چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


روگذر عابر پیاده‌


روگذر عابر پیاده‌
ضربه‌ای‌ به ‌در خورد. سارا روی‌ صندلی‌ چرخید طرف‌ صدا. زن‌ چاق ‌آبی‌پوش‌ كه‌ چهارچرخه‌اش‌ را می‌آورد گفت‌ «سلام‌»، و آن‌ را هل‌ داد طرف‌ تخت‌ خالی‌ كنار پنجره‌. پرده‌ها را عقب‌ كشید. ملافه‌های‌ به‌هم‌ ریخته‌ را از روی‌ تخت‌ جمع‌ كرد. ملافهٔ‌ تاشده‌ای‌ رویش‌ انداخت‌.
ـ دخترته‌؟
ـ بله‌
ـ چیزی‌ خورده‌؟
ـ چه‌ می‌دونم‌، قرصای‌ اعصاب‌ منو.
ـ امان‌ از دست‌ دخترای‌ این‌ دوره‌ زمونه‌. با نامزدش‌ به‌هم‌ زده‌؟
سارا چیزی‌ نگفت‌. فقط‌ ناخن‌هایش‌ را جوید و به‌ گنجشك‌های‌ چنار آن‌سوی‌ پنجره‌ كه‌ به‌ آسمان‌ ابری‌ پر می‌كشیدند خیره‌ نگاه‌ كرد.
خواهرش‌ نوشته‌ بود: «چرا فكر می‌كنی‌ مینا تحمل‌ شنیدنشو نداره‌. اون‌دیگه‌ دختر بزرگی‌ شده‌، فردا پس‌ فردا می‌ره‌ خونهٔ‌ شوهر. بذار یه‌ خُرده‌ چشم‌و گوشش‌ باز شه‌ و بفهمه‌ دور و برش‌ چی‌ می‌گذره‌. اتفاقاً باید بهش‌ گفت‌ تابدونه‌ كه‌...»
ـ بالا آورده‌؟
سارا سرش‌ را تكان‌ داد و به‌ مینا نگاه‌ كرد. آخرین‌ قطره‌های‌ سرم‌ از لولهٔ‌باریك‌ پایین‌ می‌رفت‌ و در رگش‌ می‌دوید.
پرستار گفت‌: «اگر دهنتو باز كنی‌، سر شلنگ‌ راحت‌تر می‌ره‌ پایین‌، سعی‌كن‌ نفس‌ عمیق‌ بكشی‌.»
مینا دهانش‌ را باز نمی‌كرد، همان‌جور كه‌ به‌شكم‌ روی‌ تخت‌ افتاده‌ بود،سرش‌ را تكان‌ می‌داد و دست‌ پرستار را پس‌ می‌زد. پرستار تسمه‌ را از كشوی‌میزش‌ درآورد و دست‌هایش‌ را از پشت‌ بست‌.
آخرین‌ قطره‌ سرم‌ هم‌ پایین‌ رفت‌.
ـ اینو باید عوضش‌ كنی‌؟
زن‌ چاق‌ دور پتو را روی‌ تخت‌ مرتب‌ كرد و چهار چرخه‌اش‌ راخش‌خش‌كنان‌ هُل‌ داد طرف‌ در.
ـ می‌گم‌ بیان‌ عوضش‌ كنن‌.
سارا به‌ روشنایی‌ پشت‌ پنجره‌ خیره‌ شد و ناخنش‌ را جوید.
در را كه‌ محكم‌تر زده‌ بود عطا باز كرده‌ بود. با دهان‌ باز نگاهش‌ كرده‌ بود.در پس‌ مه‌ دود سیگار و نور كم‌رنگ‌ آباژورها، در آن‌سوی‌ پردهٔ‌ ضخیم‌آویخته‌ بر پنجره‌، كسی‌ انگار تكانی‌ خورد كه‌ پرده‌ را برای‌ لحظه‌ای‌ موج‌انداخت‌.
ـ مهمون‌ هم‌ داری‌!
عطا چیزی‌ نگفت‌. از پاشنهٔ‌ در پس‌ نرفت‌.
ـ اون‌ گرفتاری‌ كه‌ می‌گفتی‌ توی‌ دفترت‌ داری‌ همین‌ بود؟
عطا نگاهش‌ نكرد. فقط‌ سیگار روشن‌ كرد. پُك‌ عمیقی‌ زد و دود انگار ازبینی‌ و میان‌ لب‌هایش‌ بیرون‌ نیامد.
سارا دلش‌ را گرفت‌. پاشد. توی‌ دست‌شویی‌ خم‌ شد و عق‌ زد.
عطا پشت‌ سرش‌ پله‌ها را پایین‌ می‌دوید.
ـ گوش‌ بده‌ چی‌ می‌گم‌. بذار برات‌ توضیح‌ بدم‌.
روی‌ آخرین‌ پاگرد پله‌ها راهش‌ را سد كرده‌ بود.
ـ بچه‌بازی‌ در نیار. خودت‌ كه‌ بهتر می‌دونی‌...
ـ ولم‌ كنو بكش‌ عقب‌، وگرنه‌...
با شكم‌ خالی‌ پشت‌ هم‌ عق‌ زد. جگرش‌ انگار می‌سوخت‌. خواهرش‌ توی‌تلفن‌ با بغض‌ و گریه‌ گفت‌:
ـ خوب‌، خوب‌، بعدش‌؟
كاش‌ رازش‌ را در دلش‌ نگه‌ داشته‌ بود.
شیر آب‌ را باز كرد. گذاشت‌ سرد شود. مشتی‌ آب‌ به‌ صورتش‌ زد. كمی‌ آب‌خورد و دهانش‌ را شست‌. باید همان‌ روز چمدانش‌ را می‌بست‌ و برای‌همیشه‌ پی‌ زندگی‌اش‌ می‌رفت‌.
خواهرش‌ نوشت‌: «می‌خوای‌ برات‌ دعوت‌نامه‌ بفرستم‌ بیای‌ پیشم‌؟»
بستهٔ‌ دستمال‌ كاغذی‌ را از جیب‌ مانتویش‌ درآورد. صورتش‌ را خشك‌كرد. دلش‌ هنوز آشوب‌ بود.
آن‌روز درِ شركت‌ را باز كرده‌ بود. پا توی‌ كوچهٔ‌ تاریك‌ گذاشته‌ بود وخیابان‌ها را همین‌جور سرگردان‌ دویده‌ بود و تلفن‌ یك‌بند توی‌ كیفش‌ زنگ‌زده‌ بود.
توی‌ آینهٔ‌ دست‌شویی‌ نگاهی‌ به‌ خودش‌ كرد. در این‌ چند ماه‌، انگارده‌سالی‌ پیرتر شده‌ بود. به‌ حلقه‌های‌ كبود و گودی‌ زیر چشم‌هایش‌ دست‌كشید. مینا گفته‌ بود: «وای‌ مامان‌ چه‌قدر ناز بودی‌. اینو باید قابش‌ بگیرم‌ و بزنم‌به‌ دیوار اتاقم‌.»
عكس‌ را از آلبوم‌ برداشت‌ و یك‌بار دیگر به‌ او و عكس‌ كه‌ دستش‌ بود نگاه‌كرد. از روی‌ كاناپه‌ پا شد. آمد طرفش‌، دست‌ به‌ گردنش‌ انداخت‌: «حالا هم‌خیلی‌ خوبی‌، همین‌جوری‌ هم‌ بابا عاشقته‌. یعنی‌ می‌شه‌ منم‌ مثل‌ تو بشم‌. كاش‌عین‌ تو بشم‌؟»
شیر آب‌ را بست‌. دستمال‌ كاغذی‌ خیس‌ را مچاله‌ كرد و توی‌ سطل‌انداخت‌. تنش‌ گُر گرفته‌ بود. سرش‌ گیج‌ می‌رفت‌. نشست‌ روی‌ صندلی‌ ودست‌ روی‌ قلبش‌ گذاشت‌.
خواهرش‌ نوشت‌: «مثل‌ این‌كه‌ سرنوشت‌ زن‌های‌ خانوادهٔ‌ ما عین‌ هم‌ رقم‌خورده‌. اون‌ از عاقبت‌ مادر، این‌ از بخت‌ و پیشونی‌ من‌، حالا هم‌ تو.»
در كیفش‌ را باز كرد. موبایلش‌ را بیرون‌ آورد. شمارهٔ‌ عطا را گرفت‌.خاموش‌ بود. بلند شد. باید می‌رفت‌ سراغش‌.
خم‌ شد. پیشانی‌ مینا را بوسید. ملافه‌ را تا روی‌ سینه‌اش‌ بالا كشید و از دربیرون‌ زد. باید پیدایش‌ می‌كرد، هرجور كه‌ بود.
در خروجی‌ بخش‌ را باز كرد. سوز سردی‌ به‌ صورتش‌ خورد. پله‌ها راپایین‌ دوید. خیابان‌ خلوت‌ بود. ماشینی‌ جلو پایش‌ ایستاد.
ـ دربست‌.
در عقب‌ را باز كرد. نشست‌ و نشانی‌ داد.
این‌ روزها را به‌ خواب‌ هم‌ نمی‌دید. حالا می‌فهمید خواهرش‌ چه‌می‌كشد. حالا می‌فهمید مادرش‌ چه‌ می‌كشیده‌ كه‌ آن‌ها را گذاشته‌ و جانش‌ رابرداشته‌ و رفته‌. انگار نبضش‌ توی‌ گلویش‌ می‌زد. سرش‌ را به‌ پشتی‌ صندلی‌تكیه‌ داد و چند نفس‌ عمیق‌ كشید.
دیگر چشم‌ دیدن‌ آباژوری‌ را نداشت‌ كه‌ همین‌ تازگی‌ها برای‌ اتاق‌خواب‌شان‌ خریده‌ بود. از دیدن‌ آن‌ پرده‌های‌ نو و روتختی‌ گل‌بهی‌، كه‌ برای‌سال‌ نو عوض‌شان‌ كرده‌ بود، حالش‌ بد می‌شد. دیگر بوی‌ آشنای‌ اتاق‌خواب‌شان‌ دلش‌ را به‌هم‌ می‌زد. از شبی‌ كه‌ رخت‌خوابش‌ را به‌ آن‌ یكی‌ اتاق‌كشیده‌ بود، شب‌ها راحت‌تر خوابش‌ می‌برد. بارها به‌ خودش‌ گفته‌ بود كه‌ بایدطاقت‌ بیاورد، باید دندان‌ روی‌ جگر بگذارد، باید صبر كند تا مینا با خیال‌راحت‌ كنكورش‌ را بدهد. آن‌وقت‌...
راننده‌ رادیوی‌ ماشین‌ را روشن‌ كرد و با موجش‌ ورفت‌. لرزش‌ گرفته‌ بود.كاش‌ ژاكتی‌ چیزی‌ تنش‌ كرده‌ بود. شب‌ در آپارتمان‌ را قفل‌ كرده‌ نكرده‌ مینا رااز پله‌ها كشانده‌ بود پایین‌.
ـ صدا كه‌ اذیت‌تون‌ نمی‌كنه‌؟
ـ می‌شه‌ یه‌خُرده‌ تندتر برین‌.
مینا پله‌ها را با سر و صدا بالا می‌آمد. كیف‌ و كتابش‌ را روی‌ میزمی‌انداخت‌ و می‌دوید و از سر و كول‌ پدرش‌ بالا می‌رفت‌.
ـ عروسی‌ كه‌ كردم‌، باز می‌ذاری‌ روی‌ زانوت‌ بشینم‌؟
ـ از كار برمی‌گردین‌؟
ـ چی‌ فرمودین‌؟
راننده‌ صدای‌ رادیو را كم‌ كرد. توی‌ آینه‌ با لب‌خند گفت‌:
ـ عرض‌ كردم‌ بیمارستان‌ مشغولید؟
گفت‌ و دستش‌ را روی‌ بوق‌ گذاشت‌ و پیش‌ پای‌ پیرمردی‌ ترمز كرد.پیرمرد عصایش‌ را در هوا تكان‌ داد و با عجله‌ از وسط‌ خیابان‌ گذشت‌.
ـ تو رو خدا بیش‌تر مواظب‌ باشین‌. اصلاً چرا دارین‌ خلاف‌ می‌رین‌؟
راننده‌ آینهٔ‌ بغلش‌ را نگاه‌ كرد و راه‌نمای‌ سمت‌ راستش‌ را زد و پیچید توی‌بزرگ‌راه‌.
ـ فكر كردم‌ عجله‌ دارین‌. این‌ بود كه‌ یك‌طرفه‌ اومدم‌.
شكوفه‌های‌ زرد وسط‌ بزرگ‌راه‌ تندتند از مقابل‌ چشم‌ سارا می‌گذشتند.چند روز پیش‌ بود كه‌ عطا با چشم‌های‌ پُف‌ كرده‌ به‌ ساعتش‌ نگاه‌ كرده‌ بود و ازپشت‌ میز صبحانه‌ بلند شده‌ بود. مینا گفته‌ بود: «پس‌ چرا هیچی‌ نخوردی‌؟»
ـ دیرم‌ شده‌ بابا.
مینا نان‌ تُست‌ را كه‌ رویش‌ كره‌ و مربا مالیده‌ بود توی‌ بشقاب‌ گذاشت‌.
ـ پس‌ كی‌ برمی‌گردی‌؟
ـ معلوم‌ نیست‌. شاید كارم‌ تا بعد از ظهر طول‌ بكشه‌... حالا اخم‌هاتو باز كن‌و بدو یه‌ ماچ‌ حسابی‌ بده‌ ببینم‌.
مینا از جایش‌ تكان‌ نخورد.
ـ نمی‌شه‌ بعد از عید بری‌؟
ـ كاش‌ می‌شد. می‌دونی‌ كه‌ دست‌ خودم‌ نیست‌. كار پروژه‌ باید زودترمشخص‌ بشه‌، وگرنه‌ ضرر می‌دیم‌.
ـ كاش‌ می‌تونستیم‌ سر تحویل‌ سال‌ همه‌ با هم‌ باشیم‌. راستی‌ پدر، امسال‌عیدی‌مو از دست‌ كی‌ بگیرم‌؟
سارا لحظه‌ای‌ سرش‌ را از روی‌ فنجان‌ سرد شدهٔ‌ چایش‌ برداشته‌ بود. به‌عطا نگاه‌ كرده‌ بود. عطا سرش‌ را انداخته‌ بود پایین‌. خم‌ شده‌ بود ساكش‌ رابردارد.
ـ خیال‌ می‌كنی‌ من‌ اون‌جا خوشم‌؟
سارا گفته‌ بود: «هوم‌.» و شكرِ شكرپاش‌ را توی‌ فنجان‌ چایش‌ سرازیركرده‌ بود.
ـ نمی‌خواد غصهٔ‌ عیدی‌تو بخوری‌. عیدی‌ و سوقاتی‌تو یه‌جا برات‌ می‌آرم‌.اما شماها هم‌ یادتون‌ باشه‌ جای‌ منم‌ پای‌ سفرهٔ‌ هفت‌سین‌ خالی‌ كنین‌. حالا بدوبیا بابات‌ رو بدرقه‌ كن‌.
سارا كه‌ پاشده‌ بود بساط‌ دست‌نخوردهٔ‌ صبحانه‌ را از روی‌ میز جمع‌ كندگفت‌: «واقعاً كه‌! دیگه‌ شورش‌ رو درآورده‌.»
مینا چرخیده‌ بود طرفش‌.
ـ مامان‌! تو چرا تازگی‌ها این‌قدر با پدر چپ‌ افتاده‌ای‌؟
ـ خوب‌، آخرش‌ جواب‌مو ندادید. بالاخره‌ حدسم‌ درست‌ بود؟
سارا چشم‌ از شكوفه‌های‌ زرد بزرگ‌راه‌ برداشت‌.
ـ چه‌ حدسی‌ آقا؟
ـ این‌كه‌ احتمالاً كارمند بیمارستانید. آخه‌ قیافه‌تون‌ خیلی‌ خسته‌ است‌. باخودم‌ گفتم‌ خوش‌ به‌حال‌ شوهرتون‌. كاش‌ زن‌ منم‌ یه‌جایی‌ كار می‌كرد تا هم‌سرش‌ گرم‌ می‌شد، هم‌ می‌فهمید ما مردها بیرون‌ از خونه‌ چی‌ می‌كشیم‌.
رادیو به‌ خش‌خش‌ افتاده‌ بود. انگار موجش‌ میزان‌ نبود.
ـ به‌ خدا خانوم‌، صبح‌ها كه‌ خسته‌ و كوفته‌ برمی‌گردم‌ خونه‌ تا یه‌ چرتی‌بزنم‌ تازه‌ خانوم‌ شروع‌ می‌كنه‌ به‌ بازپرسی‌ كه‌ كجا بودی‌، با كی‌ بودی‌؟ فكرمی‌كنه‌ شبا تا سحر پی‌ الواتی‌ام‌ و خرج‌ زندگی‌مون‌ از آسمون‌ می‌آد. نمی‌دونه‌بابت‌ هر یه‌ تومن‌ چند تا دنده‌ عوض‌ كردم‌ و چه‌قدر خواب‌ چشممو پروندم‌.تازه‌ خوابم‌ برده‌ نبرده‌، ناهارمو خورده‌ نخورده‌، باید پاشم‌ برم‌ شركت‌.
ـ حتماً چیزی‌ دیده‌. آدم‌ كه‌ دیوونه‌ نیست‌ بی‌خودی‌ به‌ كسی‌ گیر بده‌.
راننده‌ شانه‌هایش‌ را بالا انداخت‌. توی‌ آینه‌ گفت‌: «حالا كه‌ گیر داده‌.»
در افق‌ روبه‌رو، تودهٔ‌ درهم‌ ابرهای‌ خاكستری‌ به‌هم‌ خورد و آسمان‌ برق‌زد.
ـ حالا چرا این‌قدر قیافهٔ‌ حق‌ به‌ جانب‌ می‌گیرین‌. من‌ مطمئنم‌ كه‌ همهٔ‌تقصیرها هم‌ گردن‌ خانم‌تون‌ نیست‌.
ـ چی‌ بگم‌، دور از جون‌ شما، زن‌ها همه‌شون‌ یه‌ جورن‌. بدبین‌ و شكاك‌!
ـ یعنی‌ می‌خواین‌ بگین‌ كاری‌ نكردین‌؟ آخه‌ چرا نمی‌خواین‌ هیچی‌ روگردن‌ بگیرین‌.
ـ حالا گیرم‌ از روی‌ جوونی‌ اشتباهی‌ هم‌ ازم‌ سر زده‌ باشه‌، اما...
ـ اما چی‌؟ حالا دیگه‌ اسمش‌ شده‌ اشتباه‌؟ اشتباه‌ به‌ چه‌ قیمتی‌؟ برای‌ همین‌اشتباه‌هاست‌ كه‌ الان‌ دختر دستهٔ‌ گلم‌ رو تخت‌ بیمارستانه‌.
بغضش‌ تركید.
ـ من‌ الان‌ باید اون‌جا باشم‌، بالای‌ سرش‌.
ـ پس‌ چرا این‌جایین‌؟
ـ چرا؟ دارم‌ می‌رم‌ همین‌ خبر رو به‌ پدرش‌ بدم‌. اون‌ باید بفهمه‌ چه‌ بلایی‌سر دخترش‌ آورده‌.
زیرلب‌ با هق‌هقی‌ بریده‌ بریده‌ گفت‌: «اگه‌ بچه‌ داشتین‌ اون‌وقت‌ بهتون‌می‌گفتم‌ از شنیدنش‌ چه‌ حالی‌ می‌شدین‌.»
ـ حالا چه‌وقت‌ تسویه‌ حسابه‌؟
ـ اتفاقاً وقتش‌ همین‌ حالاست‌. اون‌ نفسش‌ دخترشه‌.
ماشین‌ زیر پل‌ هوایی‌ پشت‌ چراغ‌ ایستاد. راننده‌ در سكوت‌ دست‌ توی‌جیب‌ كتش‌ كرد و پاكت‌ سیگار را بیرون‌ آورد. یكی‌ برداشت‌. پاكت‌ را روی‌داشبرت‌ انداخت‌ و فندك‌ ماشین‌ را زد.
سارا اشك‌هایش‌ را پاك‌ كرد. دور ناخن‌های‌ جویده‌اش‌ می‌سوخت‌ و مثل‌همیشه‌ خون‌ افتاده‌ بود. به‌ ابرهایی‌ كه‌ آسمان‌ را كیپ‌ پوشانده‌ بود، نگاه‌ كرد.هیچ‌وقت‌ اجازه‌ نداده‌ بود عطا برایش‌ ماجرای‌ آن‌ روز شركت‌ را توضیح‌بدهد. چه‌ توضیحی‌ بهتر از این‌كه‌ دو سه‌ روز پیش‌ او را در همین‌ بزرگ‌راه‌سوار بر ماشین‌ زنی‌، سرحال‌ و خندان‌، دیده‌ بود و تا كوچه‌ پس‌كوچه‌های‌خانهٔ‌ زن‌ تعقیب‌شان‌ كرده‌ بود.
ـ بخاری‌تون‌ كار نمی‌كنه‌؟
راننده‌ رادیو را خاموش‌ كرد و با دستك‌ بخاری‌ ور رفت‌. زیرلب‌ گفت‌:«اینم‌ كه‌ خرابه‌ لامصب‌.»
بی‌آن‌كه‌ در آینه‌ به‌ سارا نگاه‌ كند گفت‌: «شیشه‌ تونو بكشین‌ بالا. سیگارموخاموش‌ می‌كنم‌.»
سیگار را از پنجره‌ بیرون‌ انداخت‌.
زیر پل‌ شلوغ‌ بود. مردی‌ كه‌ صورتش‌ را سیاه‌ كرده‌ بود، جلو ماشین‌هادایره‌ زنگی‌ را در هوا می‌لرزاند و به‌ تنش‌ پیچ‌ و تاب‌ می‌داد.
ـ راه‌ بیفتین‌ لطفاً. چراغ‌ سبز شد.
راننده‌ هنوز با دستك‌ بخاری‌ ور می‌رفت‌. ماشین‌ها پشت‌ سرش‌ بوق‌می‌زدند.
ـ سر می‌برن‌ انگار. اینم‌ شد عید!
و پدال‌ گاز را تا آخر فشار داد. بزرگ‌راه‌ شلوغ‌تر شده‌ بود. صدای‌ آژیرمی‌آمد. سارا به‌ دور و برش‌ نگاه‌ كرد و شیشه‌ را پایین‌ كشید.
ـ انگار تصادفی‌ چیزی‌ شده‌.
به‌ آمبولانسی‌ كه‌ آژیركشان‌ راه‌ باز كرده‌ بود و به‌ كُندی‌ از كنارشان‌می‌گذشت‌ خیره‌ شد و ناخنش‌ را جوید.
ـ یعنی‌ ممكنه‌ كسی‌ام‌ طوریش‌ شده‌ باشد؟
راننده‌ چیزی‌ نگفت‌.
ـ می‌شه‌ از یه‌ جایی‌ دور بزنین‌؟
ـ یعنی‌ برگردم‌. می‌بینین‌ كه‌ راه‌ بنده‌.
اولین‌ قطره‌های‌ باران‌ روی‌ شیشه‌ چكید.
ـ پس‌ همین‌جا نگه‌ دارین‌!
ـ این‌جا؟ روی‌ پل‌؟
ـ آره‌، همین‌جا.
راننده‌ به‌ آینهٔ‌ بغلش‌ نگاهی‌ انداخت‌. راه‌نمای‌ سمت‌ راستش‌ را زد و پایین‌پل‌ ایستاد. سارا در ماشین‌ را باز كرد و پیاده‌ شد. كرایهٔ‌ راننده‌ را داد. راننده‌بی‌آن‌كه‌ پول‌ها را بشمارد پایش‌ را روی‌ پدال‌ گاز گذاشت‌.
سارا لحظه‌ای‌ ایستاد. به‌ پشت‌ سرش‌ و راه‌ آمده‌ خیره‌ شد. آن‌وقت‌ چندنفس‌ عمیق‌ كشید و زیر باران‌ ریز، به‌طرف‌ روگذر عابر پیاده‌ رفت‌. بزرگ‌راه‌خلوت‌ شده‌ بود. ماشین‌ها زیر آسمان‌ خیس‌، با سرعت‌ در حال‌ رفت‌ و آمدبودند. در دوردست‌ افق‌ روبه‌رو، رنگین‌كمان‌ رنگ‌هایش‌ را روی‌ ابرهای‌ تكه‌پاره‌ می‌پاشید.
میترا الیاتی‌
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه