یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
شبح سرگردان
خانم (جان امرسون) كنار پنجره نشسته بود وخیاطی میكرد. نگاهی به بیرون انداخت وچشمش به خانم (رودا میزرو) افتاد كه به سمتخانه او میآمد. از اندام به جلو خم شده وعجلهای كه در قدم برداشتن داشت، فهمیدخبرهای تازهای دارد. رودا میزرو همیشههمینطور بود. اگر خبر جدیدی میشنید تا آن رابه كسی نمیگفت آرامش نداشت و معمولااخبارش را اول به اطلاع خانم امرسونمیرساند. آنها سالها بود كه با هم دوست بودند.
خانم امرسون از دیدن خانم میزرو خوشحال شدو از پشت پنجره سرش را به علامت سلام برای اوتكان داد. سریع به اتاق نشیمن رفت و یك صندلیراحتی آورد و رو به روی صندلی خودش،كنارپنجره گذاشت. بعد دم در رفت تا به دوستشخوشامد بگوید: (عصر بخیر. واقعا خوشحالم كهآمدی، تمام روز تنها بودم. جان رفته شهر،میخواستم بعدازظهر بیایم خانهتان، ولی خیاطیداشتم. باید چینهای دامن مشكیام را درستمیكردم.) خانم میزرو جواب داد: ولی من به جزبافتنی كار دیگری نداشتم. به خاطر همین گفتمچند دقیقه بیام پیش تو و روی صندلی راحتینشست و بافتنیاش را در دست گرفت و شروع بهبافتن كلاف آبیرنگ پشمی كرد. خانم امرسونگفت: (خیلی قشنگ است). خانم میزرو پاسخداد: به نظر خودم هم قشنگ است. به طور حتمآن را برای بازارچه خیریه كلیسا میبافی؟ آره،البته فكر نمیكنم زیاد برایش پول بدهند. بیشتربرای سرگرمی است. پارسال آنها را چندفروختی؟ بیست و پنج سنت، ولی این قیمت اصلامنصفانه نیست. آره برای هر كدام از این بافتنیهاباید یك هفته، دقیقه به دقیقه میل بزنم. بعضیوقتها دلسرد میشوم، ولی به هر حال نبایدشكایتی بكنم، چون دارم برای خدا كار میكنم.خانم امرسون در حالیكه روی صندلی خودمینشست و دامن لباسش را در دست میگرفتگفت: اما چیز قشنگی است.
خانمها در سكوت شروع به كار كردند. یكی بافتنیمیبافت و دیگری خیاطی میكرد. هر دو منتظربودند. خانم امرسون منتظر بود اخبار جدید رابشنود. بالاخره نتوانست طاقت بیاورد و گفت: تازهچه خبر؟ زن دیگر با طفره گفت: فكر نمیكنمبرایت زیاد جالب توجه باشد. خانم امرسونپاسخ داد: جالب است، نمیتوانی مرا فریببدهی. از كجا میدانی؟ از طرز نگاه كردنت! خانممیزرو خندید و بعد گفت: شوهرم (سایمون) هممیگوید صورت من تمام احساساتم را برملامیكند. هیچ چیزی را نمیتوانم پنهان كنم،راستش یك خبر جدید دارم، سایمون امروز كهبرای ناهار خانه آمد گفت شنیده، خانه قدیمی(سارجنت) اجاره شده است. خانم امرسونخیاطیاش را رها كرد و به دوستش خیره شد:دروغ میگویی! راست میگویم، ولی كی آنجا رااجاره كرده است؟ خانم میزرو گفت: میگویند ازاهالی بوستون هستند. خانه قبلیشان زیاد بزرگنبوده است به خاطر همین به اینجا آمدهاند. وضعمالیشان خوب است. خواهر مرده هم كه مجرداست با آنها زندگی میكند. میگویند او هم شاغلاست و در بوستون كار میكند. به خاطر همینبرایشان سخت نیست اجاره خانه به آن بزرگی رابدهند. آره، آنجا خیلی مجلل و با شكوهه، ولی...خانم میزرو ادامه داد: اوه، سایمون گفت به آنهاگفتهاند آن خانه چه جوری است، ولی مردهخندیده و گفته من و خانوادهام از این چیزهانمیترسیم. گفته روح ببینیم بهتر از این است كه درخانهای بدون نور و كوچك از جا تنگی بمیریم وخودمان روح بشویم. سایمون میگوید مردهخیلی شوخ طبع است.
خانم امرسون گفت: (خب، آنجا خانه قشنگیاست. شاید اصلا روح نداشته باشد. این جوری كهبه نظر نمیآید. من كه زیاد از این چیزهانمیترسم، ولی اگر زنش بترسه چی؟ خانم میزرو باتاكید جواب داد: هیچ چیزی نمیتواند مرامجبور كند، توی خانهای كه این حرفها را درموردش میزنند، زندگی كنم. حتی اگر پولاجارهاش را به من بدهند، به آن جا نمیروم.آنقدر در خانه ارواح بودهام كه برای هفت پشتمبس است!
با شنیدن نام خانه ارواح حس كنجكاوی در چهرهخانم امرسون موج زد و با لحن نجواگونهایپرسید: آن جا بودهای؟ بله و دیگر نمیخواهم درچنین جایی باشم. قبل از این كه بیایی اینجا؟ بله،قبل از این كه ازدواج كنم. آن موقع یك دخترجوان بودم. خانم امرسون با صدای ترس آلودیپرسید: یعنی واقعا در خانه ارواح زندگی...؟ خانممیزرو به سنگینی سرش را به علامت تایید تكانداد، چیزی هم دیدی؟ خانم میزرو دوباره سرشرا تكان داد. صدمهای به تو نزد؟ نه، صدمهای بهمن نزد، ولی دیدن این چیزها برای هیچ كس دردنیا عادی نیست و به هر حال به آدم ضربه میزند.
خانم امرسون بیاراده حركتهای عصبیمیكرد. بالاخره گفت: من نمیخواهم مجبورتكنم در موردش حرف بزنی. چون ممكن استیادآوری آن دوران تو را ناراحت كند، ولی شایدهم با حرف زدن سبك بشوی و نگرانیات كمتربشود. خانم میزرو گفت: (همیشه سعی میكنم بهآن فكر نكنم. تا به حال به جز سایمون به هیچكسنگفتهام. شاید فكر میكردم عاقلانه نیست.نمیدانستم مردم چی میگویند. سایمونمیگفت هیچ حرفی در مورد آن نزنم. برایخودش هم باور كردنی نبود. گفت اگر به همهبگویم، مردم میگویند دیوانه هستم. خانمامرسون با نگاه سرزنش آلودی میگفت: (ولیمن مطمئنم چنین حرفی نمیزنم. خودت كه مرامیشناسی! خانم میزرو پاسخ داد: بله میدانم.میدانم كه تو این حرف را نمیزنی. اگر دلتنخواهد به هیچ كس هم نمیگویم و بله دوستندارم بگویی.
خانم امرسون دوباره دامنش را در دست گرفت.خانم میزرو هم دوباره مشغول بافتن شد و بعدشروع به تعریف كرد: البته نمیخواهم بگویم بهروح اعتقاد دارم یا ندارم. ولی چیزی كهمیخواهم تعریف كنم چیزهایی هستند كه به چشمخودم دیدم. هیچ توضیحی هم برای آن ندارم.در سالهای اخیر حتی یك روز هم نشده است كهآن اتفاقها را فراموش كنم. همیشه با یادآوریآن از ترس پشتم لرزیده است. موضوعبرمیگردد به قبل از ازدواج من. آن وقتهادختر جوانی بودم و در ایست ولمینگتون زندگیمیكردم. تازه آنجا رفته بودم پدر و مادرم پنجسال پیش از آن از دنیا رفته بودند. معلم مدرسهآن جا شده بودم. به خاطر همین هم در خانهخانم (آملیا دنیسون) و خواهرش خانم (ابیبرد)پانسیون شدم. خانم ابیبرد بیوه بود ولی بچهنداشت. آنها پولدار نبودند و به تازگی با هم آنخانه را خریده بودند و به ایست ولمینگتون آمدهبودند. خانه خیلی قشنگی بود ولی خیلی قدیمیو زهواردررفته بود. برایش پول زیادی دادهبودند و حالا دیگر چیزی نداشتند كه خرج تعمیرآن بكنند. به خاطر همین هم مرا پانسیون كردند.فكر میكنم خورد و خوراكشان را هم از پولپانسیون من فراهم میكردند.
به هر حال زندگی در آن جا را شروع كردم. فكرمیكردم خیلی خوش شانس هستم كه آنجا را پیداكردهام. اتاق زیبایی داشتم. یك اتاق بزرگ ونورگیر كه مبلمان زیبایی داشت و كاغذ دیواریآن كاملا نو بود. همه چیز از تمیزی برق میزد.خانم دنیسون یكی از بهترین آشپزهایی بود كه تابه حال دیده بودم یك بخاری كوچك هم تویاتاقم بود و همیشه آتش گرمی درون آنمیسوخت. پس از مرگ پدر و مادرم هرگز درچنین جای آرام و راحتی نبودم ولی این احساسمن فقط سه هفته طول كشید.
سه هفته از اقامت من در آن جا میگذشت كهموضوع را فهمیدم. موضوعی كه ساكنین آن خانهاز چهار ماه پیش یعنی از زمان سكونت در آن جاآن را میدانستند و چیزی به من نگفته بودند.تعجب نمیكنم. آنها تازه آن جا را خریده بودند واز لحاظ مالی در مضیقه بودند و روی حق پانسیونمن حساب میكردند.
یادم میآید پاییز آن سال هوا خیلی سرد بود.اواسط ماه سپتامبر بود. ولی از شدت سرما پالتومیپوشیدم. وقتی آن شب به خانه برگشتم پالتویمرا درآوردم و در طبقه اول روی میز جلوی درورودی گذاشتم. پالتوی واقعا قشنگی از خز سیاهرنگ بود كه زمستان سال گذشته خریده بودم.همانطور كه از پلهها بالا میرفتم خانم (برد) ازآشپزخانه مرا صدا زد و گفت پالتویم را آنجانگذارم چون ممكن است كه یك نفر آن رابدزدد. ولی من فقط خندیدم و با صدای بلندگفتم (من از دزدها نمیترسم).
شب واقعا سرد بود. خورشید داشت غروبمیكرد و آسمان را زرد و بنفش كرده بود. خانمروی گل هایی را كه در باغچه كاشته بود، پوشاندهبود كه سرما آنها را خراب نكند. یادم میآیدشال سبز چهار خانهاش را روی بوتههای قشنگگل شاه پسند كشیده بود.
در بخاری آتش میسوخت و چوبها ترق ترقصدا میكردند. میدانستم كه خانم برد آن راروشن كرده است. او واقعا احساساتی مادرانهداشت. هر وقت برای آسایش و خوشحالیدیگران كاری میكرد خودش هم شاد میشدخانم دنیسون میگفت او همیشه همینطوری بودهو از شوهرش مثل بچهها نگهداری میكرده است.میگفت شاید بهتر شد كه هیچوقت خدا به اوبچهای نداد وگرنه حتما حسابی لوسش میكرد.
آن شب كنار آتش كوچك بخاری نشستم و یكسیب از درون بشقاب پر از سیب روی میز كهمیدانستم آن را خانم برد آن جا گذاشته استبرداشتم و گاز زدم. من همیشه سیب دوستداشتم. نشسته بودم و سیب میخوردم و فكرمیكردم چقدر خوشبختم كه چنین جایی را پیداكردهام. در همان وقت صدایی از پشت درشنیدم.
صدای آرامی كه بیشتر شبیه خراشیدنبود تا در زدن. انگار كسی با انگشتان ظریف وكوچك با تردید به در ضربه میزند. اول فكركردم موش است ولی كمی بعد دوباره همان صدارا شنیدم و مطمئن شدم صدای در است. گفتم بیاتو ولی كسی وارد اتاق نشد. همان وقت دوبارهصدای در به گوشم رسید. بلند شدم تا آن را بازكنم. به نظرم عجیب میرسید و بدون اینكه علتشرا بدانم میترسیدم. در را باز كردم و اولین چیزیكه توجهم را جلب كرد جریان هوای سردی بودكه وارد اتاق شد. مثل اینكه در ورودی خانه بازمانده بود. ولی این هوای سرد بوی عجیبیداشت. بوی یك انباری نمور كه سالها در آنبسته مانده بود.بعد چیز دیگری دیدم. پالتوی منآن جا بود چیزی كه آن را نگه میداشت آنقدركوچك بود كه از پشت آن زیاد دیده نمیشد. بعدیك صورت سفید كوچولو دیدم. صورتی كوچكبا نگاهی كه آنقدر هراسان و پرالتماس بود كه قلبرا سوراخ میكرد. صورت دحشتآوری بودحالتی در آن بود كه آن را از همه صورتهایدنیا متفاوت میكرد ولی نگاهی رقتانگیز داشت.دو دست كوچك كه از سرما كبود شده بودندپالتوی زمستانی مرا بالا نگه داشته بودند.
دختركبا صدای عجیبی كه انگار از دور دستها میآمدگفت: (نمیتوانم مامانم را پیدا كنم.) گفتمخداوندا! تو دیگر كی هستی؟ صدای بچگانهدوباره گفت: (نمیتوانم مامانم را پیدا كنم.) تمامآن مدت بوی نا و ماندگی مشامم را میآزرد وهوا كاملا سرد بود. فهمیدم این سرما به خاطردخترك است. انگار از یك جای سرد و نموربیرون آمده است. پالتویم را گرفتم ولی دیگرنمیدانستم چه كار باید بكنم. پالتو مثل یخ سردبود. وقتی آن را گرفتم دخترك را توانستمواضحتر ببینم. لباس خواب سفیدی بر تن داشت.
آنقدر بلند كه پاهایش را میپوشاند و آنقدر نازككه میتوانستم ببینم بدن نحیفش از سرما كبودشده است. صورتش سفید سفید بود و موهایشسیاه. ولی به نظر میرسید سیاهی موهایش بیشتربه خاطر نمناك بودن آن است حلقههای مویمرطوب به پیشانی گرد و سفیدش چسبیده بودند.شاید اگر اینقدر حالت ترسناك نداشت دخترزیبایی بود. دوباره پرسیدم: (تو كی هستی؟) باچشمان ملتمسانهای نگاهم كرد و چیزی نگفت.گفتم: تو چی هستی؟ ولی دخترك رفت. اونه راهرفت و نه دوید.
بلكه درست مثل یك پروانه سپیدكه آرام و سبك حركت میكند از من دور شد.وقتی به بالای پلهها رسید، برگشت و با صدایی كهتا به حال مثل آن را نشنیده بودم گفت:(نمیتوانم مامانم را پیدا كنم.) گفتم: مامانت كیهست؟ ولی او محو شده بود.
یك لحظه فكر كردم الان غش میكنم. اتاقتاریك شد و صدای آوازی را در گوشم شنیدم.بعد پالتویم را روی تخت انداختم دستم سرد سردشده بود. با فریاد خانم برد و خانم دنیسون را صدازدم جرات نداشتم روی پلههایی كه او رفته بودبروم. فكر میكردم اگر همان موقع یك آدمواقعی را نبینم حتما دیوانه میشوم. احساسمیكردم كسی صدایم را نمیشنود ولی منصدای آنها را میشنیدم كه در طبقه اول راهمیرفتند. بوی بیسكویتهای در حال پختن بهمشامم رسید و حالم را بهتر كرد. انگار آن بو تنهاچیز انسانی در اطرافم بود. بالاخره صدای خانمبرد را شنیدم كه میگفت: چی شده دوشیزهآرمز؟ صدایمان كردید؟ فریاد كشیدم: بیایید بالا.زود بیایید بالا زود، زود.
وقتی چهره آنها را دیدم از همان لحظه اول بهنظرم رسید كه میدانند چه اتفاقی افتاده است.خانم برد گفت: چی شده عزیزم؟ صدای لطیفشگرفته بود. نگاهی به خانم دنیسون كرد. خانمدنیسون هم نگاهی به او انداخت. با صدایی كهبرای خودم هم غریبه بود گفتم: به خاطر خدا. بهخاطر خدا بگویید آن چی بود كه پالتویم را برایمآورد؟ خانم دنیسون با صدایی كه از ته چاه درمیآمد جواب داد: چه شكلی بود؟ و دوباره بهخواهرش نگاه كرد، گفتم: یك بچه بود كه تا بهحال ندیده بودمش. شبیه یك بچه بود ولی خیلیترسناك بود. لباس خواب تنش بود. میگفتنمیتواند مادرش را پیدا كند. او كی بود؟ چیبود؟
خانم دنیسون تقریبا غش كرد و روی تخت افتادولی خانم برد او را گرفت و دستانش را مالید و درگوشش چیزی را نجوا كرد. دویدم یك لیوان آبآوردم و جلوی لبهای خانم دنیسون گرفتم آبحالش را جا آورد و بلند شد و روی تخت نشست وگفت: حالم بهتر است. ولی رنگش خیلی پریدهبود. حال خانم برد هم بهتر از خواهرش نبود.ولی او همیشه خونسردی خودش را حفظمیكرد. خانم دنیسون از روی تخت برخاست وتلوتلو خوران به سوی صندلی رفت و گفت: ازاینكه غش كردم احساس حماقت میكنم. خانمبرد جواب داد: نباید احساس حماقت كنی،خواهر هیچكس در برابر این اتفاقات قوی نیست.
خانم دنیسون به خواهرش و سپس به من نگاهیكرد. خانم برد ادامه داد: فكر میكنم دوشیزهآرمز باید همه چیز را بداند. یعنی آن چیزی را كهما میدانیم او هم باید بداند. خانم دنیسون آهیكشید و گفت: البته چیز زیادی نیست. و خانم بردادامه داد:ولی همان چیز اندك را هم باید به اوبگوییم یعنی باید از اول میگفتیم. خانم دنیسونگفت: ولی ما به پول احتیاج داشتیم ونمیخواستیم یك مرد بیاید و اینجا پانسیون بشود.خانم برد ادامه داد:مهمتر از همه اینها، دوستداشتیم تو به خانه ما بیایی میخواستیم یك دخترجوان در كنار ما باشد تا ما را از تنهایی در بیاورد.
احساس كردم حرفشان را درك میكنم. آنهاآدمهای خیلی دوست داشتنی بودند و نسبت بهمن واقعا لطف داشتند. خانم برد شروع به تعریفكرد و گفت: از همان وقتی كه این خانه راخریدیم، گهگاهی صدایی را میشنویم یك شبكنار هم نشسته بودیم. آملیا داشت بافتنی میبافتو من كتاب میخواندم كه ناگهان صدایی شنیدم وگوشهایم تیز شد، آملیا پرسید: (چی شده ابی؟)همان وقت دوباره صدا به گوشمان رسید و تنمانرا لرزاند، گفتم: گربه است، مگه نه؟ آملیا گفت:(نهگربه نیست،) برای اینكه آملیا نترسد و غش نكند باصدای شاد گفت: (چرا گربه است. حتما موشگرفته است.) بعد در را باز كردم و گربه مان(كیتی) را صدا زدم: (كیتی كیتی!) كیتی مثلهمیشه آمد و با صدای بلند میومیو كرد. باخوشحالی گفتم: (دیدی گفتم كیتی است.) ولیآملیا با دیدن گربه جیغ بلندی كشید: (آن چیه؟آن چیه؟) پرسیدم: (چی چیه؟) آملیا گفت: (یكچیز دم كیتی را گرفته و میكشد.) به دم كیتی نگاهكردم.
یك دست كوچك آن را گرفته بود. همانوقت كودك از میان تاریكی بیرون آمد و به طرزخاصی شروع به خندیدن كرد. وحشتناكترینو غمگینترین خندهای كه به عمرم شنیده بودم.زبانم بند آمده بود. ولی خودم را كنترل كردم وگفتم حتما یكی از بچههای همسایه هاست و باصدای بلند به كودك گفت: (نمیدانی نبایدگربهها را اذیت كنی؟ اگر برگردد و چنگت بزندچی؟ كیتی بیچاره!) دخترك دم گربه را ول كرد واو را نوازش نمود و در كمال تعجب كیتی هم ازنوازش او خوشش آمده بود و خودش را كش وقوس میداد.
من و آملیا همدیگر را بغل كردهبودیم و با ترس نگاه میكردیم. هر چقدر هم كه بهخودم میگفتم او فقط یك بچه است ولی چیزیدر او بود كه مرا میترساند. بالاخره آملیا پرسید:(دختر كوچولو، اسمت چیه؟) دخترك به ما نگاهكرد و گفت (نمیتوانم مامانم را پیدا كنم.) آملیاآن چنان به من چنگ زد كه فكر كردم دارد غشمیكند ولی نكرد و پرسید: (خب مادرت كیه)ولی كودك دوباره گفت: (نمیتوانم مامانم راپیدا كنم) هر چه از او میپرسیدیم همین جوابرا میداد. به خودم جرات دادم و به سوی اورفتم. فكر كردم الان بغلش میكنم و دم خانههمسایه میبرم تا مادرش را پیدا كنیم ولی قبل ازاینكه دستش را بگیرم ناپدید شد و در همان حالباز صدای عجیب او را شنیدیم كه میگفت:(نمیتوانم مامانم را پیدا كنم.)
این اتفاق بارها برایم افتاده است. دخترك هروقت دلش میخواست ظاهر میشود و گاهی درخانه كار میكند مثلا وقتی داریم ظرفها رامیشوییم، میبینیم آمده و دارد ظرفها را بادستمال خشك میكند. یا توی اجاق هیزممیریزد و همیشه میگوید نمیتوانم مامانم را پیداكنم. ما تقریبا به او عادت كردهایم ولی هنوز همدیدنش ما را میترساند. در چند ماه گذشتهدرباره ساكنین قبلی این خانه داستانهای عجیبیشنیدیم.
مردم میگویند دو سال پیش یك زن وشوهر با دخترشان اینجا زندگی میكردند پدرخانواده مردی با اصل و نسب و خانواده دوستولی مادر كه یك خواننده بود، زنی بدذات وشرور بود. ظاهر خودش را حفظ میكرد و همهعاشق رفتارش بودند ولی در خانه كاملا عوضمیشد و دخترش كه تنها ۵ سال داشت بایدكارهای سخت خانه را انجام میداد وگرنه او رادعوا میكرد. پدر هم به خاطر شغلش دائم در سفربود. میگویند او با یكی از مردهای متاهل شهردوست شده بود ولی این رابطه را از همه پنهانمیكرد. مردم هم كه مطمئن نبودند چیزی به پدرنمیگفتند.
تا اینكه یك روز آن مرد متاهل بهمسافرت رفت و به همسرش گفت یك هفته بعد بازمیگردد همان زمان مادر دخترك هم بههمسایهها گفت برای دیدن اقوام به بوستونمیروند. وقتی چند روز گذشت و آنها بازنگشتند،همسایهها مشكوك شدند. ناگهان یكی از آنها بهخاطر آورد كه چند شب پیش صدای گریه بچهایرا میشنیده ولی فكر كرده كه فرزند بیمار همسایهدیگرشان است ولی حالا ناگهان این فكر بهذهنشان رسید كه نكند دخترك در خانه تنها باشد.همسایهها به سمت خانه آنها دویدند و در راشكستند ولی متاسفانه دخترك در اثر گرسنگی وسرما مرده بود. روز خاكسپاری، پدر به خانهبازگشت وقتی موضوع را فهمید از شدت ناراحتیدیوانه شد. او به دنبال همسرش رفت و او را پیداكرد و با یك گلوله كشت و بعد هم ناپدید شد.
خانم امرسون با چشمان از حدقه درآمده گفت:در عمرم چنین داستانی را نشنیده بودم. خانممیزرو جواب داد: (این تمام داستان نبود.) خانمامرسون پرسید باز هم او را دیدهای؟ (بله بارها اورا دیدم. تا این كه آن اتفاق افتاد.) خانم امرسونبا بی صبری گفت: (بگو همهاش را تعریف كن.)خانم میزرو نفس عمیقی كشید: معلوم نبود كیظاهر میشود و كی میرود همیشه دقت میكردموسایلم را سر جایش بگذارم چون میترسیدمدوباره او را ببینم كه با آن نگاه هراسان والتماسآمیز پالتویم را با خودش میكشد یا كلاه ودستكشم را به طرفم میآورد.
نمیتوانم بگویمچقدر از او وحشت داشتم گاهی اوقات دلممیخواست او را بگیرم و آن پیراهن سفید و نازكرا از تنش بیرون بیاورم و یك لباس و غذای گرم بهاو بدهم ولی بدتر از دیدن او، شنیدن صدایشبود كه میگفت (نمیتوانم مامانم را پیدا كنم.)صدایش تا مغز استخوان را منجمد میكرد و قلبآدم را میشكست. چند بار شنیدم خانم برد با گریهمیگفت اگر نتوانم این بچه را به مادرش برسانممیمیرم. چند روز بعد خانم برد از دنیا رفت.
مرگاو خیلی ناگهانی بود. آن روز صبح برای خوردنصبحانه پایین رفتم ولی در كمال تعجب دیدمخانم برد آن جا نیست خانم دنیسون داشت قهوهمیریخت. از او پرسیدم (پس خانم بردكجاست؟) جواب داد: حالش زیاد خوب نبود.فكر كنم سرما خورده باشد. گفتم استراحت كند.شروع به خوردن كردیم ناگهان سایهای از پنجرهبه درون آشپزخانه افتاد. انگار كسی از كنار آن ردشد. هر دوتایمان به پنجره نگاه كردیم و خانمدنیسون فریاد زد (ابی دیوانه است توی اینهوای سرد...)و حرفش را ناتمام رها كرد. چشممبه خانم برد افتاد. او شاد و سرحال در حالیكهدست دخترك را گرفته بود از روی برفهامیرفت و از خانه دور میشد.
دخترك با آرامشخود را به او چسبانده بود. انگار بالاخره مادرشرا یافته بود خانم دنیسون در حالیكه به من چنگمیزد گفت: (او مرده است خواهرم مردهاست.) به سرعت به طبقه بالا دویدیم او مرده بود،با لبخندی كه انگار داشت خواب خوشی رامیدید برروی تخت از دنیا رفته بود و یك دستشرا دراز كرده بود گویی میخواست چیزی را دردست بگیرد خانم امرسون با صدای لرزانیپرسید: (آن بچه را باز هم دیدید؟) خانم میزروپاسخ داد: (نه، بعد از اینكه با خانم برد از حیاطخانه بیرون رفت دیگر هرگز او را ندیدیم.)
منبع : مجله خانواده سبز
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
مجلس مجلس شورای اسلامی ایران حجاب شورای نگهبان دولت دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران گشت ارشاد افغانستان رئیسی رئیس جمهور
تهران هواشناسی شورای شهر شهرداری تهران پلیس دستگیری سیل قتل وزارت بهداشت کنکور سلامت سازمان هواشناسی
قیمت دلار مالیات خودرو دلار قیمت خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت طلا سایپا مسکن ایران خودرو ارز
تئاتر سریال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی زنان تلویزیون سریال حشاشین سینمای ایران قرآن کریم سینما فیلم موسیقی مهران مدیری
سازمان سنجش کنکور ۱۴۰۳ خورشید
فلسطین اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین اوکراین حماس عربستان ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس جام حذفی آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران تراکتور سپاهان رئال مادرید
اپل فناوری همراه اول ایرانسل آیفون تبلیغات سامسونگ ناسا بنیاد ملی نخبگان دانش بنیان نخبگان
خواب بارداری دندانپزشکی مالاریا هندوانه