یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


بازی سرنوشت


بازی سرنوشت
نمی دانم « چرا هرچی سنگه ، مال پای لنگه » و هر چه بدبختی است مال آدم های بدبخت و بیچاره است. از آن زمانی که به یاد دارم و به خاطر می آورم یک روز خوش ندیدم. از وقتی به دنیا آمدم در بدبختی و نداری دست و پنجه زدم. من فرزند پنجم خانواده بودم.
در خانواده ای فقیر که پدرم معتاد بود و مادرم هم برای سیر کردن شکم فرزندانش در خانه دیگران کار می کرد. اعتیاد پدر، غیرت و مردانگی را در او کشته بود، او به تنها چیزی که فکر می کرد مواد بود و به دست آوردن فرصت برای مصرف، در عوض مادر از صبح زود برای کار بیرون می رفت و شب دیروقت، خسته و کوفته برمی گشت. وقتی به خانه می آمد به جای استراحت، به درس و مشق ما می رسید و خانه را که پدر به کثافت کشیده بود مرتب می کرد. مادر برخلاف سنش خیلی پیرتر از آنچه بود به نظر می رسید. همیشه با خودم می گفتم چرا مادر همسر چنین مردی شده است و چرا به این زندگی ادامه می دهد. روزگار ما به سختی می گذشت.
علاقه ای به درس خواندن نداشتم. چرا که هیچ دلگرمی در محیط خانه مان نبود. اما به اصرار و خواهش مادر و تنها برای شاد کردن و نشاندن لبخند بر روی لب های ترک خورده اش تمام سعی و تلاشم را می کردم و با وجود بی علاقگی به تحصیل در درس هایم موفق بودم و این تنها کاری بود که می توانستم در برابر زحمت های مادرم انجام بدهم. هر روز که می گذشت وضع پدر بدتر می شد و برادرانم پس از تمام شدن درس و گرفتن دیپلم همه به یک سو رفتند و من و پدر و مادر را تنها گذاشتند. مادر همیشه نگران من و آینده ام بود و آرزو می کرد که کاش من هم مثل بچه های دیگرش پسر بودم. آن روز دلیل آرزوی مادر و نگرانی هایش از آینده ام را نمی فهمیدم اما حالا متوجه می شوم که او حق داشت. بعد از گرفتن دیپلم، مادر خواست که ادامه تحصیل دهم و وارد دانشگاه شوم. وضع مالی ما آنقدر خوب نبود و توان پرداخت هزینه های دانشگاه را نداشتیم. اما مادر می گفت: هر طور شده کار می کنم و تمام مخارج تحصیل تو را می دهم. دیدن مادر در این وضعیت، تمام خوشی ها را به کامم زهر می کرد و دلم به ادامه تحصیل رضایت نمی داد. پدر از ابتدا مخالف درس خواندنم بود. او می گفت من هر چقدر هم درس بخوانم بالاخره باید به خانه شوهر بروم و خانه داری کنم. بحث سر درس خواندن یا نخواندن من ادامه داشت تا این که یک روز مثل همیشه مادر برای کار بیرون رفت و من هم طبق معمول به نظافت خانه پرداختم. پدر هم کنار بساطش خوابیده بود.
ناگهان صدای باز شدن در به گوشم رسید. صدایی که کاش هرگز نمی آمد. وقتی در را باز کردم با مردی قوی هیکل با چهره ای زشت روبه رو شدم. چنگیز از دوستان پدرم بود، چندین بار به سراغ پدرم آمده بود و همیشه با مخالفت های مادرم روبه رو شده بود اما این بار مادر نبود و چنگیز با خیالی آسوده به درون خانه آمد و مستقیم به اتاق پدر رفت. بعد از چند ساعت صدای مشاجره آنها بلند شد از حرف هایشان متوجه شدم که پدر به چنگیز بدهکار است و او برای گرفتن طلبش آمده است، پدرم التماس و گریه می کرد. شنیدن صدای التماس ها و دیدن اشک های پدرم روحم را بشدت آزرد. تا آن لحظه پدر را این طور ناتوان و ضعیف ندیده بودم. در گوشه ای از حیاط نشستم و گریه کردم. به بدبختی خانواده ام و ناتوانی پدرم، به این که مواد لعنتی چگونه مردانگی و غیرتش را به باد داده است.
چنگیز رفت و خانه در سکوتی وحشتناک فرو رفت. تا آمدن مادر هیچ حرفی میان من و پدر رد و بدل نشد. نمی دانم چرا آن روز حس بدی داشتم. به محض ورود مادر، پدر از او خواست به اتاقش برود. بعد از گذشت چند دقیقه صدای ناله مادر بلند شد. او به پدر التماس می کرد و می گفت: نگذار آینده دخترت مثل من بشود. اجازه نده چنگیز به تو زور بگوید. هاجر درس خوانده است و می خواهد وارد دانشگاه شود. کم کم داشتم متوجه ماجرا می شدم. آن لحظه بود که فهمیدم چرا مادر آرزو داشت من پسر بودم و چرا با پدر ازدواج کرده است. بازی سرنوشت بار دیگر تکرار شد و من چون مادر اسیر هوس های یک مرد شدم. چنگیز از پدرم ۲ میلیون تومان طلب داشت و چون ما توان پرداخت آن را نداشتم بنابراین چنگیزخان در عوض طلب خواستار ازدواج با من بود. او قبلاً ازدواج کرده بود و ۲ تا بچه داشت. اما چند ماه قبل همسرش مرده بود. همه می گفتند: زن بیچاره از غصه کارهای چنگیز مرد. او مرد بدنام و تندخویی بود. وقتی پدر مرا به اتاق صدا کرد و گفت باید با چنگیز ازدواج کنم، مادر چیزی نگفت و فقط گریه کرد. آنقدر اشک ریخته بود که چشمانش کاسه خون شده بود. آن روز گفتم که نمی خواهم با چنگیز ازدواج کنم. اما پدر با چشمانی اشکبار دستانم را گرفت و گفت: اگر این کار را نکنی او مرا به زندان می اندازد. تو که می دانی من نمی توانم بدون مواد طاقت بیاورم و می میرم.
نمی دانم چرا آن روز مادر هیچ حرفی نزد، شاید می دانست چه آینده ای در انتظارم است. آینده ای که مادر از بدو تولدم انتظارش را می کشید. روزهای بدی را می گذراندیم و هر روز هم فشارهای چنگیز شدت می گرفت. او می خواست تا این وصلت هر چه زودتر صورت گیرد. من اصلاً تحمل دیدن چنگیز را نداشتم. او ۴۵ سال داشت و من تازه ۲۰ ساله شده بودم. دلم می خواست همسر آینده ام مرد تحصیلکرده و متشخصی باشد، اما گویا تقدیر چیزی غیر از این می خواست. مادر خیلی تلاش کرد تا این ازدواج صورت نگیرد اما موفق نشد. بعد از چند ماه با چنگیز ازدواج کردم. البته این معامله ای میان پدرم و چنگیز بود. بچه های چنگیز دختر بودند و بسیار ساکت و آرام. اما من چیزی از بچه داری و تربیت نمی دانستم بنابراین در اکثر کارها از مادرم کمک می گرفتم. چنگیز کاری به من و بچه ها نداشت و همان طور که قول داده بود در خانه با خوشرویی رفتار می کرد. اما من از او متنفر و بیزار بودم و نمی توانستم محبت و علاقه به او را در قلبم جایگزین کینه و نفرت کنم. زندگی با چنگیز بد نبود. از خانه پدرم بهتر بود، چنگیز مرد خوبی نبود اما در عوض اعتیاد نداشت و این از نظر من یک حسن بزرگ بود. چنگیز از صمیم قلب مرا دوست داشت. اما من هیچ علاقه ای به او نداشتم.
هر روز که می گذشت روابط تنگاتنگی میان من و زهرا و زهره ایجاد می شد. وقتی بچه ها زبان باز کردند و برای نخستین بار با لفظ بچگانه مرا مادر صدا کردند، با این که متعلق به من نبودند، حس مادری در وجودم گل کرد و بیشتر از قبل به آنها وابسته شدم. چنگیز کم کم داشت رفتار زشت خود را کنار می گذاشت ، تا حد توانش هم به خانواده ام کمک می کرد و در مدت دو سال هیچ کم و کاستی برایمان نگذاشت. در این مدت ما صاحب فرزند نشده بودیم. چون زهرا و زهره را مثل بچه های خودم دوست داشتم و تمام وقتم را صرف آنها می کردم. اما چنگیز بچه می خواست. آن هم پسر. یک روز با مادرم به بیمارستان مراجعه کردیم و پس از انجام آزمایش های گوناگون تمام پزشکان یک نظر دادند و گفتند براساس مشکل مادرزادی من نمی توانم صاحب بچه شوم. مادر از شنیدن این حرف خیلی ناراحت شد اما برای من مهم نبود چون ۲ تا بچه داشتم و تمام زندگی خود را در وجود آنها می دیدم و در کنارشان شاد و خوشحال بودم. وقتی جواب آزمایش را به چنگیز گفتم برخلاف انتظارم خیلی ناراحت شد، اصلاً به کلی تغییر کرد و با حالت قهر از خانه رفت.
آن روز چنگیز دیر وقت به خانه آمد و چون بچه ها در خانه پدرم بودند، به اتفاق هم برای آوردن زهرا و زهره به آنجا رفتیم اما دیگر از شوخی و خنده های چنگیز خبری نبود.بعد از خوردن چای بدون هیچ حرفی بچه ها را برداشتیم و به خانه برگشتیم. تمام طول شب در راهرو نشسته بود و با خود فکر می کرد. می خواستم با او حرف بزنم و دلیل ناراحتی اش را جویا شوم. اما او اجازه حرف زدن نمی داد. کم کم زندگی مان بی روح و بی رنگ شد، حس خوبی نداشتم. احساس می کردم این زندگی دوام چندانی نخواهد داشت.
چنگیز از آن روز به بعد کمتر به خانه می آمد و یا اصلاً نمی آمد تا این که یک روز مثل همیشه از خانه بیرون رفت و الآن که ۶ ماه از آن روز می گذرد، برنگشته است. هر جا که فکر می کردم رفتم اما هیچ کس از او خبری نداشت. مثل این که این بازی می خواهد برای سومین بار تکرار شود. امروز هم به دادگاه خانواده آمدم تا از طریق قانون اقدام کنم. می خواهم بدانم آیا طبق قانون اگر شوهرم برنگشت آیا می توانم سرپرستی بچه ها را به عهده بگیرم تا آنان سرنوشتی مثل من پیدا نکنند؟
خسرو مبشر
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید