جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


و ناگهان فراموشی...


و ناگهان فراموشی...
با چشمانی بسته و با تنبلی به دنبال ساعت می‌گشت تا صدای سمج و آزار دهندهٔ آن را خفه کند. هنوز سرش از زور ویسکی دی‌شب مثل توپ سنگین بود. چشمانش، دوگوی سربی و ملتهب بود که از حدقه می‌خواست بیرون بزند. خواهی‌نخواهی صبحی دیگر آغاز شده بود. صبحی دل‌تنگ و گرفته. مثل هر روز. وقتی چشمانش را گشود مثل همیشه طنابی که شب پیش می‌خواست با آن خود را دار بزند حضور مضحک خود را به او و اتاق تحمیل می‌کرد. کار عقب‌افتاده‌ای که هیچ‌وقت انجام نشده بود.
با دهان گشاد و وحشت انگیزش او را ریش‌خند می‌کرد. صندلی را روی تخت گذاشت، سرش را درون حلقه فرو برد آن را به دور گردنش محکم کرد و خود را به مردن زد. بعد مثل همیشه لب‌خند بی‌معنایی زد و درحالی‌که از نمایش خود خرسند بود طناب را باز کرد و زیر تخت انداخت. مسئلهٔ خودکشی برای او همان‌قدر عادی و مضحک بود که توالت رفتن. شک نداشت که هروقت اراده کند می‌تواند خود را خلاص کند.
سرپایی‌ها را پوشید و هیکل تخریب‌شده‌اش را که همچون ستونی سنگی و بزرگ سنگین می‌نمود؛ کند و به طرف دستشویی رفت. همان طور که دوش می‌گرفت با خود فکر کرد که امروز را چه‌طور بگذراند. درحالی‌که کم‌ترین اهمیتی به آن نمی‌داد تنها فکر کردن در مورد آن سرگرم‌کننده بود. فکر می‌کرد چه‌طور سربه‌سر مشتری‌ها بگذارد و از خشمگین شدن آن‌ها در دل بخندد. به او چه که از رییس شکایت می‌کردند و او را اخراج می‌کردند.
برای او فرقی نمی‌کرد. کار او فقط امضای قبوضی بود که برای او هیچ مفهومی نداشت و یا وارد کردن چند عدد و رقم بی‌ارزش. هیچ‌کس از او شکایت نمی‌کرد و اگر هم احتمالاً کسی شکایتی می‌کرد همیشه پاسخی در آستین داشت. مثل طلافروشان که هروقت می‌خواهی قطعه طلای دسته دومی را از سر اجبار بفروشی؛ همیشه دلیلی برای کسرکردن قیمت آن دارند و با بهانه‌های مختلف و ظاهراً منطقی آن‌چنان فریبت می‌دهند که با یک چهارم قیمت مجبور می‌شوی آن را بفروشی. تازه اگر بروی و فردا بیایی با وجود بالا رفتن قیمت طلا پول کم‌تری دستت را می‌گیرد. به‌طوری که گاهی با خود فکر می‌کنی آن‌ها جادوگرند که این طور کلاه سرت می‌گذارند بدون این‌که بتوانی کلمه‌ای اعتراض کنی. به یاد زنش افتاد که...
دست برد و از رخت‌کن ساعتش را برداشت، بخار روی آن را پاک کرد. باز هم دیر شده بود. خیلی وقت‌ها فکرش از محل کار به جاهای دوری کشیده می‌شد و افکار بی‌هوده و درعین‌حال سرگرم‌کننده بدون نظم مثل سیل به ذهنش هجوم می‌آور و این وضعیت آن‌قدر ادامه داشت تا چیزی یا کسی او را به خود آورد. مثل حالا که احساس سوزش شدید ناشی از آب داغ بر کمر و لنبرهایش او را متوجه خود کرد.
کت مندرس سبز رنگ خود را با بی‌اعتنایی به روی دوش انداخت و ازخانه بیرون زد. محل کارش زیاد دور نبود دو خط اتوبوس که عوض می‌کرد می‌رسید. بلیط‌هایی که در شرف پوسیدن و از هم گسیختن بود از کیف چرمی رنگ‌ورو رفته‌اش بیرون کشید و با گام‌های مطمئن به سمت اتوبوس‌ها حرکت کرد. اما ناگهان فراموش کرد که باید سوار کدام یکی شود. حیرت‌زده میان آن‌ها متوقف شد. مثل فردی می‌ماند که در خواب راه می‌رود و ناگهان بیدار شود و بپندارد که دست نیرومندی او را در این محیط شلوغ و در هم ریخته پرتاب کرده است.
آن‌چه پیش آمده بود برایش قابل هضم نبود. چه‌طور می‌توانست مسیر را از یاد ببرد در حالی‌که هفت سال بود که آن را رفته و آمده بود. بهت‌زده اتوبوس‌ها را می‌نگریست و مسیرهای آن‌ها را از نظر می‌گذراند اما هیچ‌کدام برایش آشنا نبود. در طی این هفت سال جز مسیر محل کارش و چند کوچه اطراف خود را که برای رفع احتیاجات ضروری رفته بود جای دیگری را نمی‌شناخت و حالا این شهر بزرگ به نظرش ناگهان مثل هزارتویی آمده بود که نجات یافتن از آن غیرممکن می‌نمود. حس کرد که این شهر با غرش دهشتناکش مانند مغاکی دهان گشوده و می‌خواهد او را ببلعد و به عدم پرتاب کند.
و اتوبوسها با چهره‌ای اخمو و چشمانی سرخ هر لحظه قصد زیر گرفتن او را دارد. با سرعت هرچه تمام‌تر مانند حیوانی زخمی درحالی‌که به دیگران تنه می‌زد و آن‌ها را روی زمین می‌انداخت به سمت خانه حرکت کرد پله‌ها را دوتا یکی طی کرد و به در خانه رسید با آشفتگی و زحمت آن را باز کرد و داخل شد. در را پشت سر خود بست و به آن تکیه داد. پس از چند دقیقه که حالش جا آمد از روی در سر خورد و کف اتاق ولو شد. بعد ناگهان شروع کرد به قهقه زدن. خنده‌هایی وحشتناک که هرکس می‌شنید آنی قالب تهی می‌کرد.
سرش را میان دستانش گرفت و سعی می‌کرد افکارش را متمرکز کند تا بفهمد چه بلایی بر سرش آمده. مطمئناً عقلش هنوز سر جایش بود حافظه‌اش را هم که از دست نداده بود. اما احساس مشئومی که نمی‌توانست توصیف کند درونش جریان داشت که از آن می‌ترسید مثل غم خوش‌آیند و خماری که هنگام مالیدن پستان‌های زنش به او دست می‌داد که هیچ‌وقت به منشأ آن پی‌نبرد و یا چیزی مثل مزهٔ یک خیار. با تکان دست افکار مزاحم و به‌دردنخور را مثل مگسی مزاحم از خود دور کرد و به همان احساس مشئوم بازگشت. از این که می‌دید ناگهان هیچ‌جا ندارد که برود از درون فرو می‌ریخت و تهی می‌شد. مثل فردی می‌ماند که در یک جزیرهٔ متروک به‌جا مانده است و گرداگردش را امواج نیلگون و وحشی اقیانوس فراگرفته است. بعد پی‌برد که تنها راه را گم نکرده بلکه شغل خود را هم که هر روز به خاطر آن مجبور بود صبح زود برخیزد فراموش کرده است. هرچه کوشید هیچ چیز به ذهنش نرسید.
در همین لحظه که در حال کشمکش و کندوکاو در گذشته بود صدای سازی را از زیر پنجره شنید که روح نواز بود و او را سرشار از طراوت کرد. سرمای مطبویی وجودش را فراگرفت. پنجره را باز کرد و آن پایین پیرمرد دوره‌گردی را دید که کمانچه‌ای به دست دارد و درحالی‌که غرق در حال و لذت بود آرشه را روی تارها می‌کشید و می‌رفت و نوای خوشی را پشت سر خود باقی می‌گذاشت. خاطره‌های گذشته در ذهنش ابتدا تاریک و در هم سپس واضح و روشن زنده شد. خودش را می‌دید که در زیرزمین نمور و تاریک‌خانهٔ پدرش ایستاده و هق‌هق می‌کند و به سکسکه افتاده است. پدرش با چهره‌ای متغیر وغضبناک روبه‌رویش ایستاده و کمانچهٔ کوچکش را به پله‌ها می‌زد و می‌شکست. صدای تارهای آن را که بیش‌تر به ضجه شباهت داشت می‌شنید. دوباره نگاهی به پیرمرد که حالا دور شده بود انداخت.
دیگر تردیدی برایش باقی نماند. حتماً شغل فراموش شده‌اش همین بوده است که بعد از مرگ پدرش آن را از سر گرفته است. بدون هیچ تردیدی به یادآورد که استاد کمانچه است که در فرهنگ سرای نزدیک منزلش به هنرجویان آموزش می‌دهد. از خوش‌حالی بشکنی زد و به فرهنگ‌سرا شتافت. آن مکان به نظرش کاملاً آشنا آمد اما عجیب بود که هیچ‌کس او را نمی‌شناخت. ابتدا خیال کرد که با او شوخی می‌کنند بنابراین با شوخی و تبسم رفتارشان را نادیده گرفت اما وقتی از آن‌جا بیرونش انداختند مسلم دانست که عده‌ای علیه او که استاد قهاری است توطئه کرده‌اند. خوب چه می‌شد کرد شانه‌هایش را بالا انداخت راهش را گرفت و رفت و دیگر به آن‌جا باز نگشت. برای او تنها چیزی که اهمیت داشت نواختن بود که روح او را صیقل می‌داد. که او را غرق در لذت می‌کرد بنابراین شب و روز می‌نواخت و مردم را بر گرد خود جمع می‌کرد.
سال‌ها بعد در خاطرهٔ کم‌رنگ مردم پیرمردی دوره‌گرد نقش بسته بود که کمانچه را استادانه می‌نواخت. و هم‌سفر باد بود. با روحی که آن را از دل‌مشغولی‌ها وضوابط رهانیده بود. و دیگر فشار این حقیقت را که زندگی دروغی بزرگی بیش نیست که ما را مشغول خود می‌کند و بعد با ریش‌خندی استحضأگر ما را از آن می‌کند و به عدم می‌فرستد؛ بر شانه‌های خود حس نمی‌کرد. پیرمردی که در بوستان‌های اطراف غبارغمی از دل خانواده‌ها می‌زدود.
محمدرضا رم‌یار - از شاهرود
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید