار.' وقتى زن يک بشقاب ديگر روى سفره گذاشت، على رو کرد به دختر مهمان و گفت: 'حالا آن کسى که اين بشقاب را برايش گذاشتهايم بيرون بياور و الا سر از تنت جدا مىکنم.' دختر ترسيد. دست کرد زير بغلش سيب را درآورد و آنرا بوسيد در دم سيب تبديل به جوانى زيبا شد. على رو به زن خود گفت: 'يک بشقاب ديگر هم بگذار.' زن بشقابى ديگر آورد. على گفت: 'حالا آن کسى که اين بشقاب را برايش گذاشتهايم حاضر کن.' زن اول خود را به نفهمى زد اما وقتى على او را تهديد کرد. رفت و پسر پادشاه را از تو سرداب بيرون آورد. على شمشير کشيد و بهجز پسر جوان که شوهر دختر بود سر بقيه را بريد. بعد رو کرد به پسر و گفت: 'هرچه در اينجا هست مال تو. من از اينجا مىروم و ديگر زن نمىگيرم.' |
على مدتى به سير و سياحت پرداخت تا اينکه روزى به خانهاى رسيد که رنگش سياه سياه بود. زن جوانى که سراپا سياه پوشيده بود به استقبال على آمد و گفت: 'پشت سر من بيا!' على وارد خانه شد. در آنجا همهچيز به رنگ سياه بود. زن براى على خوراکى آورد. على گفت: 'تا داستان خود را براى من نگوئي، دست به خوراکىهايت نمىزنم.' زن گفت: 'نامزدى داشتم که همديگر را خيلى دوست داشتيم. شب عروسى هر دو عهد بستيم که هر کدام مرديم ديگرى تا آخر عمر ازدواج نکند. شوهرم صبح فرداى عروسى مرد و اکنون هفت سال از آن روز مىگذرد و من تنها زندگى مىکنم.' على هم داستان زندگى خود را براى زن که نامش گلى بود، تعريف کرد. بعد نگاهى به زن کرد و گفت: 'بيا هر دو عهد و پيمان خود را پشکنيم و با هم عروسى کنيم.' گلى قبول کرد. آنها شب را در کنار هم خوابيدند، صبح على از کار خود پشيمان شد و گفت: 'من از اينجا مىروم، خداحافظ!' هر چه گلى به او اصرار کرد که بماند سودى نبخشيد. عاقبت زن گفت: 'وتى تو شوهر من شدي، آنچه در اين خانه است ما تو شد. حال که مىخواهى بروى آنها را بر من حلال کن!' على گفت: 'اموال و دامها حلالت!' سه دانه انار توى اتاق بود که على از آنها اسم نبرد. بعد از خداحافظى على راهش را گرفت و رفت. اما زن همان شب از على آبست شد روزى هوس ترشى کرد خدمتکار خانه هر چه گشت چيز ترش پيدا نکرد تا اينکه به ياد انارها افتاد به گلى گفت: 'الان برايت انار مىآورم.' گلى گفت: 'نه! على آن انارها را بر من حلال نکرده، نمىتوانم بخورم.' خدمتکار گفت: 'پس يکى از انارها را سوراخ مىکنيم و تو آب آن را بمک.' چنين کردند. پس از نه ماه و نه روز گلى پسر زائيد. |
على پس از هفت سال سير و سياحت تصميم گرفت به نزد گلى برگردد. وقتى به خانه برگشت ديد پسرکى هم آنجاست. پرسيد: 'اين کيست؟' گلى گفت: 'پسر تو است.' على ديد پسرک خيلى شبيه خودش است. اما هنوز باورش نشده بود. شب هم کنار زن نخوابيد. صبح که شد دست پسرک را گرفت و با خود به شهر برد. پسرک در بازار، نه چيزى از پدرش خواست و نه به چيزى دست زد. على ديگر داشت باور مىکرد که خلق و خوى پسرک هم شبيه خودش است اما در راه برگشت به خانه، مردى روستائى که مشکى شراب بر پشت داشت از جلو مىرفت که پسرک ميخى پيدا کرد و مشک او را سوراخ کرد. على بيش خود گفت: 'نه اين پسر من نيست!' به خانکه رسيدند، على ماجرا را به گلى گفت. گلى هم جريان انارها را برايش تعريف کرد. على حرف گلى را باور کرد و هر سه با هم به خوشى زندگى کردند. |
- دو برادرخوانده |
- افسانههاى کردى - ص ۲۱۴ |
- م. ب. رودنکو |
- مترجم: کريم کشاورز |
- انتشارات آگاه - چاپ سوم ۱۳۵۶ |
(فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)). |
همچنین مشاهده کنید
- دزد و روستائی
- گوهر شبچراغ
- سه برادر و کچل سرمایهدار
- آخروس
- اسداله که هم دختر عموشو گرفت، هم دختر پادشاهو
- بیبی چَتَنتَن
- کلاغ و جُفتیار
- حضرت سلیمان و جغد کوچولو
- مجسمهٔ خروس طلائی
- خانمسگه به حالت نباشه
- ماری که از زن غرغرو میترسید
- کیسهٔ مخملی و نود و نه سکه طلا
- کار دل
- قاضی و همسر بازرگان (۲)
- نخودی
- بوعلی سینا و استاد
- وصیت تاجرباشی
- جوان و نارنج
- مِم و زین
- درویش و دختر پادشاه چین (۲)
ایران مسعود پزشکیان دولت چهاردهم پزشکیان مجلس شورای اسلامی محمدرضا عارف دولت مجلس کابینه دولت چهاردهم اسماعیل هنیه کابینه پزشکیان محمدجواد ظریف
پیاده روی اربعین تهران عراق پلیس تصادف هواشناسی شهرداری تهران سرقت بازنشستگان قتل آموزش و پرورش دستگیری
ایران خودرو خودرو وام قیمت طلا قیمت دلار قیمت خودرو بانک مرکزی برق بازار خودرو بورس بازار سرمایه قیمت سکه
میراث فرهنگی میدان آزادی سینما رهبر انقلاب بیتا فرهی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی سینمای ایران تلویزیون کتاب تئاتر موسیقی
وزارت علوم تحقیقات و فناوری آزمون
رژیم صهیونیستی غزه روسیه حماس آمریکا فلسطین جنگ غزه اوکراین حزب الله لبنان دونالد ترامپ طوفان الاقصی ترکیه
پرسپولیس فوتبال ذوب آهن لیگ برتر استقلال لیگ برتر ایران المپیک المپیک 2024 پاریس رئال مادرید لیگ برتر فوتبال ایران مهدی تاج باشگاه پرسپولیس
هوش مصنوعی فناوری سامسونگ ایلان ماسک گوگل تلگرام گوشی ستار هاشمی مریخ روزنامه
فشار خون آلزایمر رژیم غذایی مغز دیابت چاقی افسردگی سلامت پوست