شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


آخرین پرسش نیچه


آخرین پرسش نیچه
دکتر کارل گوستاو یونگ در بهار سال ۱۹۳۴ موضوع جدیدی برای سمینارهایی که از اکتبر ۱۹۳۰ در باشگاه روانشناسی زوریخ برگزار می کرد، برگزید. موضوعی که یونگ و شاگردانش پیشتر به آن پرداخته بودند، پنداره ها بود. گروه برای انتخاب نیچه و اثر خارق العاده اش، چنین گفت زرتشت، به عنوان موضوع جدید بحث، به وضوح تردید داشت؛ به همین دلیل استاد به همگی هشدار داد که راهی دشوار و سنگلاخ پیش رو دارند، چون نه تنها ذهنیت نیچه بسیار پیچیده و بغرنج است، بلکه زرتشت او و شیوه یی که نیچه برای رسیدن به هدفش برگزیده نیز چنین است، با این حال کسی مأیوس نشد و کار به شیوه سمینارهای پیشین جلو رفت، هیجان گروه فزونی گرفت و سرپرستشان آنها را برای سیر و سیاحتی آماده کرد که مقدر شده بود در تابستان سرنوشت ساز ۱۹۳۹ با آژیر جنگ، پیش از موعد خاتمه یابد. اصرار یونگ به برگزاری سمیناری درباره کتاب نیچه برای کسانی که او را از نزدیک می شناختند، غافلگیرکننده نبود. یونگ در آثار اولیه اش به بحث در مورد نیچه پرداخته بود و بیشتر دستیاران و همکارانش می دانستند که چه اهمیتی برای این فیلسوف، شاعر و روانشناس آلمانی قائل است و اندیشه او را پیشروتر از نسل خودش می داند. در ابتدا به قول خودش «به دلیل ترسی پنهان از اینکه مبادا به سرنوشت نیچه گرفتار شوم»، در برابر خواندن آثار او مقاومت می کرد. ولی در نهایت کنجکاوی غلبه کرد و با شور و شوق فراوان به خواندن مجموعه مقالات اندیشه های نابهنگام و سپس زرتشت پرداخت که «مانند فاوست گوته تجربه فوق العاده و شگرفی برایم بود». ولی باز این احساس در او باقی ماند که قلمرو ً نیچه بس خطرناک است و از آن به زمین امن مطالعات تجربی عقب نشینی کرد.
یونگ پس از ملاقات تاریخی اش با فروید، باید از اینکه مردی مطلع و کتابخوان مانند فروید اذعان کند هرگز نیچه نخوانده است، شگفت زده شده باشد. در واقع همین گفته، تخم بدگمانی و تردید را در ذهن جوان او کاشت و بدان جا منجر شد که بعدها با یقین اعلام کرد تاکید فراوان فروید بر اًروس و نادیده گرفتن سائق قدرت از سوی او، بیش از آنکه «تقابل فروید و آدلر» باشد، تقابل «فروید و نیچه» است.
پس از قطع رابطه با فروید و طی عزلت اجباری اش در سال های جنگ، یونگ به مطالعه دقیق ترً آثار نیچه پرداخت. اکنون دیگر به شدت تحت تاثیر توانایی او بود، زیرا نیچه این اندیشه رو به رشد یونگ را که باورهای بنیادین، ریشه در شخصیت هر فرد دارد، به خوبی توصیف کرده بود. و نیز بیش از پیش معتقد شد که می توان از نوشته های نویسنده، چیزهای زیادی در مورد شخصیت او دریافت. او در تیپ های روانشناختی شخصیت (۱۹۲۱)، نیچه را فردی به غایت درونگرا و شهودگرا با کارکرد فکری بسیار رشدیافته ولی نقص بسیار جدی در هیجان و احساس توصیف کرد و نوشت؛ «نیچه از توانایی های شهودی اش برای شکل دهی به عقاید فلسفی بهره فراوان برد و به این ترتیب خود را از بند عقل صرف رهانید... از دید من، چنین گفت زرتشت بهترین مثال به کارگیری شهود و نیز نمونه زنده یی است از اینکه چطور می شود موضوعی را به شیوه یی غیرعقلی و در عین حال فلسفی درک کرد.» یونگ متوجه شد کسی به خوبی نیچه این مطلب را روشن نکرده است که نباید به صورت ظاهر آنچه یک فیلسوف می گوید و می نویسد بها داد، بلکه بایست کلمات او را در متن زندگانی خودش آزمود؛ «باید در زندگی کسی که «آری گویی» را در زندگی آموزش می دهد، دقیق شد تا اثرات چنین آموزه یی را در زندگی خود آموزگار آزمود. وقتی زندگی او را با چنین هدفی می کاویم، ناگزیر اعتراف می کنیم که نیچه فراتر از غریزه و بر بلندای رفیع تعالی قهرمانانه زیسته است، ارتفاعی که تنها با پرهیز غذایی پروسواس، آب و هوایی به دقت انتخاب شده و خواب آورهای متعدد در آن دوام آورد تا زمانی که فشار روحی، مغزش را متلاشی کرد. او از «آری گویی» گفت و با «نه» زیست. او از بشر، از آدمیزاد حیوان صفت که با غرایزش زندگی می کند، بیش از اندازه بیزار بود. به رغم همه چیز نتوانست قورباغه یی را که رویایش را در سر می پروراند و باید قورت می داد، ببلعد. غرش شیر زرتشت در غار ناخودآگاه ً تمامی انسان های «والایی» که به زندگی معترض بودند پیچید و آن را به لرزه افکند. با وجود این، زندگی او با آموزه هایش همراه و هم جهت نبود. زیرا آن «انسان والا» می خواهد بدون کلرال هم به خواب رود و به رغم «مه و تیرگی»، در ناومبورک و بازل زندگی کند. مشتاق همسر و فرزند، موقعیت اجتماعی و احترام میان مردم و خلاصه بی شمار واقعیات پیش پاافتاده و غیرفرهنگی است. نیچه نتوانست با غرایزش و حیوانی که میل به زیستن دارد، زندگی کند. نیچه به خاطر همه عظمت و اهمیتش، شخصیتی بیمارگونه داشت.» یونگ معتقد بود روان پریشی نیچه بسیار زودتر از درهم شکستنش در سال ۱۸۸۹ خود را آشکار کرده بود و یقین داشت روان نژندی همواره با نیچه بوده است. یونگ وقتی با بیماری روانی روبه رو بود، دچار هیچ اشتباه رمانتیکی نمی شد. یک انسان خلاق به دلیل روان نژندی اش، خلاق یا خلاق تر نمی شود. او با قاطعیت معتقد بود؛ «هنر، بیماری نیست.» در همان حال متوجه بود که «انسان باید بهای گزاف آتش خلاقیتی را که چون موهبتی الهی در وجودش نهاده شده، بپردازد.» این به خصوص در مورد هنرمندانی که پیش آگاهی حیرت آوری دارند، صدق می کند، کسانی مانند گوته، جویس و خصوصاً این نابغه شگرف، تنها و نواندیش که نیچه نام داشت.
نیچه در زندگی کوتاهش یا موضوع شایعات بود یا بیش از آنکه جدی گرفته شود، نادیده انگاشته می شد. ناگزیر شد بسیاری از آثارش را با منابع مالی شخصی و محدود خود منتشر کند. درست اواخر کارش بود که اندک اندک او را در خارج از حلقه کوچک آشنایانش شناختند. ولی فروپاشی روانی باعث شد عقایدش برجسته ولی جنون زده تلقی شود. حتی تا سال ۱۹۲۵، در کتاب تاریخ فلسفه رایج در امریکا، در صف اندیشمندان قرن نوزدهم، اشاره یی به نیچه نشده بود؛ یکصد سال پس از تولدش بود که نیچه را متفکری والا و به طور گسترده تر نویسنده شناختند.
هوش سرشار و استعداد ذهنی اش باید از همان ابتدا آشکار بوده باشد. این را می توان از پïستی که در بیست و چهار سالگی در دانشگاه بازل به دست آورد و در مدت یک سال به مقام استادی کامل ارتقا یافت، متوجه شد. ولی نخستین اثر قابل ملاحظه اش، زایش تراژدی از روح موسیقی، کسانی را که انتظار داشتند او همان راه دانش مرسوم را بپیماید، سرخورده کرد. او در جوانی از پیروان صدیق شوپنهاور بود و هنگام ملاقات واگنر، فکر کرد نمونه زنده فیلسوف را یافته است. از این دو آموخت تنها راه گریز از گردونه اراده یی که همگی ما را با درماندگی در خود اسیر کرده، موسیقی و مطالعه مïثïل جاودانی افلاطون است. ولی چیزی نگذشت که بïت هایش جلوه خویش را از دست دادند و به این نتیجه رسید که در تاکید بر اهمیت اراده، حق با شوپنهاور است ولی اشتباه او اینجاست که آن را به شکل اراده معطوف به قدرت ندیده است. در مورد واگنر هم به این نتیجه رسید که رگه یی از انحطاط، سستی، ضعف رمانتیک و حتی حسرتی احساساتی نسبت به مسیحیت در او هست و پارسیفال هم دلیل آن، نیچه در بازل نمونه یک آموزگار تمام عیار بود، ولی در عرض چند سال، وظیفه آموزگاری بر وجود نحیفش بسیار گران آمد. ناچار کار را ترک کرد و کمی بعد درخواست بازنشستگی پیش از موعد داد .
اگرچه او به نوشتن آثاری چون تبارشناسی اخلاق، فراسوی نیک و بد، غروب بتان، دجال و حکمت شادان که از نظر فلاسفه شاهکارهای او به شمار می آیند ادامه داد، ولی خود همواره زرتشت را بزرگ ترین دستاوردش خواند و در میان خوانندگانش نیز بیشترین محبوبیت از آن همین کتاب است. هریک از سه بخش نخست تنها در عرض ده روز نوشته شده است و به دلیل سبک شاعرانه کار نیز بهترین اثر نیچه قلمداد می شود. می توان اعلام ظهور اخلاق ستیز، اراده معطوف به قدرت، بازگشت ابدی و ابرانسان را در آن یافت. او در زرتشت، پیامبر ایرانی، سخنگوی خویش را یافته است که از ضرورت زیر و رو ساختن کامل نگرش، باورها و آرمان های بشری می گوید. نیچه باید اîبîرانسان می بود تا سکوتی را که می دانست در انتظار چنین کار عظیمی است، تاب آورد و خرد و نابود نشود (که خود هرگز ادعای ابرانسان بودن نداشت). با وجود این ناچار بود برای به دست آوردن اعتماد به نفس، امیدوار باشد که زمان او نیز فراخواهد رسید؛ «بعضی انسان ها پس از مرگ زاده می شوند.» یک منشاء دیگر برای اضطراب نیز همین جا نهفته است؛ مورد بی اعتنایی قرار گرفتن بهتر از بدفهمیده شدن است. برای یکی از دوستانش به نام کارل فوکس (که حقیقتاً وسوسه شده بود درباره اش بنویسد) نوشت؛ «اگر نوشتن درباره من به مخیله ات خطور کرد...چنان حساسیت به خرج بده که کسی تاکنون به این درجه از حساسیت نرسیده است، برای شرح ویژگی های من، باید «توصیف» کرد، نه «ارزیابی»... هرگز مرا به عنوان روانشناس، نویسنده (یا شاعر) یا مبتکر گونه یی بدبینی جدید یا یک اخلاق ستیز نشناخته اند.» بسیاری به شرح ویژگی های نیچه پرداخته و توصیفش کرده اند، ولی کمتر کسی به درخواست او برای ارزیابی نشدن توجه کرده است. وقتی یونگ سمینار زرتشت را آغاز کرد، نیچه با گذشت ثلث قرن از مرگش، تازه داشت مشهور می شد. ولی این چشم انداز هراس انگیز هم وجود داشت که او را پیامبر ناسیونال سوسیالیسم بدانند. یونگ می دانست چنین ادعایی مطلقاً بر کج فهمی و سوءتفاهم استوار است؛ نیچه تقریباً هرآنچه را آلمانی بود، خوار می شمرد، از یهودستیزی بیزار بود و از ناسیونالیسم به عنوان نوعی روان نژندی یاد می کرد. اینها را برای کسانی می گوییم که سخنرانی های یونگ را درباره نیچه، کوششی برای توجیه منطقی نازیسم دانسته اند. شاید خطرناک تر از آنان، پیروان حزب نازی در سوئیس و جاهای دیگر بودند که خود را حامی شاگردان نیچه قلمداد می کردند.
آخرین پرسشی که نیچه در آخرین کتابش مطرح می کند، پرسش ساده یی است؛ «آیا فهمیده شده ام؟» اکنون نیچه یا یک نیچه یی ممکن است بر آن بیفزاید که؛ «آیا یونگ در نهایت حق مطلب را درباره عظمت نیچه به عنوان یک فیلسوف و نویسنده ادا کرد؟» و باز می توان فرض کرد روح یونگ پاسخ دهد که؛ بهتر است بپرسیم «آیا توانسته ایم به مدد تحلیل کتاب تو و آنچه این کتاب درباره زندگی ات می گوید، به درک بهتری از موقعیت بشر نائل شویم؟»
جیمز ل. جرِت
ترجمه ؛ سپیده حبیب
منبع : روزنامه اعتماد


همچنین مشاهده کنید