شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
هالوسیناسیون
گفتم: «تنها راهش همینه.» و آب دهنم رو مثل یك لقمهی بزرگ قورت دادم تا نفهمه كه بغض كردم. مظلومانه به پایین ـ شاید به نوك انگشتای پاش ـ خیره شده بود. بدون اینكه تغییری در صداش ظاهر بشه گفت: «از اولش هم میدونستم. میدونستم تو هم بالاخره از "مانی دیوونه" خسته میشی و مثل اونا میذاری میری... میدونستم...» گفتم: «ماندانا!» محكم گفته بودم، صدام رو كشدار كردم و گفتم: «ماندانا، ماندانا خانوم، مای مانی(۲)!» برعكس هر دفعه نخندید، سرش رو ب سمت شونهی مخالف چرخوند و گریه كرد. گفتم: «ماندانا خانوم... گریه میكنی...؟» مریض تخت كناری فریاد كشید: «ببر اون صدای انكرت رو!» به صورت چروكیده و موهای خاكستری كم پشتش كه روی صورتش ریخته بود، نگا كردم. گفتم: «خانوم گرامی، احترام خودتون رو حفظ كنید.» مانی زیر لب ـ طوری كه هم من و هم اون پیرزن صداش رو بشنویم ـ گفت: «ولش كن كثافت رو.»
گفتم: «ماندانا جان، بد حرف نزن. اون مریضه.» پیرزن ـ این دفعه با صدای آرومتری ـ گفت: «دیوونه» و همان طور كه دراز كشیده بود پشتش رو به ما كرد.
از لبهی تخت اومدم پایین. دستهام رو گذاشتم روی شونهی مانی: «نگام كن ماندانا خانوم.» سرش رو برگردوند و عكس من رو انداخت توی چشمای سیاه و خیسش. ادامه دادم: «تو فكر میكنی من از سنگم؟ دوسِت ندارم؟ هان؟» مشتای كوچكش رو كوبید به سینهام: «پس چرا میخوای بری؟» پیرزنه داد زد: «خفه شو! خفه شو!» هیچ كدوم محلش نذاشتیم. سعی كردم حسرتم رو با نقابی از آرامش بپوشونم.
نرم گفتم: «یادته فیلم اون بچه كوچولوهه رو كه دزدیده بودنش برات آورده بودم؟ نشستیم با هم دیدیم؟ یادته؟ دزده هی می گفت: مای مانی! مای مانی!» لبخندی كه كم كم روی گریهاش مینشست، یك دفعه محو شد و گفت: «بعد اون پیر سگ اومد منو گرفت به باد فحش! فكر می كرد من خودم رفتم بیرون فیلم گرفتم!» مسیر كلام همون طور كه دلم میخواست پیش رفته بود. گفتم: «آره، اونوقت چه حالی بهش دادیم! نه؟» خندهاش باعث شد دو گلوله اشكی كه انگار با هم مسابقه گذاشته بودند از دو طرف لپای گل انداختهش به پایین بدوند. گفت: «آره، تو زدی تو سرش، منم گیساش رو كشیدم. حقش بود پیر سگ.
به بابا مامانم فحش داده بود.» گفتم: «اما اگه اون كار رو نمی كردم، الان اینجا نبودی. نه؟ یك چیزی ازت میخوام ماندانا خانوم، از اینجا كه رفتی بیرون، حد اقل تا زمانی كه دكترا روت حساسند، با خاله كاری نداشته باش. بذار هر كاری میخواد بكنه. باشه؟» زیر لب فحشی داد كه نشنیدم. لحنم رو ملتمسانه كردم: «باشه؟ به خاطر سیا.» سرش رو به پایین تكون داد. پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: «فدای ماندانای باهوشم بشم.» گفت: «به شرط اینكه تو بمونی ها!» برگشته بودیم سر خونهی اول!
آهی كشیدم و گفتم: «دلم میخواد اما...» دوباره میخواست گریه كنه: «بمون...» صورتش را گرفتم لای دوتا دستام: «گوش كن مانی...» كه یك دفعه اون هم صورتم رو همون طور گرفت و لبهاش رو چسبوند به لبهام. فقط برای اینكه ناخواسته از تصمیمی كه گرفته بودم منصرف نشم، خودم رو از بوسش محروم كردم. گفتم: «گوش بده خانومم، گوش بده.» ناامیدانه نگام میكرد. ادامه دادم: «دلم میخواد باهات باشم، تا همیشه، تا آخر عمر.
اما دست خودم نیست كه. مگه مامان بابات دست خودشون بود؟ اونا رفتند ـ بی اینكه بخواند ـ منم باید برم.» دوباره گریه میكردم. نفسش رو مثل سكسكه بالا كشید: «چرا؟ آخه چرا؟» موهای سیاهش رو كه از زیر روسری در اومده بودند نوازش كردم: «خودت چراش رو میدونی. اون دكترا به من میگند هالوسینیشن(۱). شنیدی كه؟ تا وقتی هم من باهات باشم، از اینجا ولت نمیكنند. من نمیخوام تو رو اینجا، با این دیوونهها ببینم. نمیخوام همیشه از این قرصای كوفتی بخوری. نمیخوام. میفهمی؟»
پرستاری در اتاق رو باز كرد و با یك سینی وارد شد. با اینكه اون مطمئناً صدام رو نمیشنید، سرم رو بردم كنار گوش مانی و آروم نجوا كردم: «هیس!» بعد رفتم كنار پرستار. میدونستم وقت قرص مانداناست اما هیچ قرص سبز رنگی تو سینی نبود. این بار بلند بلند گفتم: «قرصت رو نیاورده مانی.» پیرزنه گفت: «هی، آمپولزن! میشه یه آمپول هوا به این دختره بزنی از دستش راهت شیم؟» مانی بی توجه به حرف پیرزن، به پرستار گفت: «خانوم، الان باید یه دونه قرص سبز بخورم.» پرستار با تعجب نگاهی به كارتكس و بعد به مانی انداخت و از اتاق خارج شد. روی تخت نشستم و پاهام رو آویزون كردم.
مانی گفت: «بدون تو، اون پیر سگ من رو هم میكشه. مثِ پدر ماردم. میدونم.» گفتم: «نه، تو دیگه از پسش بر میای، بار آخر یادت نیس مگه؟ چه درسی بهش دادی! تازه فعلاً كه قراره هیچ كاری بهش نداشته باشی. نه؟» و چشمك زدم. پرسید: «یعنی دیگه نمیبینمت سیاوش؟» دستم رو تو جیبم كردم و گل سر رو در آوردم. برای اینكه چشمم تو چشاش نیفته، خودم رو با گل سر و موهاش مشغول نشون دادم و دروغ گفتم: «چرا، چرا. تو قرصات رو مرتب بخور، از اینجا بیا بیرون، با خاله بساز، من هم به موقع میام و ترتیب خاله رو میدم. این دفعه جوری میزنم تو سرش كه یك راست بره بهشت زهرا.» هر دو خندیدیم.
كار زدن گلسر به موهاش رو تموم كرده بودم. با دروغی كه بهش گفتم، آروم شده بود. اگه قرصاش رو مرتب میخورد، دیگه من رو نمیدید. اما نمیخواستم اینا رو از چشمام بخونه. دستاش رو فشار دادم و گفتم: «خداحافظ مانی خانومی». قیافهی معصومانهاش نزدیك بود باز هم مرددم كنه: «خدافظ سیاوشم.» و تا وقتی كه صدای پای پرستار اومد، پوسهی آخر رو ادامه دادیم.
پرستار كه وارد شد از لای در رفتم بیرون. صدای فریاد پیرزن بلند شده بود كه: «دخترهی دزد، گل سرم رو بده. گل سرم...» اما پرستار میگفت: «ساكت باش خانوم. شما كه گل سر نداشتی!» آرام آرام در حالی كه سعی میكردم جادوی چشای سیاه ماندانا رو از ذهنم پاك كنم، تا جلوی در بخش رسیدم. این بار دیگه منتظر نشدم دكتری رد بشه تا باهاش برم بیرون، خودم رو مانند آبی كه از لای انگشتان بریزه، از بین میلهها رد كردم و مثل یك خیال دود شدم.
توحید عزیزی
اردیبهشت ۱۳۸۲ / بخش روانپزشكی بیمارستان طالقانی
(۱) Hallucination یك اصطلاح روانپزشكی است كه در فارسی «توهم» گفته میشود.
(۲) My money
اردیبهشت ۱۳۸۲ / بخش روانپزشكی بیمارستان طالقانی
(۱) Hallucination یك اصطلاح روانپزشكی است كه در فارسی «توهم» گفته میشود.
(۲) My money
منبع : لوح
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس شورای اسلامی حجاب مجلس دولت سیزدهم دولت رئیسی رئیس جمهور سیدابراهیم رئیسی گشت ارشاد پاکستان جمهوری اسلامی ایران
تهران قتل شهرداری تهران پلیس هواشناسی سیل کنکور فضای مجازی وزارت بهداشت سازمان سنجش زنان پایتخت
خودرو قیمت دلار قیمت خودرو بازار خودرو دلار بانک مرکزی قیمت طلا سایپا مسکن ارز تورم ایران خودرو
سینمای ایران سریال کیومرث پوراحمد تلویزیون سریال پایتخت قرآن کریم موسیقی سینما تئاتر ترانه علیدوستی کتاب مهران مدیری
کنکور ۱۴۰۳ اینترنت عبدالرسول پورعباس
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
پرسپولیس فوتبال استقلال جام حذفی آلومینیوم اراک فوتسال بازی تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا لیورپول
هوش مصنوعی گوگل تبلیغات نخبگان مدیران خودرو فناوری اپل ناسا سامسونگ آیفون بنیاد ملی نخبگان
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل