شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


ماگنولیا


ماگنولیا
▪ نویسنده و کارگردان:
پل تامس اندرسن.
▪ مدیر فیلمبرداری:
رابرت الزویت.
▪ تدوین:
دیلان تیکنور.
▪ طراح صحنه:
ویلیام آرنولد، مارک بریجز.
▪ موسیقی:
جان بریون.
▪ بازیگران:
جیسن روباردز (ارل پارتریج)، جولین مور (لیندا پارتریج)، تام کروز (فرانک مک لی)، فیلیپ سیمور هافمن (فیل پارما)، جان سی، رایلی (افسر پلیس جیم کورینگ)، ملورا والترز (کلودیا گیتور)، جرمی بلکمن(استنلی اسپکتر)، مابکل باون (ریک اپکتر)، ویلیام اچ. میسی (دانی اسمیت)، فیلیپ پیکرهال (جیمی گیتور)، ملیندا دیلون (رز گیتور)، امانوئل جانسن (دیکسن).١٨٨ دقیقه. محصول ١٩٩٩ آمریکا.
ارل پارتریج به علت ابتلا به سرطان با مرگ دست و پنجه نرم می کند و آخرین آروزیش برقراری ارتباط با پسر گمشده اش است. لیندا به خاطر پول با ارل ازدواج کرده، اما اکنون که شوهرش در حال مرگ است، دریافته که دلباخته اوست.
فرانک مک کی در تلویزیون فنون دلربائی از زنان را آموزش می دهد و در اوج بازی های مردانه اش است تا این که سرانجام خود را با خانواده اش رو در رو می بیند. استنلی اسپکتر کودکی نابغه و ستاره مسابقات حضور ذهن تلویزیون است که پاسخ هر سوالی را می داند، جز این که چه گونه باید مهر پدر را به دست آورد. ریک اسپکتر قادر به نظم بخشیدن به زندگی خود نیست و از قبل نبوغ فرزندش زندگی می کند. دانی اسمیت ستاره مسابقه های تلویزیونی حضور ذهن دهه ١٩٦٠ است که اکنون به سختی درگیر شغلی در یک فروشگاه لوازم برقی است و به خیال بافی درباره عشق و دلدادگی می پردازد. جیمی گیتور مجری مسابقه های تلویزیونی و نمادی از ارزش های خانوادگی، و نقطه مقابل تصویری است که از او ارائه می شود.
رز گیتور که همیشه به شوهرش وفادار بوده، اکنون در انتظار شنیدن آخرین و هولناک ترین اعترافات اوست. کلودیا ویلسن گیتور اشباع شده از کوکایین و غرق در تلویزیون، تنها در پی یافتن کسی هست که حقیقت را برایش بازگو کند. سرکار جیم کورینگ افسر دست و پا چلفتی و دلسوز لس آنجلس در جریان یک تحقیق معمولی دل می بازد. فیل پارما پرستار خانگی و موجودی وظیفه شناس است که آرزویش رساندن ارل پارتریج و پسر گمشده اش به همدیگر است. دیکسن (هنرمندی معترض و در حال شکوفایی یا شاعری خیابانی؟) چشم و زبان همسایگانش است.
روزی معمولی در دره سن فرنادو. پدری در حال مرگ، همسری جوان، یک پرستار مرد، پسری مشهور و گم شده، افسر پلیسی عاشق، کودکی نابغه، نابغه پیشین، مجری تلویزیون و دختری از خود بیگانه از گذر حوادث، شانس، اعمال انسانی، زمینه های مشترک، تاریخ گذشته و تقدیر آسمانی در هم می آمیزند و روزی در نقطه اوجی فراموش نشدنی زندگی شان به هم گره می خورند.
● پیوندهای گسسته
ماگنولیا سومین فیلم پل تامسن اندرسن و در نتیجه کامل ترین و طولانی ترین فیلم او تاکنون، و در عین حال مکمل دو فیلم اوست. اولین فیلم اندرسن جفت چهار (١٠١ دقیقه) در برزخ سرسرا های قمار خانه ها و اتاق های هتل ها به بررسی جدی و عمیق زندگی گروهی چهار نفره می پرداخت. شب های عیاشی ( ١٥٥ دقیقه) دومین فیلمش حکایت گر سرگشتگی انسان ها، استیصال و آروزهای بر باد رفته شان در پشت صحنه تولید فیلم های مستهجن بود (با شش شخصیت محوری)، و بالاخره ماگنولیا با زمان بیش از سه ساعت و بیش از ده شخصیت اصلی کامل ترین و انجام یافته ترین فیلم این سه گانه است.
ماگنولیا در مقیاسی کوچک نشان دهنده جامعه آمریکاست، با نه داستان در هم تنیده شده، که هر یک در روزی آرام و ابری در جنوب کالیفرنیا رخ می دهد. در فیلم شاهد هر گونه رویداد دیوانه واری هستیم، که در نهایت زنجیره ای از حوادث کاملا اتفاقی را شکل می دهند. والدین و فرزندان، خشم و بخشش، تلویزیون و زندگی واقعی، اندوه و از دست دادن، شانس و اراده و آفتاب و توفان در این روز با یکدیگر در تصادم هستند و در نهایت از میان این زنجیره حوادث به پدیده ای غیر قابل تصور منتهی می شوند (باریدن قورباغه از آسمان).
اما عصاره اندیشه اندرسن همچون دو فیلم قبلی اش در لفافه ای از ضعف های انسانی پیچیده شده؛ ضعف هایی که منجر به ایجاد هرج و مرجی جهان شمول شده است. در جفت چهار گروهی چهار نفری که هیچ کدام سر پناهی نداشتند به دنبال ایجاد وابستگی و تشکیل خانواده بودند (خانواده جایگزین) اما این خانواده تازه تشکیل شده دوامی نیافت. این خانواده جایگزین به شکلی بزرگ تر، پیچیده تر و انجام یافته تر در شب های عیاشی تصویر شد. کور سوی امیدی که در پایان فیلم با بازگشت ادی (فرزند خطا کار) به دامان خانواده ساختگی (هرچند با والدین خطرناک) به وجود آمد، هر چند کم فروغ اما نشانه ای به رهایی بود. روی سخن اندرسن در هر دو فیلم با کسانی بود که محبت و علاقه خود را در حقیقت از کسی به کسی دیگر منتقل کرده بودند و از کجا معلوم که سود برده بودند یا زیان؟
ماگنولیا همه عناصر فیلم های قبلی اندرسن – خود باختگی و مسخ انسان ها، روابط افسار گسیخته، متلاشی شدن کانون های خانواده و ... به اضافه استعمال موارد مخدر، غرق شدن در رسانه ها و نقش احتمالات در سرنوشت آدمی- را در خود دارد. ماگنولیا ظاهرا طرح مشخصی ندارد، هر چند مجموعه ای از عناصر نظیر پسرانی که به دنبال پدران خود هستند یا پدرانی که در جست و جوی بخشش هستند و هزاران عنصر برانگیزاننده دیگر را به کار گرفته است.
در نوک هرم روابط پیچیده ماگنولیا، ارل پارتریج قرار دارد. یک تهیه کننده بزرگ تلویزیونی رو به مرگ که تنها چیزی که قبل از مرگ می خواهد دیدن پسرش است (بازگرداندن فرزند خطا کار) که پا جای او گذاشته و وارد دنیای تلویزیون شده، هر چند در رشته ای متفاوت.
پسر ارل که نام فرانک تی جی مک کی را برگزیده، خدایگان دنیای اغواگری (نوعی پسر بد) و مردی با لبخند فریبنده و جذاب است که سمینارهای گران قیمت به راه می اندازد و در آن ها به مردان می آموزد که چه گونه در ایجاد رابطه با زنان موفق شوند.
فیل پارما، پرستار مرد، کسی که قصد دارد ترتیب ملاقات میان ارل و فرانک را بدهد، خود نیز به اندازۀ بیمارش نیازمند دستیابی به آرامش و آشتی قبل از مرگ است. و زمانی که در می یابد بیمارش به زودی خواهد مرد، به موجودی حساس تبدیل می شود، چون به ارل وابسته ست و در واقع به گونه ای افلاطونی عاشق این مرد شده و برای تخفیف دردش هر چه در توان دارد به کار می گیرد. او پرستاری نیست که شلوار و پیراهن سفید به تن کند و زمانی که دستمزدش را می گیرد دستخوش احساسات نشود. او انسانی است که واقعاً به کار روزمرۀ خود افتخار می کند، کاری که هر روز با زندگی و مرگ سر و کار دارد. در میان شخصیت های اصلی فیلم، پارما تنها کسی است که احتیاج به تزکیه ندارد و با گذشتۀ خود درگیر نیست.
لیندا پارتریج، کسی که به همین اندازه دلباختۀ ارل است، همسر جوانی که سال ها قبل به طمع دستیابی به پول با او ازدواج کرده و اکنون با علم به این که عاشق این پیرمرد رو به موت است، اعصابش متلاشی شده و در جست و جوی راهی برای اصلاح خطای خویش است، اما اسیر دارو می شود. زنی که در ظاهر همه چیز دارد، ولی از هر معنویتی تهی شده است.
نفوذ ارل پارتریج از سطح خانواده نیز فراتر رفته و به مردی که مجری مسابقۀ تلویزیونی پر طرفداری است، یعنی جیمی گیتور، می رسد. جیمی یکی از چهره های شاداب تلویزیونی است، اما اکنون که خود را با مرگ در اثر سرطان رو در رو می بیند، خواهان آشتی با دخترش کلودیا است. او در تمام زندگی اش مردم را دست انداخته و لگد مال کرده، اما از نظر اجتماعی پدری دوست داشتنی شناخته شده است. ولی اکنون با سوالاتی رو به رو می شود که قادر به پاسخ گویی به آن ها نیست. او حدود دوازده ساعت وقت دارد که خطاهای شصت سال زندگی را اصلاح کند و با ندامت خویش کنار بیاید و همچنین از همسر و دخترش تقاضای بخشش کند.
در مسابقۀ "بچه ها چه می دانند؟" که جیمی مجری آن است، استنلی اسپکتر نوجوان شرکت می کند: یک قهرمان نا بالغ تلویزیونی، کودکی نابغه که عطشی سیری ناپذیر برای دانستن دارد. او قادر به پاسخ گویی به هر سوال واقعی است اما پاسخ این سوال را که چرا پدرش را دوست ندارد نمی داند. مشکلات استنلی بازتابی از مشکلات دانی اسمیت است که خود زمانی بچۀ نابغه همین مسابقه بود، قبل از آن که پا به یک زندگی مبهم بگذارد.
جیم کورینگ افسر پلیس لس آنجلس است؛ مردی که تنها انگیزه اش فقط کمک به دیگران است. او بر حسب وظیفه به آپارتمان کلودیا می رود؛ زنی که از گذشتۀ خود ناخشنود است و تصادفاً دختر جیمی گیتور نیز هست. مسیر زندگی جیم پس از آشنایی با کلودیا تغییر خواهد کرد. کلودیا فردی است گم گشته و مردد میان مرگ و زندگی که فقط به دنبال یافتن فردی صادق برای اعتراف متقابل است.
اندرسن در سومین فیلمش اپرایی باشکوه خلق کرده که او را دوباره به عنوان جسور ترین فیلمساز معاصر هالیوود مطرح می کند. این نمایش مملو از حوادث غیر مترقبۀ تقدیر و سرنوشت و احتیاج و عشق در روابط انسانی، ادیسۀ اخلاقی زندگی انسان معاصر است. ماگنولیا در اخرین سال هزاره قبلی ساخته شده و در واقع از نظر ساختاری و سبک کامل ترین و غمگنانه ترین قصۀ پست مدرن معاصر است.
جرات می کنم و او را با نابغه بی نظیر و به نوعی با کودک نابغه هالیوود[اورسن ولز] مقایسه می کنم. او نیز چون ولز موفق به ساختن اثری شده که مرز روایت در سینما را می شکند(ولز در ٢٥ سالگی اولین فیلمش همشهری کین را ساخت و اندرسن در ٢٩ سالگی سومین و کامل ترین اثرش ماگنولیا را عرضه کرده است). وجه تشابه بعدی، دلبستگی هر دو به شیوۀ روایتی رئالیسم جادویی است، که ظاهراً هر دو آن را بهترین نوع روایت برای خلق فضای سرشار از غربت و از خود بیگانگی بشر امروزی یافته اند.یکی از دلایل عمده توفیق اندرسن نه استعداد، بلکه خود سازی است. او در ماگنولیا بار دیگر ثابت می کند که یکی از زیرک ترین و نکته سنج ترین نویسندگان معاصر و دارای چشمی تیز و نکته بین در بررسی موقعیت انسان معاصر است. شیوۀ خاص و پر انرژی او در کار با بازیگران و گفت و گوها فوق العاده است. نمونه ای ترین این صحنه ها تک گویی درخشان دانی اسمیت دربارۀ پوچی زندگی در یک بار دخمه مانند است.
مثل دو فیلم قبلی اندرسن که با وسواس تمام طراحی و فیلمبرداری شده بود، ماگنولیا نیز از نظر طراحی صحنه و لباس و فیلمبرداری در حد کمال است. فیلم متعلق به دورانی خاص و مکانی خاص است. دورانی که فردیت، از خود بیگانگی و نفوذ رسانه ها در آن موج می زند، پس باید لباس ها نیز چون وسیله ای برای استتار طراحی شوند و نشان دهندۀ چیزی متفاوت از آن چه باشند که در درون شخص می گذرد. مثلاً لیندا پارتریج کتی پوستی به تن دارد، اما از فقر درونی رنج می برد. ارل پارتریج نیز که روپوش بیمارستانی بر تن دارد، بلوزی قدیمی را روی آن می پوشد تا به یاد گذشته ای سراسر خطا و اشتباه بیفتد. فرانک مک کی نیز لباس های چسبان و بدن نمای یک قهرمان را پوشیده، اما از درون در حال از هم پاشیدن است.
رابرت الزویت نیز در سومین همکاری اش با اندرسن در فیلمی بلند تمام توان خود را به کار گرفته تا رنگ ها و سایه ها را به کنترل خود در آورد. کنتراست بین رنگ سرد آبی تلویزیون و رنگ های گرم دکوراسیون منازل و تن انسان ها یادآور رنگ های گل ماگنولیاست. رنگ های سبز، قهوه ای و سفید ملایمی که نوعی حس زمان و لحظه را تداعی می کنند و در عین حال همپای شخصیت های فیلم عمیق تر می شوند و بافت غنی تری می یابند.
ماگنولیا شروعی غیر منتظره دارد. سه واقعۀ خشونت آمیز که با گفتار متنی که بر روی آن می آید نقش شانس و تصادف را در زندگی و سرنوشت آدمی یادآوری می کند. ظاهراً هیچ کدام از شخصیت های فیلم مایل به انجام بعضی کارها نیستند، اما اتفاق های سلسله وار و گریز ناپذیری که پیش می آید، آن ها را وادار به رویارویی با گذشته، حال و نزدیکان شان می کند. مثلاً فرانک نمی خواهد پدرش را که او و مادر مبتلا به سرطان و رو به مرگش را رها کرده، ببیند. اما در پایان مجبور به ملاقات پدر اشتباه کارش می شود.
ماگنولیا در مقایسه با نمونه های مشابه از نظر نوع روایت داستان که متکی بر تصادف و تقدیر است(مثلاً باشگاه مشت زنی) در مقامی بالاتر قرار می گیرد. چون اندرسن با جسارت تمام برای شخصیت های غمگین خود مکمل ها یا متضادهایی خلق می کند که بر غنای داستان می افزاید. مثلاً استنلی اسپکتر و دانی اسمیت. در هر رابطۀ دو نفره نیز یکی سعی در کنترل یا آزار دیگری دارد، مانند لیندا که به متصدی داروخانه پرخاش می کند.
منتقدان غربی شب های عیاشی را سهل انگارانه متاثر از فیلم های اسکورسیزی خواندند و مطمئناً ماگنولیا را مانند کریستوفر نول با برش های کوتاه آلتمن یا با شهر امید درام سیاسی جان سیلز مقایسه خواهند کرد. فیلم هایی که به نوبۀ خود تصویری تلخ و زننده ار انسان شهرنشین و بیماری از خود بیگانگی اش به نمایش می گذارند.
بیگانگی ای که ریشۀ بحران های عظیم آینده است. اگر آلتمن از یک زلزله برای گردآوری شخصیت های داستانش سود برد، اندرسن جلوه ای آخر زمانی تر برمی گزیند؛ باران وحشت انگیز قورباغه ها که جلوه ای فرا واقع گرایانه نیز دارد و فقط بهانه ای برای هم داستان کردن شخصیت های نا همگون فیلم نیست. ماگنولیا مانند برش های کوتاه تلخ و بدبین نیست و در مقام مقایسه با شهر امید نیز که فرجامی خوش دارد؛ فاقد خوش بینی نیز است. اندرسن ترجیح می دهد شخصیت هایی خلق کند که در خلال یک جریان حتی تصادفی و غیر منتظره به تفکر فرو روند. اندرسن با چنین دیدگاهی مادی گرایی لجام گسیخته و وابستگی غیر قابل کنترل آدمی به رسانه ها را در مقابل ارزش هایی چون ازدواج و عشق در خانواده قرار می دهد.
مسیری که اندرسن در گذر از سه فیلم طی کرده بسیار روشن و زیرکانه است. در جفت چهار خانوادۀ جایگزین تازه تشکیل شده را در شرف متلاشی شدن قرار داد و در شب های عیاشی فرزند خطا کار را به دامان خانوادۀ جایگزین بازگرداند و بالاخره در ماگنولیا خانوادۀ اصیل را تقدیس کرده است. چشم انداز دلفریبی که در دهۀ ١٩٧٠ با آزادی های نوع غربی مقابل چشمان بسیاری گسترده شد و در دهۀ ١٩٨٠ به سقوط و تباهی رسید، اما در دهۀ ١٩٩٠ ظهور کورسوی امید و نوید بخش بیداری در ظلمت بود.
ماگنولیا در پی فریفتن تماشاگر نیست، امید بیهوده به او ارزانی نمی کند و جذابیت آن نیز برای مخاطب در همین نکته نهفته است. برای تماشاگر فرهیخته تر نیز ساختار موزائیک گونۀ رویدادهایی که به زیبایی هر چه تمام تر پرداخته و در کنار هم چیده می شوند تا در نهایت به شکل قطعه ای منسجم در آیند، کافی است. ماگنولیا مانند شب های عیاشی از قضاوت درباره شخصیت ها سر باز می زند و در عوض این امکان را فراهم می کند تا شخصیت های فیلم از پرتگاه های لغزندۀ خود ساخته سقوط کنند تا برخورد شدید آن ها با زمین را نمایش دهد. و همچنین رستگاری اندک آن ها را پس از لحظات اضطراب آور گذرایی که هر تماشاگری را دستخوش خلجان روحی می کند.
ماگنولیا با بازی درخشان تام کروز[که قبول چنین نقشی در کارنامه اش پس از چشمان کاملاً بسته ریسکی بزرگ محسوب می شود]، جولین مور، جان سی رایلی، فیلیپ بیکر هال و فیلیپ سیمور هافمن اثری قابل توجه، نمایشی پر تهور و بی باکانه است. اما بر خلاف اندرسن که دست تقدیر و تصادف راه هایی برای جبران خطاها و رستگاری در اینده مقابل شخصیت هایش می گذارد، معتقدم انسان امروزی به عنصری بالاتر از شانس و تصادف برای نجات خود و فرزندانش نیاز دارد.
● پل تامس اندرسن Paul Thomas Anderson
متولد اول ژانویۀ ١٩٧٠در استودیو سیتی، کالیفرنیا. در نوجوانی شیفتۀ فیلمسازی شد و فعالیتش را با دستیاری در فیلم های تلویزیونی و ویدیویی در لس آنجلس و نیویورک آغاز کرد. پس از همکاری در تولید چند فیلم مستقل کوتاه، اولین فیلمش داستان دیرک دیگلر را در هجده سالگی ساخت که بعدها تبدیل به شب های عیاشی شد.
در ١٩٩٣ با فیلم کوتاه سیگارها و قهوه که با دوربین قرضی فیلمبرداری شده بود، توجه همه را به خود جلب کرد و توفیق فیلم باعث شد اولین فیلم بلندش را در کارگاه فیلمسازی انستیتو سندنس بسازد. سیدنی/ جفت چهار که در ١٩٩٦ به نمایش در آمد، ماجرایی از عشق، انتقام و رستگاری در نوادا بود با شرکت فیلیپ بیکر هال، جان سی رایلی، ساموئل ال جکسون و گوئینت پالترو. این فیلم به دلیل اجرای پیچیده و روان شناسی حیرت انگیز انسانی اش تحسین شد و مجلۀ فیلم کامنت، اندرسن را خوش آتیه ترین فیلمساز ١٩٩٧ معرفی کرد. یک سال بعد دومین فیلم اندرسن، شب های عیاشی، این پیش بینی را تایید کرد. فیلم با شرکت مارک والبرگ، جولین مور، برت رینولدز، جان سی رایلی و فیلیپ بیکر هال ساخته شد و مورد تحسین منتقدان قرار گرفت و نامزد سه جایزۀ اسکار شد.
اندرسن که در هر دو فیلم بلندش در مسیری غیر قابل پیش بینی به سراغ تابوها رفته بود، خیلی زود به عنوان نویسنده و کارگردانی که فیلم های پر مخاطره تهیه می کند، مشهور شد. روابط پیچیدۀ میان شخصیت های متعدد فیلم هایش و تحریک شدید احساسات طیف وسیعی از مخاطبان او را به عنوان فیلمسازی با دیدگاه سینمایی بی نهایت شخصی و متمایز از دیگران شناساند و مشوق فیلمسازان بسیاری شد که سعی در ایجاد تحول در صنعت سرگرمی سازی بزرگسالان داشتند.
شب های عیاشی موفق به دریافت جایزۀ بهترین کارگردان نوپای انجمن منتقدان فیلم بوستون و جایزۀ بهترین فیلمنامۀ انجمن قلم غرب ایالات متحده شده است. ماگنولیا سومین، کامل ترین و جاه طلبانه ترین اثر پل تامس اندرسن تا امروز نیز نامزد دریافت اسکار بهترین فیلمنامه اصیل و برنده خرس طلای جشنواره برلین ١٩٩٩ بوده است.
آخرین فیلمش Punch-Drunk Love که خود از آن به عنوان یک زنگ تفریح یاد می کند برنده جایزه بهترین کارگردانی از جشنواره کن، انجمن منتقدان فیلم تورنتو و بهترین فیلمنامه از جشنواره گیخون شده است. اندرسن در طول چهار سال گذشته تنها یک فیلم تلویزیونی به نام Couch و دو فیلم ویدیویی به نام های Mattress Man Commercial,Blossoms & Blood ساخته است.
فیلمشناسی[نویسنده و کارگردن]: داستان دیرک دیگلر(١٩٨٨)، سیگارها و قهوه(١٩٩٣)، سیدنی/جفت چهار(١٩٩٦)، شب های عیاشی(١٩٩٧ و تهیه کننده)، ماگنولیا(١٩٩٩ و همکار تهیه کننده)، Punch-Drunk Love(٢٠٠٢).
وبلاگ موج نو
منبع : وب سایت سینمائی هنر هفتم


همچنین مشاهده کنید