جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


نور کافی


نور کافی
● درباره مجید قیصری
مجید قیصری به سال ۱۳۴۵ متولد شده است. او جزء چهره های جوانی بود كه در سال های دهه هفتاد كار نوشتن را آغاز كرد. قیصری تاكنون چندین كتاب منتشر كرده كه از میان آنها می توان به «جنگی بود جنگی نبود»، و «سه دختر گلفروش» اشاره كرد. جهان داستانی قیصری اغلب سمت و سوی ادبیات جنگ دارد.
قیصری در اغلب داستان های خود به ویژه مجموعه سه دختر گلفروش، در جست وجوی بیان واقعیت هایی است كه مدتی است به تعویق انداخته شده است. شاید بتوان این طور گفت كه مجید قیصری به آن ادبیاتی تعلق دارد كه در آن باورهای عینی و دغدغه های ذهنی هم مرز با یكدیگر حركت می كنند، بنابراین آدم های مجید قیصری علاوه بر توجه و تمسك به دنیای عینی پیرامون خود می كوشند تا این جهان را با آنچه كه در ذهن شان می گذرد همسو كنند.
قیصری در اسلوب داستان نویسی بیشتر از هر چیز به حاشیه ها و جزئیات محیطی و مكانی توجه دارد و از همین رو انسان آثارش مدام در حال جنگیدن با این جزئیات و گذر از مبانی وجودی آنها است. این انسان چه در یك فضای خاص جنگی و چه در یك فضای شهری متوجه عناصری می شود كه می تواند به بهبود بخشیدن زخم های هویتی اش كمك كند. از همین رو در نظاره جهان بسیار دقیق و از طرفی دیگر بسیار عمل گرا است. انسان مجید قیصری به جایی تعلق دارد كه خاستگاه كلان روایت هایی مانند اخلاق، شجاعت، نبرد و... است و حال با این پشتوانه به جهانی آمده كه وضعیت این ارزش ها را دگرگون جلوه می دهد. قیصری به خاطر كتاب سه دختر گلفروش جایزه قلم زرین سال گذشته را از آن خود كرد. قیصری در تهران اقامت دارد.
چه شكلی شده بود. آیا تغییری كرده بود ساختمان اردوگاه را تا به حال از بیرون ندیده بود. هفت سالی كه اسیر بود فقط توانسته بود از تو همه جا را ببیند. حتی وقتی كه داشتند منتقلش می كردند به رفادیه، با چشمان بسته از در بزرگ ورودی داخلش كرده بودند. چند تایی عكس و تصویر از اردوگاه های مختلف دیده بود. ولی نتوانسته بود بگوید درست همین جا بود كه من بودم. به حدس و گمان می گفت چیزی مثل اینجاها. فقط همین.
بلدچی با ته لهجه عربی گفت:
سیدی. عنبر.
همه نگاه ها چرخید به سمتی كه راننده بلدچی با دست اشاره كرد و زد به شانه رسول و گفت: سیدی همین جا.
رسول با تردید گفت:
باید ببینم
بلدچی گفت:
ببین. خب ببین. همین جاس. رمادی همین جاس.
اولین چیزی كه از دور به چشمش خورد برجك های نگهبانی دور تا دور اردوگاه بود. آیا هنوز كسی مراقب اردوگاه بود با این فكر، ضربان قلبش تندتر شد. نگاه به چهره فیلمبردار و مسئول گروه شفق كرد. كنجكاوانه داشتند اردوگاه را برانداز می كردند. كسی حواسش به او نبود. وقتی كه توی مرز خواسته بود سوار ماشین شود از بلدچی پرسیده بود خطری نداره آنجا بلدچی گفته بود: خیال راحت. برهوت برهوت. كه یكدفعه فیلمبردار گفت: نگه دار.
بلدچی گفت: چی
فیلمبردار گفت: چند تا تصویر از این فاصله می خوام بگیرم.
بلدچی گفت: لاممكن، جاسوس ها همه جا هستن.
مسئول گروه گفت: از پشت شیشه چطور
بلدچی رو ترش كرد.
خطر داشت. همه جا هستن.
فیلمبردار گفت: این بهترین موقعیت یه اسیری كه بعد از ۱۰سال داره دوباره برمی گرده به اردوگاه زمان اسارتش این حس با تصویر بهتر نشون داده می شه.
مسئول گروه گفت: برگشتنا از تو ماشین می گیریم.
فیلمبردار گفت: حس اش رو از بین می بره. چون نمی دونه چی اون جا منتظرش نشسته.
بلدچی گفت: كافی یه یكی خبر داد
همه یك باره سكوت كردند.
نمی خواست نظری داده باشد. فكرش پیش اردوگاه بود. ساختمانی كه پنج سال از جوانی اش را در آن سپری كرده بود. دو سال در اردوگاه های مختلف بود باورش نمی شد كه دارد با پای خودش وارد اردوگاهی می شود كه برای فرار از آن لحظه شماری می كرد. اگر دوستانش می شنیدند یا می دیدند كه او بار دیگر وارد رمادی شده، چه می گفتند قیافه هاشان دیدن داشت.
ماشین پیچید توی جاده خاكی.
فیلمبردار گفت: خدا كنه برگشتنه نور كافی داشته باشیم. نمی خوام این شات رو از دست بدم.
مسئول گروه گفت: مجبوریم زود جمش كنیم.
و زد روی شانه رسول و گفت: فعلا اصل سوژه اینجاس.
رسول برای لحظه ای چشم هاش را بست. نیاز به تمركز داشت. نمی دانست پشت آن دیوارها چه چیزی در انتظارش است.
شفق از تهیه كننده های تلویزیون بود و از دوستان قدیمش، آخرین باری كه آمده بود خانه شان گفته بود كه دارند راهی عراق می شوند: رمادیه. رسول متعجب نگاهش كرده بود. شفق گفته بود:
دنبال یكی می گردیم تا راوی ما باشد در این سفر.
و خیره شده بود به رسول.
تو می تونی با ما بیایی
رسول بی هیچ تاملی گفته بود:
آره.
اما یه شرط داره.
چه شرطی
باید به یه سئوال جواب بدی.
بپرس.
شفق كمی مكث كرده بود و بعد پرسیده بود:
اگه بعد از ۱۰سال پات برسه به اردوگاه فكر می كنی چه اتفاقی برات بیفته، یعنی چه احساسی بهت دست می ده.
هیچ چی
چشمان شفق درخشیده بود.
یعنی چی، هیچ چی. همینو توضیح بده.
یعنی اینكه دلم می خواد برم اون جارو ببینم. اما چرا نمی دونم. انگار یه چیزی اون جا جا گذاشتم. دلم می خواد برم ببینمش.
اون چیز چیه
نمی دونم.
تا حالا شده خوابش ببینی
آره.
چه خوابی
نمی دونم. سرگردونم. همه اون هایی كه باید اون جا باشن هستن. ولی یه چیزی همیشه كمه. یه چیزی كه نمی دونم چیه
شفق زده بود روی شانه رسول و گفته بود:
همینه. ما دنبال همین حس می گشتیم. گمشده ما تویی. گمشده خیلی به این كلمه فكر كرده بود. آیا واقعا او هم گمشده ای داشت بعدها به او گفته بودند كه از خیلی ها این سئوال را كرده بودند، اما اكثر جواب ها پرت بوده. بعدها خودش هم به آن لحظه ای كه گفته بود می یام، خیلی فكر كرده بود، چرا گفته بود «می یام» خودش هم نمی دانست. خیلی از دوستانش وقتی فهمیدند، سر تكان دادند و گفتند «حرفش را نزن» حرف را زود عوض كرده بودند. ولی او گفته بود می یام.
سه ماهی طول كشید تا مقدمات كار آماده شد. در این چند ماه هر از چند گاهی كه یادش می افتاد قرار است برود رمادی، از خودش می پرسید یعنی چه شكلی شده آنجا اصلا اردوگاه هنوز سر جاش هست، خراب نشده كارخانه نشد راستی هنوز كسی آنجا هست كسی كه بشود با او چند كلامی گپ زد. كسی كه او را بشناسد، سربازی یا یكی از مسئولان اردوگاه مثلا سرهنگ خمیس یا اینكه آخری ها آمده بود سروان محمودی. یاد همه افتاده بود. خواه ناخواه آنجا جزیی از زندگی و گذشته اش شده بود. نمی توانست به كسی بگوید كه دلش برای آنجا تنگ شده حسی ناشناخته می خواندش به آنجا. حسی كه هیچ اسمی نمی توانست روش بگذارد توضیحش دهد. همین حس بود كه داشت او را می كشید به آنجا. همین كه نمی دانست با چه منظره ای پس از ۱۰سال روبه رو می شود از این حس خوشش می آمد. از این گنگی. گفته بود می یام و همه خطرها را به جان خریده بود، عراق هنوز جنگ بود.
كمتر از ۵۰۰ متر دیگر می رسیدند به در اصلی اردوگاه كه بلدچی گفت: مستقیم داخل شد. هر چه خواست فیلم گرفت از داخل.
شفق پرسید: حاج صالح هماهنگ كردی
بلدچی گفت: ها. با حاج علاوی.
الانم اینجا است.
نمی دونم. می ره صحرا. گاهی هست. گاهی نیست.
رسول متعجب پرسید:
یعنی نگهبان نداره اینجا
بلدچی گفت: ها. شب ها چند تایی از ارواح پیداشون می شه و زد زیر خنده طوری كه دندان های زردش نمایان شد. از این شوخی خوشش نیامد. یعنی واقعا كسی نیست. نگهبان ندارد. باورش سخت بود. روزی كه او را وارد اردوگاه كرده بودند با چشمانی بسته و دست بسته میان چند تن زخمی، نشسته بود عقب ریو. آه و ناله زخمی ها را می شنید. زمانی طولانی ریو نگه داشته بود پشت در اردوگاه در آن گرمای كشنده. ناله ها گاه با فریاد توام می شد. از دست هیچ كس كاری برنمی آمد. مگر دعا. تا اینكه صدای مبهم خوردن دری آهنی بلند شد. و ریو داخل شد و آنجا بود كه چشم بندش را برداشتند.
تویوتا با تكانی ایستاد. بلدچی پرید پایین. لای در آهنی اردوگاه باز بود. بلدچی سرش را كرد تو و صدا زد: حاج علاوی.
صدایی نیامد. بلدچی یكی از لنگه های در را تا آخر باز كرد. آمد نشست پشت فرمان و راند تا وسط حیاط اردوگاه.
قلبش داشت به شدت می زد. باورش نمی شد كه دوباره پا گذاشته اینجا. برای لحظه ای نفسش گرفت. ولی خودش را كنترل كرد تا ترسش لو نرود. از ماشین كه پیاده شده پاش كنار تاپاله خشك شده، گذاشت. اعتنایی نكرد. حواسش به علف های هرز سبز شده وسط حیاط بود. گنجشك ها و پرستوهایی كه زیر سقف ایوان ها جیغ و ویق راه انداخته بودند. چند قدمی كه روی سنگ ریزه های حیاط برداشت، نتوانست خودش را كنترل كند. بغضش تركید. صدای شفق را شنید كه می گفت:
گرفتی
فیلمبردار عقب تویوتا ایستاده بود، گفت:
چی رو
هیچ چی.
شفق داشت زیرچشمی او را نشان می داد. دیر شده بود. باید بیشتر از این خودش را كنترل می كرد.
شفق رو به بلدچی گفت:
نیان بگن چرا اومدید تو.
كی
همین سربازها.
لا.لا. خیال راحت. حاج علاوی می یاد.
فیلمبردار حاضر شده بود. توضیح داد كه چه می خواهد. گفت همه چیز را از اول فیلم می گیرد، طبیعی. تاكید كرد كه همه طبیعی رفتار كنند. رسول دیگر می دانست چه كند. دیگر آن حس اولیه برنمی گشت. خودش هم نفهمید یك باره چه اش شد. وقتی داشت می نشست كنار راننده پیش خودش گفت اگر سنگ ریزه ها زبان داشتند، حتما او را به جا می آوردند. فیلمبردار گفت:
با «كی یو» من بیا پایین.
از پشت شیشه ماشین خیره تصویر بزرگ روی دیوار شد. روی صورت نقاشی شده رنگ قرمز پاشیده بودند. از صورت چشم چپ و نصفی از سبیلش پیدا بود.
رنگ قرمز شره كرده بود روی پاگون ها و نشان های رنگارنگی كه روی سینه اش چسبیده بود.
هر سر دیگری كه جای آنجا قرار می گرفت، همان حس وحشت و ترس را برمی انگیخت.
فیلمبردار داشت فیلم می گرفت. از چهره او و راننده. همین طور محیط اردوگاه. وقتی دست فیلمبردار بالا رفت، در سمت خود را باز كرد و آهسته آمد پایین. این بار دیگر بغض نداشت. محیط براش عادی شده بود. راهش را كشید تا سایه زیر سقف ایوان ها.
مسئول گروه از پشت سر فیلمبردار داشت راهنمایی اش می كرد.همین طور به راه خودت ادامه بده. كاری به كار دوربین نداشته باش. فكر كن تنها اینجا هستی. خیلی طبیعی.
ساختمان ها تغییری نكرده بودند، مگر اینكه مثل خودش شكسته و فرسوده تر شده بود. گچ دیوارها گله به گله ریخته بود. توری آهنی در سالن ها را كنده بودند. اگر می خواست می توانست سالن به سالن اسم بچه هایی را كه در آن زندگی می كردند، بگوید. بهمن مناجاتی، مهدی نجار، داوود خجسته... همه را یاد می كرد. اگر می پرسیدند اسم همه را می گفت. نباید اسم كسی را از قلم می انداخت. وقتی كه فیلم را بچه ها می دیدند بهشان برمی خورد كه چرا ما را یاد نكردی به خصوص آنها كه كشته شده بودند آنجا. باید اسم شان را می برد. لااقل پدر و مادرشان وقتی كه فیلم را می دیدند، می فهمیدند پسرشان یا پدرشان آخرین روزهای زندگی اش را كجا گذرانده. همین یاد كردن ها بهشان تسكین می داد. بی خود این همه راه نیامده بود. نباید فقط به خودش فكر می كرد. این خود خواهی بود. باید به همه آنهایی كه روزی اینجا بودند فكر می كرد. به آنهایی كه اگر جای او می آمدند، چه می كردند، چه می گفتند
حمام ها و دستشویی عمومی را نشان داد. چند جمله ای داشت راجع به حمام كردنشان می گفت، اینكه چطور هول هول خودشان را می شستند تا نوبت بعدی آب داشته باشد كه فیلمبردار گفت:
كات. نور اینجا كافی نیست.
تصویربرداری قطع شد. به رسول گفت:
چند دقیقه ای استراحت كن، تا كارمون دوباره شروع كنیم و رفتند سراغ وسایل شان عقب تویوتا.
با دوربین راه رفتن چقدر سخت بود نمی توانست به راحتی قدم بردارد. هر قدمی كه برمی داشت مواظب بود كه پای بعدی را كجا می گذارد. وقتی كه وارد سالن حمام و دستشویی ها شده بود، خیلی به خودش فشار آورده بود كه گریه نكند. حضور فیلمبردار و دوربین كمكش كرده بود. اما حالا كه نبود... می توانست به راحتی هر كجای اردوگاه كه می خواست راه برود. همه چیز را ببیند. حتی خط خطی های روی دیوارها، روی ستون ها، یا حتی فلشی كه مهدی نجار سه كنج سالن كشیده بود تا جهت قبله را نشان داده باشد. وقتی گفته بود همه جهت قبله را می دانند. مهدی نجار گفته بود «شما می دانید تازه واردها نمی دانند. این برای بعدی ها است.»
از سالن آمده بود بیرون كه چشمش خورده بود به پهن خشك شده كه زیر طاق ایوان ها افتاده بود. چند باری آمده بود از بلدچی بپرسد، اینها اینجا چه می كنند مگر اینجا شده طویله. اول بهش برخورده بود. كاش می شد اینجا را همین طور كه بود، حفظ كرد. به عنوان سندی از دوران. دنیا محل گذره. این تكیه كلام پدرش بود. حالا كه داشت میان دیوارهای اردوگاه راه می رفت، یاد پدرش افتاده بود. شب سمور و لب تنور. همیشه این را زیر لب می خواند و می خندید. «می گذره پسرم». بارها این را خوانده بود. باید می گفت به پدرش كه كجا یادش كرده. توی این فكرها بود كه دید بلدچی دارد با یك رشته كابل حلقه شده می آید طرفش. بلدچی پرسید:
سیدی. كجایی
خندید به بلدچی اشاره كرد تا پهن های توی حیاط را ببیند.
اینها. چی این جاس
بلدچی نگاه كرد و گفت:
مال بقره. گاوه.
می دونم. می گم اینجا چه می كنه. تو اردوگاه.
بلدچی مكثی كرد و گفت: مال حاج علاوی است. می یان اینجا. خونه اش همین پشت و با دست اشاره كرد به پشت دیوارهای اردوگاه توی ده و گردن كشید به سمت در و گفت:
باید پیداش شه.
و با رشته حلقه شده كابل رفت به طرف سالن تاریك دستشویی ها. گاوها چرا تا به حال به آنها فكر نكرده بود. چیزی ته ذهنش زنگ زد. یادش آمد صبح ها موقع بیدارباش و عصرها، شامگاه. صداشان را می شنیدند. وقتی كه همه جا سكوت بود و صدای ارشد اردوگاه بلند می شد و افراد را تك به تك به اسم می خواند، صدای دلنگ دلنگ زنگوله ای بلند و تك به گوش همه می رسید. گله ای گاو همیشه، همان وقت از پشت دیوار اردوگاه می گذشت. در آن سرخه آفتاب، بوی پهن تازه همراه با نرمه گرد و خاك توی هوای اردوگاه. عصر كه می شد، هی هی و سوتی كشدار همراه گله به گوش می رسید. چرا تا به حال به آن فكر نكرده بود به گاوها. به گاوچرانی كه همیشه در یادش بود و نبود. مثل یك خاطره قدیمی. خاطره كه هیچ وقت به زبان نمی آورد، ولی همیشه یادش بود صدای سوتش را می شناخت. همین طور هی هی نازك و كشدارش را كه موقع برگشت از صحرا، می شنید. خنده اش گرفت. این همه راه آمده بود تا گله ای گاو را ببیند، یا گاوچرانی كه دیگر نمی دانست هست یا نه.
چند دوری توی سالن ها زد، به دیوارها دست كشید. گفت شاید از صرافتش بیفتد. نباید قضیه گاوها و گاوچران را جدی می گرفت. ولی هرچه می گذشت فكر دیدن گاوچران بیشتر وسوسه اش می كرد. یعنی چه شكلی بود. بزرگ شده بود چیزی از اردوگاه یادش می آمد. اصلا زنده بود نمی دانست چه اتفاقی دارد برایش می افتد. این را فهمیده بود. آن حسی كه نمی توانست تعریفش كند، آمده بود سراغش.
نور كه حاضر شد، گفتند بیا. یك ساعتی بیشتر براشان حرف زد. از جیره غذایی گفت، از جای تنگ. از قطعی آب و برق. اینكه شب ها دسترسی به دستشویی نداشتند. این كه اگر كسی نصف شب حالش خراب می شد دكتری نبود تا مداوایش كند. از سبزی كاری پشت ساختمان. از شب عیدی كه سال تحویل را توی اردوگاه جشن گرفته بود و خیلی حرف های دیگر.
بلدچی سر فلاكس چایی را كج كرده بود كه صدای زنگوله ای شنید. زنگوله تك و بلند. رسول ذوق زده برگشت سمت در اردوگاه:
اومد.
بلدچی گفت: كی
حرفش را خورد، خواست بگوید پسرك البته دیگر سر كی در كار نبود، حتما بزرگ شده بود. خیلی دلش می خواست قیافه اش را ببیند. می خواست بداند زندگی كردن كنار یك اردوگاه جنگی چه حسی بهش می داده.
بلدچی رو به مسئول گروه گفت: از حاج علاوی فیلم می گیری
اگه بیاد چرا.
و پرسید.
براش خطر نداره
نه چه خطری
فیلمبردار گفت: برای بیرون وقت نداریم. نور داره می ره.
مسئول گروه گفت: نور كافیه.
بلدچی رفت بیرون. صدای دلنگ دلنگ زنگوله كه داشت از پشت دیوار اردوگاه دور می شد، آهسته و كاهلانه به گوش می رسید. محو صدای زنگوله شده بود. بلدچی نرفته برگشت توی حیاط.
حاج علاوی داره می یاد.
بلدچی دیگر رسیده بود كنار آنها.
اهالی بهش گفتن چند نفر رفتن توی اردوگاه.
و با انگشت رو به مسئول گروه گفت:
گفتم مواظب ما هستن.
در باز شد پیرمردی با دشداشه سفید چركمرده ای آمد تو. از لای در می شد گله گاومیش ها را دید. سرگاوی آمد تو. پیرمرد با دست پوزه گاومیش را هول داد بیرون و چفت پشت در را انداخت. پیرمرد با تك تك آنها دست داد. بهش چای تعارف كردند و گفتن می خواهند ازش سئوال بكنند. پیرمرد لبخند زد.
حواس رسول بیرون از اردوگاه، پیش گاومیش ها بود. از لای در پرهیبت كسی را دید كه گذشت. نكند پسرك باشد شاید آن بیرون ایستاده باشد كنار گاومیش ها. اگر می دیدیش حتما برای خودش مردی شده بود. مهم این نبود. می خواست بداند آیا ده سال پیش هم این جا بوده می گفت حتما از این پسرك فیلم بگیرند. شخص اول فیلم شان باید این پسرك باشد نه او. چون او جزیی از تاریخ این اردوگاه بود. او و گاومیش هاش. اما اول باید مطمئن می شد كه پسرك خودش است.
راه افتاد به طرف در كه بلدچی پرسید:
كجا
گفت: همین جام.
حاج علاوی اخم كرد بهش. نفهمید منظورش به او بود یا این طور حس كرد كه به حاج علاوی برخورده از شكاف در چیزی پیدا نبود، مگر جاده خاكی. ایستاد پشت در صدایی نمی آمد. چفت در را كشید و سر بیرون كرد. توی سایه دیوار دختر جوانی پشت داده بود به یك بغل علف تازه. دختر تا رسول را دید از جا بلند شد. همین كه پا شد رسول چوب زیر بغل و یك لنگه كفش كتانی دختر را دید. دختر با چوب زیر بغل راه افتاد به سمت جاده خاكی. این دختر این جا چه می كرد پس كو پسرك چوپان خواست برگردد توی حیاط اردوگاه كه صدای سوت شنید. برگشت.
صدای سوت را شناخت. سوتی پرقدرت و بلند، خودش بود. تن صدا را می شناخت. حتی اگر خواب بود یا ده سال دیگر هم كه می گذشت باز صدای سوت را می شناخت. سوتی كه سال ها با آن اخت شده بود و خودش نمی دانست. خواست برگردد دوباره نگاهی به دختر بكند، هر چه كرد نتوانست برگردد. صدای سوت همین طور توی گوشش زنگ می زد. گفت شاید این طوری بهتر باشد. چند لحظه ای مكث كرد، گذاشت صدای سوت دورتر و دورتر شود.
مجید قیصری
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید