جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


وزغ جهنده معروف ناحیه کالاوروس


وزغ جهنده معروف ناحیه کالاوروس
به خاطر درخواست یکی از دوستان که برایم از غرب نامه نوشته بود، به دیدن دوست عزیز و مشترکمان «سایمون ویهلر» پر حرف رفتم تا احوال یکی از آشنایانش «لئونیداس اسمایلی» را بگیرم، به احتمال زیاد لئونیداس اسمایلی افسانه‌ای بیش نبود و دوستم اصلاً با چنین فردی آشنایی نداشته و همینطوری یک حرفی زده، تا من از «سایمون ویهلر» وراج راجع به «جیم اسمایلی» سؤالی بکنم و احوالی از او بپرسم خاطرات گذشته را در مغزش زنده کنم و ماحصل اینکه، از پر حرفی‌اش سرم را به درد بیاورد و اگر منظور هم، همین بود دوست متقاضیم در غرب کاملاً به هدفش رسید.
«سایمون ویهلر» را درحال چرت زدن در کنار بخاری عرق‌فروشی کهنه کمپ معدنچیان آنجلز پیدا کردم که سری طاس و هیکلی چاق داشت و صورتی که ظاهراً ساده و نفوذپذیر بود. او چرتش پاره شد و سلام مرا علیک گفت. به او گفتم که دوستش از من خواسته تا از احوال همراه جوانیش «لئونیداس اسمایلی» که مثل اینکه زمانی به عنوان کشیش کمپ معدنچیان آنجلز بوده سراغ می‌گرم و چنانچه ویهلر بتواند اطلاعاتی راجع به این «لئونیداس» به من بدهد از وی خیلی متشکر می‌شوم. «سایمون ویهلر» مرا به گوشه عرق‌فروشی کشاند و با صندلی‌اش مرا به دیوار میخکوب کرد و سپس با صدایی یکنواخت و خسته‌کننده به شرح داستانی پرداخت که خواهم گفت.
«سایمون» در طول مدت این نقالی نه لبخندی زد و نه اخمی کرد و نه صدایش از آن یکنواختی داستان عوض شد و نه هرگز کوچکترین احساسی را در من به وجود آورد که نسبت به گفته‌های او شک و تردیدی پیدا کنم و حتی در آن ذره‌ای از هیجان دیده نمی‌شد و برعکس شنونده چنان احساس اعتمادی به گفته‌هایش پیدا می‌کرد که هرگز اجازه نمی‌داد که فکر کند مورد تمسخر قرار گرفته و برعکس همه‌اش را با اطمینان کامل به زبان می‌آورد و لذتی بیش از دو شخصیتی که در داستانش بودند می‌برد. او آنها را همانند متخصصان فن بی‌رقیب معرفی کرده و من هم به نوبه خود گذاشتم تا او داستانش را تا به آخر بگوید و هرگز هیچگونه سؤالی هم از او نکردم.
«کشیش لئونیداس» و ـ ... هوم ـ کشیش لئو ـ ... خب چی بگم... بله یک وقتی مردی به اسم «جیم اسمایلی» اینجا بود. درحدود زمستان ۴۹ و شاید هم بهار ۵۰، خوب به خاطر ندارم در هرحال علت آنکه این تاریخ را به یاد دارم این هست که آن تب طلا هنوز تمام نشده بود که اون به این کمپ آمد. ولی خلاصه اون یک آدم عجیب غریبی بود که دائم به هر چیزی که می‌رسید و می‌تونست، روش شرط‌بندی می‌کرد. آنقدر که اگر نمی‌تونست طرف رو پیدا کنه جاشو عوض می‌کرد و خلاصه شرط می‌بست. حالا هر طرف که بخواد باشه. این «لئونیداس» ما حاضر بود هر کاری که طرف مقابل را راضی می‌کرد بکنه ولی فقط شرطش را ببنده، دیگه باقیش با خدا.
ولی جالب اینجا بود که خیلی هم خوش‌شانس بود. لامصب خیلی خوش‌شانس بود. تقریباً همیشه برنده بود اون همیشه کمین نشسته بود که شانسی بیاره و شرط ‌بندی را راه بندازه. توی این دنیا چیزی نبود که رفیق ما راجع بهش بشنوه و شرط نبنده و از هر طرفی که باد میاد بادش نده (ابن‌الوقت) حالا شرط رو ببنده دیگه هرچی که میشه بشه.
خلاصه آقا همانطور که گفته بودم اگه مسابقه سگ‌ها بود که باز اون وارد کارزار می‌شد و اگه جنگ گربه‌ها بود باز همینطور. جنگ خروس‌ها را که اصلاً حرفش را هم نزن. این لاکردار از دو تا پرنده که روی دیوار می‌رفتند هم رو گردون نبود شرط می‌بست که کدام اول می‌پره. اگر جلسه‌ای در کمپ بود اون آنجا ظاهر می‌شد تا روی برادر روحانی ـ که به نظر او بهترین مبلغ مذهبی این نواحی بود ـ و به حق هم که همینطور بود شرط ببنده. اگر می‌دید که یک سوسکی که یه راهی را گرفته و داره می‌ره اسمایلی شرط می‌بست که چقدر اون طول می‌ده تا به مقصدش برسه و اگر تو باهاش شرط می‌بستی تا مکزیک هم دنبال اون سوسکه می‌رفت تا ثابت کنند که چقدر طول می‌کشه. خیلی از بچه‌های محل «اسمایلی» را دیدند و می‌تونند راجع بهش باهات حرف بزنند. خوب هیچ‌وقت براش فرق نمی‌کرد. این آدم عجیب و غریب روی هر چیزی شرط می‌بست.
یک وقتی برادر روحانی، زنش سخت مریض بود و برای یک مدت طولانی افتاده بود و انگار هیچکس نمی‌تونست نجاتش بده ولی یه روز آمد و «اسمایلی» احوال زنش را از او پرسید، برادر روحانی گفت که حال زنش تقریباً بهتر شده و گفت: خدا را برای رحمی که به ما کرده شکر می‌کنم و «اسمایلی» بدون ذره‌ای تأمل یدفعه گفت: من دو دلار و نیم شرط می‌بندم که اون به هیچ‌وجه خوب نمیشه.
«اسمایلی» توی همین سال‌‌ها یک مادیون داشت که بچه‌‌ها اسمش را «غریه ربعه» گذاشته بودند ولی می‌دونی این فقط برای شوخی بود آخه می‌دونی اون یه خورده تندتر از اینها بود که اسمش را گذاشته بودند و با اینکه اسبه خیلی کند و بی‌حال بود ولی «اسمایلی» به هرحال پول روش می‌برد ـ بگذریم از اینکه اسبه هم آسم داشت و بداخلاق بود و هم از گرسنگی داشت تلف می‌شد ـ . دویست سیصد متر اول مسابقه می‌ذاشتند که اون جلو بره با این حال اسب‌های دیگه ازش جلو می‌زدند ولی همیشه سر بند آخر مسابقه ما دیونه حرارتی می‌شد و روپاش بند نبود. اونچنون که گاهی جفتک می‌پروند و گاهی تنه به نرده‌‌ها می‌زد. خلاصه اینقدر گرد و خاک و سر و صدا و عطسه و سرفه می‌کرد که وقتی به آخر خط می‌رسید همیشه یک سر و گردن از همه اون‌های دیگه جلوتر بود ـ تا آنجایی که چشم من می‌تونست ببینه. اون «اسمایلی» یک توله‌سگ داشت که اگر نیگاش می‌کردی فکر می‌کردی حتی یک قرون هم نمی‌ارزه مگر اینکه فقط کناری بزاریش و اون بشینه و نگاه کنه و منتظر یک موقعیتی بگرده که شاید بتونه یه چیزی کش بره. ولی وای به وقتی که پولی روش گذاشته بودی و آنوقت بود که اون یه سگ دیگه می‌شد. آرواره پائینیش مثل خوابگاه ملوانان دراز می‌شد و دندون‌هاش بیرون می‌افتاد و درست مثل یک کوره جرقه می‌زد.
ممکن بود یه سگ هوارش بشه و حتی دو سه بار بزندش زمین و خلاصه دخلش رو بیاره و «اندروجکسونه» که اسم اون توله سگه بود ـ می‌دونی. به هرحال این «اندروجکسونه» انگار ککش هم نمی‌گزید. فقط دنبال بازیگوشی خودش می‌رفت و از مردم هم انتظار دیگری نمی‌رفت به غیر از اینکه شرطاشون رو روی سگ‌های دیگه ببندن و هی دو برابر و سه برابر بکنند تا اینکه همه پول‌‌ها ته بکشه. اونوقت بود که این «اندرو» تازه راه می‌افتاد و یه دفعه می‌پرید و پاچه سگ‌های دیگه را می‌گرفت و خودش رو به اون‌‌ها می‌چسبوند و قلمشون رو به دندون می‌گرفت و اینقدر آویزان می‌شد تا سگ‌های بدبخت علیل و ناله‌کنان به گوشه‌ای می‌افتادند.
«اسمایلی» همیشه روی اون توله برنده می‌شد. ولی یک دفعه اون یه سگی را که آماده کرده بود به جون تولش انداخت سگ بیچاره پای عقب نداشت آخه پاش به اره ‌برقی گرفته بود و کنده شده بود. خلاصه وقتی جنگ بالا گرفت و پول‌‌ها ته کشیده بود و شرط ‌بندی‌‌ها بسته شده بود اسمایلی خواست که خر سگش رو بگیره و بکشه کنار درست همان موقع توله بیچاره فهمید گول خورده و دید چطوری سگ گیرش انداخته. چی بگم، توله بیچاره غافلگیر شده بود و آن وقت بود که ناامید شد و دیگه سعی نکرد جنگ رو ببره و راستی‌راستی تو سرش خورد. توله بدبخت طوری به اسمایلی نگاه کرد که فقط بهش حالی کند که قلبش شکسته و مقصر او بوده برای اینکه یک سگ را که پای عقب نداشته تا اون بتونه به دندون بگیره به جونش انداخته بود ـ آخه فقط اینطوری بود که می‌تونست شکستش بده ـ و بعد توله بیچاره مثل نعش دراز شد رو زمین و یدفعه مرد. حیوونی توله خوبی بود منظورم «اندروجکسونه» و اگه زنده بود برای خودش صاحب اسمی شده بود واسه اینکه جوهر و استعدادش رو داشت. من نمی‌دونم چون اون خودش فرصت گفتنش رو نداشت. آخه عاقلانه نیست که یک سگ کودن تو اون حال و احوال اونطور که اون جنگید بجنگه.
هر دفعه یاد اون جنگ آخر می‌افتم و فکر نتیجه‌اش را می‌کنم راس راسی غمم می‌گیره... خلاصه تو همین سال‌‌ها «اسمایلی» موش صحرایی و خروس جنگی و گربه نر و از این قبیل حیوانات داشت اینقدر که نمی‌تونستی جایی را نگاه کنی ـ و حیوانی نبود که تو بیاری و اون لنگه‌اش را نداشته باشه.
یک روزی اون یک قورباغه به تور انداخت و بردش خونه و گفت که روش حساب می‌کنه که تربیت بشه واسه همین هم اون برای سه ماه تمام هیچ کاری نکرد جز آنکه می‌نشست تو حیاط و به قورباغه یاد می‌داد که چطوری بپره و بینی بین اله یادش هم داد. اون از پشت بهش یک سیخونک می‌زد و یک دقیقه بعد می‌دیدی که قورباغه مثل فرفره تو هوا می‌چرخید اگه حیوونه شروع خوبی داشت یکی یا چند تا معلق خوب تو هوا می‌زد و عین یک گربه تخت و سالم پایین می‌آمد. اون قورباغه را نگهداشته بود تا باهاش مگس‌‌ها رو بگیره. همچون تمرینش داده بود که بی‌زبون تا یکی از آنها را می‌دیدی فوری شکارش می‌کرد. اسمایلی می‌گفت تنها چیزی که یک قورباغه می‌خواد ـ تعلیمه و اگه بهش یاد بدن می‌تونه تقریباً هر کاری را بکند. من هم حرفش را باور کردم آخه من خودم دیدم که این قورباغه که اسمش رو دانیل وبستر گذاشته بود روی زمین می‌گذاشت تا می‌گفت بپر دانیل بپر حیوون به یک چشم به هم زدن می‌پرید بالا مثل یک مار و مگس رو، رو هوا می‌زد. بعد دوباره (مثل تاپاله) پخش زمین می‌شد و شروع می‌کرد به خاروندن زیر گوشش با پاهای عقبش انگار نه انگار که کاری غیر از قورباغه‌های دیگه کرده ولی بهتون عرض کنم که با همه محجوبیش قورباغه‌ای به این زرنگی تو عمرت ندیدی و وقتی که واقعاً موقع پریدن بود و می‌بایست حساب همه رو کف دستشون بذاره، اون بهتر از هر (ذوالحیاتین) دیگه‌ای بلد بود کلک همه رو بکنه ملتفتید آقا، این وزغه ـ پرشش خیلی خوب بود.
و وقتی کار به آنجا می‌کشید «اسمایلی» حتی قرون آخرش رو هم روی وزغه می‌ذاشت. «اسمایلی» به وزغش وحشتناک می‌نازید و خوب باید همچون همه مردمی که هی به همه جا سفر می‌کردند می‌گفتند قورباغه‌ای مثل این یکی هیچ جا ندیدن.
خلاصه اسمایلی حیوون بی‌زبون را توی یک جعبه قفس مانند گذاشته بود و اون رو گاهی می‌برد شهر تا روش شرط ‌بندی کنه و یک روز یک مرد غریبه اومد پیش اون و گفت: تو جعبه‌ات چیه؟ «اسمایلی» با بی‌تفاوتی گفت چه فرقی می‌کنه. ممکنه یک طوطی باشه یا یک قناری، ممکنه، ولی نیست. اون فقط یک وزغه.
«مردک» جعبه رو گرفت و یک مدتی نیگاش کرد، برگردوندش بالا پائینش کرد، هی اینور و اونورش کرد و بالاخره گفت: هوم خوب که اینطور، ولی خوب به چه درد می‌خوره. اسمایلی خیلی راحت و بی‌توجه گفت: خوب لااقل میشه گفت برای یک چیز خوبه اون می‌تونه بیشتر از هر وزغ دیگری تو شهر «کالواروس» بپره. آقاهه دوباره جعبه رو گرفت و یک ناه مخصوص و طولانی دیگه بهش انداخت و پسش داد به اسمایلی همینطور که فکر می‌کرد با صدایی سنگین گفت منکه فرقی بین این وزغ و قورباغه‌های دیگه نمی‌بینم. اسمایلی گفت: شاید تو نمی‌بینی، شاید تو قورباغه‌‌ها را می‌فهمی شاید هم نمی‌فهمی. شاید تو یک تازه کاری و شاید هم یه حرفه‌ای، یا این یا اون. به هرحال این عقیده منه و من حاضرم شرط ببندم که اون می‌تونه از هر وزغی تو شهر «کالواروس» بیشتر بپره. غریبه هه یک کم فکر کرد و با کمی تأسف گفت: خوب آخه من اینجا فقط یک غریبه‌ام و وزغی ندارم ولی اگه می‌داشتم حتماً باهات شرط می‌بستم و آنوقت، اسمایلی می‌گه: آه اشکالی نداره، اگه تو فقط جعبه منو چند دقیقه‌ای نگهداری من می‌رم و برات یک قورباغه میارم. بعد مرد غریبه هم جعبه به دست گوشه‌ای وایستاد و همانطور که منتظر اسمایلی بود چهل دلارش رو پهلوی مال اون گذاشت.
غریبه یک مدت طولانی اونجا ماند و هی با خودش فکر کرد و بعد وزغه را از جعبه بیرون آورد دهن زبون بسته رو باز کرد و با یک قاشق چای اونو پر از ساچمه کرد. تا خرخره پرش کرد و بعد گذاشتش رو زمین. «اسمایلی» رفت تو مرداب و هی مدتی تو گل‌‌ها پرسه زد و بالاخره یک وزغ گرفت و برد دادش به غریبه هه و گفت: حالا اگر حاضری بذراش بغل «دانیل» و درست پاهاشو میزون پاهای دانیل بذار و من علامت شروع رو می‌دهم. اونوقت گفت: ۱، ۲ و ۳، برو و بعد اون و غریبه هرکدام از پشت به قورباغه‌‌ها سیخونک زدند. وزغ تازه نفسه خیلی شاد و سر زنده پرید بالا از طرف دیگه دانیل یه یا الهی گفت و شونه‌‌ها رو جمع کرد و آماده پریدن شد، ولی هرچه کرد بی‌فایده بود اون تکون نمی‌تونست بخوره به محکمی یک کلیسا به زمین میخکوب شده بود مثل کشتی‌ای که لنگر انداخته بی‌حرکت بود. اسمایلی راس راسی خیلی تعجب کرده بود خیلی هم کنف شده بود البته اون خبری از جریان نداشت مردک غریبه پول را گرفت و وقتی که داشت از در خارج می‌شد شستش رو، رو به دانیل بلند کرد و دوباره متفکرانه گفت:
خوب من بازهم فرقی بین اون و قورباغه‌های دیگه نمی‌بینم. اسمایلی همونطور که سرش را میخاروند و نگاهش واسه یک مدت زیادی پایین و رو به دانیل بود و گفت: من که واموندم بدونم این حیوون بی‌زبون چش میشه. خدا کنه چیزیش نباشه، ولی مثل اینکه بار داره. بعد دانیل را از گردنش گرفت و گفت: ببین لاکردار از ۵ پوند هم سنگین‌تر شده. بعد اونو سر و ته کرد و بی‌زبون یک مشت گلوله بالا آورد. اونوقت بود که «اسمایلی» یکدفعه شستش خبردار شد و غضب دنیا بروش نشست قورباغه را پرت کرد پائین و دوید دنبال غریبه ولی البته به گردش هم نرسید و...
در اینجا «سایمون ویهلر» اسم خودش را شنید که صدا می‌زنند، بلند شد که ببینه چه می‌خواهند و وقتی داشت می‌رفت، برگشت و به من گفت: از جات تکون نخوری‌‌ها غریبه. راحت باش من فقط برای یک دقیقه می‌رم.
ولی با اجازه تو دوست عزیزم من دیگه فکر نمی‌کردم که ادامه تاریخ زندگی آن خانه به دوش «جیم اسمایلی» الزاماً شرح حالی بیشتر از رورند لئونیداس اسمایلی بدهد.
بنابراین عزم رفتن کردم. دم در به ویهلر خوش‌مشرب که داشت بازمی‌گشت برخوردم او مرا غافلگیر کرده و دوباره شروع به شرح دادن کرد: «خوب اسمایلی در همین سال‌‌ها یک گاو چشم زرد داشت که زبون بسته دم بریده بود و به جای دم فقط یک زایده مثل موز داشت و...» در هر صورت از آنجایی که دیگر وقتی و رغبتی نداشتم صبر نکردم تا راجع به آن گاو غمزده و رنجور بشنوم پس آنجا را ترک کردم.
نویسنده: مارک تواین
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید