شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


بازی‌


بازی‌
این‌همه‌ آدم‌. تماشاشون‌ می‌كنم‌. این‌جا یه‌ شهره‌. كنار خیابون‌ نشسته‌م‌.همیشه‌ نگاه‌شون‌ می‌كنم‌ وقتی‌ كه‌ راه‌ می‌رن‌. می‌گم‌، انگار از آدم‌ها وقتی‌ كه‌ راه‌ می‌رن‌ راحت‌تر می‌شه‌ سر درآورد. از كجا معلوم‌؟ قیافه‌شون‌ رو نگاه‌ كن‌ وقتی ‌تنها و با عجله‌ توی‌ خیابون‌ راه‌ می‌رن‌، خیلی‌ جدی‌اند، نه‌ متفكرند، نه‌ عین ‌خودِ واقعی‌شون‌ هستن‌. یه‌ جای‌ دیگه‌ن‌ انگار. نمی‌دونم‌، نگاه‌ می‌كنم‌. اون‌كه ‌سبیل‌ كلفت‌ داره‌ یا اون‌كه‌ شلوار پیله‌دار پوشیده‌ یا اون‌كه‌ برگشت‌ به‌هِم‌ چشمك‌ زد یا اون‌كه‌...
می‌گم‌، من‌ می‌تونم‌ بفهمم‌. كار ساده‌ای‌یه‌. فقط‌ نگاه‌ می‌كنم‌. مثلاً همون ‌سبیل‌كلفته‌ وقتی‌ عاشق‌ زنی‌ بشه‌ ممكنه‌ بهش‌ چی‌ بگه‌؟ از راه ‌رفتنش‌ معلوم‌بود. دلم‌ به‌هم‌ خورد. نه‌، اصلاً حالا چی‌؟ معلومه‌ كه‌ نمی‌شه‌. ولی‌ من‌ همیشه‌فكر می‌كردم‌ می‌شه‌. اون‌ پاهاش‌ می‌لنگید در حالی‌ كه‌ تو فكر می‌كردی‌ خیلی‌صاف‌ و سفت‌ راه‌ می‌ره‌. من‌ فقط‌ یادم‌ رفته‌ بود. همیشه‌ یادم‌ می‌رفت‌. همون‌شب‌ اول‌ كه‌ اومده‌ بود خونه‌مون‌.
همون‌ شب‌ یادم‌ رفته‌ بود. می‌گفت‌: خیلی‌زور زدم‌ تا متوجه‌ نشی‌ ولی‌ من‌ فهمیده‌ بودم‌. آخه‌، نمی‌تونست‌ درست‌ از پله‌ها بیاد بالا. فقط‌ یادم‌ رفته‌ بود كه‌ چند ماهی‌ برای‌ اون‌ تصادف‌ بستری‌ بوده‌ و انگار كه‌ توی‌ تموم‌ اون‌شب‌ها به‌ من‌ فكر می‌كرده‌. من‌ همهٔ‌ این‌ها رو یادم‌ می‌رفت‌ و حتی‌ سعی‌ نمی‌كردم‌ به‌خاطر بسپُرم‌.
چرا هیچ‌وقت‌ اون‌روزها نگاه‌ نكرده‌ بودم‌ چه‌طور راه‌ می‌ره‌؟ چراهیچ‌وقت‌ كنجكاو نبودم‌؟ ولی‌ حتماً تند راه‌ می‌رفت‌، تند و محكم‌. انگار بخواد به‌ آدم‌ هجوم‌ بیاره‌، مثل‌ حرف‌ زدنش‌ تند و بی‌وقفه‌، مثل‌ اون‌شب‌،همون‌ بار اول‌ كه‌ من‌ رو دیده‌ بود، توی‌ اون‌ مهمونی‌. برام‌ یك‌ریز حرف‌ زده ‌بود. از خودش‌ گفته‌ بود. گفتم‌ چه‌قدر عجیب‌. گفتم‌ این‌، انگار از قبل‌ تصمیم‌ گرفته‌. چه‌قدر حرف‌ زده‌ بود و انگار به‌ من‌ علاقه‌مند شده‌ بود و من‌ كه‌ گاهی ‌نگاهی‌ به‌ صورتش‌ انداخته‌ بودم‌ و متأثر شده‌ بودم‌. یه‌ چیزی‌ توی‌ چشماش ‌بود، پشت‌ حرف‌زدنش‌ بود. می‌ترسید.
فقط‌ اون‌شب‌ بود و اون‌، دنیایی‌ حرف‌ برای‌ گفتن‌ داشت‌ و من‌ یه‌ دختر قابل‌ توجه‌ بودم‌ كه‌ انگار داشت‌ به‌ حرف‌هاش‌ گوش‌ می‌كرد. باید حرف‌ می‌زد. نگاهم‌ كجاها كه‌ نمی‌رفت‌ ولی‌ سرم‌ رو به‌ نشانهٔ‌ همراهی‌ با آهنگ‌ صداش‌ تكون‌ می‌دادم‌. توی‌ چشماش‌ یه‌ چیزی‌ بود. دلم‌ می‌گرفت‌. یه‌هاله‌ بود مثل‌ همون‌ هاله‌ای‌ كه‌ توی‌ چشم‌ بچه‌ها پیدا می‌شه‌، وقتی‌ یه‌ چیزی‌ رو كه‌خیلی‌ براشون‌ مهمه‌ با ناامیدی‌ از مادرشون‌ می‌خوان‌. می‌دونست‌ خسته‌ام ‌كرده‌ ولی‌ ادامه‌ می‌داد و وقتی‌ پرسیده‌ بود اصلاً برات‌ جالب‌ نیست‌؟
با جواب ‌پرتی‌ گفته‌ بودم‌؛ چرا، چرا. یادم‌ رفته‌ بود كه‌ چی‌ شده‌ كه‌ تنها زندگی‌ می‌كنه‌ یا چه‌طور از خانواده‌ طرد شده‌ بود و یا چرا رنج‌ كشیده‌ بود و...
فقط‌ گفته‌ بودم‌ بریم‌ اون‌طرف‌ پیش‌ بچه‌ها، كیفم‌ رو توی‌ دستش‌ گرفته‌ بود و همون‌طوری‌ نگاهم‌ می‌كرد و من‌ با بقیهٔ‌ بچه‌ها خندیده‌ بودم‌ و اون‌، اون‌جا، اون‌ گوشه‌ نشسته‌ بود و كیفم‌ رو توی‌ دستش‌ نگه‌ داشته‌ بود و چشماش‌ مثل ‌چشم‌ بچه‌ها بود و من‌ اون‌ هاله‌ رو دیده‌ بودم‌ و برگشته‌ بودم‌ و تا آخر مهمانی ‌كنارش‌ نشسته‌ بودم‌ و گذاشته‌ بودم‌ كیفم‌ توی‌ دستش‌ بمونه‌ و خواسته‌ بودم‌ كه‌شب‌ موقع‌ برگشتن‌ اون‌ باشه‌ كه‌ من‌ رو می‌رسونه‌، برای‌ این‌كه‌ همه‌چی‌ رومی‌دونستم‌ و می‌دونستم‌ نگاه‌های‌ پسرهای‌ دیگه‌ یعنی‌ چه‌ و می‌دونستم‌ چرا یه‌ آدم‌ تا این‌اندازه‌ حرف‌ می‌زنه‌ و با این‌كه‌ برام‌ عجیب‌ بود كه‌ آدم‌، این‌قدر بی‌خودی‌ از كسی‌ خوشش‌ بیاد ولی‌ دلم‌ نخواسته‌ بود كاری‌ بكنم‌ و فكر كرده‌ بودم‌ یه‌ شب‌ به‌ حرف‌های‌ كسی‌ گوش‌كردن‌ كار سختی‌ نیست‌، اما بعد از اون‌شب‌، شب‌ها و روزهای‌ دیگه‌ای‌ هم‌ اومده‌ بود، با جمع‌هایی‌ كه‌ اون ‌درشون‌ حضور داشت‌ و من‌ باز كنارش‌ نشسته‌ بودم‌ و اون‌ بازم‌ برام‌ حرف‌ زده ‌بود، برای‌ این‌كه‌ از چشماش‌ معلوم‌ بود، شاید هم‌ توی‌ حرف‌هایش‌ گفته‌ بود كه‌ تنهاست‌ كه‌ در تموم‌ عمرش‌ تنها بوده‌ و آدمی‌ رو نداشته‌ كه‌ بتونه‌ دوستش ‌بداره‌. همهٔ‌ این‌ها رو دیده‌ بودم‌ و اون‌ هراسی‌ رو كه‌ منجر به‌ اون‌همه‌ حرف ‌زدن‌ می‌شد و نگاهش‌ می‌كردم‌ و تنها كاری‌ كه‌ می‌تونستم‌ بكنم‌ همون‌كاری‌ بود كه‌ چشماش‌ از من‌ می‌خواستن‌.
بعدها، یه‌ذره‌ اون‌طرف‌تر، باید می‌ذاشتم‌ كه‌ بِهم‌ ابراز علاقه‌ كنه‌، برام‌ دل‌تنگ‌ بشه‌ و دل‌تنگی‌ش‌ رو برام‌ بگه‌، باید می‌ذاشتم‌ عاشقم‌ باشه‌، با اون‌ شور و حرارتی‌ كه‌ مثل‌ حرف ‌زدنش‌ بود، باید می‌ذاشتم‌ توی‌ دلش‌ گرم‌ باشه‌.
حالا دیگه‌ نمی‌دونم‌ چه‌طوری‌ اتفاق‌ افتاد، چه‌طوری‌ پذیرفتم‌. این‌ فقط‌ یه‌نقش‌ بود، فقط‌ دلم‌ خواسته‌ بود كاری‌ بكنم‌، وقتی‌ دو تا چشم‌ اون‌طوری ‌نگاهم‌ می‌كردن‌، ولی‌ انگار هیچ‌وقت‌ راه‌رفتنش‌ رو ندیده‌ بودم‌. چه‌ فرقی‌می‌كرد. وقتی‌ بی‌حركت‌ نشستن‌ من‌ مقابلش‌ دل‌گرمش‌ می‌كرد. انگار ندیده ‌بودم‌، انگار فكر نكرده‌ بودم‌. فقط‌ دلم‌ خواسته‌ بود كاری‌ بكنم‌ و وقتی‌ اون‌ همهٔ‌ احساسش‌ رو كه‌ توی‌ دلش‌ بود، كه‌ من‌ توی‌ چشماش‌ می‌دیدم‌، به‌ زبون‌ می‌آورد می‌ترسیدم‌. وحشت‌ می‌كردم‌. انگار این‌ آدم‌ توی‌ دنیای‌ ما زندگی ‌نكرده‌ بود، انگار اون‌همه‌ سكوت‌، اون‌همه‌ سردی‌ من‌ در برابر ابراز علاقه‌های‌ بی‌وقفه‌ش‌ مانعی‌ نبود.
می‌ترسوندم‌. انگار اون‌ یه‌ آدمی‌ بود كه ‌خیلی‌ سفت‌ راه‌ می‌رفت‌، كه‌ وقتی‌ یه‌ چیزی‌ رو می‌خواست‌ به‌ طرفش‌ هجوم ‌می‌برد و تو فكر می‌كردی‌ حتماً به‌ دستش‌ خواهد آورد. نه‌، همیشه‌ می‌دونستم‌ كه‌ اون‌ نمی‌تونه‌ تو دلم‌ جا بگیره‌. من‌ فقط‌ خواسته‌ بودم‌ كاری‌ بكنم‌ و دیر یازود اون‌ بالاخره‌ می‌فهمید كه‌ یه‌ سكوت‌ سرد یعنی‌ چه‌. اون‌ بالاخره‌ می‌فهمید.
فكر می‌كردم‌ می‌شه‌ یك‌جورهایی‌ از عمق‌ وجود آدم‌ها سر درآورد، مثلاًوقتی‌ كه‌ دارن‌ راه‌ می‌رن‌. همون‌ كه‌ سبیل‌ كلفت‌ داره‌، نه‌، شاید از حرفی‌ كه‌می‌زنن‌، یا از چیزی‌ كه‌ توی‌ چشم‌هاشون‌ دودو می‌زنه‌. فكر می‌كردم‌ می‌شه‌.همین‌ آدم‌هایی‌ كه‌ تند و جدی‌ راه‌ می‌رن‌. همون‌ كه‌ ممكنه‌ روزی‌ بخواد به‌ زنی ‌ابراز علاقه‌ كنه‌، حتماً یه‌ چیزهایی‌ می‌گه‌، فكر می‌كردم‌ می‌دونم‌ چی‌ می‌گه‌، ولی‌ الان‌ نه‌، دیگه‌ مطمئن‌ نیستم‌، دیگه‌ نمی‌دونم‌، دیگه‌ باور ندارم‌. از روی ‌راه‌رفتن‌شون‌ چی‌ رو می‌شه‌ شناخت‌؟
نمی‌دونم‌، نه‌ آدم‌ها وقتی‌ راه‌ می‌رن‌انگاری‌ خودشون‌ نیستن‌، مثل‌ وقتی‌ كه‌ حرف‌ می‌زنن‌، یا عاشق‌ می‌شن‌. من‌اصلاً چیزی‌ رو باور نمی‌كنم‌. همون‌ بار آخر بود كه‌ مهمونی‌ داشتم‌. از همه‌زودتر اومده‌ بود و من‌ یادم‌ مونده‌ بود وقتی‌ از پله‌ها بالا می‌یاد حرفی‌ نزنم‌، یادم‌ مونده‌ بود كه‌ دوست‌ داره‌ متوجه‌ نشم‌. فقط‌ می‌خواست‌ كنارش‌ بنشینم‌. منم‌ دوست‌ داشتم‌ برام‌ حرف‌ بزنه‌ و وقتی‌ گفته‌ بود چشم‌های‌ زیبایی‌ دارم‌هول‌ نكرده‌ بودم‌.
بعد كه‌ مهمان‌های‌ دیگه‌ اومده‌ بودن‌ و من‌ سرم‌ شلوغ‌ شده‌بود اون‌ دیگه‌ برام‌ حرفی‌ نزد. ولی‌ از دور نگاهش‌ می‌كردم‌، نه‌ شاید به‌ ظاهرخودم‌ رو با دیگران‌ سرگرم‌ می‌كردم‌. توی‌ دلم‌ یه‌جوری‌ بود. باورم‌ نمی‌شد. اماباید چشم‌هام‌ رو باز می‌كردم‌، از میون‌ مهمون‌ها دیده‌ بودمش‌ كه‌ یه‌ گوشه ‌نشسته‌ بود. كنارش‌ دختری‌ بود و او انگار داشت‌ براش‌ حرف‌ می‌زد.
من‌ ازهمون‌جایی‌ كه‌ بودم‌ او را پاییدم‌. آره‌ داشت‌ حرف‌ می‌زد و همون ‌هالهٔ‌ همیشگی‌ بود. اون‌شب‌ دیده‌ بودم‌ كه‌ چه‌طوری‌ راه‌ می‌ره‌. ولی‌ به‌ روی‌ خودش ‌نیاورد. شاید هم‌ من‌ رو ندید. گرفته‌ بود و برام‌ حرفی‌ نزده‌ بود. اصلاً نفهمیدم ‌كه‌ چه‌طور اتفاق‌ افتاد. شاید وقتی‌ لرزیده‌ بودم‌، وقتی‌ گریه‌ كرده‌ بودم ‌اون‌موقع‌ فهمیده‌ بودم‌ كه‌ اتفاق‌ افتاده‌.
مژگان‌ فرخ‌زاد
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید