یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
لانهٔ خرگوش، بهترین توضیح
مادرم به كل فراموش كرده كه من برای جشن عروسی اولم دعوتش كرده بودم. وقتی دنبالش میروم تا از آزمایشگاه بیاورمش از حرفهاش اینطور دستگیرم میشود. دكتر برایش آزمایشی نوشته تا از تاثیر داروها سر در بیاورد. روی یك نیمكت نارنجی نشسته و به مرد پهلو دستیاش توضیح میدهد كه چهطور باید برگهٔ مشخصات را روی تختهٔ زیردستی بگذارد و پر كند. مطمئن هستم كه مرد از او كمك نخواسته است. لابد قبل از آمدن من برای مرد گفته كه من او را به هیچكدام از جشنهای عروسیام دعوت نكردهام.
میگوید: معلوم نیست چرا بیخودی من را فرستادهای ازم خون بگیرید.
- دكتر گفت برات از آزمایشگاه وقت بگیرم. من نفرستادمت.
- خوب، پس چرا اینقدر دیر آمدهای؟ یك ساعت است كه اینجا منتظرم.
- مامان تو یك ساعت زود آمدهای. برای همین اینقدر معطل شدهای. من یك ربع بعد از آن كه پرستار بهم زنگ زد خودم را رساندم.
سعی میكنم با لحن محكمی حرف بزنم اما میخواهم نازش را هم بكشم، برای همین هم درست معلوم نیست که تاثیر حرفهام چیست.
میگوید: عینهو پری میسون حرف میزنی.
- مامان یك نفر میخواهد رد شود.
- درست است معطل كردن مردم كار خوبی نیست. اما خوب میتوانستند بوق بزنند یا بیندازند از یك خط دیگری بروند.
پشت سر مادرم زنی این پا و آن پا میكند تا از راهرو تنگ بیمارستان رد شود. از روبهرو كاركنان بیمارستان با چهارتا صندلی چرخدار میآیند.
- از قیافهاش پیداست كه ماشین اسپرت دارد. ماندم با این هیكلش چه طوری جا میشود.
تصمیم میگیرم به حرفهاش اعتنایی نكنم. گوشوارهٔ بزرگ حلقهای گوشش كرده و روی پیشانیاش جای زخم است و روی گونهاش چسب زخمی چسبانده است. صورتش كمی شبیه مجسمه است. میپرسد:
- كی ماشینمان را برامان میآورد؟
- میخواهی كی بیاورد؟ بشین توی سالن انتظار من میروم از تو پاركینگ ماشین را میآورم.
- آدم وقتی ماشین داشته باشد باید جلوجلو فكر همه چیز را بكند. مگر نه؟ دایم باید همه چیز را پیش بینی كنی: چهطوری باید از پاركینگ بیای تو خیابان راه بگیری. تو ترافیك به این سنگینی از كدام خیابان بروی كه خلوتتر باشد. بعد تا یك خیابان خلوت پیدا میكنی میبینی كه یك زن و شوهر درست وسط خیابان ایستادهاند و دارند كتك كاری میكنند، اصلا هم خیال ندارند از جاشان جم بخورند. آن وقت چاره ای نداری جز این كه بزنی كنار.
می گویم: بهتر از این نمیشود.
- خوب تقصیر خودت است. تو خیاط قابلی هستی، از آن خیاطهای زنانه دوز كه این روزها دیگر كمتر پیدا میشوند. اما عوض این كه بچسبی به خیاطی، از صبح تا شب میشینی پشت كامپیوتر. خانه به آن قشنگی را تو آن شهرك ویلایی ول كردهای آمدهای اینجا، دلت را به این... به این كار پنج روز در هفته خوش كردهای.
- خیلی ممنون كه اوضاع احوال زندگیام را برام روشن كردی.
- آن لباسهای شمشیر دریایی را تمام كردهای؟
- ستارهٔ دریایی. نه، دیشب خسته بودم نشستم پای تلویزیون. اگر آنجا روی صندلی بشینی وقتی آمدم من را میبینی. تو این باد نمیخواهم بیرون بایستی.
- تو همیشه یك بهانهای میاری كه من نباید بیرون بایستم. تو از زنبور میترسی مگر نه؟ یكبار وقتی داشتی با شنكش تو حیاط كار میكردی زنبور انگشت پات را گزید. یادت هست؟ از آن به بعد اسمشان را گذاشتی كت زردها. از دستشان بیچاره شده بودی. تقصیر خودت بود كه موقع كار با شنكش دمپایی پوشیده بودی. اگر عرضه نداری یك شوهر دیگر تور كنی كه برگهای باغچه را برات جمع كند دستکم وقتی میروی تو باغچه كفش راحتی پات کن.
- میشود لطفا دست از سخنرانی برداری و ..
- برو ماشینت را بیار. چرا اینقدر دلواپس من هستی؟ فوقش چند دقیقه سر پا میایستم. مجبور نیستم كه مثل نگهبانهای كاخ باكینگهام آنقدر راست جلوم را نگاه كنم تا از حال بروم.
- باشد. همین جا بایست من میآیم .
- ماشینت چه شكلی است؟
- همان ماشینی كه همیشه داشتهام دیگر.
- اگر نیامدم بیرون بیا دنبالم.
- باشد میآیم مامان. اما چرا نیای بیرون؟
- اگر این ماشینهای اس.یو.وی جلوت را بگیرند نمیبینمت. میآیند این طرف جدولهای پیاده رو، با آن شیشههای دودیشان كه آدم پیش خودش میگوید لابد لیز تیلور یا یك گنگستر معروف آن تو نشسته. یا آن آقا پولداره كی بود مال برونویی؟ چی داشتم میگفتم؟ چی شد یك دفعه یاد سلطان برونویی افتادم؟ آهان، راستی آن آقایی كه داشتم باهاش حرف میزدم میگفت یك بار تو نیویورك درست همان موقع كه دم هتل از تاكسی پیاده میشده الیزابت تیلور از لیموزینش آمده پایین. میگفت از پنجرهٔ ماشین تندتند سگهای كوچولوش را میداده بیرون، به دربان، به پیشخدمت هتل، آرایشگرش كه بیچاره زیر هر كدام از بغلهاش دو تا سگ بوده. اما آنها سگهای خودش بوده اند. مرد بیچاره دستش بند بوده نمیتوانسته به الیزابت تیلور كمك كند. برای همین هم...
- مامان باید برویم.
- من هم باهات میآیم.
- تو كه سوار آسانسور نمیشوی. آخرین باری كه سوار آسانسور شده بودیم از ترس نمیتوانستی از جات جم بخوری.
- خوب تا حالاش كه بالارفتن از پله من را نكشته.
- آن طبقه های آخر پارك كردهام. ببین، همین جا كنار پنجره بگیر بشین و...
- میدانم بعدش چی میشود. نمیخواهد این قدر تكرار كنی.
دستهام را بالا میآورم و تكان میدهم. میگویم: میبینمت.
- با همان ماشین سبزه میآیی دیگر؟ همان ماشین سیاهه كه من به نظرم سبز میآد؟
- آره مامان. من همان یك ماشین را دارم.
- خوب نباید این طوری با من حرف بزنی. امیدوارم هیچ وقت به روز من نیفتی تا بفهمی كه چهقدر بد است كه آدم بعضی چیزهای بیاهمیت را با هم قاطی كند. من میدانم كه ماشین تو سیاه است اما خوب تو نور آفتاب تند به نظر میآید كه سبز است.
میگویم: سر پنج دقیقه برمیگردم.
و از در گردان بیرون میروم. مردی كه جلو من است هر دو دستش توی گچ است و با پیشانیاش شیشه را فشار میدهد. چند ثانیه بعد بیرون هستیم. مرد برمیگردد نگاهم میكند. صورتش گل انداخته است.
میگویم: نمیدانستم اگر فشار بیارم در تندتر میچرخد.
با بیحالی میگوید: میدانستم یك همچین چیزی میگویید.
و میرود.
زن چاقی که در راهرو بیمارستان از کنارمان گذشته بود تو پیادهرو منتظر سبز شدن چراغ است و توی تلفن همراهش وراجی میکند. وقتی که چراغ سبز میشود همان طور که سرش به یک طرف چرخیده راه میافتد، انگار تلفن به گوشش چسبیده و سنگینی آن سرش را خم کرده است. ژاکت گلوگشادی پوشیده با یکی از دامنهای بلند که این روزها همه میپوشند و کفشهایی که به آن میآید و کیف کوچکی هم روی شانهاش تاب میخورد.
- من اینجام.
مادرم این را با صدای بلندی میگوید و وقتی دارم از روی جدول پیادهرو رد میشوم به من میرسد.
- مامان، آسانسور دارد.
- همهاش باید دنبال کارهای من باشی. بیچاره شدهای. الان ساعت ناهارت است؟ دیگر وقت نمیکنی غذا بخوری نه؟ حالا که دیدی حالم خوب است میتوانی من را با تاکسی بفرستی خانه.
- نه نه، مسئلهای نیست. اما تو دیشب به من گفتی که میخواهی بروی آرایشگاه، مگر نمیخواهی برسانمت؟
- آن که امروز نیست.
- چرا امروز است، یکربع دیگر وقت داری. با الوییز.
- نمیخواهم همه بگویند که من میدان را به هم ریختهام. تو چی؟
- نه مامان. چرا دم دكهٔ بلیط فروشی وانمیایستی بعد که من آمدم...
- دم به دقیقه حرفت را عوض میكنی. چرا نمیخواهی باهات بیام تا دم ماشین؟
- با آسانسور؟ میخواهی سوار آسانسور بشوی؟ خیلی خوب راه بیفت.
- از آن شیشهایها که نیست؟
- یکی از دیوارههاش شیشهای است.
- باشد من هم مثل بقیه. خیلی از خانمها هم از اینجور آسانسورها میترسند.
- رسیدیم.
- چه بویی هم میدهد. بهتر است بشینم منتظرت شوم.
- مامان آنور طرف خیابان باید مینشستی، حالا که راه افتادهی آمدهی اینجا میخواهی ببرمت بگذارمت پهلوی آن بلیط فروشه؟ اگر نه یک نفس عمیق بکش و با من بیا. چیمیگی؟
مردی که توی آسانسور است و لباس رسمی پوشیده در را برامان باز نگه داشته است. میگویم: خیلی ممنون. مامان؟
میگوید: فکر کردم بهتر است حرفت را گوش کنم و بروم توی آن غرفه منتظرت بشوم. من را ببر آنجا.
- غرفه نه. دکه. آنجا را میگویی؟ آنجا میمانی؟
مرد همانطور در را با شانهاش باز نگه داشته است. نگاهش به پایین است.
- آره پهلوی آن آقاهه.
- باشد فکر خوبی است.
از آسانسور بیرون میآیم.
- قبلا دیدمش. گفت پسرش دارد توی لاس وگاس عروسی میکند. من هم بهش گفتم که به هیچ کدام از عروسیهای دخترم نرفتهام. پرسید مگر چند بار عروسی کرده است؟ معلومه که من هم راستش را گفتم. او هم گفت:در این باره چه احساسی داری؟ من هم بهش گفتم که تو یکی از عروسیهات یک سگ بود.
- آن همان عروسیام بود که تو هم آمده بودی دیگر. عروسی اولم. یادت نیست که یک حلقهٔ گل انداخته بودی گردن ابنزیر؟ فکر خودت بود.
بازویش را میگیرم و از جلو آسانسور کنار میکشمش.
- آره آن را از یك حلقهٔ گل تو كلیسا باشد كش رفتم. ولی تو و آن مردی كه باهاش عروسی كردی اصلا نرفتید تو. جای سوزن انداختن نبود. خانمها كفش پاشنه بلند پوشیده بودند و جایی نبود كه بایستند، تازه باران هم داشت میگرفت.
- آن روز هوا آفتابی بود.
- اینش را یادم نیست. اما یادم هست که لباست را مامان بزرگ دوخته بود.
- نه. میخواست بدوزد، اما من همان لباسی را پوشیدم كه از لندن خریده بودیم.
- بیچاره مامان بزرگ حتما دلش شكسته بوده.
- آنموقع آرتروزش همچین عود كرده بود كه یك خودكار هم نمیتوانست بردارد، چه برسد به سوزن زدن.
- حتما دلش را شكستهای.
- خیلی خوب مامان. این بحث ما را به ماشین نمیرساند. حالا میخواهی چی کار کنی؟
- همان کاری که مارشالها میکنند.
- چی؟
- مارشالها. زمان ما مردم به مارشالها نمیخندیدند.
- مامان شاید بد نباشد بروی دم آن دكه بایستی تا من بیام. لازم هم نیست با بلیطفروش حرف بزنی. میروی آنجا؟
- اشکال دارد بیام با تو سوار آسانسور بشوم؟
- نه. اما این باید سر حرفت وایستی. نمیتوانیم تمام وقت در آسانسور را باز منتظر بگذاریم. مردم كار و زندگی دارند.
- ببین داری چهطوری با من حرف میزنی؟ خیال میکنی من هیچچیز حالیم نیست؟ چرا این قدر حرفهات را تكرار میكنی؟
توی كیفش دنبال چیزی میگردد. سرش را پایین انداخته و من كف سرش را از بین موهایش كم پشتش میبینم. میگویم:مامان؟
- بله بله دارم میآیم. فكر كردم شاید آن كارتی كه اسم آرایشگرم را روش نوشتهام همراهم باشد.
- اسمش الوییز است.
- خیلی ممنون عزیزم. پس چرا تا حالا نگفتی؟
به برادرم تیم زنگ میزنم. میگویم:
حالش بدتر شده است. اگر میخواهی تا هنوز آنقدرها حالش خراب نشده ببینیش همین الان یك بلیط هواپیما رزرو كن.
میگوید: تو كه خبر نداری چهقدر کار سرم ریخته. صبح تا شب دارم سگدو میزنم.
- تیم، من خواهرتم، الان موضوع سر کارهای تو نیست، من...
- مدتها است كه روز به روز دارد اوضاعش وخیم میشود. باز خدا پدر تو را بیامرزد كه نگهاش میداری. هر چی باشد زن مهربانی است. من حاضرم تمام خرجش را بدهم. تو آدم صبور و پر حوصله ای هستی.
- تیم. حالش خیلی بدتر شده. اگر برات مهم است، اگر مهم است، همین الان بیا به دیدنش.- بیا با هم روراست باشیم. راستش من آنقدرها هم دلم براش نمیسوزد. او هیچوقت من را دوست نداشته است. شاید هم از سر جریان رنه بوده. نمیدانم. همان موقع هم احساس خاصی نسبت بهش نداشتم. میفهمی چی میخواهم بگویم؟ دستت درد نكند. واقعا مرحبا به تو. اما تو خودت میدانی بابا و مامان برای چی با هم زندگی میكردند؟ بابا آدم گوشهگیری بود ولی مامان دیوانهٔ مهمانی رفتن بود. هیچ وقت نمیتوانست بفهمد كه چرا آدم باید یك كتاب جدی دستش بگیرد بخواند. نمیتوانست بفهمد. دست كم من كه هیچ وقت این را ندیدم.
- تیم قبل از كریسمس بیا به دیدنش.
- با این حرفهات حال آدم را میگیری. اشكالی ندارد كه رك و راست بهت بگویم؟ امروز آن قدر روز وحشتناكی بوده كه حتی حوصله ندارم حرف بزنم. آنوقت تا رسیدهام خانه تو زنگ زدهای میگویی- مثل صدبار دیگه كه گفتهای - كه مامان دارد می میرد یا این كه مخش به كلی عیب کرده، بعد هم میگویی...
میگویم: مواظب خودت باش تیم.
و گوشی را میگذارم.
وقتی كه مادرم را به آرایشگاه میرسانم تا موهایش را اصلاح كند، برای وقتكشی به آپارتمانش میروم و میبینم كه گلدانهایش دارند خشك میشوند. دو تا از آنها را همین تازگی وقتی مادرم پایش را عمل كرده بود دوستهاش برایش آوردند. یك گلدان داودی و یك شمعدانی. فنجانی را كه احتمالا صبح مادرم در آن قهوه خورده آب میكشم و آن را زیر شیر پر میكنم. دوبار آن را پای گلدانها خالی میكنم تا سیراب شوند. برادرم در دانشگاه اوهایو روی آثار وردزورث کار میكند. اما من سالهاست که برای نگهداری از مادرم به این شهر كوچك كه در آن بزرگ شدهام برگشتهام. به قول برادرم مرحبا به من.
دكتر میگوید: خوب ما میدانستیم كه بالاخره كار به اینجا میكشد. الان براش خیلی بهتر است كه جایی زندگی كند كه برای كارهای روزمرهاش از او مراقبت شود. منظورم یك جور زندگی به كمك مددكارها است. اگر فكر میكنی اینطوری بهتر است خودم میآیم و براش توضیح میدهم كه درحالحاضر لازم است كه تحت مراقبت كاملی باشد.
میگویم: حتما مخالفت می كند.
میگوید: چارهای نیست. من و تو میدانیم كه اگر خانهاش آتش بگیرد نمیتواند از خانه بیاید بیرون یا به آتشنشانی زنگ بزند. تو میدانی شبها شام میخورد یا نه؟ الان دیگر حتی شك دارم كه غذا هم به اندازهٔ كافی میخورد. باید حواسمان به آن مقدار كالری كه به بدنش میرسد باشد. باید امكاناتی فراهم كنیم که او بتواند ازشان استفاده كند.
میگویم: حتما مخالفت می كند.
- شاید بدفكری نباشد كه به تیم بگویی باهاش صحبت كند.
- او را ولش كن. تا حالا دوبار گفته كه نمیتواند از مامان نگهداری كند.
- اصل موضوع را بهش بگو. اگر برادرت بداند كه مادرت درست و حسابی غذا نمیخورد...
- از كجا مطمئنی كه درست و حسابی غذا نمیخورد؟
میگوید: خوب فرض كن به تیم بگوییم كه بد غذا میخورد. تقریبا همین طور است دیگر.
- رو كمك تیم اصلا نمیشود حساب كرد. اما اگر میخواهی كه من قبول كنم كه مادرم لاغر است، بسیار خوب او لاغر است.
- لطفا حواست باشد كه من چی می خواهم بگویم بدون اینكه...
- چرا؟ برای اینكه تو دكتر هستی؟ چون یکبار مادرم دم خروجی پاركینگ به سرش زده و آبروت را برده؟
میگوید: خودت به من گفتی كه بیخودی زنگ خطر آتش را كشیده. دیگر نمیشود مراقبش بود. باید این حقیقت را قبول كنی.
میگویم: مطمئن نیستم اینطور باشد.
صدایم میلرزد.
- من هستم. من تو را از وقتی چشمهام را باز كردهام میشناسم. یادم میآید مامانت شیرینی مغزدار شكلاتی درست میكرد و پدرم مرتب به خانهٔ شما سر میزد تا ببیند كه مادرت از آن شیرینیها درست كرده یا نه. من میدانم چه قدر برای آدم سخت است كه قبول كند پدر و مادرش دیگر از عهدهٔ كارهای خودشان برنمیآیند. پدرم تو خانهٔ ما زندگی میكرد و من هر قدر از دونا برای این كه از او پرستاری كرد تشكر كنم باز هم كم است. تا اینكه پدرم... خوب تا اینكه پدرم مرد.
- تیم میگوید كه مامان را به یك آسایشگاه سالمندان تو اهایو ببریم.
- حرفش هم نزن.
- خوب خودش هم امكان ندارد قبول كند برود اهایو. آن وقت تو میگویی که باید تو خانه حبسش كنیم.
- حبس! من و تو امكان ندارد بتوانیم با هم یك بحث جدی بكنیم، چون تو همهچیز را به مسخره میگیری.
زانوهام را تا پیشانیام بالا میآورم دستهام را زیر پاهام قلاب میكنم و كاسهٔ زانوهام را محكم روی چشمهام فشار میدهم.
مددکار میگوید: دكتر میلروس میگفت این روزها حالتان زیاد خوش نیست.
مطب او پنجره ندارد و هر کدام از صندلیهایش یک رنگ هستند که حالت شادی به آنجا دادهاند.
- دوست ندارید دربارهٔ مشکلاتتان حرف بزنید؟
- خوب، مادرم سكته كرده. از آن به بعد همه چیز را قاطی کرده. البته قبل از آن هم یك مقدار گیج شده بود اما بعد از سكته بدتر شد. فكر میكند برادرم هنوز ده سالش است. یك دفعه حرفهایی درباره او می زند كه من اصلا از آنها سر در نمیآورم، مگر اینکه فکرکنم كه او خیال میكند که برادرم ده سالش است. تازه فكر میكند كه من شصت سالم است. یعنی فقط چهارده سال از خودش كوچكتر هستم! و به نظرش این موضوع نشان میدهدكه پدر من یك زن دیگر هم داشته است و خانوادهٔ ما در واقع خانوادهٔ دوم پدرم بوده است. و من هم از زن اول او هستم. من شصت سالم است و خودش هفتاد و چهارسال. در حالی كه وقتی كه تو زمین گلف سكته كرد و زمین خورد هفتاد و چهارسالش بود.
سرش را تكان میدهد.
- برادرم الان چهل و چهار سالش است، دارد میرود تو چهل و پنج. این اواخر مادرم همهاش دربارهٔ این موضوع حرف میزند.
- درباره سن برادرتان؟
- نه. این موضوع مخفی كه خودش كشف كرده. ماجرای زن و بچهٔ پدرم، و اینكه آنها، میدانید، واقعا وجود دارند. خودش میگوید وقتی این را فهمیده چنان هول کرده كه تو زمین گلف زمین خورده و سكته كرده.
- پدر و مادرتان باهم خوشبخت بودند؟
- آلبوم بچگیهام را نشانش دادم و ازش پرسیدم که اگرمن بچهٔ یك زن دیگر هستم پس این عكسها چی است؟ و او میگوید: این هم از حقهبازیهای پدرت است. عینا با همین كلمات. اصلا تو كلهاش نمیرود كه من شصت سالم نیست وتازه هفتهٔ دیگر روز تولد پنجاه و یك سالگیام است.
- خیلی سخت است كه یك نفر دایم به كمك آدم احتیاج داشته باشد، مگر نه؟
- خوب آره، ولی از آن سختتر این است كه میبینم با فكر و خیال خانوادهٔ دوم پدرم بیخود دارد خودش را عذاب میدهد.
- فكر میكنید بهترین راه برای نگهداری مادرتان چی است؟
- دلم براش میسوزد. خیلی دلم میسوزد. میگوید همه آنها را دیده است. پسر و دختر و زنش را كه خیلی شبیه خودش بوده و از این موضوع خیلی دمغ است. خوب فكر میكنم این جریان خیلی روش تأثیرگذاشته. البته كل ماجرا را از خودش درآورده است. اما من دیگر دست از جرومنجر كردن باهاش برداشتهام. چون فكر میكنم لابد این ماجرا براش نشانهٔ چیزهای دیگری است كه من ازشان سر در نمیآورم. شاید به این فكر و خیالات احتیاج دارد كه دایم خودش را با آنها سرگرم میكند. اما من دیگر از دست فكرهای او پاک از جا در رفتهام
میگوید: از خودتان برام بگوید که تنها زندگی میكنید؟
- من؟ خوب، الان مدتی است طلاق گرفتهام. بعد از این كه حماقت کردم و به جای دوست پسرم ویك، با یكی از دوستان قدیمیام ازدواج كردم. من و ویك تو فكرش بودیم كه با هم ازدواج كنیم اما من آنقدر گرفتار نگه داشتن مادرم شده بودم كه هیچوقت نمیتوانستم به اندازهٔ كافی به ویك توجه كنم. وقتی با هم به هم زدیم ویك تمام وقتش را صرف سگ منشیاش باندراس میكرد. اگر ویك از دوری من غصه خورده باشد حتما وقتی است كه توی پارك سگها باشد.
- اینجا نوشته كه شما در شركت كامپیوتری گیتی كار میكنید.
- آره. جای خوبی است. چون خودشان به خانواده خیلی اهمیت میدهند و میفهمند كه من مجبورم به خاطر مادرم زیاد مرخصی بگیرم. قبلا تو یك مغازهٔ طراحی داخلی كار میكردم. خیاطی هم میكنم. تازگیها چندتایی لباس به شكل ستارهٔ دریایی برای بچههای كلاس سوم یكی از دوستهام دوختهام.
- جك میلروس فكر میكند كه بهتر است مادرتان تحت مراقبت باشد.
- میدانم. اما او نمیداند، یعنی واقعا درك نمیكندكه حرف زدن با مادرم دربارهٔ این موضوع یعنی چه.
- اگر این موضوع را به مادرتان بگوید بدترین اتفاقی كه ممكن بیفتد چیست؟
- بدترین چیز؟ مادرم دوباره موضوع آن یكی خانواده را پیش میكشد و من دیگر اصلا حوصله ندارم كه خودم را درگیر مسایل پیچیدهای كنم كه از بیخ و بن واقعیت ندارند. منظورم زندگی گذشته پدرم است. مادرم تو تمام این بحثها از برادرم حرفی نمیزند چون فكر میكند كه او ده سالش است.
- به نظرم شما خیلی ناامید هستید.
- راه دیگری هم دارم؟
- باید به خودتان بگوید مادرم سكته كرده است و بعضی چیزها را با هم قاطی كرده اما من كاری در این باره نمیتوانم بكنم.
- اصلا متوجه نیستید. این موضوع یك جورهایی برای من هم مهم است. دلم میخواهد فكر این جریان زن دوم را از سر مادرم بیرون كنم. انگار گذشتهام هیجوپوچ رفته است.
مددكار سر جایش تكان میخورد. میگوید: میتوانم پیشنهادی بكنم؟ باید بدانید كه این مشكل مادرتان است نه مشكل شما. شما چیزی را میفهمید كه مادرتان كه مغزش بعد از سكته ایراد پیدا كرده نمیفهمد. همانطوری كه برای بچهای كه اختیار كارهاش را ندارد ما تصمیم میگیریم، باید بدون توجه به این كه مادرتان چه فكری میكند كاری را كه براش بهتر است انجام بدهید.
جك میلروس میگوید: تو باید بروی مسافرت. اگر آخر این هقته گرفتار نبودم دعوتت میکردم با دونا برویم واشنگتن و نمایشی را كه توی كركران اجرا میشود ببینیم. باید جالب باشد، تمام شخصیتهاش از تو تابلو نقاشی بیرون آمدهاند.
- ببخشید كه با این ماجرا برات دردسر درست میكنم. میدانم كه وقتش است كه تصمیمم را بگیرم. موضوع این است كه آن بار که رفتم ببینم اوکس چهطور جایی است آن زنه را که دیدم نان خامهای مالیده بود به صورتش..
- خیلی بامزه است. به جنبهٔ بامزه ماجرا توجه كن. بچه ها خرابكاری میكنند پیرها هم همینطور. یكبار دیدم یك پیشخدمت پیر دماغش را تو یك كیك فرو كرد.
میگویم: خیلی خوب.
یك جرعه از جین و تونیكم میخورم. توی حیاط پشتی خانهٔ او نشستهایم. توی خانه دونا دارد یكی از غذاهایی را كه در درست كردنش وارد است بارمیگذارد.
- میدانی میخواستم یك چیزی ازت بپرسم. بیشتر وقتها بیخودی میگوید بیچاره. وقتهایی كه اصلا انتظارش را ندارم این كلمه را به زبان میآورد.
میگوید: سكتهٔ لعنتی.
- نكند اینطوری میخواهد احساسش را بگوید؟
یك علف هرز از زمین میكند.
- یعنی یكدفعه بیمقدمه انگار دارد سكسكه میكند میگوید بیچاره؟
- نه. فقط به جای كلمهٔ دیگری كه بیشتر به حرفهاش میخورد میگوید بیچاره.
به ریشهٔ دراز قاصدكی كه از تو زمین در آورده است نگاه میكند.
- از دست این هوای جنوب.
قاصدك را روی فرغون پر از سنگمیاندازد كه با شن كش از تو زمین حیاط در آورده است.
- این قاصدكهای لعنتی تو تمام سال درمیآیند. بیچاره شدم از بس آنها را از زمین درآوردم.
- نه این طوری نمیگوید. مثلا یك دفعه میگوید: بیچاره شدهای كه گفتی شام بیام ایجا.
- حتما بیچاره شده بودهای. لابد تو تلفن یک طوری باهاش حرف زدهای که اینطور فکر کرده بوده.
دونا سرش را از پنجره آشپزخانه بیرون میآورد.
- غذا دارد حاضر میشود.
جك دستش را تكان میدهد كه بداند او را دیده است.
- دونا دودل بود كه بهت بگوید یا نه. ویك را دیده كه موقع پارك سگها داشته سر بندراس فریاد میزده. داشته با یك كلاه بیس بال میزده تو پوزهٔ بندراس. دونا میگوید بندراس با گوشها را تیز كرده دندان نشان میداده. خرت و پرتهایی كه ویك خریده بوده تو خیابان پخش و پلا شده بوده.
- جالبه. فكر نمیكردم بندراس كار بدی ازش سر بزند.
پسر عجیب و غریب همسایه توی حیاطشان سرش را به طرف چراغ خیابان بالا برده و بعد آرام پایین میآورد و حركت سلام بر آفتاب شبانهاش را آغاز میكند.نصفه شب كورا دوست برادرم به من زنگ میزند. بیدارم و دارم ویدیوی فیلم "ایگبی به هم میریزد" را نگاه میكنم. سوزان سراندون نقش مادری را بازی میكند كه گذشتهاش را فراموش كرده است. سه تا از دوستهام برای تولدم این فیلم را فرستادهاند. یك بار هم سالها قبل همین اتفاق افتاده بود، وقتی چهارتا از دوستهام فیلم Play it az it Lay ساختهٔ جوان دیدیون را برایم فرستاده بودند.
كورا میگوید: من و تیم فكركردیم كه باید به سهم خودمان یك مدت از مادر مواظبت كنیم و مامان را برای تعطیلات پیش خودمان بیاریم. احتمالا توی نوامبر میتوانیم این كار را بكنیم. وقتی كه دانشكده تعطیل شد. تا آن موقع من هم میروم پیش تیم میمانم. البته اگر مامان ناراحت نمیشود.
میگویم: خیلی لطف میكنید. ولی میدانی كه او خیال میکند تیم ده سالش است؟ فكر نكنم دوست داشته باشد این همه راه تا اوهایو بیاید تا یك پسر ده ساله ازش نگهداری كند.
- چی؟
- تیم بهت نگفته بود؟ تازگی ها تیم براش نامه نوشته بود. نامه را نگه داشته بود تا به من نشان بدهد كه چقدر دستخط تیم خوب است.
- خوب وقتی برسد اینجا میفهمد كه تیم بزرگ شده.
- حتما فكر میكند یكی خودش را عوض تیم جا زده یا یك همچین چیزی. بعد هم دایم دربارهٔ خانواده اول پدرمان حرف میزند.
كورا میگوید: هنوز از آن دفعهای كه عصب كشی كردم مقداری قرص آرام بخش دارم.
- باشد. ببین نمیخواهم توی ذوقت بزنم. اما من حتی نمیدانم كه میتواند تنهایی سفر كند یا نه. تیم میتواند بیاد با ماشین ببردش؟
- خدای من. خواهرزادهٔ من یازده سالش است و صدبار تا حالا تنهایی رفته وست كوست و برگشته.
میگویم: موضوع سر این نیست كه براش كمی خوراكی تو كولهاش بگذاریم یا یك پازل بدهیم دستش تا تو راه حوصلهاش سر نرود.
- من نمیخواستم بگویم كه مادرت مثل بچهها شده. اتفاقا درست برعكس است. منظورم این است كه اگر فكر كند كه كاری را نمیتواند بكند دیگر سعی هم نمیكند انجامش بدهد، اگر ما بگذاریم ...
میگویم: این روزها همه حرفهاشان را نصفه نیمه میگذارند.
كورت میگوید: من میتوانم جملهام را تمام كنم. داشتم میگفتم كه اگر ما روی او حساب كنیم كه میتواند از خودش مواظبت كند این کار را خواهد كرد.
- اگر ما به یك بچهٔ كوچولو اطمینان داشته باشیم كه میتواند مواظب خودش باشد بلایی سر خودش نمیآورد؟
كورا میگوید: خدای من. ببین ساعت چند است. آن موقع كه زنگ زدم فكر میكردم ساعت نه است. نصفه شب شده.
- دوازده و ربع است.
- انگار ساعتم خوابیده. الان یك هو چشمم به ساعت آشپزخانه افتاد دیدم دوازده و ده دقیقه است.
تا حالا دوبار كورا دیدهام، بار اول وزنش دویست پوند بود ولی بار دوم بعد از رژیم سختی که گرفته بود شده بود صد و چهل پوند. وقتی آمد فرودگاه دنبالم دیدم تو ماشینش یك مجلهٔ مدل لباس عروس دارد. انگار از آن موقع تا حالا اوضاع چندان بروفق مرادش نبوده است.
كورا گفت: خیلی ببخشید.
میگویم: ببین، من بیدار بودم نمیخواهد عذر خواهی كنی. اما احساس میكنم این حرفها هیچ فایدهای ندارد.
- به تیم میگویم خودش فردا بهت تلفن كند. واقعا متاسفم.
- كورا وقتی گفتم مردم این روزها حرفهاشان را تمام نمیكنند منظورم تو نبودی. خود من هم حرفهام را نصفه نیمه رها میکنم.
كورا میگوید: مواظب خودت باش.
گوشی را میگذارد.
- او كجاست؟
- همین جا تو مطب من. تو پارك لی بوده. یك نفر دیده بوده كه داشته با یك زن مست حرف میزده یكی از همین زنهای ولگرد. درست قبل از این كه پلیس ها سر برسند زنه داشته بطریهایی را كه از آشغالدانی رستوران برداشته بوده پرتاب میكرده طرف یك مجسمه. مادرت گفته كه او داشته تعداد بتریهای پرت شده را حساب میکرده. زنه به خیال خودش داشته برنده میشده، چون مجسمه كمكم داشته کله پا میشده. اما تمام صورتش خونی شده بوده. برای همین یك نفر به پلیس زنگ زده بوده.
- صورتش خونی شده بوده؟
- صورت آن زنه. موقع برداشتن شیشه ها انگشتهاش را بریده بوده.
- خدای من. مامانم حالش خوب است؟
- آره. اما باید یك كاری بكنیم. من به اوكس زنگ زدم. امروز نمیتوانند كاری بكنند، اما از فردا می توانند سه شب توی اتاق نیمه خصوصی بهش جا بدهند. كلی اصرار كردم تا همین را هم قبول كردند، اما مهم نیست. باور كن همین كه پاش به آنجا برسد دیگر حتما میتواند ماندگار بشود.
- الان خودم را میرسانم آنجا.
میگوید: صبر كن. باید اول فكر كنیم ببینیم که چه كار كنیم بهتر است. نمیخواهم ببریش خانهات. بهتر است امشب را بستری بشود و ازش ام. آر. ای بگیریم. فردا صبح اگر مسئلهای پیش نیاد میبریمش اوكس.
- این طوری ممكن است بترسد. چرا بیخود بترسانیمش؟ چرا باید تو بیمارستان بستری بشود؟
- الان حسابی گیج است. هیچ فایدهای ندارد كه تو امشب تا صبح بیدار بمانی.
- من احساس میكنم كه باید...
- تو احساس میكنی كه باید ازش مراقبت كنی. اما دیگراصلا این كار ممكن نیست. هست؟ توی پارك لی پیداش كرده اند. شانس آوردهایم كه كارت ویزیت من و آرایشگرش را به فهرست خریدش سنجاق كرده بوده. فهرست خریدش الان جلوم است. توش یك چیزهای بیربطی نوشته. مثل تخم مرغ عید پاك و ارسنیك.
- ارسنیك؟ یعنی میخواسته خودش را مسموم كند؟
یك لحظه سكوت میكند. میگوید: آره، بگذار برای اینكه دیگر بحث نكنیم اینطور فرض كنیم. حالا پاشو بیا اینجا. کمکم همه چیز درست میشود.
تقریبا همانموقعی که مادرم داشته توی پارک لی بطری هایی را که زن ولگرد به طرف مجسمه پرت میكرده میشمرده، تیم و کورا داشتهاند توی محضر عقد میکردند. آنها با دونا میلروس با هم به اتاق بیمارستان میرسند. دونا دارد معذرت خواهی میکند که شوهرش مرد سر به هوایی است و سر موقع به ملاقات بیماران نمیآید.
دستهگل عروسی کورا توی گلدان کنار تخت مادرم است. تیم بند انگشتهاش را میشکند و پشت هم سینهاش را صاف میکند.
مادرم یك دفعه، انگار بخواهد جلب توجه كند، میگوید: آنها از اینکه من توی پارک نشسته بودم اوقاتشان تلخ شد. باورتان میشود؟ فکر میکنید بازهم از این روزهای بیچاره پاییزی خواهیم داشت؟
فردا صبح من و تیم میرویم تا او را با ماشینی که تیم کرایه کرده به اوکس ببریم. مادرمان روی صندلی جلو مینشیند، کیفش را روی پایش گذاشته و هر چند دقیقه یک بار جملات نامربوطی میگوید که بالاخره میفهمم آنها را از روی تابلوهای رانندگی بلند بلند میخواند.
از روی صندلی عقب شهر را مثل یک تازه وارد نگاه میکنم. ترافیک سنگین است. از دیدن قیافه مردم توی ماشینها تعجب میکنم. تمام كسانی كه بیشتر از بیست سال دارند صورتهاشان بیاحساس است و هیچ کس خوشحال نیست. مردها با قیافههای عبوس و زنها با چشمهای نیمه بسته توی ماشینها نشستهاند. به نظرم میرسد كمتر كسی عینك آفتابی زده، هر چند شك دارم که اگر عینك هم زده بودند قیافهشان شادتر میشد. یاد عینک گوچی میافتم که در لندن گم کردم، همان موقع كه برای هالویین خودم را به شکل اسکلت در آورده بودم. وقتی بچه بودم تو هالویین لباس فلیکس و گربه را میپوشیدم یا لباس جیمی کریکت که هنوز هم آن را دارم و گاهی عصای آن را اشتباهی به جای چتر از کمد بیرون میآورم. یک بار هم خودم را به شكل گوجهفرنگی درآورده بودم.
مادرم به برادرم میگوید: میدانی پدرت قبل از اینکه من ببینمش زن و بچه داشته. البته هیچ وقت حرفی از آنها نزده بود. خیلی بیانصافی است، نه؟ اگر آنها را میدیدیم شاید ازشان خوشمان میآمد، احتمالا آنها هم همینطور. خواهرت وقتی من از این موضوع حرف میزنم عصبانی میشود. اما الان همهٔ تحقیقات جدید این را نشان داده که بهتر است دو خانواده همدیگر را ببیند. آنها یک پسر ده ساله دارند. سن و سالت از آن گذشته که بخواهی به یک بچه حسودی کنی مگر نه؟ پس دلیلی ندارد که آنها را نبینی.
برادرم نفسش را حبس کرده است و میگوید: ماما.
- خواهرت هربار که همدیگر را میبینیم میگوید که پنجاه و یک سالش است. حساب سن و سال خودش از دستش در رفته. وقتی آدم پیر میشود کمکم این اتفاق میافتد. من هم پیر شدهام اما دوست ندارم بیخودی خودم را جوان جا بزنم. همین الان خواهرت که روی صندلی عقب نشسته دارد به مرگ فکر میکند. یادت باشد بهت چی میگم.
انگشتهای برادرم روی فرمان چنگ شده است.
مادرم ناگهان میگوید: داریم میرویم آرایشگاه؟
دستش را پشت گردنش میکشد. انگشتهاش آنقدر اینورآنور میروند تا فرهای ریزی را پیدا میکنند. وقتی تیم میفهمد که من جوابی نخواهم داد خودش میگوید: موهات خیلی خوشگل است مامان، خیالت راحت باشد.
میگوید: خوب من دوست دارم به موقع سر قرارهام برسم.
فکر میکنم چهقدر عجیب است که من هیچ وقت دلم نخواسته مثل کلئوپاترا یا یک رقاص لباس بپوشم. چه مرگم بوده که دلم میخواسته گوجه فرنگی باشم؟
- مامان هیچ شده بود من تو هالویین لباس دخترانه را بپوشم؟
برادرم تو آینهٔ ماشین به من نگاه میكند. برای یک لحظه یاد چشمهای ویک میافتم. وقتهایی که با مادرم و ویك بیرون میرفتیم مادرم جلو مینشست تا راحتتر بتواند با ویك صحبت كند و ویك توی آینه مرتب من را نگاه میكرد. مادرم میگوید: خوب یادم هست یک سال حرفش را میزدی که لباس پرستاری بپوشی اما جوانا ویلوگبی هم میخواست پرستار بشود. من توی مغازه بودم كه دیدم خانم ویلوگبی دست گذاشته روی همان لباسی که ما شب قبل حرفش را زده بودیم. شاید هم تقصیر من بود که تو رودربایستی ماندم و آن لباس را برات نخریدم. فکر کنم برای همین است که حالا تو این سن و سال این قدر دمدمی مزاج شدهای.
-تو به من میگویی دمدمی مزاج؟ به نظر خودم من آدمی هستم که تمام کارهاش را روی حساب کتاب انجام میدهد.
مادرم میگوید: به نظر من كه هیچ اینطور نیست. یكهو به سرت زد كه با مردی که درست و حسابی نمیشناختیاش عروسی کنی. دفعهٔ بعد هم بعد هم زن یکی از دوستهای دورهٔ مدرسهات شدی. بعضی وقتها فکر میکنم که تو هم مثل پدرت از خیانت کردن خوشت میآد.
برادرم میگوید: بیایید بیخود جروبحث نكنیم.
- فکر میکنید اگر به یک مادر دیگر بگویم که هیچ کدام از بچههام من را به عروسیشان دعوت نکردهاند چی میگوید؟ شاید هم بگوید که حتما تقصیر خودم بوده. لابد من لیاقت نداشتهام که پدرت به ما كمتر اهمیت میداده. پدرت به تو دربارهٔ آن یكی زنش چیزی گفته بود؟
تیم مشتش را روی فرمان گره میکند. جوابی نمیدهد. مادرم بازوی او را نوازش میکند. میگوید: یک سال تیم میخواست خودش را مثل ادگار برگن درست کند. یادت هست؟ اما پدرت گفت که برای این کار باید یکی از آن عروسکهای گران چارلی مککارتی بخریم و او برای این ولخرجیها پول اضافه ندارد. ما آن موقع نمیدانستیم که او باید خرج یک خانوادهٔ دیگر را هم بدهد.
تو اوكس همه همدیگر را خیلی رسمی خانم صدا میكنند و فقط از روی لحن آدمها میتوان فهمید که کسی را بیشتر دوست دارند.
خانم بانكس هماتاقی مادرم است. موهای كمپشتش مثل برف سفید است و قیافهٔ یك پرنده عجیب غریب را به او داده است. نود و نه سالش است.
مادرم میگوید: یکدفعه یادم افتاد كه امروز هالویین است. مهمانی میگیرید؟
پرستار لبخند میزند.
- ما هر روز دور هم جمع میشویم و با هم غذا میخوریم، چه جشن باشد چه نباشد، و از این كه خانوادهتان هم با ما باشند خوشحال میشویم.
خانم بانكس میگوید: وقت شام شده؟
پرستار با صدای بلندی میگوید: نه ماما، الان تازه ساعت ده صبح است. اما من مثل هر روز سرموقع میآم برای ناهار میبرمت.
تیم میگوید: خدای من حالا چه كار كنیم؟
پرستار اخم میكند. میگوید: ببخشید؟
تیم میگوید: قرار بود دكتر میلروس اینجا باشد.
و دوروبر اتاق رانگاه میكند. انگار ممكن است كه جك میلروس جایی در اتاق خودش را قایم كرده باشد. اما غیر ممكن است. مگر این كه زیر میز چوبی گوشهٔ اتاق چمباتمه زده باشد. پرستار رد نگاهش را میگیرد و میگوید: خواهر زاده خانم بانكس قسمت ایشان را در اتاق براشان تزیین كردهاند.نزدیك در، توی آن قسمت از اتاق كه مال ماست، یك صندلی حصیری سفید گذشتهاند و سه تا خرس صورتی از دریچهٔ متحرک تهویهٔ مطبوع آویزان هستند. روی تابلو اعلانات عكس بچهای است كه یك دندان بیشتر ندارد و پوزخند میزند. مادرمان روی یك صندلی زرد نشسته است و به همه نگاه میكند ولی چیزی نمیگوید.
پرستار میگوید: الان وقت خوبی است كه چند تا كاغذ را امضا كنید.
بار دومی است كه این موضوع را پیش میکشد و هر دو بار رویش به برادرم بوده نه به من.
برادرم میگوید: خدایا! چهطور همچین چیزی ممكن است؟
انگار حالش زیاد خوش نیست.
پرستار میگوید: بیایید برویم بیرون تا این خانمها با هم آشنا بشوند.
بازوی تیم را میگیرد و او را از اتاق بیرون میبرد. میشنوم كه میگوید: همه چیز درست میشود.
روی تخت مادرم مینشینم. مادرم بی احساس به من نگاه میكند. انگار من را در این اتاق به جا نمیآورد. بالاخره میگوید: آن كلاه ماهیگیری یونانی مال كیه؟
با انگشت ضبطصوت کوچک سونی من را كه با كیف و مجلههایم روی تخت گذاشتهام نشان میدهد.
- آن دستگاه برای پخش موسیقی است مامان.
میگوید.: نه نیست. كلاه ماهیگیری یونانی است.
آن را برمیدارم و به مادرم می دهم. دكمهٔ پخش آن را میزنم و صدای آهنگ از گوشیها كه روی هوا تاب میخورند شنیده میشود. هر دومان طوری به آن نگاه میكنیم كه انگار جالبترین چیز دنیا است. صدای آن را كم میكنم . گوشی ها را روی گوشش میگذارم. چشمهاش را میبندد. بالاخره میگوید: مهمانی هالویین شروع شد؟
میگویم: این فكر هالویین را من به كلهات انداختم. الان تازه اولهای نوامبر است.
چشمهاش را باز میكند و میگوید: یك كم دیگر عید شكرگزاری است.
میگویم: آره فكر كنم.
میبینم كه سر خانم بانكس به جلو خم شده است.
ماردم اورا با انگشت نشان میدهد: آن كه آنجاست بوقلمون است؟
- او هماتاقیات است.
میگوید: شوخی كردم.
فقط وقتی دستهام را از هم باز میكنم میفهمم كه چهقدر محكم به هم قلابشان كردهام. سعی میكنم لبخند بزنم اما گوشههای لبم در اختیارم نیستند.
مادرم گوشی را طوری به گردنش انداخته است كه انگار گوشی معاینهٔ پزشكها است.
- اگر آن روزها گذاشته بودم لباسی را كه دلت میخواست بپوشی شاید الان خودم پرستار خصوصی داشتم. شاید مخم خوب كار نمیكرده.
دروغ میگویم: نمیشود این را گفت.
- خوب دلم نمیخواهد سرم را كه زمین میگذارم فكر كنم كه تو من را به خاطر كارهایی كه دست خودم نبوده مقصر میدانی. به احتمال زیاد بابات دوزنه بوده. مادرم به من گفت كه باهاش عروسی نكنم.
- مامانبزرگ بهت گفت با بابا عروسی نكنی؟
- او خیلی باهوش بود. همان موقع ته و توی كار بابات را در آورده بود.
- تو بیدلیل كاری را میاندازی گردن بابا كه امكان ندارد كرده باشد. او از جنگ كه برگشت با تو عروسی كرد و تو ما به را دنیا آوردی. شاید چون ما خیلی زود بزرگ شدیم تو را گیج كردیم، یا یك همچین چیزهایی. نمیخواهم با گفتن سن و سالم دوباره همان بحث قدیمی را پیش بكشم اما شاید تمام آن سالها كه ما با هم زندگی میکردیم همه چیز مثل یك هالویین طولانی بوده است. ما اول لباس بچهها را پوشیده بودیم و بعد از اندازهٔ لباسهامان بزرگتر شدیم و ریخت آدم بزرگها را پیدا کردهیم.
به من نگاه میكند: این حرفت طور جالبی موضوع را توضیح میدهد.
- و جریان آن یكی خانواده مثل ماجرای قاطی كردن مردی است كه فكر میكند پروانه است یا پروانهای كه فكر میكند آدم است. شاید بعد از سكته ماجراها را با هم قاطی كردهای. یا یك چیزی تو رویا دیدهای و واقعی به نظرت آمده. آخر بعضی وقتها رویاها خیلی واقعی به نظر میآیند. شاید درست نمیتوانی بفهمی چهطور همهٔ ما سالخورده شدهایم. برای همین همهمان را دوباره تو ذهنت جوان كردهای. این وسط معلوم نیست برای چی برای تیم زمان ثابت مانده و همانطور بچه نگهاش داشتهای. تو میگویی آن یكی زن بابا هم شبیه تو بوده. خوب شاید آن زن خودت بودهای.
مادرم آرام میگوید: نمیدانم. فكر كنم پدرت همیشه از یك جور زن خوشش میآمده.
- پس چرا هیچكس هیچوقت آنها را ندیده؟ قبالهٔ ازدواجشان كجاست؟ پدر پنجاه سال شوهر تو بود. متوجه نیستی كه توضیحی كه من میدهم به نظر واقعیتر میآید؟
- تو من را یاد آن وکیل کلک میاندازی، میسون بیچاره. یك دفعه یك فكری به سرت میزند و چشمهات برق میزند، درست مثل چشمهای او. احساس میكنم كه الان به طرف صندلی شاهد خم میشوی.
جك میلروس حوله ای دور گردنش انداخته و توی درگاه ایستاده است.
میگوید: هزار سال هم فكر كنید نمیتوانید حدس بزنید چرا دیر كردهام. چرخ یك كامیون در رفت و خورد به ماشین من و از جاده انداختم بیرون. افتادم تو یك دریاچه. از پنجرهٔ ماشین آمدم بیرون و از توی آب با هزار زحمت درآمدم و خودم را به بزرگراه رساندم.
پرستاری با چند تا حوله و لباس خشك دنبالش میآید.
مادرم میگوید: شاید بیرون دارد باران میآید ولی او فكر میكند كه تو یك دریاچه افتاده.
و به من چشمك میزند.
میگویم: تو متوجهٔ منظور من میشوی!
مادرم میگوید: همه دوست دارند واقعیتها را یک کم بزک کنند. اگر نویسندهها میخواستند فقط صاف و ساده واقعیتها را بنویسند یک دانه کتاب هم برای بچهها وجود نداشت و فقط چند تا كتاب جدی برای آدم بزرگها درمیآمد.
- مامان، این یک حرف حسابی است.
- یك دقیقه اجازه بدهید من بروم تو حمام لباسم را عوض كنم.
مادرم دستش را جلو دهانش میگیرد و زمزمه میكند: خیلی آدم بانمكی است. وقتی از حمام بیاد بیرون فكر میكند دكتر است اما من و تو میدانیم كه جك فقط دوست دارد برود دانشكدهٔ پزشكی.
همیشه تا آدم فكر میكند بالاخره توانسته كارها را سروسامانی بدهد مشكلات تازهای سر راهش سبز میشود. وقتی كه تیم یكهو غیبش میزند و تا نیم ساعت بعد هم سروكلهاش پیدا نمیشود، پرستارها گیج و عصبی میشوند. جك میلروس فورا دربارهٔ او اظهار نظر میکند.
میگوید: تیم آدم خام و بیمسئولیتی است. به احتمال زیاد خیلی بیشتر از آن كه فكر میكردیم باهاش مشكل خواهیم داشت.
مادرم با لحن شیطنتآمیزی میگوید كه لابد تیم بازیاش گرفته و هوس كرده خودش را تو لانهٔ خرگوش قایم كند.
میگوید: لانهٔ خرگوش بهتر ماجرا را توضیح میدهد.
و لبخند مغرورانهای میزند. روی تخت دراز كشیده و كفشهای تمیز تنیسش مرتب كنار تخت جفت شدهاند. میگوید:
- تیم همیشه موقعی كه مشكلی پیش میآید جیم میشود. كاش قیافه بهتزدهٔ خودتان را میدید. نگران نباشد میسون پیدایش میكند.
مادرم این را میگوید و چشمهاش را میبندد.
جك میلروس همان طور كه مرا از اتاق بیرون میبرد زمزمه میكند: میبینی چه راحت به اینجا خو گرفت. دلت میآید بگویی اینجا جای وحشتناكی است؟
خودش سوال خودش را جواب میدهد: نه یک ذره هم جای وحشتناکی نیست.
میپرسم: كامیونه چی شد؟
- رانندهاش معذرت خواهی كرد. تو شانه خاكی جاده ایستاده بود و با موبایلش حرف میزد. در عرض سه ثانیه سه تا ماشین پلیس آمد. كارت پزشكیام را نشان دادم و در رفتم.
- تیم بهات گفت كه عروسی كرده؟
- شنیدهام زنش تو ساعت ملاقات دونا را كشیده كنار تا این خبر خوش را بهاش بدهد و بگوید كه ما نباید تیم را دست كم بگیریم، چون او در هر حال آماده و مشتاق است - این طوری به دونا گفته- تا هركاری از دستش برمیآید برای راحتی مادرش بکند. امروز صبح هم بعد از اینكه شما از بیمارستان بیرون آمدید رفته بیمارستان جار و جنجال راه انداخته، چون آنها دسته گل عروسیاش را انداخته بودهاند دور.
صبح روز بعد از صدای زنگ تلفن هول میكنم. تیم مثل بازاریابهای شركتهای تلفن انگار دارد از روی متنی كه دستش است میخواند.
- میانهٔ من و تو مدتهاست شکراب شده، آنقدر كه دیگر هیچكاریش نمیشود كرد. وقتی پشت میز پرستار رفتم و برگهٔ مشخصاتی را كه تو با ساخت و پاخت با آن دوست دكترت پر كرده بودی دیدم، فهمیدم كه یك بار دیگر من را تحقیر كرده ای و جلو دیگران خردم كردهای. آنجا كه پرسیده بودند در مواقع اضطراری با كی باید تماس یگیرند اسم هر دومان را نوشته بودی اما بعد یك كاغذ رو آن برگه چسبانده بودی و نوشته بودی كه اول با من تماس بگیرید، او را راحت نمیشود پیدا كرد. تو از كجا میدانی؟ از كجا میدانی كه من چه ساعتهایی درس میدهم وقتی كه هیچ وقت كوچكترین علاقهای به كار و بار من نشان ندادهای؟ از كجا میدانی كه صبحها كی از خانه بیرون میروم و شبها كی برمیگردم؟ تو همیشه دلت میخواسته كه اول باشی. اگر از من بپرسی میگویم تو به آنها اجازه دادهای كه دسته گل عروسی زن من را كه پیش مامان گذاشته بوده دور بیندازند. حالا كه اینطور است پس ادامه بده و هر كاری دلت میخواهد بكن. حتی اگر اینطوری خیالت راحت میشود میتوانی بدهی خلاصش كنند. ببین من ناراحت میشوم یا نه. خودت فهمیدی كه اصلا به خودت زحمت ندادی كه از ته دل به من و همسرم تبریك بگویی؟ اگر برای من احترامی قایل نیستی دست كم انتظار دارم كه به زنم یك كم احترام بگذاری.
حتما متوجه نمیشود كه دارم شوخی میكنم: نه خیلی ممنون، من از همین تلفن ای. تی. اند تی. خودم راضی هستم.
وقتی او تلفن را محكم میكوبد به فكرم می رسد كه دوباره به تختخوابم برگردم و پتو را بكشم سرم و بخوابم. اما زود یادم میآید كه نمیتوانم یك روز دیگر هم سركار نروم. لباس راحتی كهنهٔ ویك را كه پشت در آویزان است تن میكنم و به حمام میروم و دوش میگیرم و مسواك میزنم. به اوكس تلفن میكنم تا ببینم مادرم شب را خوب خوابیده یا نه. آنها میگویند كه سرحال است و دارد بینگو بازی میكند. سریع لباس میپوشم و موهام را شانه میكنم كیف و كلیدهایم را برمیدارم و در ورودی را باز میكنم. یك بستهٔ پستی بین نردهها افتاده كه اسم و نشانی كورا روی آن است. یك قدم به عقب برمیگردم و داخل میروم و آن را باز میكنم. پاكت مهر و موم شدهای به اسم من داخل آن است. به آن خیره میشوم.
تلفن زنگ میزند. ماریا روبرتس معلم كلاس سوم مدرسهٔ ویرجینیا دوهزاروسه است. زنگ زده است تا بگوید كه خیلی متاسف است اما به نظرش رسیده كه بچههایی كه لباس ستارهٔدریایی و یا اسب آبی بپوشند و جلو یك تور آویزان شده برقصند آدم را یاد گونههای حیوانی در خطر انقراض میاندازد كه آنها را بیدلیل جمع میكنند یا شكارشان میكنند. او هزینهٔ خرید پارچه را به من میدهد اما دیگر نمیخواهد من لباسهای ستارهٔ دریایی را بدوزم. به لباسهای ستارهای شكل كه آن طرف اتاق خواب روی صندلی تلانبار شدهاند نگاه میكنم. فقط مانده زیپ یكی از آنها را بدوزم تا تمام شوند. لباسها ناگهان به نظرم توخالی و بیفایده و دلگیر میرسند. آنقدر جا خوردهام كه نمیدانم چه جوابی باید بدهم. بالاخره میگویم: اشكالی ندارد. یعنی كل برنامه به هم خورده است؟
میگوید: نه اما ممكن است به طوركلی تغییر بكند. ما میخواهیم قدرتمند بودن زندگی دریایی را نشان بدهیم.
- مثلا ماهی باراکودا؟
میگوید: نمی دانم شاید. این هم بد فکری نیست.
وقتی تلفن را قطع میكنم دوباره نگاهی به پاكت مهر و موم شده میاندازم. بعد گوشی را برمیدارم و شماره میگیرم. از این كه ویك با زنگ دوم گوشی را برمیدارد تعجب میكنم.
میگوید: سلام. داشتم به تو فكر میكردم. باور كن جدی میگویم. میخواستم بهت تلفن كنم ببینم چه كار میكنی. مادرت چهطور است؟
میگویم: خوبه. یك چیزی این روزها فكرم را مشغول كرده. میتوانم راست بروم سر اصل مطلب؟
- بگو.
- دونا میلروس گفت كه دیده تو داشتهای بندراس را میزدی.با احتیاط میگوید: آره.
- به من ربطی ندارد، اما برای چی؟
- از ماشین پرید بیرون و با پنجههاش ماشین را خط انداخت.
- تو میگفتی كه او تربیتشده ترین سگ دنیاست.
- میدانم. همیشه صبر میكند كه من در را براش باز كنم اما آن روز فكرش را هم نمیتوانی بكنی چی كار كرد. از ماشین پرید بیرون و پنجهاش را كشید به ماشین. اگر از چیزی ترسیده بود باز یك حرفی اما هیچ كس نبود و تا زدم تو سرش یكهو سروكلهٔ كی پیدا شد؟ هیچ كس نه و دونا میلروس. كیسهٔ خریدهام از دستم افتاد و همه چیز ولو شد رو زمین. آنوقت دونا پاش را آورد جلو و با پنجهٔ كفش گرانش یك پرتقال را كه همانطور داشت قل میخورد نگه داشت.
- نمیتوانم همچین چیزی را درباره تو و بندراس باور كنم. اصلا خیال نمیكردم اینطوری بشود.
میگوید: كل ماجرا همین بود.
- خیلی ممنون از اطلاعاتت.
- صبر كن ببینم. من واقعا میخواستم به تو زنگ بزنم. میخواستم بگویم شاید بتوانیم همدیگر را ببینیم و مادرت را برای ناهار ببریم به یك رستوران ایتالیایی ناهار.
میگویم: فكر خوبیه. اما فكر نكنم بشود.
یك لحظه هر دو سكوت میكنیم.
میگویم: خداحافظ ویك.
تند میگوید: صبر كن. تو واقعا برای سگه زنگ زدی؟
- اوهوم. میدانی تو زیاد دربارهٔ او حرف میزدی. او بخشی از زندگی ما شده بود.
میگوید: حالا كه تو اینطور فكر میكنی باید بهت بگویم كه نه آن موقع نه الان هیچ چیزی بین من و منشیام نبوده و نیست. او با یك آقایی كه تو بالتیمور كار میكند بیرون میرود و به نظرم میخواهد باهاش عروسی كند و سگ را برای من بگذارد چون آن آقاهه گربه نگه میدارد.
- به خاطر تو هم كه شده امیدوارم اینطور بشود. من باید بروم سر كار.
میگوید : یك قهوه چی؟
میگویم: حتما. باز هم با هم حرف میزنیم.
- نمیشود همین الان با هم یك قهوه بخوریم؟
- تو كار و زندگی نداری؟
- فكر میكردم میتوانیم باز هم با هم دوست باشیم. مگر نظر تو همین نبود؟ تو من را ول كردی چون ده سال از تو جوانترم و تو سن و سال خیلی برات مهم است. اما ما هنوز هم میتوانیم دوستهای خوبی باشیم. میشد كه تو با هر كی دلت میخواست عروسی كنی اما با هم دوست بمانیم. اما تو تمام این مدت یك بار هم به من تلفن نزدی حالا هم كه زنگ زدهای برای این است كه دربارهٔ سگی كه از اول بدون اینكه حتی او را دیده باشی ازش بدت میآمد سوال كنی. همه اینها معنیاش این است كه خیلی حسود هستی. همانطوری كه تو ممكن است از بچهٔ یك نفر خوشت بیاد اما خودش را دوست نداشته باشی من هم از آن سگ خوشم میآد.
- تو عاشق آن سگ هستی.
- باشد. شاید. اما من از این كلمه خوشم نمیآد. اگر الان وقت نداری میتوانم شب بیام.
- به شرطی كه قول بدهی یك کاری برام بکنی.
- باشد. موافقم كه یك كاری برات بكنم.
- نمیخواهی بدانی كه جه كاری؟
- نه.
- باید از یكی از آن تواناییهات كه به ندرت به كار میبریشان استفاده كنی.
- باهات بخوابم؟
- نه. نمیخواهم باهام بخوابی. میخواهم برام یك چیزی را قیچی كنی.
- چی را میخواهی من برای قیچی کنم كه خودت نمیتوانی ببریش؟
- یك نامه از زن برادرم.
- تو كه زن برادر نداری. صبر كن ببینم برادرت عروسی كرده؟ جالبه. من فكر میكردم چندان از زنها خوشش نمیآید.
- تو فكر میكردی همجنسباز است؟
- من این را نگفتم. همیشه فكر میكردم آدم گوشهگیری است. فقط گفتم تعجب كردهام. چرا خودت نامه را باز نمیكنی؟
- ویك خنگ نباش. میخواهم برام چشم بندی كنی. میخواهم این نامه را كه میدانم توش چیز خوبی ننوشته ازم بگیری و باهاش برام یك چیزی درست كنی. از آن كاردستیها كه مادربزرگت یادت داده بود.
میگوید: آهان. منظورت این است كه مثلا باهاش به یك حصار سبز و یا یك تاكستان درست كنم.
- خوب درست نمیدانم. شاید هم یك چیز دیگر.
میگوید: خیلی وقت است كه تمرین نكردهام. خودت چی دوست داری؟
میگویم: هنوز نامه را نخواندهام. ولی به نظرم میدانم كه توش چی نوشته است. یك اسكلت كه یك میخ از قلبش بیرون زده باشد، چهطور است؟
- متأسفم اما مادربزرگ من بیشتر از مناظر طبیعی خوشش میآمد.
- پس خودت یك فكری بكن.
- چندتا قایق بادبانی روی امواج چهطوره؟
- فكر خودم بهتر بود.
- اما من بلد نیستم.
میگویم: راستش را به من بگو. تحملش را دارم. تو رفته بودی خرید تا برای منشیات شام درست كنی؟
میگوید: نه. اما یادت باشد تو من را گول میزدی آخرش هم با یك آدم عوضی عروسی كردی، پس من هم حق دارم كه هركار دلم میخواهد بكنم. بعد از این همه وقت بهم زنگ زدهای که بگویی برات یك جنازه با یك میخ تو قلبش برات درست كنم فقط برای این كه زن برادرت را هم دوست نداری. به نظر خودت تمام این کارهات عادی است؟
بندراس چنان به طرفم میپرد كه نزدیك است زمین بخورم و بعد شروع به بو كشیدن میكند و تمام دشكچهها را از روی كاناپه به زمین میاندازد. یكی از آنها را انگار لاشهٔ حیوانی باشد به گوشهٔ اتاق میكشد و وقتی بلند میشود تا به اتاق خواب برود خرناس میكشد.
ویك میگوید: این نامه است؟
و بیمعطلی پاكت را از روی میز وسط اتاق برمیدارد و آن را پاره میكند و باز میكند.
میخواند: خواهر شوهر عزیز.
وقتی به طرفش میدوم، نامه را بالای سرش میگیرد. قیافهاش با ریش سیخسیخیاش كه گذاشته عوض شده است. با ناراحتی میفهمم كه بلوزی را كه پوشیده نمیشناسم.
دوباره شروع میكند: خواهر شوهر عزیزم.
به پهلو میچرخد، كاغذ را محكم در دستش گرفته است.
- میدانم كه تیم خودش با تو صحبت خواهد كرد، اما من دوست دارم خودم هم این یادداشت را برای تو بفرستم. تو هر خانوادهای اختلاف نظر پیش میآید، اما باید به نظرات هر كس احترام گذاشت.خیلی دلم میخواهد.
دوباره میچرخد. اینبار بندراس میترسد و میدود روی پاهای عقبش میایستد. انگار او هم نامه را میخواهد.
میگویم: بده سگ بخوردش! اگر میخواهی بلند بخوانیش بهتره بدی سگ بخوردش.
- تو را برای ناهار جشن شكرگزاری دعوت كنم. اگر بخواهی میتوانی از تخفیف بلیط هواپیمای ما استفاده كنی. پرانتز باز هر چند كه شاید تو این فصل امكانش نباشد، پرانتز بسته.
ویك به من نگاه میكند: حالا از رفتاری كه باهاش كردهای خجالت نمیكشی؟
سگ دوباره سراغ دشکچهها میرود. آنها را قل میدهد و پنجهاش را روی آنها میكشد. ویك و من روبهروی هم میایستیم. من نفس نفس میزنم. آنقدر جا خوردهام كه نمیتوانم حرف بزنم.
- لطفا تیم را ببخش كه آن روز وقتی من دم در اوكس آمدم غیبش زد. آمده بودم آنجا ببینم كاری از دستم برمیآید یا نه. او گفت كه صورت من نیروی درونی تازهای را در او بیدار كرده است.
ویك آه میكشد میگوید: همان چیزی كه من ازش میترسیدم. آدمهای خشکه مقدسی مثل برادر تو. " میدانم كه درك میكنی كه من از این كه در همچین لحظههایی به درد تیم میخورم خوشحال هستم. باید گذشته را فراموش كنیم و این عید شكرگزاری را كه برای ما معنای خاصی دارد دور هم جشن بگیریم، پرانتز باز، به خاطر ازدواجمان، پرانتز بسته، و مطمئن هستم كه وقتی دور جمع شویم میتوانیم همه مسایل گذشته را حل كنیم. با احترام همسر برادرت كورا."
چشمهام پر از اشك شده است. باید دشکچهها را تعمیر كنم. ویك بهترین دوستش را به خانهٔ من آورده تا همه چیز را به هم بریزد، و تنها كاری كه برام كرده این است كه آن كاغذ را بالای سرش گرفته انگار غنیمتی گیرش آمده است.
بالاخره دستش را پایین میآورد و میگوید: امروز بعد از ظهر تمرین كردم. میتوانم برات یك قطار درست کنم كه دارد از كوه پایین میآید یا یك حلقهٔ گل با یك پروانه روش.
میگویم: عالیه.
روی زمین مینشینم . سعی میكنم جلو اشكهام را بگیرم.
- یك پروانه میتواند فكر كند كه آدم است یا این كه آدم میتواند خیال كند كه...
نظرم دربارهٔ چیزی كه میخواستم بگویم عوض میشود.
- یا این كه یك آدم میتواند خیال كند كه بیچاره است.
ویك حواسش به من نیست. دارد بندراس را از روی ستارهٔ دریاییها پایین میآورد.
به ویك میگویم: به نظرت فایدهای دارد؟ ما برای هم ساخته نشدهایم. من دیگر پنجاه سالم است. ازدواج سومم خواهد بود.
خیلی با دقت نامه را دو تا و بعد سه تا میزند. قیچی را از جلد پلاستیكیاش بیرون میآورد و بدون اینكه به آن نگاه كند با انگشتهای بزرگش بازش میكند. اخم میكند با حواس جمع و با دقت تمام شروع به بریدن میكند. از شكل برشها میفهمم كه تصمیم گرفته قطار درست كند. فوت میكند تا خردههای كاغذ را كنار بزند و میگوید:
- خوب پس بگذار آرام آرام پیش برویم. میتوانی من را دعوت كنی كه برای جشن شكرگزاری باهات بیام.
آن بیتی
برگردان: دنا فرهنگ
برگردان: دنا فرهنگ
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
مجلس مجلس شورای اسلامی ایران حجاب شورای نگهبان دولت دولت سیزدهم جمهوری اسلامی ایران گشت ارشاد افغانستان رئیسی رئیس جمهور
تهران هواشناسی شورای شهر شهرداری تهران پلیس دستگیری سیل قتل وزارت بهداشت کنکور سلامت سازمان هواشناسی
قیمت دلار مالیات خودرو دلار قیمت خودرو بانک مرکزی بازار خودرو قیمت طلا سایپا مسکن ایران خودرو ارز
تئاتر سریال وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی زنان تلویزیون سریال حشاشین سینمای ایران قرآن کریم سینما فیلم موسیقی مهران مدیری
سازمان سنجش کنکور ۱۴۰۳ خورشید
فلسطین اسرائیل رژیم صهیونیستی غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین اوکراین حماس عربستان ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی باشگاه پرسپولیس جام حذفی آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران تراکتور سپاهان رئال مادرید
اپل فناوری همراه اول ایرانسل آیفون تبلیغات سامسونگ ناسا بنیاد ملی نخبگان دانش بنیان نخبگان
خواب بارداری دندانپزشکی مالاریا هندوانه