سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


بهشت آنجاست که تو قدم می‌زنی


بهشت آنجاست که تو قدم می‌زنی
با پارچ آبی از سر حوض به اتاق برگشتم. آفتاب طاقباز افتاده روی فرش، به قدّ در اتاق و همه‌جا را هاشور سایه‌روشن زده است. نشستم رو فرش در نور، روبه‌روی آیینهٔ ایام، خندیدم. آیینهٔ ایام خندید.
لیوان لب تاقچه را برداشتم، آب از لبهٔ پارچ سرریز شد؛ ریخت در لیوان با آواز؛ شُرشُر، دست دراز کردم به‌طرف آیینه.
ـ بفرما!
دست دراز کرد، گرفت. پوست پشت دست ‌چین داشت. رگهای کبود در آن بازی می‌کردند. خوشم آمد! صدای قُلُپ‌قُلُپ آب از حلق بالا می‌آمد، در فضای دهان می‌پیچید و موسیقی آن در گوشم طنین خوشی داشت.
آیینهٔ ایام نگاهم می‌کرد. نگاهش می‌کردم. غباری روی آن نشسته بود. هر ذرّه تاریخی بود؛ لطیف و سخت. هر ذرّه حکایتی داشت؛ شیرین و تلخ. هر ذرّه با ذرّه‌های دیگر معنی را کامل می‌کرد؛ تلاش و آرامش، رنج و راحت، بیم و امید، خوشی و ناخوشی، سیری و گرسنگی.
آن ذرّه‌ها «او» بود «من». «من» بودم؟ «او»!
لیوان را خواستم. پوست چیندار و رگهای بازیگوش از آیینه جلو آمد، به‌سوی من. لیوان را گرفتم. با پوست و رگها، فشردم. لبهای لرزانم را بر آن گذاشتم؛ آبشاری خوش در حلقم ریخت و قلب مثل قطعه‌ای برف در گرمای تابستان خنک شد.
گفتم: «چه دستانی داری آیینهٔ من.»
آیینهٔ ایام حرکت کرد؛ مثل نسیم، مثل موج یک رود از بستر یک چمنزار. مرا به طرفش کشید؛ با جاذبه و کشش اعجاب‌انگیز. آیینهٔ من پا داشت پاک. سرم را روی پایش گذاشتم؛ مانند آن روزهای بی‌دست‌وپایی کودکی.
آیینهٔ ایام شانهٔ دستانش را در موهایم فروبرد و نوازشم داد. بلندم کرد. مرا به سینه‌اش چسباند؛ چه عطری داشت و چه طعمی. غبار با ذرّه‌ذرّهٔ به هم پیوسته‌اش محو شده بود.
و من از پس گریه‌ای، از پستان آیینه شیر می‌خوردم و گرم می‌شدم و می‌شکفتم و رشد می‌کردم. من از عصارهٔ وجودش کم می‌کردم، آزمندانه و او عصارهٔ جانش را در من می‌ریخت، مشتاقانه.
بشّاش بود. قلقلکم می‌داد. قاه‌قاه خنده می‌کردم. آیینه هم از ته ‌دل می‌خندید.
باز هم گریه؛ او امّا هرجا بود، در حال هر کاری بود، با هر که صحبت می‌کرد، می‌گذاشت و به سراغم می‌آمد؛ بی‌خستگی و غم، مثل خودم کودک می‌شد. کوچک می‌شد. همزبانم می‌شد. کلمه‌ها را می‌شکست. با من صحبت می‌کرد. من همزبانی می‌یافتم. نازم می‌کرد. نازم را می‌کشید. پرنده‌ام می‌شد، ناز می‌کردم. بع‌بع می‌کرد، ناز می‌کردم. اسبم می‌شد، ناز می‌کردم. لالایی می‌خواند، ناز می‌کردم. من ناز می‌کردم، او ناز می‌کشید.
او خودش بود. من کی‌ام؟!
پنجره اتاق را باز کردم. پنجره‌ای در آیینه باز شد و تا دوردستها رفتم از دل آیینه در عمق چشم‌اندازی از جان در مکان و زمان.
تصویرها مکرر می‌شدند؛ تصویرهای گوناگون. فضاها مثل هم بودند و نبودند. روی ‌هم بودند و نبودند؛ مثل تصویرها. روشن بودند و نبودند، مثل آدمها. و کسی آنجا بود؛ مثل آیینه. روشن بود، صاف و زلال. پاهایش چالاک بود، دستهایش فرز. خم می‌شد در افق. راه می‌رفت در افق؛ با دست با پا. خندیدم یک آن، من بودم؛ می‌رفتم؛ روی دست و پا ـ چهار دست و پا ـ .
با هر حرکتش افق منبسط می‌شد، موقعیت تغییر می‌کرد؛ دشت، پیاده‌رو، جنگل، هیمه، باغ، وجین، رودخانه، چاه چهل‌متری، چرخ چاه، سطل آب، شالیزار، نشاء، خانه، گهواره، حیاط، آبکشی، لباسشویی، درو، پنبه‌چینی، بچه، آشپزخانه، اصطبل، بع‌بع، ماغ، دوشیدن، شیر، آتش، مرغ، قدقد، خروس، کار و کار و کار.
در باران، زیر تگرگ بهاران، گِل و شِل، ریزش برگ‌ِ پاییزان، بارش برف، بلور یخ، گزش سرما، زمستان، خورشید داغ، خاک ک‍َفته، عرق‌ریزی، تشنه‌کامی، تابستان، کار و کار و کار.
سالمی؟ عالی است ـ مریضی؟ چاره چیست! کار و کار و کار.
برف می‌بارید، باران هم. برف تند می‌شد، باران گُم. باد می‌وزید. برف می‌رقصید. او می‌دوید. خم می‌شد، برمی‌داشت، راه می‌رفت، می‌گذاشت. خیس می‌شد. کار می‌کرد؛ کار و کار و کار.
پنجره را بستم. آیینه ‌رو به من خندید. خندیدم؟ نه؛ لبهایم لرزید.
سوز سردی بر تنم نشست، در خود جمع شدم و خم. آب شرم بر پیشانی‌ام نشست. نگاه کردم در آیینه، روسیاه بودم.
اینجا نشسته‌ایم در آیینه، بر نیمکتها. نور از پنجره از روزنه‌های توری پشت آن، در کلاس می‌ریزد. در باز می‌شود؛ آقا معلّم.
ـ برپا! برجا!
ـ حرف نباشه. کتابها باز. درس اوّل.
کتابها را باز می‌کنیم. با آقا معلم د‌َم می‌گیریم. انفجار صدا، به دیوار می‌خورد، زیر نیمکتها می‌خیزد، فشرده می‌شود، از پنجره و روزنه‌های توری بیرون می‌رود. در هوا موج می‌زند، شاخه درختان را می‌تکاند، به‌سوی دشت و کوه بال می‌گشاید.
ـ بابا نان داد.
و باز هم:
ـ بابا آب داد.
معلم بخش می‌کند:
ـ با با، دو بخش است.
ـ نـ ا ن، یک بخش است. آب، یک بخش است.
بخش آیینه‌ام کو؟
گیجم، سرم مثل بادیهٔ مسین پ‍ُرآب سنگین است. چشمهایم سیاهی می‌رود.
نشسته‌ام؛ امّا پیلی‌پیلی می‌خورم. انفجار صدا در سرم و بدنم می‌پیچد، دل به هم خوردگی دارم. صدا مرا مچاله می‌کند. مثل گاو سر آخور حیاط نعره می‌زنم: «...! آیینهٔ دوران سهمی ندارد!»
بغضم می‌ترکد. صدای آن به گوش معلّم هی می‌رسد. ترکشهایش به سر و صورت بچه‌ها می‌خورد.
آیینه روی زانو می‌خزد. پیش می‌آید. دستش در هوا می‌لغزد. بر موهایم می‌نشیند.
در موهایم حرکت می‌کند. آیینهٔ ایّام می‌خواهد لب باز کند. لبهایش روی دم در می‌کشد. بچه‌ها لب فرومی‌بندند. لب‌خوانی کرده‌اند.
بادی کتابها را می‌بندد. بادِ آه آیینه بود. کتابها را پرت می‌کنیم. باد با خودش می‌برد. کتابها به پنجره می‌خورند، شیشه‌ها می‌شکنند. کتابها ورق‌ورق می‌شوند.
روی پای آیینهٔ ایام افتاده‌ام. افتاده‌ایم. بر پاهایش دست می‌کشم. دست می‌کشیم. برمی‌خیزم. بلندش می‌کنم. روی صندلی آقا معلّم می‌نشانمش. بچه‌ها نگاه می‌کنند. کف دستها مثل صفحهٔ کتابها کنار هم قرار می‌گیرند. آقا معلّم گوشه‌ای کز کرده است. دستهای کتاب‌شده را بر چشم و صورتشان می‌کشند.
آیینهٔ ایّام به بچه‌ها می‌نگرد. لبخند می‌زند. و بچه‌ها دستهای کتاب‌شده را بر آسمان گرفته‌اند.
من پشت آیینهٔ ایّام ایستاده‌ام. لبها را از هم باز می‌کنم. بچه‌ها لب باز می‌کنند. زبانها در دهانها می‌جنبند. آقا معلّم امّا مات مانده است.
شروع می‌کنم. شروع می‌کنیم.
ـ درس اوّل؛ آب ـ نان.
ـ مادر آب داد.
سر بر سینه‌اش می‌گذارم و می‌بوسم. بچّه‌ها تقلید می‌کنند.
ـ مادر نان داد.
دستهایش را بالا می‌آورم. لب بر رگها و پوست چروکیده‌اش می‌‌گذارم. بچّه‌ها همین کار را می‌کنند.
ـ مادر به صحرا رفت. نشاء کرد. وجین کرد. درو کرد.
خم می‌شوم.
ـ مادر به جنگل رفت. هیمه آورد. تنور آتش کرد، نان پخت.
پاهایش را در بغل می‌‌گیرم. کف پاهای سفتش را به صورتم می‌مالم.
بلند می‌شوم. بچّه‌ها برمی‌خیزند. در چشمش شعله‌های تنور آشکار است. گرم می‌شویم.
بچه‌ها دستها را تا سقف رسانده‌اند. از تنور چشمش نان گرم و خوشبو برمی‌دارم.
بچه‌ها هجوم می‌آورند. هریک تکّه‌ای برمی‌دارند. تکه‌ای برای آقا معلّم می‌برم.
آقا معلّم روی پاها نشسته است. سر بر زانو دارد. شانه‌هایش مثل علف در باد پاییزی می‌لرزند. دست بر پشتش می‌گذارم. بچّه‌ها هنوز دست بر آسمان و نان بر کف دستان دارند.
آقا معلّم آرام و سنگین و سرد برمی‌خیزد. به بچّه‌ها نگاه می‌کند. بی‌توجّه به من، کف دستهایش کتابی می‌شود. بالا می‌آید. بالاتر، تکه‌نان را بر کف دستها می‌گذارم.
آرام برمی‌گردد به سوی آیینهٔ ایّام. کلاس در بهت و سکوت فرومی‌رود. به آیینهٔ ایّام می‌رسد. قد خم می‌کند. زانو می‌شکند. دست بر کف کلاس می‌گذارد؛ زانو هم. دست از آرنج تا می‌کند، سر از پَسِ گردن تا می‌خورد. پیشانی فرودمی‌آید. بر مُهرِ پای آیینهٔ ایّام سجده می‌برد. صورت بر پاهایش می‌ساید. برمی‌خیزد. کنارش می‌ایستد. نان بر چشم می‌گذارد. بر فرق سرش بوسه می‌زند.
آرام کنار تخته‌سیاه می‌رود. گچی برمی‌دارد. با خط‌ خوش می‌نویسد: «به نام خدایی که آیینه‌ها را زلالی و روشنایی بخشید.» زیرش می‌نویسد: «درس اوّل؛ مادر.»
و با صدای صاف می‌خواند؛ «مادر شیر داد. خودش نخورد.» بچّه‌ها همه می‌خوانند.
ـ مادر نان داد، خرده‌ریزه‌ها را خورد.
بچه‌ها هم تکرار می‌کنند.
لبها تندتر بر هم می‌لغزند و پلکها زودازود به هم می‌رسند و از هم فاصله می‌گیرند. کلاس در اوج هیجان است. آقا معلّم به تخته تکیه می‌دهد. نفس‌نفس می‌زند. تمام نگاهها به‌طرف «مادر» می‌لغزد. آیینه‌ای زلال و روشن تصویر بچّه‌ها را در خود منعکس کرده است. هریک لقمه‌ای نان و لیوانی آب در دست دارند و آن سوی آیینه، در گستره‌ای بی‌نهایت، آفتاب می‌درخشد. چشمه‌ای زمزمه می‌کند. مزارع و بُستانهای پُربار تا کرانه ناپیدا گسترش دارند.
پرندگان بر گلها و گیاهان آواز می‌خوانند و چهارپایان پَروار در مزارع می‌چرند.
بر قلّه‌ای پرجلال و جبروت، زنی رخشان و خندان و مهربان ایستاده است و کودکی معصوم و بشّاش بر شَهپَر بالش نشسته است.
از کمرکش کوه، مردی با عصایی در دست و کوله‌باری بر پشت، لنگ‌لنگان خود را بالا می‌کشد.
ابراهیم زاده‌گُرجی
منبع : سورۀ مهر


همچنین مشاهده کنید