جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


سرخی چشمانت از چیست؟


سرخی چشمانت از چیست؟
دراتاق را باز می كنم . لبه تخت می نشینم . به صورتت نگاه می كنم . به صورت خسته ات . به چروكهای پیشانیت و به موهای روی شقیقه ات كه در این دو ماه سفید شده . آرام روی پیشانیت دست می كشم . روی چین و چروكها .
غلت می زنی و به پهلو می خوابی . می خواهم بیدارت كنم اما دلم نمی آید . دلم می خواهد ساعتها تو خواب باشی و آرام و من بنشینم و نگاهت كنم . ساعت زنگ می زند و تو بیدار می شوی . یادم نبود كه دنیا هیچ وقت با دل من نبوده .
مثل هر صبح پنج شنبه می روی ورزش كنی . من هم به دنبالت می آیم . روی نیمكتی می نشینم . تو می دوی و من نگاهت می كنم . تو نفس عمیق می كشی و من آه . تو می خندی و من هم . تو راه می روی و من به دنبالت . آنقدر تند می روی كه جا می مانم . هرچه صدایت می زنم نمی ایستی و فقط می خندی . از بدجنسی ات ناراحت می شوم و برمی گردم . می روم سراغ كوثر . در اتاقش باز است .
هنوز از تنهایی و تاریكی می ترسد . اخم كرده . اخمش مثل توست . اصلا ابروهایش مثل ابروهای تو است. حتی نگاهش،وقتی عصبانی می شود . همیشه از اخمت می ترسم . دست و پایم را جمع و جور می كنم . سنگینی نگاهت سرم را به پایین می اندازد . آرام سرم را بالا می آورم تا عصبانیتت را دوباره ببینم . هنوز اخم داری ،اما ته چشمانت می خندد و من به چشمهایت می خندم . تو هم بلند بلند می خندی و با سر مرا به طرف خودت می خوانی ... .
كوثر دست و پایش را توی شكمش جمع كرده . دستم می رود طرف پتویش . باد می زند و پنجره را باز می كند . پرده به قاب عكس روی عسلی گیر می كند و می افتد روی زمین . كوثر از خواب می پرد . عزیز می آید و پنجره را می بندد و قاب را داخل كشو می گذارد .
صدایت را می شنوم . از حمام بیرون می آیی . كی آمده ای كه من نفهمیدم ؟
پشت میز صبحانه می نشینی و من روبه رویت . با اینكه می دانم، اما می خواهم طبق معمول بپرسم :"شیر یا چای ؟" و تو،نپرسیده فنجان چای را پیش می كشی و زیر لب زمزمه می كنی : " چای " . سرت را پایین می اندازی . انگاردر فنجانت دنبال چیزی می گردی . از نوك موهایت كه روی پیشانیت ریخته چند قطره آب می ریزد روی میز . سرت را بلند می كنی . قرمزی چشمانت از چیست ؟
عزیز صدایت می زند . می روی پیشش . كوثر می آید به آشپزخانه . سرسری چند قلپ شیر می خورد و می رود .
تو و كوثر از در بیرون میروید . تا می خواهم بپرسم كی برمی گردی ؟ رویت را به طرف عزیز برمی گردانی ومی گویی كه چون پنج شنبه است ، سركار نمی روی و بعد از رساندن كوثر به مدرسه ، به خانه برمی گردی .
چه زود شش سالش شد . همین دیروز بود كه با عزیز رفتیم و وسایل اتاقش را خریدیم . تو گفته بودی صورتی و من گفته بودم آبی . تو می گفتی دختر است و من می گفتم پسر. و عزیز می خندید و می گفت : " سلامت است انشاءا... " . همین دیروز بود كه لحظه ای از درد به خود می پیچیدم و لحظه ای دیگر كه تو كوثر را كنارم می گذاشتی می خندیدم و چیزی از دردم یادم نمانده بود . همه گفتند شبیه من است و من گفتم شبیه توست . تو گفتی كه بوی بهشت می دهد . این كوثر است و در گوشش اذان گفتی . انگار همین دیروز بود .
دنبال عزیز می گردم . در اتاق كوثر است . قاب شكسته را از كشو در می آورد . خرده شیشه هایش را تمیز می كند و می گذارد سرجایش . چه عكس قشنگی . من و تو و كوثر . چه روز قشنگی . خرده شیشه می رود به دست عزیز . با دست دیگرش جای زخم را نگه می دارد و ابروهایش را درهم می كشد . سرش را پایین می اندازد و لبهایش را محكم به هم فشار می دهد . سرش را بالا می آورد . خرده شیشه های خونی روی زمین ریخته. قرمزی چشمانش از چیست ؟
صدایت را می شنوم . می آیم پیشت . پشت میز تحریر من می نشینی و شب نوشته هایم را می خوانی . مثل هر پنج شنبه . این كارت را دوست دارم . خیلی از حرفهایم را در نوشته هایم به تو می زنم . از همین نوشته هایم بود كه فهمیدی خواب دیده ام رفته ایم بهشت . خواب دیده بودم سر چشمه ای نشسته ایم و من دستانم را پر از آب می كنم . تا خواستم كمی از آب را بخورم ، تو گفتی كه اول به كوثر بدهم .
كوثر نمی خورد . تشنه نبود و تو اصرار می كردی . آب از لای انگشتانم ریخته بود و دیگر چیزی در دستم نمانده بود . خواستم دوباره دستم را پر كنم ، دیدم چشمه نیست . با تعجب به طرف تو برگشتم . تو هم نبودی . كوثر هم نبود . دیدم روی تپه ای آن طرف تر نشسته اید و آب بازی می كنید . نزدیكتان شدم . پسربچه ای با شما بود. پرسیدم :" این كیست ؟" و كوثر جواب داد :"دوست جدید من است . اسماعیل".
و تو گفتی كه این چشمه زمزم بوده . به خاطر خواب من و آرزوی هردویمان ، رفتیم مكه . من و تو وكوثر . و چقدر خوشحال بودیم وقتی از آب زمزم خوردیم و در آنجا عكس گرفتیم . چه عكس قشنگی. یكی در اتاق ما و یكی در اتاق كوثر .
هنوز داری می خوانی . سرت را پایین انداخته ای . انگار هیچ صدایی را نمی شنوی . عزیز چندبار صدایت می زند .سرت را بالا می آوری . قرمزی چشمانت از چیست ؟
می روی سوار ماشین می شوی و من كنارت می نشینم . می خواهم زیرلب ترانه ای بخوانم كه تو ضبط ماشین را روشن می كنی . شیشه را پایین می كشی . هنوز راه زیادی نرقته ایم كه ماشین را نگه می داری و پیاده می شوی . چند دقیقه بعد با یك دسته گل نرگس برمی گردی . از لبخندت می فهمم كه مثل همیشه مرا شرمنده كرده ای .
می رویم زیارت . مثل هر عصر پنج شنبه . از ماشین پیاده می شوی . زمین خیس است و بوی خاك نم زده می آید. یقه كتت را بالا می آوری.می آیی و كنارم می نشینی . می پرسم چرا كوثر را نیاوردی ؟ و تو كه از صبح با من حرفی نزده ای ، میگویی كه می خواستی با هم تنها باشیم . سرت را پایین می اندازی . مثل همیشه من نگفته ، تو می دانی كه تشنه ام و برایم آب می آوری . روی صورتم دست می كشی .
دستت بوی خاك نم زده می گیرد . یادم میاید اولین بار دو ماه پیش بود كه اینجا آمدیم . تو قرص ومحكم كنار من ایستاده بودی و من نگاهت می كردم.كوثر لحظه ای از تو جدا نمی شد . عزیز از حال می رفت ، تو محكم ایستاده بودی . كوثر جیغ می كشید ، تومحكم ایستاده بودی . و من آهسته می رفتم و دور می شدم . تو توان راه رفتن نداشتی . پاهایت لرزید و روی زانو افتادی .
صدایت را می شنوم . یك ساعتی می شود كه با من حرف می زنی و من مثل همیشه سراپا چشم شده ام و گوش . سرت پایین است
. گلها را روبه رویم می گذاری . دوباره روی صورتم دست می كشی . بلند می شوی . زیپ كتت را تا بالا می آوری . چانه ات را در یقه فرو می كنی . باد موهایت را روی صورتت می ریزد و اشك چشمانت را پنهان می كند . تو می روی و من منتظر می مانم . منتظر می مانم تا كی دوباره پنج شنبه شود و من برای دیدن تو و كوثر به خانه یمان بیایم .
نگار مهدیار
منبع : لوح