شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


از آقای «آ» معلم علوم تجربی اول راهنمایی ام متنفرم!!


از آقای «آ» معلم علوم تجربی اول راهنمایی ام متنفرم!!
۱۲سال ناآگاهی؛۱۲ سال دوستی های تاریخ مصرف دار.بعضی ها زن گرفته اند.بعضی ها توی پول غلت می زنند.بعضی ها معتاد شده اند.بعضی ها ...سالهای خوشی و نا خوشی توامان بود. لذت و رنج و ...
چقدر زجر می کشیدیم صبح زود بیدار شویم برویم سر صف و به سخنرانی مبسوط آقای مدیر گوش بدهیم.مثل آقای «م» مدیر پیش دانشگاهی که در روز اول افتتاح نخستین دوره پیش دانشگاهی کشور گفت : «بچه ها ! شما راه را برای پیشینیان گشادید!»تا کلاسهایی که معمولا چیز کاربردی و بدرد بخوری از تویشان در نمی آمد.
از کلاس چهارم و آقای «ت» که کلاس را به چهار گروه تقسیم کرده بود و برای هر گروه سرگروه و معاون انتخاب کرده بود و آنها را مسئول درس و انضباط افراد گروهشان قرار داد و به این ترتیب به عده ای ابزار قدرت کاذب داد و اعتماد به نفس را از بقیه کلاس گرفت.همین آقا در درس فارسی عنوان درخت« سکویا »را متفاوت تر از همه آدمهای دیگر و چیزی مثل «سیکوی یا» تلفظ می کرد و وقتی با اعتراض و گلایه ما مواجه شد نیمی از تخته سیاه را با نوشته هایی که نمی فهمیدیم چیست و بعدها فهمیدیم فرمولهای شیمیایی است پر کرد و بعد نتیجه گرفت که تلفظش با این فرمولهایی که نوشته درست است و ما به سرخوشی ناشی از ناآگاهی رسیدیم و به همه فخر فروختیم که آقای معلممان با فرمول به ما ثابت کرده که تلفظ «سیکوی یا» درست است.
یادم می آید کلاس اول راهنمایی که معلم جغرافی مان آقای «ر» من و چهار نفر دیگر را برد پای تخته سیاه و گفت شما شلوغ کرده اید و خط کش را داد به یکی از خودمان(حمید – الف) و گفت این چهار نفر را بزن .در حالی که من واقعا بی نظمی نکرده بودم.به همین خاطر زیر بار زور نرفتم و حاصلش سیلی آبداری بود که مرا یاد افتاب شرجی سواحل مرطوب خزر انداخت.همان موقع به بچه ها گفتم که اگر یک روز از عمرم مانده باشد تلافی می کنم. اما اگر امروز ببینمش دیگر انتقام نمی گیرم ؛ نه به این خاطر که معلمم بوده بلکه فقط به خاطر سن و سالش ...
رسیدیم به سال دوم راهنمایی ؛ یک روز سر صف بودیم مدیر بلند گو را داد به ناظم .ادامه نصیحت را ناظم بر عهده گرفت.تمام حواسم به آقای «ز» ناظم بود.آقای «الف» - مدیرمان را می گویم – قدم زنان ازبین صف ما و صف سمت راست در حالی که کف تازه آسفالت شده مدرسه را نگاه می کرد به من نزدیک شد.با گامهایی آرام و شمرده. آمد تا رسید به نزدیکی های من... و وقتی پشت دستش به صورتم خورد و آدامس از دهانم پرت شد سمت صف کلاس دست چپ تازه فهمیدم چه شده.تازه یادم آمد آدامسم را فراموش کرده ام بیندازم بیرون.اشک جمع شد توی چشمهام .
اما جرات نکردم بپرسم چرا قبلش تذکر ندادی؟ بی ... مگر تو آ.....همان آقای مدیر سال سوم رفت کویت. به جایش مرد نازنینی مدیرمان شد که تمام سه سال راهنمایی ام را لای کاغذ کادوی احساس پیچیده و رویش می نویسم تقدیم به آقای «ف» و می فرستم برایش.هر چند خطم یک هزارم نستعلیق نوشتنش نمی شود که ساعتهای هنر می آمد کنارمان می نشست و می نوشت.
دوره راهنمایی زندگی به سمت دبیرستان راهنماییمان کرد.دوره اول نظام جدید متوسطه بودیم . با کلی غرور و بزرگمنشی فکر می کردیم بلا فاصله پس از دیپلم مستقیم می برندمان دانشگاه.اصلا پیش دانشگاهی بخشی از فرایند ورود به دانشگاه است.
خودشان در تبلیغاتشان گفته بودند.آن روزها عادت داشتم با روزنامه به مدرسه بروم.روزنامه «سلام » تازه در آمده بود .آقای «ص» مدیر آن سال دبیرستان دم در دفتر که نزدیک در ورودی مدرسه بود می ایستاد و تهدیدم می کرد که اگر یک بار دیگر در حال روزنامه خواندن وارد مدرسه شوم راهم نمی دهد و من فهمیدم روزنامه چیز بدی است.
از آن سالهای ۱ تا ۳ دبیرستان خاطره لحظات سرخوشی از کلاس ادبیات آقای «ف» تنها یادگاری ایست که گاه لبخند برلبانم می نشاند.احساس می کردیم بزرگ شده ایم.آخر معلممان با ما شوخی می کرد و سربه سرمان می گذاشت.اما هر چه دستور و آیین نگارش و اصولا ادبیات یاد گرفتیم از آن دوره است.همچنین سال سوم دبیر ریاضی موجهمان آقای «ط» طوری درس می داد و به شیوه ای با ما برخورد می کردکه احساس می کردیم که ما هم می فهمیم.اصلا ما هم انسانیم.در واقع آقای «ط» بار اصلی هویت بخشی نسل ما جهت شکل گرفتن ذهنیتی پیشا دانشگاهی را بر عهده داشت.
معلم فیزیک دبیرستانم آقای «ز» را هم فراموش نمی کنم.هر کجا ببینمش دستش را می بوسم که دانش آموزانی مثل ما را تحمل می کرد.گاه نزدیک به صد بار از شبهه جمله های «آقایون حرف نزنین!» ، «آقا ساکت!» استفاده می کرد و ما چه بی شرم بودیم که ساکت نمی ماندیم و او چقدر متفاوت و ترسناک می شد همان تعداد دفعات انگشت شماری در طول سال که از کوره در می رفت ...
نسل ما در نا آگاهی و فقدان اطلاعات لازم و تن سپرده به اقتدار سنتی معلم با دلخوشی های کوچک دوران مدرسه را به پایان رساند.در دوره ای بودیم که حتا نمی دانستیم کنکور چه جور جانوری است.آخر دوره اول بودیم...معلم زیست شناسی دوم دبیرستان آقای «ن» سر کلاسمان که ریاضی فیزیک بودیم از نکات تستی و کنکوری می گفت . ما تند و تند مثل بز علامت می زدیم به خیال اینکه برای مهندس آرشتیکت شدن (که آن روزها رویای خیلی از بچه های همدوره ای ما بود)باید نکات تستی زیست شناسی را خوب بلد بود.
بالاخره اینکه یادم می آید معلم علوم اول راهنمایی مان به دلیل اینکه در جواب یکی از سوالها که که «رابرت هوک» بود تنها نوشته بودم «هوک» از ۲ نمره بارم سوال به من صفر داد و جرات نکردم اعتراض کنم.چون احترام معلم واجب بود.به صد دلیل دیگر از جمله اینکه همین آقا اولین کسی بود که به پدر مرحومم گفت که سرطان دارد و روند اضمحلال روحی و جسمی اش را تسریع کرد و دلایل دیگر امروز با شهامت اعلام می کنم از آقای «آ» معلم علوم اول راهنمایی ام متنفرم.واقعا متنفرم....
حامد سرخی
منبع : ماهنامه آدم برفی‌ها


همچنین مشاهده کنید