جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

کنار پنجره


داشت آرام، آرام برف می بارید. کنار پنجره با لذت به برف ها نگاه می کردم. دلم برای هم تختی ام می سوخت، چون نمی توانست کنار پنجره باشد. هم تختی ام پرسید: «ببخشید می شه بگویید بیرون چه …

داشت آرام، آرام برف می بارید. کنار پنجره با لذت به برف ها نگاه می کردم. دلم برای هم تختی ام می سوخت، چون نمی توانست کنار پنجره باشد. هم تختی ام پرسید: «ببخشید می شه بگویید بیرون چه خبر است؟»

به او گفتم: «برف می بارد. دو بچه کوچولو دارند برف بازی می کنند. روی درختان و روی نیمکت ها همه و همه از برف پوشیده شده است.» او با شنیدن این حرف ها خوش حال شد و از من بسیار تشکر کرد .روزی من از بیمارستان مرخص شدم.

هم تختی ام تنها بود و به پرستار گفت: «اگر می شود تخت من را کنار پنجره ببرید.»

پرستار این کار را کرد. وقتی چشم هم تختی ام به پنجره افتاد، تعجب کرد چون فقط دیواری بزرگ روبه روی پنجره بود.

فاطمه جعفری راد

عضو انجمن شاعران و نویسندگان

کانون شهید فهمیده منطقه ۱۳ تهران



همچنین مشاهده کنید