شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


بابانوئل ما ایرانی ها


بابانوئل ما ایرانی ها
مدل پدر بزرگی تکیه زده بودم و داشتم فرهاد گوش می دادم : بوی عیدی ... بوی توپ ... بوی کاغذ رنگی ... یکهو شنیدم از بیرون صدا می آید. انگار کسی روی پشت بام داشت چهارنعل می تاخت. کمی ترسیدم. خواستم به ۱۱۰ زنگ بزنم که فکر کردم الان یا مشغول گرفتن اسم راننده نمونه است و یا باز با برنامه ای روی هم ریخته اند و ...
در همین افکار بودم که کسی گفت: "یاالله... یاالله... سرِ کسی وا نباشه". بعد یک آدم چاق و تپل مپل از پنجره آمد داخل. من را که دید انگار یک سطل آب نمک سر کشیده باشد، گفت: "اَه... بچه جون تو هم که بیداری. نمی خواهی بخوابی؟". برگشت که از پنجره برود بیرون. من هم که انگار از ما بهتران دیده باشم، خشکم زده بود. در آستانه خروج کامل از پنجره بود که گفتم: "ببخشید شما ؟". نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و گفت: "به نظرت من شبیه کی اَم؟". گفتم: "بن لادن!" . پوزخندی زد و راهش را گرفت که برود. با تعجب داد زدم: "یعنی ما هم بابانوئل داریم ؟". برگشت. کمی خوشحال شد. گفت: "چه عجب". به داخل دعوتش کردم. نشست. مدام نگران وقت بود و این که نکند دیر برسد.
گفتم: "بابانوئل جون، توی ایران چی سروقته که تو بخواهی سروقت برسی ؟ تو ایران خود سال هم سروقت تحویل نمی شه". کمی آرام شد. گفت: "هدیه ات را کجا بگذارم ؟ توی همان جوراب که آویزان است ؟"
- نه، نه. اون بو می ده. بده خودم.
- بچه جان، چرا جورابت رو نمی شوری که بوی گربه مرده نده ؟
- بابانوئل جون، تو دیگه چرا ؟ خودت می دونی که برای من روشنفکر، اُفت کلاس داره جورابم را بشورم.
بگذریم... خواستم از خودش بگوید. کلاه رنگ و رو رفته سابقاً قرمزش را درآورد. دستی به موهای سفیدش کشید و گفت: "چی بگم؟ بابانوئل ام. کارم هدیه دادن به بچه هاست". پرسیدم که آیا راضی هست یا نه ؟. آهی سرد از دل پر درد کشید و گفت: "خدا راضی باشه".
- شما بابانوئل خارجی ها رو هم می بینی ؟
- ای... گهگاهی.
- اون چی ؟ اون هم مثل شما شاکیه ؟
- نه بابا. اون برای خودش خیلی حال می کنه.
- یعنی چی ؟
- یعنی این که اولاً یک کارخانه اسباب بازی سازی در بست داره، با یک عالمه آدم کوچولوی کارمند؛ اما این جا کمیته امداد یه زیرزمین بهم داده، من هم چندتا کارگر افغانی گرفتم. اون لباس نو می پوشه و تیپ می زنه؛ این پیراهن مثلاً قرمز من فکر می کنی مال کِی و کجاست ؟ اورار سال پیش خریدمش. تازه چینی هم هست. بعدش هم اون اگر وضعش خوب نباشه، کسی اون رو نمی بینه، چون بچه های خارج ساعت ۹ شب می خوابند؛ اما این جا بچه ها تا صبح می شینند پای چت و فوتبال و ماهواره. تازه اگر کسی هم اون رو ببینه خوشحال میشه نه این که فکر کنه دزده و با چوب و چماق بیافتند به جونش. الان روح مادر و خواهر من داره می لرزه.
- اشکال نداره بابی! خوب دیگه چی؟
- هچی. اون یه سری گوزن شمالی و سورتمه تر و تمیز داره؛ من چندتا یابو و یه گاری قدیمی. اون...
خلاصه بابانوئل از گرم بودن شب های عید این جا و افتضاح بودن راه های هوایی و جریمه های سنگین رانندگی در آسمان و گرانی میوه و فشفشه هایی که بچه ها چهار شنبه سوری به هوا می فرستند و از بغل گوش اون رد میشه و نبود شومینه و مجبور بودن آمدن از پنجره و اشتباه گرفتن با هواپیمای بدون سرنشین و هزاران چیز مختلف صحبت کرد.
در آخر هم گفت: در کل هیچکی ما رو تحویل نمی گیره.
گفتم: این حرف ها رو نزن. همه با دیدن بابانوئل خوشحال می شوند.
خنده تلخی کرد و گفت: نه عزیزم. یک سری از افراد من رو که می بینند می گن: هی، رضا مارمولک رو باش! یک سری هم میگن: پیری جون، شنل قرمزی شدی یا کلاه قرمزی ؟ قرمزت رو بخورم! یک سری هم که میگن: ببین پدر جان، احترام موی سفیدت واجب. ولی لامصب این چه کاریه که تو می کنی ؟ تو با این کارت تمام فرهنگ اصیل ایرانی ما رو له می کنی. لجن می پاشی بر تمام دستاوردهای غنی ما از ایران باستان تا کنون. ای تهاجم فرهنگی بدبخت. برو گم شو. ما خودمون هزاران امثال تو رو در فرهنگ پربار خودمون داریم و ...
- راستی بابانوئل. از حاجی فیروز چه خبر ؟
- یک مدتی که به خاطر انجام حرکات موزون بازداشت بود. بعدش هم رفت که پناهنده بشه. الان هم باید توی یکی از سواحل همین کشورها مشغول گرفتن حموم آفتاب باشه.
- داشتیم بابانوئل ؟ اون که خودش سیاه بود. حموم آفتاب دیگه چه صیغه ایه ؟
- صیغه سوم شخص مخاطب موقت! به خاطر این که از کشور بره بیرون با لیزر عمل سفیدسازی انجام داد.
- راستی گفتی صیغه، من یادم رفت بپرسم چقدر درس خوندی ؟
- دکترای هرمنوتیک دارم.
- دکترای چی چی تیک، داری ؟ پس چرا تو این کاری ؟ بزن برو سر یه کار دیگه.
- ای داد بیداد. کار کو پسرم ؟ نه این جا کار هست نه اون ور آب. این جا رو که خودت داری می بینی؛ اون ور هم نمونه اش همین البرادعی بیچاره. دکترا داره اما توی آژانس کار می کنه!
- خب، می گفتی...
- آره، باهام این جوری رفتار میشه. بعضی ها تا میگم من بچه ها رو دوست دارم، میگن: ای نامرد. پس تو همدست بیجه هستی ؟! وقتی هم میگم: من همه شماها رو دوست دارم، میگن: آهان، پس تو کاندید ریاست جمهوری هستی!
- ...
خلاصه ما اون شب کلی با هم گپ زدیم و حال کردیم. آخر سر هم علیرغم میل باطنی اش، رفت. رفت که شاید سال آینده برگردد؛ شاید هم برنگردد (چون کلسترول خونش رفته بود بالا، می گفت می خواد بازنشسته بشه و بره دکه باز کنه! ).
مهدی سالاری
منبع : دو هفته نامه الکترونیک شرقیان


همچنین مشاهده کنید