جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


نوعی نگاه به NLP


نوعی نگاه به NLP
مردی در یک فروشگاه زنی را مشاهده کرد، با دختر کوچولوی سه ساله ای که در سبدش بود. همانطوری که آنها از قسمت کلوچه و بیسکویت می گذشتند، دختر کوچولو تقاضای بیسکویت کرد و مادرش به او پاسخ منفی داد.
دختر کوچولو شروع به نق زدن و گریه و زاری کرد و مادرش با آرامی گفت : "ببین مونیکا، ما هنوز نصف غرفه ها را رد کرده ایم، ناراحت نشو، زیاد طول نمی کشه." زود به قسمت شکلات ها رسیدند و دختر کوچولو برای شکلات فریاد برآورد.
مادرش گفت : "ببین، ببین مونیکا، ناراحت نشو، فقط دو قسمت دیگر مانده و ما زود به صندوق می رسیم. موقعی که آنها به صندوق رسیدند، دختر کوچولو درخواست آدامس کرد و چون دید، مادرش هیچ چیز برایش نخرید، با صدای بلند شروع به گریه کرد. مادرش صبورانه گفت : "ببین مونیکا، ما ظرف پنج دقیقه از صندوق می گذریم و می تونی به خونه بری و خواب خوشی داشته باشی."
مرد دنبال آنها رفت و موقعی که آنها بیرون رفتند، جلوی آن زن را گرفت و با حالت عصبانی به او گفت : "من نتوانستم تحمل کنم و ببینم که شما چگونه خونسردانه با این مونیکا کوچولو رفتار می کنید."
مادر گفت : "مونیکا من هستم ... نام دختر کوچولوی من تامی است."
● کفش و جوراب
بچه ای ده ساله با پای برهنه جلو یک کفش فروشی در پیاده رو ایستاده بود و در حالیکه به ویترین مغازه خیره شده بود، از سرما می لرزید. خانمی به اون بچه رسید و گفت : "کوچولوی من چرا اینگونه و مشتاقانه به پنجره می نگری؟"
بچه پاسخ داد : "من داشتم از خدا تقاضا می کردم که یک جفت کفش به من بدهد."
خانم دست بچه را گرفت و او را به فروشگاه برد و از فروشنده تقاضا کرد تعدادی کفش و جوراب بیاورد. از فروشنده پرسید که میتونه برایش یک لگن و حوله بیاورد. فروشنده نیز چنین کرد. خانم او را به پشت مغازه برد و دستکش های خود را درآورده، پاهای کوچک پسرک را شست و با حوله خشک کرد.
در این موقع فروشنده جوراب را آورد و او آنها را به پای پسرک کرد. همچنین یک جفت کفش نیز برای او خرید. او دستی به پشت سر پسرک کشید و گفت : "شک نکن پسرکم، حالا احساس خوبی داری؟"
موقعی که خانم خواست برود، پسرک متحیر او را با دست بغل کرد و در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود و به صورت آن زن نگاه می کرد، به او پاسخ داد : "آیا شما همسر خدا هستید؟"
● سرباز
این داستان در مورد سربازی است که از جنگ ویتنام به خانه برمی گشت. او از سانفرانسیسکو به خانه زنگ زد : "مامان، بابا من دارم میآم خونه، ولی یه خواهش دارم : من دوستی دارم که می خواهم او را با خودم بیاورم."
و آنها پاسخ دادند : "از ملاقاتش خوشحال می شیم."
پسر ادامه داد : "یه چیزی هست که باید بدونید. او در جنگ به وضع ناجوری آسیب دیده است. او در منطقه پر از مین قدم می زد و یک بازو و پای خود را از دست داده است. او جایی برای رفتن ندارد و من می خواهم که او با ما زندگی کند."
"ما متأسفیم پسر. شاید بتونیم کمکش کنیم که جایی برای زندگی کردن پیدا کند."
"نه مامان و بابا، من می خوام او با ما زندگی کند."
پدرش گفت : "پسرم تو نمی فهمی چه می‌خواهی، تحمل شخصی ناقص برای ما بسیار مشکل و دردسر آفرین است. ما زندگی خودمان را می کنیم و نمی توانیم اجازه بدیم شخصی مثل این زندگی ما را تحت تأثیر قرار دهد. من فکر کنم که بهتر، تو تنها بیایی خونه و این دوست را فراموش کنی، او راهی برای زندگی خود پیدا خواهد کرد."در آن لحظه پسر تلفن را قطع کرد و والدینش چیز دیگری نشنیدند.
چند روز بعد آنها تلفنی از پلیس سانفرانسیسکو داشتند. پسرشان پس از سقوط از یک ساختمان مرده بود. پلیس اعتقاد به خودکشی داشت. والدین ناراحت و اندوهگین به سانفرانسیسکو شهر مورگیو رفتند تا جسد پسرشان را شناسایی کنند. آنها وی را تشخیص دادند با یک پا و یک دست.
منبع : اینترنت
مترجم : محمدرضا خلیلی مقدم
کارشناس ارشد هوش مصنوعی کامپیوتر
منبع : مجله الکترونیکی هوم


همچنین مشاهده کنید