سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


یک بار در تمام زندگی


یک بار در تمام زندگی
تو را قبلاً دیده بودم، آن‌قدر زیاد كه از حساب خارج است، ولی مهمانی خداحافظی را كه خانواده‌ام برای شماها درخانه‌مان درمیدان نیمان گرفته بود، بیش‌تر از همه به خاطر می‌آورم. پدر و مادرت تصمیم گرفته بودند از كمبریج بروند. نه مثل بنگالی‌های دیگر به آتلانتا یا آریزونا، بلكه می‌خواستند به هند برگردند و از آن جانی كه پدر و مادرم و دوستانشان می‌کندند، خلاص شوند. سال ۱۹۷۴ بود.
من شش ساله بودم. تو نه ساله. چیزی که به وضوح بیشتری به یاد می‌آورم ساعت‌های قبل از مهمانی است كه مادرم داشت برای رسیدن مهمان‌ها آماده می‌شد: مبلمان روغن جلا زده ، بشقاب‌های كاغذی و دستمال‌سفره‌ها روی میز چیده شده و بوی خورش كاری بره و پلو همراه با عطر نیناریچی كه مادرم در موقعیت‌های خاصی می‌زد، اتاق را پر كرده بود. عطر را اول به خودش اسپری می‌كرد بعد به من، یك فشار محكم كه روی هرچه پوشیده بودم لك می‌انداخت.
آن شب لباسی پوشیده بودم كه مادربزرگم از كلكته فرستاده بود: پیژامهٔ سفیدی كه پاچه‌هایش به پایین كه می‌رسید تنگ می‌شد و كمری كه آنقدر گشادبود كه دو تای من تویش جا می‌گرفت با کورتای فیروزه‌ای و كمربند مخمل سیاه كه رویش مروارید پلاستیكی گل‌دوزی شده بود. حمام که بودم هر سه تكه روی تخت پدر و مادرم قطار شده بود.
وقتی مادرم بند شلوار را با سنجاق قفلی از توی كمر گل و گشاد پیژامه رد می‌كرد و آن پارچه سفت را کم کم چین می‌داد، من ایستاده بودم و می‌لرزیدم، نوك انگشتانم پیر و سفید شده بود. مادرم بند شلوار را محكم روی شكمم گره زد. توی درز پیژامه یك مهر خورده بود، دایره‌ای كه حروف بنفش داشت، مهر كارخانهٔ پارچه‌بافی، یادم می‌آید که عصبانی شده بودم، می‌خواستم چیزی دیگری بپوشم، ولی مادرم مطمئنم كرد كه مهر با شست‌وشو می‌رود و اضافه كرد كه چون کورتا بلند است، هیچ‌كس مهر را نمی‌بیند، بگذریم.
مادرم خیلی دلواپس آدم‌ها بود. علاوه بر كم و كیف غذا، نگران هوا هم بود: در اواخر شب بارش برف پیش‌بینی شده بود، زمانی بود كه پدر و مادر من و دوستان‌شان ماشین نداشتند. مجل زندگی بیشتر مهمان‌ها، ازجمله شماها، تا خانههٔ ما ۱۵ دقیقه پیاده راه بود، یا در محله‌های پشت‌هاروارد و M. I.T بودند یا همان‌جا آن طرف پل خیابان ماساچوست. ولی بعضی‌ها دورتر بودند، با اتوبوس یا مترو از مالدن یا مدفورد یا والتهام می‌آمدند.
مادرم همین‌طور كه كرك موهای مرا باز می‌كرد گفت فكر می‌كنم دكتر چادهوری برگشتن مهمان‌ها را برساند. پدر تو را می‌گفت. پدر و مادر تو كمی مسن‌تر بودند، مهاجرین سرد و گرم چشیده، که پدر و مادر من نبودند. سال ۱۹۶۲ از هند آمده بودند، قبل از این‌كه قوانین استقبال از دانشجویان خارجی تغییر كند. وقتی پدرم و مردان دیگر هنوز امتحان می‌دادند، پدر تو Ph. Dاش را گرفته بود و با ماشین ساب نقره‌ای كه صندلی‌هایش تکی بود سركار می‌رفت. مهندس شركت آندور بود. خیلی شب‌ها، كه دیر می‌شد و توی مهمانی و روی یک تخت غریبه خوابم می‌برد، مرا با آن ماشین به خانه رسانده بود.
مادرهایمان وقتی مادر من حامله بود هم‌دیگر را دیدند. مادرم هنوز نمی‌دانست، سرگیجه داشت و در یك پارك كوچك روی نیمكت نشسته بود. مادرت روی تاب نشسته بود و آرام به عقب و جلو تاب می‌خورد و تو بالای سرش اوج می‌گرفتی كه متوجه زن بنگالی جوانی شد كه ساری پوشیده و روی سرش شال شنگرف انداخته بود. مادرت مؤدبانه پرسید: «حال شما خوبست؟» به تو گفت كه از تاب پایین بیایی و بعد تو و مادرت، مادر من را به طرف خانه همراهی كردید. در حین آن پیاده روی بود كه مادر تو به فكرش رسید كه ممكن است مادرم حامله باشد.
فوری دوست شدند، و وقتی پدرهای‌مان سركار بودند، روزهای‌شان را با هم می‌گذراندند. دربارهٔ زندگی‌شان دركلكته صحبت می‌كردند: از خانه زیبای مادرت در جواپور پارك كه درخت ختمی و بوته‌های رز روی پشت بام غنچه می‌كرد و آپارتمان متوسط مادرم در مانیكتالا، بالای رستوران كل و كثیف پنجابی، كه هفت نفر توی سه اتاق كوچك زندگی می‌كردند. احتمالاً در كلكته مناسبتی كه هم‌دیگر را ببینند كم بود. مادرت به مدرسه راهبه‌ها رفته بود و دختر یكی از سرشناس‌ترین وكلا بود كه پیپ می‌كشید، انگلوفیل و عضو باشگاه ساتردی بود.
پدرِ مادر من كارمند ادارهٔ پست بود و مادرم قبل از این‌كه به آمریكا بیاید نه سر میز غذا خورده بود، نه روی توالت فرنگی نشسته بود. در كمبریج كه هر دو به یك اندازه تنها بودند، جای این تفاوت‌ها نبود. این‌جا با هم به سوپرماركت می‌رفتند، از شوهرهایشان گله می‌كردند، روی اجاق شما یا اجاق ما آشپزی می‌كردند و وقتی غذا حاضر می‌شد آن‌ها را توی ظرف‌ها برای خانواده‌های خود تقسیم می‌کردند. با هم بافتنی می‌بافتند، و هركدام از دل و دماغ می‌افتاد، آن یكی برنامه را عوض می‌كرد.
وقتی من به دنیا آمدم، پدر و مادر تو تنها دوستی بودند كه به بیمارستان آمدند. روی صندلی تو به من غذا می‌دادند، توی خیابان‌ها با كالسكهٔ بزرگ قدیمی تو گردش می‌كردم.
درطول مهمانی، همان‌طور كه پیش‌بینی شده بود، برف شروع شد، آن‌هایی كه دیر كرده بودند با پالتوهای سفیدشدهٔ خیس رسیدند كه مجبور شدیم به میلهٔ پردهٔ حمام آویزان كنیم. سال‌ها مادرم تعریف می‌کرد كه چطور وقتی مهمانی تمام شد پدرت با رفت و برگشت‌های بی پایانی مهمان‌ها را به خانه‌های‌شان رسانده بود، یك زوج را این همه راه به برین‌تری برده و گفته بود زحمتی نیست، كه آخرین فرصت رانندگی اوست، بگذریم.
روز قبل از رفتن‌تان، پدر و مادرت باز آمدند تا برای ما قابلمه و ماهی تابه و خرده‌ریز و پتو و ملافه و بسته‌های نصفهٔ آرد و شكر و شیشه‌های شامپو بیاورند. ما همیشه وقتی از این چیزها صحبت می‌كردیم هنوز اسم مادرت روی‌شان بود. مادرم می‌گفت: «ماهی‌تابه پارول را بده.» یا «فکر کنم دیگر باید درجهٔ توستر پارول را کم کنم.» مادرت كیسه‌های خرید پر از لباسی را هم آورد كه فكر می‌كرد به درد من بخورد، لباس‌هایی كه یك موقع مال تو بود. مادرم آن كیسه‌ها را كنار گذاشت و چندسال بعد كه از میدان نیمان به خانه‌ای در شارون رفتیم، با خودمان بردیم، توی كمد اتاق من گذاشتیم تا اندازه‌ام شود. بیشترش لباس‌های زمستانی بود، چیزهایی كه دیگر در هند به آن‌ها احتیاجی نداشتی.
تی شرت‌های كلفت و یقه سه سانتی‌های سرمه‌ای و قهوه‌ای. این لباس‌ها به نظرم زشت می‌آمد و سعی كردم نپوشم ولی مادرم به جایش لباس نمی‌خرید. بنابراین مجبور بودم در روزهای بارانی پولیور و چکمهٔ لاستیكی تو را بپوشم. یك زمستان مجبور شدم پالتوی تو را تنم کنم، به خاطر آن پالتو که ازش متنفر بودم از تو هم متنفر شده بودم. آبی و سیاه بود و آستر نارنجی داشت، یك نوار تزئینی زبر قهوه‌ای مایل به خاكستری هم دور كلاهش بود. هیچ‌وقت عادت نكردم كه زیپ را از طرف راست ببندم و با سایر دخترهای كلاسم كه کاپشن‌های بنفش و صورتی پف پفی می‌پوشیدند فرق كنم. وقتی از پدر و مادرم سؤال كردم كه می‌شود برایم پالتوی نو بخرند گفتند نه. گفتند، پالتو پالتو است.
من جداً می‌خواستم از دست این پالتو خلاص شوم. دلم می‌خواست گم شود. آرزو داشتم یكی از پسرهای توی كلاسم، كه بیشترشان پالتوهای شبیه هم داشتند، وقتی كه زنگ آخر حمله می‌كردیم كه چیزهایمان را بپوشیم، از آن جالباسی گود و باریك كلاس، تصادفاً پالتوی من را بردارد. ولی مادرم فكر این را هم كرده بود و توی پالتو یك برچسب با اتو چسبانیده بود كه اسم من رویش بود، این ابتکار را از نشریه «گود هاس کیپینگ»۱ که مشترك بود،یاد گرفته بود.
روزی، پالتو را توی اتوبوس مدرسه جا گذاشتم، یك روز ملایم اواخر زمستان بود، پنجرهٔ اتوبوس باز و بالاپوش همهٔ بچه‌ها روی صندلی‌ها افتاده بود.
اتوبوس همیشگی را سوار نشده بودم، این اتوبوس مرا در محلهٔ معلم پیانویم خانم هنسی پیاده می‌كرد، وقتی اتوبوس نزدیك ایستگاه من رسید، بلند شدم، به جلو که رسیدم خانم راننده یادآوری كرد كه از خیابان كه رد می‌شوم مواظب باشم، اهرم را به عقب كشید و در را باز كرد و هوای دلپذیر را به داخل اتوبوس آورد. تقریباً داشتم پیاده می‌شدم، بدون پالتو، که یكی داد زد: «آی، هِما، این را یادت رفته!» من جا خوردم از کجا كسی اسم مرا بلد است، آن برچسبی را كه اسمم رویش بود فراموش كرده بودم .
سال بعد پالتو برایم كوچك شد و در كمال خوشوقتی من، به خیریه بخشیدند. چیزهای دیگری كه پدر و مادرت برای ما به ارث گذاشته بودند، توستر، ظروف سفالی و قابلمه و ماهی تابهٔ تفلون هم به تدریج عوض شدند، تا جایی كه دیگر چیزی درخانه نبود كه ردی از شماها داشته باشد. سال‌ها خانواده‌هایمان هیچ تماسی نداشتند.
دوستی ارزش همان انرژی را كه پدر و مادرم صرف خویشاوندان می‌كردند، نداشت، از پست‌خانه بسته‌های اروگرام۲ می‌خریدند و هر هفته وفادارانه می‌فرستادند و از من می‌خواستند ته نامه‌ها سه جمله را عیناً برای هر كدام از مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌هایم بنویسم. کم پیش می‌آمد پدر و مادرم از شما حرف بزنند و من خیال می‌كردم كه توی ذهنشان بعید می‌دانند که به هم‌دیگر بربخوریم. شما به بمبئی رفته بودید، شهری كه ازكلكته دور است و من و‌ پدر و مادرم هیچ‌وقت ندیده‌ایم.
بنابراین دیگر نه شما‌ها را دیدیم، نه خبری داشتیم تا اولین روز سال ۱۹۸۱ كه صبح خیلی زود پدرت زنگ زد كه سال نو را تبریك بگوید و بگوید كه در ماساچوست كار جدیدی گرفته و خانوادهٔ تو دارند برمی‌گردند. سؤال كرد كه اگر ممكن است تا وقتی خانه پیدا كند، پیش ما بمانید. روزها بعداز آن پدر و مادرم غیر از این، از چیزی دیگری حرف نزدند.
حیرت كرده بودند كه چه خبر شده: آن موقعیت پدرت در شركت لارسن و توبرو كه آن‌همه خوب بود، به جایی نرسید؟ آیا مادرت دیگر تاب تحمل كثافت و گرمای هند را ندارد؟ آیا به این نتیجه رسیده‌اند كه مدارس آن‌جا برای تو مناسب نیست؟ آن موقع‌ها با خارج كوتاه صحبت می‌کردند. پدر و مادرم گفتند البته كه از آمدن خانوادهٔ شما خوشحال می‌شویم، و روی تقویم آشپزخانه روز آمدنتان را علامت زدند.
از حرف‌های پدر و مادرم این‌طور دستگیرم شد كه دلیل آمدنتان هرچه باشد یك جور تزلزل و ضعف است. پدر و مادرم به دوستانشان گفتند: باید بدانند كه برگشتن به عقب غیر ممكن است و پدر و مادت را سرزنش كردند كه از این‌جا مانده و از آن‌جا رانده شده‌اند. به نظرم منظور پدر و مادرم این بود که وقتی شما فرار كردید ما به عنوان مهاجر تا آخرش را تحمل كردیم، اگر ما هم از آن‌هایی بودیم كه به هند برگشته بودند آن‌جا را هم تا آخرش تحمل می‌كردیم.
تا وقتی كه برسید، فكر می‌كردم كه پسری هشت یا نه ساله‌ای، ‌اندازهٔ همان لباس‌هایی كه برایم به ارث گذاشتی، انگار در طول زمان منجمد شده باشی، ولی تو دیگر دو برابر آن سن را داشتی، شانزده، و پدر و مادرم فكركردند بهترین كار این‌است كه تو به اتاق من بروی و من آن بالا در اتاق خواب‌شان روی تخت سفری بخوابم.
پدر و مادرت توی اتاق مهمان می‌خوابیدند، ته راهرو. پدر و مادرم اغلب از دوستان‌شان كه آخر هفته از نیوجرزی یا نیوهمپشایر می‌آمدند، پذیرایی می‌کردند، شام مفصلی می‌خوردند و تا دیر وقت دربارهٔ سیاست‌های هند صحبت می‌كردند. ولی مهمان‌ها همیشه تا شنبه بعدازظهر بیشتر نمی‌ماندند. من عادت كرده بودم كه بچه‌ها توی كیسهٔ خواب در اتاق من روی زمین بخوابند. چون تك فرزند بودم از این هم‌صحبت‌های گاه و بی‌گاه خوشم می‌آمد. ولی هیچ‌وقت از من نخواسته بودند كه از تمام اتاقم صرف نظر كنم. از مادرم پرسیدم كه چرا تخت سفری را به جای این‌كه به من می‌دهد به تو نمی‌دهد.
پرسید: «كجا بگذاریم، ما كه فقط سه اتاق خواب داریم.»
پیشنهاد كردم: «پایین توی اتاق نشیمن.»
مادرم گفت: «به نظر درست نمی‌آید، كوشیك باید قاعدتاً مرد شده باشد، احتیاج به خلوت خودش دارد.»
گفتم: «زیر زمین چی؟» به اتاق مطالعهٔ كوچك پدرم فكر می‌كردم كه در زیر زمین ساخته بود و سر تا سرش جاكتابی فلزی بود.
«هِما اصلاً با مهمان این‌جور رفتار نمی‌كنند، به‌خصوص این مهمان‌ها، دكتر چادهوری و پارول‌دی كه وقتی تو به دنیا آمدی برای ما چه نعمتی بودند. ما را از بیمارستان با ماشین خودشان به خانه رساندند، برای یك هفته‌مان غذا آوردند. حالا نوبت ماست كه به درد بخوریم.»
پرسیدم : «دكترچی است؟» فكر می‌كردم همیشه سلامت هستم، ولی از دكترها ترسی غیرمنطقی داشتم و فكر این كه با كس دیگری درخانه زندگی كنم عصبی‌ام می‌كرد، انگار كه حضور خشک و خالی، یكی از ما‌ها را مریض می‌كرد.
«دكتر طب نیست. منظورم Ph.Dاست.»
من یادآوری كردم: «بابا هم Ph.D دارد، كسی دكتر صدایش نمی‌كند»
«وقتی تازه با آن‌ها آشنا شده بودیم، دكتر چودهاری تنها كسی بود كه Ph.D داشت . این‌طوری به او احترام می‌گذاشتیم.»
پرسیدم كه شماها چه مدت پیش ما می‌مانید، یك یا دو هفته؟ مادرم نمی‌دانست، تمامش بستگی داشت تا کی جایی را پیدا می‌كنید و جا می‌فتید. فكر این‌كه اتاقم را باید تحویل بدهم عصبانیم می‌كرد. احساساتم پیچیده بود چون تا همین چند وقت پیش، در كمال شرمساری، همیشه توی اتاق پدر و مادرم روی تخت سفری می‌خوابیدم نه در اتاقی كه لباس‌ها و چیزهایم را می‌گذاشتم. مادرم نظریهٔ خوابیدن بچه در یك اتاق تنها را رسم آمریكایی‌های سنگدل می‌دانست، بنابراین حتی وقتی جا هم داشتیم، رغبتی نداشت. به من گفته بود كه تا وقتی عروسی كرده توی تخت پدر و مادرش می‌خوابیده که خیلی هم عادی بوده است. ولی من می‌دانستم كه عادی نیست، و دوستان مدرسه‌ام هم جدا می‌خوابند و اگر می‌فهمیدند مسخره‌ام می‌كردند.تابستانی که می‌خواستم به مدرسه راهنمایی بروم پیله كردم كه تنها بخوابم. اوایل در طول شب، مادرم مرتب به من سر می‌زد، انگار كه نوزاد هستم و ممكن است نفسم یك‌دفعه بند بیاید، می‌پرسید كه نمی‌ترسم و به یادم می‌آورد كه خودش همان‌ جا آن‌طرف دیوار است. در واقع شب اول ترسیده بودم، سكوت مطلق اتاقم مرا ترسانده بود. ولی نمی‌خواستم بپذیرم. چیزی که بیشتر ازش می‌ترسیدم این بود که نتوانم خودم را نگه‌دارم، همان‌که قاعدتاً سه چهار سالگی یاد گرفته بودم. آخرش آسان شد، خیالم راحت بود که می‌توانم خودم را نگه‌دارم، خوابم می‌برد و صبح تنهایی بیدار می‌شدم و آفتاب مشرق كه به اتاق پدر و مادرم نمی‌تابید چشمم را می‌زد.
خانه برای آمدن شما آماده شد. رویهٔ نو برای كوسن‌های كاناپهٔ اتاق نشیمن خریداری شد، نارنجی روشن روی رومبلی‌های توئید قهوه‌ای. گلدان‌ها و تزئینات دوباره مرتب شد، عكس مدرسه‌ام قاب شد و بالای بخاری آویزان شد. كارت‌های كریسمس كه من و مادرم به ترتیبی كه با پست رسیده بود دور و بر در ورودی چسبانده بودیم، برداشته شد. مادر و پدرم به یادآوردند كه پدرت آدم خوش لباسی است و برای خودشان روب دوشامبر خریدند كه صبح‌ها بپوشند. مال مادرم مخمل بود و مال پدرم مثل كت و شلوار اسموكینگ باشكوه بود. یك روز كه از مدرسه آمدم دیدم روتختی سفید و صورتی‌ام با یك پتوی قهوه‌ای روشن عوض شده است.
توی حمام حوله‌های نو برای تو و پدر و مادرت گذاشته بودیم، شیک تر از آن‌هایی كه خودمان استفاده می‌كردیم و سایه‌های آبی خوشگل‌تری داشت. كمد من خلوت شده بود و چوب لباسی‌های خالی روی میلهٔ كمد بود. به من گفتند چند تا از كشوهایم را خالی كنم و من چیزهایی كه می‌خواستم برداشتم مبادا مجبور باشم وقتی تو هستی وارد اتاق شوم. پیژامه و چندتا لباس برای مدرسه و كفش كتانی ژیمناستیكم را برداشتم. كتاب كتابخانه را هم كه داشتم می‌خواندم برداشتم و بقیه را روی میز بغل تختم تلنبار کردم.
می‌خواستم هر چه كمتر چیزهای من را ببینی، برای همین شیشهٔ عطر آون و جعبهٔ جواهراتم را كه پر از زنجیرهای بدلی به هم گره خورده بود برداشتم. دفترچهٔ خاطرات روزانههٔ قفل دارم را از كشوی میز تحریرم برداشتم گرچه از كریسمس كه کادو گرفته بودم فقط دوبار نوشته بودم. كتابِ سال كلاس هفتم را كه عكسم تویش بود و صفحهٔ آخرش پر از یادداشت‌های مسخره‌بازی هم‌كلاسی‌هایم بود را هم برداشتم. مثل وقتی بود كه تصمیم می‌گرفتم كدام‌یک از چیزهایم را برای سفر به هند بردارم، فقط این بار جایی نمی‌رفتم. بالاخره، چیزهایم را توی چمدانی ریختم كه رویش پر از برچسب‌های مختلف رفت و برگشتم به نقاط مختلف دنیا بود ، كشیدم و به اتاق پدر و مادرم بردم.
با دقت به عكس‌های پدر و مادرت نگاه می‌كردم، چند عكس از مهمانی خداحافظی آن شب را در آلبوم چسبانده بودیم. پدرم با آن موهای سیخ سیاه براق برایم جالب بود. ژیلهٔ پشمی پوشیده و لبهٔ آستینش را بالا زده بود، با نگرانی یك چیزی را بیرون از فریم عكس نشان می‌داد. پدر تو مثل همیشه كت و شلوار پوشیده و كراوات زده بود، صورت خوش‌قیافهٔ عینكی‌اش را به یک طرف کج کرده بود و حرف می‌زد، برخلاف همه چشم‌های سبز داشت. فرق وسط مادرت صورت باریك او را مشخص‌تر كرده بود،دنبالهٔ ساری ابریشم طبیعی‌اش را مثل اشارپ دور شانه پیچیده بود. مادرم كنارش ایستاده بود، یك سر و گردن كوتاه‌تر و نامرتب تر، موهای پریشانش را پشت گوشش زده بود. هر دو صورتشان سرخ بود، روی گونه‌هایشان سرخ‌تر، انگار كه شراب خورده باشند، در حالی كه آن روزها فقط آب شیر و چای می‌خوردند، علاقه بین آن‌ها كاملاً مشخص بود. اثری از تو نبود، كه من خیلی كنجكاو دیدنش بودم. كی می‌دانست كه توی آن شلوغی كجا قایم شده بودی؟ من تصور می‌كردم كه تو پشت میز تحریر گوشهٔ اتاق پدر و مادرم نشسته‌ای و كتابی را كه با خودت آورده‌ای می‌خوانی و منتظری مهمانی تمام شود.
یك شب پدرم به استقبال شما به فرودگاه رفت. من فردایش مدرسه داشتم. میز ناهارخوری از بعداز ظهر چیده شده بود. مادرم وقتی مهمانی می‌داد كارش همین بود، گرچه هیچ‌وقت وسط هفته چنین غذای مفصلی تهیه نمی‌دید. یك‌ساعت قبل از این‌كه قرار بود برسید، فر را روشن كرد. یك ماهی تابه پر از روغن را داغ کرد و به سرخ كردن تكه‌های كلفت بادمجان مشغول شد كه با دال سر سفره ببرد. وقتی پدرم تلفن كرد كه بگوید كه با وجودی‌كه هواپیمای شما نشسته است، یكی از چمدان‌هایتان نرسیده، اتاق پر از دود شده بود. دیگر گرسنه شده بودم، ولی احساس می‌كردم كه درست نیست كه به مادرم بگویم در فر را باز كند و تمام ظرف‌ها را به خاطر من بیرون بیاورد. مادرم زیر روغن را خاموش كرد و من كنارش روی كاناپه پای تلویزیون نشستم كه یك فیلم تماشا كنیم، چیزی دربارهٔ جنگ بین الملل دوم بود، كه گروهی مرد خسته توی یك محوطهٔ تاریك راه می‌رفتند. تنها چیز غربی كه مادرم از صمیم قلب دوست داشت، سینمای یك دورهٔ خاص بود. خودش هرگز دامن نمی‌پوشید به نظرش آبرومند نمی‌آمد ولی لباس‌های ادری هپبورن را صحنه به صحنه در هر فیلمی كه می‌گفتی به یاد می‌آورد.
من كنارش خوابم برد.به خودم که آمدم دیدم تنها روی كاناپه ولو شده‌ام، تلویزیون خاموش است و آن‌طرف خانه پر از سر و صداست. بلند شدم صورتم داغ بود، دست و پایم گرفته و سنگین بود. همهٔ شما توی اتاق ناهار خوری مشغول خوردن بودید، ظرف‌های غذا روی میز ردیف شده بود، و به‌علاوه به جای تنگ آب یك بطری ویسكی جانی واكر روی میز بود كه فقط پدر و مادرت می‌خوردند و بین بشقاب‌هایشان گذاشته‌ بودند. مادرت آن‌جا بود، موهای لخت و تیره‌اش را تا شانه كوتاه كرده بود، تونیك و شلوار پوشیده بود، یك شال گردن ابریشمی دورگردنش گره زده بود، فقط بفهمی نفهمی شبیه زنی بود كه در عکس‌ها دیده بودم. با آن ماتیك براق و پلك‌های رنگی كم‌تر از مادرم خسته به نظر می‌آمد. لاغر مانده بود، استخوان ترقوه‌اش به شكل با شكوهی بیرون زده بود، وزن میان سالی كه دور هیكل مادرم را گرفته بود به او چیزی تحمیل نكرده بود. پدرت كم و بیش همان‌طور بود، هنوز خوش قیافه، بازهم كت و شلوار و كراوات پوشیده بود، سازشش با دههٔ جدید مدل تازهٔ عینکش بود. تو مثل پدرت رنگ پریده بودی، چتری‌ات به یك طرف شانه شده بود، چشم‌هایت گیج اما حواست به همه چیز بود. انتظار نداشتم كه خوش قیافه باشی. اصلاً انتظار نداشتم كه به نظرم دل‌پذیر بیایی.
مادرت گفت: «خدای من، هِما، چه خانمی شده، ما را كه به یاد نمی‌آوری، نه؟» به انگلیسی با من حرف زد، خوشایند و آرام با صدایی كه آدم خوشش می‌آمد. «بیا، طفلكی، منتظر ما شدی، مادرت گفت كه به خاطر ما گرسنه ماندی.»
نشستم، خجالت كشیده بودم كه تو مرا دیده بودی كه روی كاناپه خوابیده‌ام . گرچه شماها نصف دنیا را پرواز كرده بودید، من، با وجود چرتی كه زده بودم، احساس خستگی می‌كردم. مادرم یك بشقاب غذا جلوی من گذاشت، ولی توجهش به تو بود و این كه تو غذاهای بعدی را رد كره بودی.
تو به انگلیسی كه ته لهجه‌ای داشت اما به غلیظی لهجههٔ پدر و مادرم نبود جواب دادی: «ما قبل از این‌كه هواپیما بنشیند شام خوردیم.» صدایت كلفت شده بود، دیگر بچه نبودی.
مادرت گفت: «غذایی که در قسمت درجه یك می‌دهند فوق العاده است. شامپاین، شكلات، حتی خاویار. ولی من یك كم جا نگه‌داشتم شیبانی، آشپزی‌ات یادم بود.»
مادرم با نفس حبس شده فریاد زد: «درجه یك! چطور شد سر از آن‌جا درآوردید؟»
مادرت توضیح داد: « كادوی تولد چهل سالگی‌ام بود.» به پدرت نگاه كرد و لبخند زد: «‌یك بار در تمام زندگی، نه؟»
پدرت كه از این ولخرجی سربلند بود گفت: «كسی چه می‌داند؟ شاید بد عادت شویم.»
پدر و مادرهایمان دربارهٔ رفقای كمبریج حرف زدند، پدر و مادر من به پدر و مادر تو از آدم‌هایی كه نقل مكان كرده بودند، آن‌هایی که موفق شده بودند، از مجردهایی كه ازدواج كرده بودند و بچه‌هایی كه به دنیا آمده بودند، حرف زدند. از ریگان صحبت كردند كه انتخابات را برده بود. و كارتر كه شكست خورده بود. پدر و مادرت از رم گفتند كه برای یك تور دو روزه توقف كرده بودید. مادرت از چشمه‌ها می‌گفت و سقف كلیسای سیستین كه سه ساعت توی صف بودید تا ببینید. گفت: «یك عالم كلیسای قشنگ، كاری كرد كه فقط به خاطر عبادت درآن كلیساها، دلم بخواهد كاتولیك شوم، هركدام شبیه موزه.»
پدرت گفت: «آدم قبل از مردن باید پانتئون را ببیند.» و پدر و مادرم سر تكان دادند بدون این‌كه بدانند پانتئون چی هست. من می‌دانستم، یعنی در واقع دركلاس لاتین وسط‌های درس رم بودیم، داشتم یك گزارش طولانی دربارهٔ هنر و معماری‌اش می‌نوشتم، تمام این‌ها را از روی مدخل‌های دائره المعارف و كتاب‌های دیگر كتابخانهٔ مدرسه تهیه می‌كردم. پدر و مادرت از بمبئی و خانه‌ای كه ترك كرده بودید گفتند، آپارتمانی در طبقه دهم با یك بالكن با منظرهٔ درخت‌های نخل و دریای عمان. مادرت گفت: «حیف شد كه پیش ما نیامدید.» بعداً كه در خلوت اتاق خواب شان بودند، مادرم به پدرم اشاره كرد كه هیچ‌وقت دعوت نشده بودیم.
بعداز شام به من گفتند كه خانه و جایی را كه می‌خوابی به تو نشان بدهم. معمولاً من عاشق این كار بودم، احساس مالكیت مطبوعی بود كه برای مهمان‌ها شرح بدهم كه این كمد جاروهای دسته بلند است، آن حمام كوچك طبقه پایین است. اما حالا که بی‌حوصلگی تو را حس می‌كردم، برای چی باید طولش می‌دادم. به خاطر این‌كه مرا با تو فرستاده بودند عصبی هم بودم. تا آن موقع پسرها را تحسین می‌كردم، پسرهای هم كلاسی‌ام كه از حضور من بی اطلاع بودند. ولی نه كسی به بزرگی تو و نه كسی كه به دنیای پدر و مادرم تعلق داشته باشد. تو بودی كه مرا هدایت می‌كردی، به سرعت از پله‌ها بالا ‌رفتی، درها را باز می‌كردی، سرت را توی اتاق‌ها می كردی و به تمام این‌ها بی‌علاقه.
گفتم: «این اتاق من است،» و اصلاح كردم: «اتاق تو.»
بعد از این همه مدت ترس ، حالا در خفا می‌لرزیدم چون تو این‌جا می‌خوابیدی. فكر كردم كه حضور من را در خودت فرو می‌بلعی، بدون این‌كه من كاری بكنم، تو آمده‌ای كه من را بشناسی و از من خوشت بیاید. توی اتاق به طرف پنجره راه افتادی، باز كردی، هوای سرد را به اتاق آوردی و توی تاریكی خم شدی.
پرسیدی: «هیچ‌وقت روی آن بام رفته‌ای؟» منتظرنشدی تا جواب بدهم، دیدم كه از قاب پنجره بالا كشیدی و رفتی. من به طرف پنجره پریدم، وقتی به بیرون خم شدم، نمی‌توانستم ترا ببینم. خیال كردم روی توفال‌ها لیزخورده‌‌ای و توی بوته زار افتاده‌ای، انسانیتم مرا برای این حادثه شماتت كرد، چون تو كه داشتی پر رویی می‌کردی، من
احمقانه تماشا می‌کردم. دادزدم: «خوبی؟» كار درست این بود كه اسمت را صدا بزنم ولی راحت نبودم و اسمت را نبردم. بالاخره پیدایت شد، خودت را روی شیب تاق گاراژ نشاندی، و به چمن‌کاری زل زدی.
«چی پشت خانه است؟»
«جنگل، ولی نمی‌توانی آن‌جا بروی.»
«كی گفته؟»
«همه. پدر و مادرم و تمام معلم‌های مدرسه.»
«چرا؟»
«پارسال پسربچه‌ای توی جنگل گم شد. هنوز پیدا نشده، اسمش كَوِن مك گراث بود، دو كلاس از من پایین تر بود. دو هفته تمام فقط صدای هلیكوپتر و پارس سگ می‌آمد، دنبال ردی از او می‌گشتند.» تو به این اطلاعات واكنشی نشان ندادی. به جایش پرسیدی: «چرا مردم روبان زرد به صندوق‌های پستشان گره زده‌اند؟»
«به خاطر گروگان‌ها در ایران.»
گفتی: «شرط می‌بندم بیش‌تر آمریكایی‌ها تا قبل از این اسم ایران را هم نشنیده بودند.» با این حرف كاری كردی كه هم برای وطن پرستی و هم به خاطر جهالت همسایه‌هایم احساس مسؤلیت كنم.
«آن چیه؟ طرف راست.»
«ست تاب بازی.»
از قرار این واژه‌ها اسباب تفریحت شد. به من نگاه كردی و لبخند زدی، البته نه محبت آمیز، انگار كه این اصطلاح را از خودم ساخته بودم.
گفتی: «دلم برای هوای سرد تنگ شده بود، برای این سرما.» اشاره‌ای كه كردی به یادم آورد كه این‌ها برایت تازه نیست. «و برای برف، كی دوباره برف می‌آید؟»
«نمی‌دانم، امسال كریسمس برف نیامد.»
خودت را بالا كشیدی و به اتاق برگشتی، دل‌سرد. به خاطر کم‌بود اطلاعاتم ترسیده بودم. توی آینهٔ قاب سفید من نگاهی به خودت انداختی، تقریباً از گردن به پایین دیده می‌شد.
پرسیدی: «توالت كجاست؟» دیگر از در بیرون رفته بودی.
آن شب كه در اتاق پدر و مادرم روی تخت سفری دراز كشیده بودم صدای پدر و مادرم را كه در تاریكی حرف می‌زدند می‌شنیدم، با وجودی كه خیلی از نیمه شب گذشته بود، بیدار بیدار بودم. نگران بودم كه مبادا تو هم صدایشان را بشنوی. تختی كه رویش خوابیده بودی درست آن طرف دیوار بود و اگر می‌توانستم دستم را توی دیوار فرو کنم، به تو می‌رسید. پدر و مادرم در عین حال که از پدر و مادر تو خرده می‌گرفتند، مرعوبشان هم شده بودند، از این همه‌ تغییر حیرت زده بودند. مادرم گفت، بمبئی آن‌ها را بیشتر آمریكایی كرده تا كمبریج، چیزی كه نه پیش‌بینی كرده بود و نه می‌فهمید. درمورد مادرت نشانه‌هایی هم بود، موهای كوتاهش، شلوارش، جانی واكری كه او و پدرت بعد از این كه شام هم تمام شد، با خودشان از اتاق ناهارخوری به اتاق نشیمن بردند و باز هم خوردند.
در واقع فقط مادرم حرف می‌زد، پدرم گوش می‌كرد و گاه گاهی با خستگی موافقت می‌كرد. پدر و مادرم كه هرگز پایشان به مشروب فروشی نرسیده بود، ممكن بود مجبور شوند یك بطری دیگر بخرند مادرم گفت، با آن وضعی كه آن‌ها می‌خوردند، ته بطری تا فردا بالا می‌آید و اشاره كرد كه مادرت شیك شده است، اصطلاحی تحقیر آمیز در فرهنگ لغوی مادرم، به معنی آسان گرفتن كه خودش پرهیز می‌كرد.گفت: «با پول بلیط درجه یك دوازده نفر می‌توانند بلیط معمولی هواپیما بگیرند.» روز تولد مادرم می‌آمد و می‌رفت بدون این‌كه پدرم با خبر شود. فقط من بودم كه كارت درست می‌كردم و اول هر ماه جون به پدرم می‌دادم كه با هم امضا كنیم. یك‌دفعه مادرم بلند شد، هوا را بو كرد. گفت: «بوی دود می‌آید.» پدرم پرسید یادش مانده كه فر را خاموش كند. مادرم گفت كه مطمئن است خاموش كرده است ولی از پدرم خواست برود و نگاهی بكند.
پدرم وقتی به تخت برگشت گفت: «بوی سیگار است، یک نفر توی حمام سیگار كشیده است.» مادرم گفت: «نمی‌دانستم دكتر چودهاری سیگاری است، باید برای‌شان زیر سیگاری بگذاریم؟»
صبح، شماها همگی قربانیان هواپیما گرفتگی، هنوز خواب بودید و با وجودی كه چمدان‌هایتان راهرو را شلوغ كرده بود و مسواك‌هایتان كنار دست‌شویی تلمبار شده بود، به یاد آوردیم كه شما به جای دیگری تعلق دارید. وقتی بعد از ظهر از مدرسه برگشتم هنوز خواب بودید و سرشام، صبحانهٔ شما، همگی خورش كاری را كه ما می‌خوردیم رد كردید، نان و کره و چای خواستید. چند روز اول این‌طور بود: شما وقتی بیدار می‌شدید كه ما می‌خوابیدیم، وقتی می‌خوابیدید كه ما بیدار بودیم. زیر یك سقف زندگی دو طرف كره زمین را می‌كردیم.
در نتیجه، غیر از این كه من توی اتاق خودم نمی‌خوابیدم، اوضاع خیلی عوض نشده بود. من آب پرتقال و یك پیاله كورن فلكس می‌خوردم و طبق معمول به ایستگاه اتوبوس می‌رفتم، با هیچ‌كس دربارهٔ آمدن شما‌ها حرف نمی‌زدم، تقریباً هیچ‌وقت جزئیات زندگی خانوادگی‌ام را برای دوستان آمریكایی‌ام فاش نمی‌كردم. وقتی بچه بودم، همیشه از روز تولدم وحشت داشتم، چون سر و کلهٔ ده – دوازده تا دختر بچه پیدا می‌شد تا نگاهی به طرز زندگی ما بیاندازند. نمی‌دانستم بگویم شماها كی هستید. فكر كردم «دوست خانوادگی.»
بعد یك روز از مدرسه كه آمدم دیدم پدر و مادرت بیدارند، پاهایشان را ضربدری روی میز جلوی مبل گذاشته بودند و تمام كاناپه را گرفته بودند، جایی كه من می‌نشستم و «دسته برادی» و «جزیره گلیگان» را تماشا می‌كردم. با مادرم حرف می‌زدند كه توی صندلی راحتی با یك كاسه روی زانوش نشسته بود و سیب زمینی پوست می‌كند. مادرت ساری نایلونی مادرم را پوشیده بود، بنفش با خال‌های بزرگ و كوچك قرمز. از خبر گم شدن چمدان مادرت ناراحت بودند: قبلاً در رم بوده بعد توی پرواز ژوهانسبورگ گذاشته‌اند. یادم می‌آید كه فكر كردم كه آن ساری به مادر تو بیشتر می‌آید تا مادر من، پوست مادرت رنگ بنفش تند آن را بهتر نشان می‌داد.
به من گفتند كه تو بیرون توی حیاط هستی. من دنبال تو بیرون نرفتم. به جایش تمرین پیانو كردم. وقتی آمدی تو، دیگر تقریباً تاریك شده بود، چایی كه تعارفت كردند قبول كردی اما من هنوز برای چای خوردن بچه بودم. پدر و مادرت هم چای خوردند، ولی ساعت كه شش شد، طبق معمول هر شب، بطری جانی واكر روی میز جلوی مبل سبز شد. تو فقط با یك پلیور بیرون رفته بودی، دوربین گران‌قیمت پدرت از گردنت آویزان بود. صورتت آثار سرما را نشان می‌داد، چشم‌هایت می‌درخشید، لبهٔ گوش‌هایت سرخ و پوستت از گرمای داخل، داغ شده بود.
گفتی: «آن پشت یك نهر است، توی جنگل.»
مادرم عصبی شد، بهت اخطار كرد كه آن‌جا نروی، همان‌طور كه مرتب به من اخطار می‌كرد، آن كه شبی كه آمدی هم من به تو گفته بودم، ولی پدر و مادرت طرف مادرم را نگرفتند. به جایش پرسیدند، عكس چی گرفتی.
جواب دادی: «هیچ.» و من شخصاً دریافتم این بود كه هیچ چیز توجهت را جلب نکرده است. حومه برای تو و پدر و مادرت جدید بود. هر خاطره‌ای كه از آمریكا داشتید از كمبریج بود كه من به صورت نا مشخصی به خاطر می‌آوردم.
چای را برداشتی وبه طرف اتاق من ناپدید شدی، انگار كه اتاق خودت باشد، فقط وقتی ظاهر شدی كه برای شام صدایت كردند. سریع خوردی، بعد بدون حرف برگشتی طبقهٔ بالا. پدر و مادرت بودند كه از من تعریف می‌كردند، با من حرف می‌زدند و رفتارم را تحسین می‌كردند، پیانو زدنم را، هر كمكی كه در خانه به مادرم می‌كردم .
وقتی بعداز شام داشتم ساندویج ژانبون یا بوقلمون درست می‌كردم و توی پاكت كاغذی می‌گذاشتم كه روز بعد به مدرسه ببرم، مادرت می‌گفت: «نگاه كن كوشیك، ببین هِما چه جوری ناهار خودش را درست می‌كند.» من هنوز خیلی بچه بودم، درحالی كه تو، فقط سه سال بزرگتر از من، از چنگ پدر و مادرت فرار می‌كردی. با آن‌ها بحث نمی‌كردی و به نظر می‌رسید كه خیلی هم با هم حرف نمی‌زنید. وقتی بیرون بودی، شنیدم كه به مادرم می‌گفتند كه چقدر از برگشتن ناراحتی. پدرت گفت: «وقتی می‌رفتیم عصبانی بود و حالا هم به خاطر اینكه دوباره برگشته‌ایم عصبانی است. ما حتی توی بمبئی كاری كردیم كه یك نوجوان مدل آمریكایی بزرگ كنیم.»
من مشق‌هایم را سر میز ناهارخوری می‌نوشتم، نمی‌توانستم از میز تحریر اتاقم استفاده كنم. روی گزارش رم باستان كار می‌كردم، چیزی كه تا شما برسید، برایم جالب بود و حالا، چون شماها آن‌جا رفته بودید، به نظر مسخره می‌آمد. آرزو می‌كردم كه تنهایی روی آن كار كنم، ولی پدرت از آن‌طرف میز دربارهٔ جنبه‌های ساختمانی كلوسئوم با من حرف می‌زد. توضیحات مهندس راه و ساختمانی‌اش بالاتر از حد فهم من بود، به درد كار من هم نمی‌خورد ولی برای این‌كه مؤدب باشم، گوش می‌دادم. نگران بودم مبادا بخواهد ببیند چیزهایی كه گفته توی گزارشم نوشته‌ام، ولی اصلاً با این كار ناراحتم نكرد. توی كیفش گشت و كارت پستال‌هایی كه خریده بود نشانم داد، و با وجودی‌كه ربطی به گزارشم نداشت یك سكه دو لیری به من داد.
وقتی وخامت هواپیما گرفتگی شماها فروكش كرد با استیشن واگن پدرم به فروشگاه رفتیم.
مادرت سینه‌بند می‌خواست. چیزی كه نمی‌توانست از مادر خوش هیكل من قرض بگیرد. توی فروشگاه، پدرهای‌مان در محوطهٔ گودی كه نیمكت و گلدان‌های گل داشت، منتظر نشستند، به تو كمی پول دادند و اجازه دادند بروی و برای خودت بگردی، من هم با مادرهای‌مان به بخش لباس‌های زیر فروشگاه جوردن مارش رفتم. مادرت با كارت اعتباری كه پدرت قبل از این‌كه جدا شویم به او داده بود، ما را به آن‌طرف هدایت می‌کرد. ما معمولاً به فروشگاه سیرز می‌رفتیم. سر راه خرید سینه بند، دوتا دستكش چرمی سیاه و یك جفت پوتین خرید كه تا زیر زانو زیپ می‌خورد، قبل از این‌كه یك چیزی را از قفسه بردارد، اصلاً به قیمتش نگاه نمی‌كرد. در قسمت لباس زیر، خانم فروشنده به طرف من آمد. به مادرت كه فكر می‌كرد من دخترش هستم گفت: «مدل‌های ورزشی خیلی خوشگلی داریم، درست مد روز.»
مادرم گفت: «وای نه، خیلی بچه است.»
مادرت گفت: «ولی نگاه كن، چه قشنگ است.» با انگشت مدلی را كه خانم فروشنده با چوب لباسی گرفته بود، نشان داد، سفید توری با یك غنچه رز وسطش. هنوز پریود نشده بودم و برخلاف خیلی از دخترهای مدرسه، هنوز لباس زیر گل‌دار می‌پوشیدم. من را به طرف اتاق پرو بردند، پالتو و پلیورم را كه درمی‌آوردم تا سینه بند را امتحان كنم مادرت خریدارانه نگاهم می‌كرد. ركاب‌هایش را درست كرد و قزن پشتش را انداخت. خودش هم چیزهایی را امتحان كرد، با بالاتنهٔ لخت كنارم بود، بدون خجالت، ولی دیدن نوك سینهٔ بزرگ و ارغوانی اش، آن آویز عجیب سینه‌اش، مرا شرمنده كرده بود، بوی تند نامشخصی كه روی‌هم رفته ناخوشایند نبود از تیرگی موهای زیر بغلش می‌آمد. مادرت گفت: «عالی.» و انگشتش را زیر كش روی بدنم برد و اضافه كرد: «امیدوارم بدانی كه یك روزی خیلی خوشگل می‌شوی.»
با وجود اعتراض مادرم، مادرت اولین سینه بند مرا خرید، سه تا، اصرار کرد كه این‌ها كادوست. وقتی بیرون می‌آمدیم، از پیشخان لوازم آرایش، یك ماتیك، یك شیشه عطر، و یك جعبه كرم‌های مختلف گران قیمت خرید كه ضمانت می‌كردندكه پوست گردنش را سفت می‌كند و چشم‌هایش را درخشان، علاقه‌ای به محصولات آون كه مادرم استفاده می‌كرد، نداشت. برای خریدی كه از قسمت لوازم آرایش كرده بود، یك كیف قرمز بزرگ به او جایزه دادند، آن‌را به من داد، فكر كردبرای كتاب‌ها به دردم می‌خورد، و روز بعد آن را به مدرسه بردم.
بعداز یك هفته پدرت كار جدیدش را شروع كرد، توی یك شركت مهندسی به فاصله ۷۰ کیلومتری ما. اوایل پدرم زود از خواب بیدار می‌شد و قبل از این كه به نورث ایسترن برای تدریس اقتصاد برود، او را پیاده می‌كرد. بعد پدرت یك آئودی دنده‌ای خرید. تو با مادرهای‌مان درخانه می‌ماندی. پدر و مادرت می‌خواستند صبر كنند تا خانه‌شان را بخرند و ببینند چه مدرسه‌ای باید بروی.
من مبهوت بودم و حسود، نصف سال بدون مدرسه! برای این‌كه دلم بیشتر بشكند، هیچ‌وقت از تو انتظار نداشتند که هیچ‌كاری توی خانه بكنی، بشقاب و لیوانت را توی سینك بگذاری، تختم را مرتب کنی، من از لای در مرتب توی اتاقم را نگاه می‌كردم، در به هم ریختگی مطلق بود، پتو روی زمین، لباس‌هایت روی میز تحریر سفیدم تلنبار. تو خرواری میوه می‌خوردی، یك خوشه كامل انگور، سیب تا هسته‌اش، كاری كه مجذوبم می‌كرد. من آن موقع میوهٔ تازه نمی‌خوردم، نسج و مزهٔ تندش دلم را به‌هم می‌زد. تو از مزه یا بی‌مزگی میوه‌ها شكایت می‌كردی، ولی با همهٔ این‌ها تهِ هر چه پدر و مادرم از استار ماركت می‌خریدند، بالا می‌آوردی. عصرها كه به خانه می‌رسیدم می‌دیدم همان‌جای همیشگی كاناپه نشسته‌ای و پنجه‌های لاغر لختت را به لبهٔ میز جلوی مبل قلاب كرده‌ای. كتاب‌های ایزاك آیساموف را می‌خواندی كه از قفسه‌‌های پدرم از زیر زمین برداشته بودی. من از «دكتر هو» متنفر بودم، برنامه‌ای كه دوست داشتی از تلویزیون ببینی.
تكلیفم را با تو نمی‌دانستم. چون تو درهند زندگی كرده بودی، من بیش‌تر ازطریق پدر و مادرم به تو مربوط می‌شدم تا خودم. درضمن تو شبیه اقوامم دركلكته نبودی، وقتی به دیدنشان می‌رفتم به نظر خیلی بی گناه و مطیع می‌آمدند، از من سؤال‌هایی دربارهٔ زندگی درآمریكا می‌كردند انگار این‌جا كرهٔ ماه است. با شنیدن هر جزئیاتی حیرت‌زده می‌شدند. تو اصلاً دربارهٔ من كنجكاو نبودی. یك روز یك دوست مدرسه‌ام مرا دعوت كرد كه عصر شنبه برویم اپیزود پنج جنگ ستارگان را ببینیم. مادرم گفت كه می‌توانم بروم ولی فقط به شرطی كه تو را هم دعوت کند. اعتراض كردم، گفتم دوستم تو را نمی‌شناسد. با وجودی‌که از تو خوشم می‌آمد، نمی‌خواستم مجبور به توضیح شوم و به دوستم بگویم كه توكی هستی و چرا درخانهٔ ما زندگی می‌كنی.
مادرم گفت: «تو كه می‌شناسی.»
من گله كردم كه: «ولی حتی از من خوشش هم نمی‌آید.»
مادرم بدون این‌كه منظور اصلی‌ حرفم را بفهمد، گفت: «البته كه خوشش می‌آید،دارد خودش را تطبیق می‌دهد هِما. كاری كه تو هیچ‌وقت مجبور نیستی بكنی.»
گفت‌وگو همان‌جا تمام شد، معلوم شد كه علاقه‌ای به سینما نداری، اصلاً تا به حال هیچ‌کدام از «جنگ ستارگان»‌ها را ندیده‌ بودی.
یك روز دیدم پشت پیانوی من نشسته‌ای، باانگشت اشاره همین جوری به كلیدها می‌زدی، وقتی مرا دیدی بلندشدی و به كاناپه برگشتی.
پرسیدم: «از این‌جا متنفری؟»
گفتی: «زندگی در هند را دوست داشتم.» دستم را برایت رو نكردم. كه هند برایم خسته كننده است، كه مارمولك‌هایی را که غروب‌ها به دیوار می‌چسبند و توی چراغ مهتابی می‌روند و می‌آیند، یا آن سوسك‌های بزرگی را كه وقتی حمام می‌كنم مرا نگاه می‌كنند، دوست ندارم. من از اظهار عقیده‌های خویشاوندانم جلوی روی خودم خوشم نمی‌آید، كه من دست‌های خوش تركیب مادرم را به ارث نبرده‌ام، كه پوستم از بچگی‌ام سبزه‌تر شده است. تو انگار كه فكرم را خوانده باشی اضافه كردی: «بمبئی اصلاً شبیه كلكته نیست.»
«نزدیك تاج محل است؟»
«نه.» به من با دقت نگاه كردی، انگار كه برای اولین بار حضور من را كاملاً حس می‌كردی: «به عمرت نقشه ندیدی؟»
به فروشگاه كه رفته بودیم، تو یك صفحه خریدی، چیزی از رولینگ استونز. جلدش سفید و یك چیزی مثل كیك رویش بود. به آن چند تا صفحه‌ای كه من داشتم علاقه‌ای نداشتی، آبا، شوان، كسیدی، مجموعهٔ دیسکویی كه با پول توجیبی‌ام از تبلیغ تلویزیونی سفارش داده بودم. علاقه‌ای هم نداشتی كه آلبومی را كه خریده بودی روی گرامافون پلاستیكی اتاق من بگذاری. گنجه‌ای كه پدرم گرامافون و ضبطش را نگه می‌داشت باز كردی. پدرم در مورد ضبط و استریواش به شدت سخت گیر بود. دست زدن به آن برای من ممنوع بود، حتی برای مادرم هم. استریو تنها ولخرجی زندگی‌اش بود. همه چیزش را خودش تمیز می‌كرد، صبح‌های شنبه قبل از این‌كه به كلكسیون خواننده‌های هندی‌اش گوش بدهد با یك دستمال مخصوص همه‌جایش را گردگیری می‌كرد.
گفتم: «به آن دست نمی‌توانی بزنی.»
برگشتی، در گرامافون را برداشته بودی، صفحه می‌چرخید، دسته سوزن را با انگشت نگه‌داشتی. دیگر سعی نكردی دلخوری‌ات را پنهان كنی. گفتی: «من بلدم صفحه بگذارم.» و سوزن را ول كردی كه روی صفحه بیفتد.
چقدر باید توی اتاق پر از خرده ریزهای دخترانهٔ من خسته شده باشی. تمام روز چسبیدن به مادرهایمان كه آشپزی می‌كردند و برنامه‌های آبكی تلویزیونی را می‌دیدند، باید دیوانه‌ات كرده باشد. گرچه در واقع مادر من بود كه آشپزی می‌كرد. مادرت فقط كمك می‌كرد، گاهی یك چیزی پوست می‌كند یا خرد می‌كرد، دیگر مثل روزهایی كه كمبریج بود علاقه‌ای به آشپزی نداشت.مادرت می‌گفت، زرین، آن «پارسی»پز افسانه‌ای كه در بمبئی داشتید، لوسش كرده است، اما مرتب قول می‌داد كه برایمان ترایفل انگلیسی درست كند، می‌گفت تنها چیزی است كه اصرار دارد همیشه خودش درست كند، ولی عمل نمی‌كرد. مدام از مادرم ساری قرض می‌گرفت و به فروشگاه می‌رفت كه برای خودش ژاكت و شلوار بخرد. چمدان گم شده هیچ‌وقت نرسید، و او با خونسردی قبول كرد، گفت که بهانه‌ای می‌شود كه برای خودش چیزهای جدید بخرد. ولی پدرت به جای او مبارزه می‌كرد، یك سری تلفن‌های اعصاب خردكن به خط هوایی زد تا این‌كه بالاخره موضوع را به حال خود رها کرد.
تا جایی که ممکن بود کم درخانه می‌ماندی، در آن هوای سرد توی جنگل و خیابان كه تنها آدم پیادهٔ آن نواحی بودی، قدم می‌زدی. یك دفعه وقتی توی اتوبوس مدرسه بودم و به خانه می‌آمدم، ترا شناختم و از این‌كه این‌همه دور شده بودی جا خوردم. مادرم گفت: «كوشیك، این‌طور كه همیشه بیرون پرسه می‌زنی مریض می‌شوی.» او مدام با تو بنگالی حرف می‌زد، با وجودی‌كه تو یك‌ریز به انگلیسی جواب می‌دادی. ولی مادرت با سرماخوردگی پایین آمد، این را بهانه كرده بود كه چندروز در بستر بماند. غذایی كه مادرم برای بقیهٔ ما درست كرده بود رد كرد، فقط كنسرو سوپ سبزی خواست. تو پیاده به مینی مارت دو کیلومتر آن‌طرف‌تر، رفتی، با خودت كنسرو سوپ سبزی و چند جلد مجله وگ و بازار هارپر آوردی. یك روز بعد از ظهر مادرم گفت: «برو از پارول ماشی بپرس چای می‌خواهد.» من به‌طرف اتاق مهمان طبقهٔ بالا راه افتادم. توی راه دیدم به توالت احتیاج دارم. مادرت آن‌جا بود، عبوس، رب دوشامبر به خودش پیچیده، پا روی پا انداخته و روی لبهٔ وان نشسته بود، سیگار می‌كشید.
داد زد: «اوه هِما!» نزدیک بود توی وان بیفتد، آن‌قدر یكه خورده بود که سیگار را روی سرویس‌های چینی له كرد نه توی زیر سیگاری استیلی كه در گودی كف دستش گرفته بود و قاعدتاً باید با خودش از بمبئی آورده باشد.
گفتم: «ببخشید.» و برگشتم كه بروم.
گفت: «نه، نه، خواهش می‌كنم، داشتم می‌رفتم.» دیدم كه سیفون زد تا سیگار برود، توی دست‌شویی دهانش را آب كشید، و ماتیكش را تازه كرد، با یك كلینكس نمش را گرفت و بعد كلینكس به طرف سطل آشغال پرواز كرد. مادرم غیر از بیندی۳ آرایش دیگری نمی‌كرد، و من به تشریفات آرایش كردن مادرت با دقت نگاه می‌كردم، چیزی كه بیشتر تحت تأثیرم قرار می‌داد این بود كه این‌همه زحمت می‌كشد آرایش ‌کند درحالی كه مریض است و باید بیشتر وقت توی رختخواب بماند. بی این‌که پنهان کند، نگاه مشتاقانه‌ای به آینه كرد. به نظر همان یك كم ماتیك متانتی را كه با ورود ناگهانی من از دست داده بود، به او برگرداند. من را كه به عكس‌العملش نگاه می‌كردم غافلگیر كرد و لبخند زد. با سرزندگی گفت: «روزی یك سیگار که آدم را نمی‌كشد، می‌كشد؟» پنجره را باز كرد، عطری از كیف لوازم آرایشش درآورد توی هوا اسپری كرد. گفت: «راز كوچك‌مان، هِما؟» بیشتر توصیه بود تا سؤال. رفت، در را پشت سرش بست.
عصرها، گاهی با شما دنبال خانه می‌گشتیم. استیشن واگن را می‌بردیم، توی ماشین خوشگلی كه پدرت خریده بود همه‌مان به راحتی جا نمی‌گرفتیم. پدرم رانندگی می‌كرد، مردد، در مناطقی كه آشنا نبود كه شمشادهایش كمی از مال ما بلندتر بود و خانه‌هایش یك كم بیشتر از هم فاصله داشت. پدر و مادرت اول در لكزینگتن و كنكورد دنبال خانه گشتند، چون مدرسه‌های آن‌جا عالی بود. بعضی خانه‌هایی كه دیدیم خالی و بقیه در اشغال ساكنین فعلی با وسایلشان بود.
وقتی پدر و مادرت با كارمند آژانس مسكن راجع به قیمت صحبت می‌كردند، پدر و مادرم خودشان را كنار می‌كشیدند. ولی پول مانع كار نبود. وقتی به خانه ما برمی‌گشتیم پدر و مادرت نتیجه می‌گرفتند كه مشكل خود خانه‌ها است، كمی نور، كوتاهی سقف، اتاق‌های ناراحت، برخلاف پدر و مادر من، آن‌‌ها در مورد طراحی اظهار نظر می‌كردند، یك چیز جدیدتر را ترجیح می‌دادند، وقتی اتفاقاً از جلوی یك ساختمان جعبه‌ای شكل سفید رد می‌شدیم كه بیشه‌ای از درخت‌های بلند آن‌را پوشانده بود، به هیجان می‌آمدند.
دنبال یك استخردار می‌گشتند، یا جایی داشته باشد كه بتوان استخر ساخت. مادرت دلش برای شنا توی باشگاهش در بمبئی تنگ شده بود. یك بعدازظهر مادرت وقتی داشت بخش طبقه بندی ساختمان‌ها را در گلوب می‌خواند گفت: «منظرهٔ آب، باید دنبال همچنین چیزی بگردیم.» و این جستجو را باز هم محدودتر كرد. به خارج از سوامپكات و داكس‌بری رفتیم تا املاكی كه مشرف به اقیانوس هستند و خانه‌هایی كه در جنگل منظرهٔ دریاچهٔ خصوصی دارند، ببینیم. پدر و مادرت برای خانه‌ای در بورلی تكانی به خودشان دادند ولی بعد از دومین باری كه خانه را دیدند، از مزایده كنار كشیدند. مادرت می‌گفت كه نقشه‌اش تنگ نظرانه است.
پدر و مادرم دیدگاه اسراف كار پدر و مادرت را توهین تلقی می‌كردند، از خانه متوسطی كه داشتیم خجالت می‌كشیدند. گفتند: «چقدر باید این‌جا ناراحت باشید.» ولی پدر و مادرت هیچ‌وقت گلایه نمی‌كردند، مثل پدر و مادرم، شب‌ها، قبل از خواب. مادرم گفت: «فکر نمی‌کردم آن‌قدر طول بكشد.» چیزی نگذشته بود، تازه یك ماه شده بود. وقتی شما پیش ما بودید دیگر برای كس دیگری جا نبود. مادرم گفت: «خانوادهٔ داسگوپتاس می‌خواستند آخر هفته دیگر بیایند این‌جا ولی مجبور شدم بگویم نیایند.» بارها و بارها شنیدم كه چقدر پدر و مادرت تغییر كرده‌اند، چقدر ما نا آگاهانه در خانه‌مان را به روی غریبه‌ها باز كرده‌ایم. گلایه‌‌ها دربارهٔ این بود كه چطور مادرت بعداز شام جمع و جور نمی‌كند، چطور هر وقت دلش بخواهد تا لنگ ظهر می‌خوابد. مادرم گفت كه پدرت چقدر آسان می‌گیرد، چقدر نگران مادرت است، همیشه می‌پرسد كه نوشیدنی خنك می‌خواهد و وقتی سردش است از بالا برایش ژاكت می‌آورد.
مادرم گفت: «دلیل این كه هنوز این‌جا هستند، اوست. او به كم‌تر از قصر رضایت نمی‌دهد.»
پدرم با زیرکی گفت: «كارآسانی نیست، شغل جدید، شیوهٔ جدید زندگی، همه چیز از اول. حدس می‌زنم كه او نمی‌خواسته از هند بیاید و دكتر سعی می‌كند این را جبران كند.»
«تو هیچ‌وقت چنین رفتاری را از من تحمل نمی‌كنی.»
پدرم گفت: «ببینم چه می‌شود.» رویش را از مادرم برگرداند و روتختی را زیرچانه‌اش جمع كرد. «برای ابد كه نیست، به زودی می‌روند و بعد تمام زندگی ما مثل قبل عادی می‌شود.»
یك جایی درآن خانهٔ تنگ، خطی بین دو خانواده كشیده شده بود. یك طرف زندگی بود كه همیشه می‌كردیم، پدر و مادرم هر پنجشنبه شب مرا به استارماركت می‌بردند و بعدش به من مك دانلد می‌دادند. هر یك‌شنبه من برای تست هجی درس می‌خواندم و بعد از اینكه برنامهٔ «۶۰ دقیقه» تمام می‌شد، پدرم از من سؤال می‌کرد. خانوادهٔ شما هم كارهای مستقلی را شروع كردند.
گاهی پدرت از سر كار زود می‌آمد و مادرت را بیرون می‌برد، یا برای دیدن خانه یا برای خرید. مادرت آرام و به طور منظم شروع به خرید چیزهایی كرده بود كه درخانهٔ خودش احتیاج داشت، ملافه، پتو، بشقاب، لیوان، خرده ریز. با كیسه‌های خرید به خانه می‌آمدند، توی زیرزمین ما تلنبار می‌كردند، گاهی چیزهایی كه خریده بودند به مادرم نشان می‌دادند، گاهی خودشان را به زحمت نمی‌انداختند. جمعه‌ها پدرت ما را برای شام بیرون می‌برد، به یكی از رستوران‌های متوسط بی‌خودی گران شهر. از این تغییر ذائقه خوششان می‌آمد. ذائقه‌ای که برای امثال استیک و سیب زمینی پخته به طور اسرارآمیزی به دست آورده بودند، در حالی‌که پدر و مادرم این ذائقه را نداشتند. بیرون رفتن برای این بود كه مادرم یك نفسی بكشد ولی او باز هم غرغر می‌كرد.
من تنها كسی بودم كه به ماندنتان پیش خودمان اهمیتی نمی‌دادم. به روش ساكت پیچیدهٔ خودم به دوست داشتنت ادامه می‌دادم. فقط به این راضی بودم كه هر روز تو را ببینم. و پدر و مادرت را دوست داشتم، به خصوص مادرت را، توجهی كه او به من داشت تقریباً جبران بی توجهی تو را می‌كرد. یك روز پدرت عكس‌های اقامتتان در رم را ظاهر كرد. من از دیدن عكس‌ها لذت می‌بردم با احتیاط لبه‌هایشان را گرفته بودم. تقریباً تمام عكس‌ها از تو و مادرت بود، در پیاتزاها ژست گرفته یا لبهٔ چشمه‌ها نشسته بودید. دو عكس هم از ستون تراجان بود، تقریباً شبیه هم . پدرت یكی از عكس‌ها را به من داد و گفت: «برای گزارشت بردار. معلمت را تحت تأثیر قرار می‌دهد.»
«ولی من كه آنجا نبودم.»
«مهم نیست، بگو عمویت رم بوده و یك عكس برایت آورده.»
تو درعكس بودی، یك طرف ایستاده. پایین را نگاه می‌كردی، لبهٔ كلاه صورتت را پوشانده بود، می‌توانستی هركس دیگری باشی، یكی از آن‌همه توریستی كه در عکس می‌گذشتند. ولی تو كه آن‌جا بودی اذیتم می‌كرد حضور تو تهدیدی برای بر ملا شدن كشش مرموزی بود كه حس می‌كردم و هنوز امید داشتم كه یك جوری اقرار ‌شود. تو در نهایت موفقیت تمام عشق‌هایی كه در مدرسه توی دلم نگه‌داشته بودم، از بین برده بودی. آن‌قدر كه فقط دلم می‌خواست خانه باشم و از بعداز ظهر تا شب در سر راه هم سبز شویم، حالا چه به خودت زحمتی بدهی كه سر میز شام نگاهی به من بیندازی، چه زحمت ندهی. ساعت‌های طولانی مختص این بود كه روی تخت سفری در اتاق پدر و مادرم دراز بكشم و مجسم كنم كه مرا می‌بوسی. خیلی بچه بودم، بی تجربه‌تر از آن‌كه بتوانم از بعد از آن هم تصوری داشته باشم. عكس را قبول كردم و به گزارشم چسباندم، ولی قبلش آن قسمتی را كه تو بودی بریدم. آن تكه را نگه‌داشتم، لای صفحات دفتر خاطراتم قایم كردم و برای سال‌ها قفل كردم.
از وقتی رسیده بودید آرزویت برای برف برآورده نشده بود. ریزه‌های سفیدی گاه گاهی باریده بود ولی چیزی روی زمین نمی‌نشست. بعد، یك روز برف شروع به باریدن كرد. اول خوب قابل دیده نمی‌شد، همین‌طور که عصر می‌شد، شدت می‌گرفت. وقتی با اتوبوس مدرسه به خانه می‌آمدم ۲-۳ سانت روی خیابان نشسته بود، توفان خطرناكی نبود، ولی آن‌قدری بود كه یك‌نواختی زمستان را از بین ببرد.
مادرم كه آن شب روحیهٔ بشاشی داشت، تصمیم گرفت یک قابلمه بزرگ خیچوری بپزد، غذایی كه هروقت باران می‌آمد می‌پخت، و برای تنوع مادرت هم اصرار كرد كه كمك كند، ایستاده در آشپزخانه، سیب زمینی و گل كلم سرخ می‌كرد، تكه‌های كره را در ماهی تابه ذوب می‌كرد كه گی درست كند. هم‌چنین تصمیم گرفت كه بالاخره به وعدهٔ قدیمی‌اش وفا كند و ترایفل درست كند، و وقتی مادرم گفت که تخم مرغ به اندازه كافی نیست، پدرت رفت بیرون تا تخم مرغ و بقیه موادی را كه مادرت خواسته بود، بخرد. مادرت که داشت شیر داغ را با تخم مرغ‌ها روی اجاق هم می‌زد،گفت: «تا نصفه شب هم حاضر نمی‌شود.»
به من اجازه می‌داد كه وقتی خسته می‌شود برایش هم بزنم. «اقلاً باید ۴ ساعت بماند تا خودش را بگیرد.»
تو گفتی: «بعد می‌توانیم سرصبحانه بخوریم.» و یك تكه از كیكی كه مادرت بریده بود كندی و توی دهنت چپاندی. تو به ندرت پایت را توی آشپزخانه می‌گذاشتی، ولی آن شب آن‌جا می‌پلكیدی، از وعدهٔ ترایفل هیجان زده بودی، فهمیدم كه خیلی دوست داری اما من هیچ‌وقت نچشیده بودم.بعداز شام همگی به طرف اتاق نشیمن یورش بردیم، اخبار هوا را نگاه كردیم كه از ادامههٔ بارش برف می‌گفت، و از این كه روز بعد مدرسهٔ من تعطیل و كلاس‌های پدرم لغو شده، به هیجان آمدیم. مادرت به پدرت گفت: «تو هم فردا را تعطیل كن.» و در كمال تعجب همه، او هم موافقت كرد.
پدرت گفت: «یاد زمستانی كه برمی‌گشتیم افتادم.» پدر و مادرت داشتند به جانی واكرشان لب می‌زدند، و آن شب، گرچه مادرم بازهم قبول نكرد، پدرم موافقت كرد كه با آن‌ها بنشیند و لبی تر كند. پدرت به طرف مادر و پدر من برگشت و ادامه داد: «آن مهمانی كه شما برایمان گرفتید، یادتان می‌آید؟»
مادرم گفت: «هفت سال پیش، چه روزگاری بود.» گفتند كه من و تو چقدر كوچك بودیم و چقدر همه‌شان جوان‌تر بودند.
مادرت به یاد آورد: «چه شب خوبی بود.» در صدایش غمی بود که به نظر همه با او شریک بودند. «چقدر همه چیز فرق می‌کرد.»
صبح قندیل‌های یخ از پنجره‌های‌مان آویزان شده بود و سی سانت برف همه جا را پوشانده بود. ترایفل، که شب قبل خسته‌تر از آن بودیم که برایش صبر کنیم، با نان و کره و چای روی میز صبحانه ظاهر شد. آن چیزی نبود که انتظار داشتم، مخلوط داغی که روی اجاق نوبتی هم زده بودیم، حالا سرد و لرزان شده بود، ولی تو پیاله پشت پیاله با ولع می‌خوردی، بالاخره مادرت از جلوی دستت برداشت، می‌ترسید مبادا دل درد بگیری. بعد از صبحانه پدرهای‌مان به نوبت راه ورودی خانه را پارو کردند.
وقتی باد خوابید، به من اجازه دادند که بیرون بروم. معمولاً تنهایی آدم برفی درست می‌کردم، لاغر مردنی و یک‌وری. وقتی هویج می‌خواستم، پدر و مادرم غرغر می‌کردند که اسراف است. ولی این بار تو هم آمدی، برف را با دست لخت بدون دستکش لمس می‌کردی، با دقت نگاه می‌کردی، برای اولین بار از وقتی رسیده بودید، خوشحال بودی. کمی از برف را گلوله و به طرف من پرت کردی، من جا خالی دادم و یکی به طرفت پرت کردم، به پایت خورد، حواسم بود که دوربین به گردنت آویزان است.
دست‌هایت را بالا بردی و گفتی: «تسلیم.» به چمن‌کاری‌های ما که برف حسابی قیافه‌اش را عوض کرده بود، نگاه کردی و گفتی: «زیباست.» گرچه تغییر هوا دست من نبود، احساس سربلندی می‌کردم. تو به طرف جنگل راه افتادی و من دو دل بودم. گفتی چیزی آن‌جا هست که می‌خواهی نشانم بدهی. در آن روز روشن با آسمانی آبی و برفی که همه‌جا را گرفته بود و شاخه‌های لخت درختان که چیز چندانی را پنهان نمی‌کرد، من به آن پسربچه ای که آن‌جا گم شد و هیچ‌وقت هم پیدا نشد فکر نکردم.
هر از گاهی می‌ایستادی و با دوربینت روی چیزی فوکوس می‌کردی، اصلاً از من نخواستی که ژست بگیرم. راه زیادی رفتیم تا جایی که دیگر صدای پارو کردن را نمی‌شنیدم، دیگر خانه‌مان را نمی‌دیدم. اول نفهمیدم چکار می‌کنی، زانو زده بودی و برف‌ها را کنار می‌زدی. زیرش یک جور سنگ بود. بعد دیدم که سنگ قبر است. یک ردیف سنگ قبر کشف کردی، بی‌جان روی زمین. به تو کمک کردم، از خاک درآوردنِ به خاک سپردگان، اول با دست‌هایم که دستکش چهار انگشتی پوش بود و بعد با همهٔ دست و بازویم. سنگ‌ها متعلق به خانواده‌ای شش نفره به نام سایموندز بود. گفتی: «همه با هم این‌جا هستند، مادر، پدر و چهار بچه.»
«اصلاً از وجودش خبر نداشتم.»
«بعید می‌دانم کسی خبر داشته باشد. اولین بار که پیدایش کردم زیر برگ‌ها مدفون بود، آخرین‌شان «اِما» سال ۱۹۲۳ مرده است.»
سر تکان دادم، از تشابه اسمی‌اش با خودم ناراحت شده بودم، از خودم می‌پرسیدم اگر برای تو پیش بیاید چی.
«کاش هندو نبودیم، چون مادرم یک جایی دفن می‌شد. ولی او از ما قول گرفته که خاکسترش را توی اقیانوس اطلس بپاشیم.»
به تو نگاه کردم، گیج شده بودم، بنابراین ادامه دادی، توضیح دادی که توی سینه‌اش غدهٔ سرطانی هست، به بقیهٔ بدنش پخش شده. به خاطر همین از هند آمده‌اید. نه صرفاً برای درمان، بیشتر به‌خاطر تنها بودن. توی هند همه می‌دانستند که دارد می‌میرد، و اگر خواه نا خواه آن‌جا می‌ماندید، دوستان و اقوام در آن آپارتمان خوشگل کنار دریا، دورش جمع می‌شدند تا او را از چیزی محافظت کنند که مادرت نمی‌توانست از دستش خلاص شود. مادرت نمی‌خواست لطف آن‌ها خفه‌اش کند. نمی‌خواست پدر و مادرش شاهد تحلیل رفتنش باشند، از پدرت خواسته بود که او را به آمریکا برگرداند. «دکتر جدیدی را در بیمارستان عمومی ماساچوست دیده است، همان‌جایی که پدرم اغلب او را می‌برد، ولی می‌گوید که می‌روند خانه ببینند. در بهار یک جراحی دارد، فقط برای این‌که کمی بیشتر زنده بماند. دلش نمی‌خواهد کسی این‌جا بفهمد، تا وقتی که به آخرش نرسیده، نمی‌خواهد.»
این اطلاعات بین ما گذشت، به همان اندازه که به من سیلی می‌زدی شوکه‌ام کرد و شروع به گریه کردم. اول اشک‌ها بی‌صدا روی صورت یخ کرده‌ام ریخت و لیز خورد، ولی بعد هق‌هق کردم، جلوی تو زشت شدم، توی سرما دماغم سرازیر شد، چشم‌هایم قرمز شده بود. ایستادم، با آن دستکش‌های چهارانگشتی زیر استخوان گونه می‌کشیدم تا اشک‌ها را پاک کنم، از نمایش رقت‌انگیزی که شاهدش بودی خجالت می‌کشیدم، گرچه هیچ‌وقت در زندگی‌ات عکسی از من نگرفته بودی، ترسیده بودم مبادا دوربین را برداری و با این ریخت مرا گیر بیندازی. البته، کاری نکردی، چیزی نگفتی، به اندازهٔ کافی گفته بودی.
همان‌جا که بودی ماندی، به سنگ قبر «اما سایموندز» نگاه می‌کردی، و بالاخره من که آرام شدم، به طرف خانهٔ ما برگشتی. من در مسیری که تو کشف کرده بودی دنبالت می‌آمدم، بعد جدا شدیم، هیچ‌کدام از ما با دیگری راحت نبود، تو جلوی خانه را پارو کردی، من به خانه رفتم که یک حمام داغ بگیرم، به نظر مادرهای‌مان صورتم از سرما پف کرده و قرمز شده بود. شاید فکر کرده بودی که برای تو گریه می کنم، یا برای مادرت، ولی نه. آن روز خیلی بچه بودم که احساس غم یا هم‌دردی کنم. من فقط از این که زنی در حال مرگ در خانه‌مان بود وحشتناک ترسیده بودم. یادم می‌آمد که کنار مادرت ایستاده بودم، توی اتاق پرو هر دو با بالاتنهٔ لخت، و من اولین سینه بندم را امتحان می‌کردم. از این همه نزدیکی به بیماری او مضطرب شده بودم. از دستت عصبانی بودم که به من گفته بودی، و به من نگفته بودی، در آن واحد احساس سنگینی مسؤلیت و بی وفایی می‌کردم، دوباره از تو متنفر شده بودم.
دو هفته بعد، دیگر رفته بودید. پدر و مادرت خانه‌ای در ساحل شمالی خریدند که یک آرشیتکت معروف ماساچوست طراحی کرده بود. یک بام عالی کاملاً مسطح داشت و تمام دیوار‌ها شیشه‌ای بود. اتاق‌های طبقهٔ بالا در راهرویی که مثل بالکن مشرف به اتاق نشیمن بود، ردیف شده بود، سقف اتاق نشیمن با شش متر ارتفاع سر به فلک کشیده بود. منظرهٔ آب نداشت ولی برای شنای مادرت استخر داشت، درست همان‌طور که خواسته بود. شب اولی که آن‌جا بودید، مادرم بدون این که بفهمد چه لطفی کرده است، برایتان غذا آورد تا مادرت آشپزی نکند. خانه و وسایل را تحسین کردیم، صدا در خانهٔ خالی که به زودی پر از بیماری و غصه می‌شد می‌پیچید.
یک اتاق با نورگیر سقفی داشت، مادرت به ما گفت که برنامه‌اش این‌است که تختش را زیر آن بگذارد. تمام این‌ها فقط برای دو سال خوشایند بود. وقتی بالاخره پدر و مادرم با خبر شدند و به بیمارستانی که مادرت داشت می‌مرد، رفتند، من هیچ‌چیز دربارهٔ آن‌چه به من گفته بودی فاش نکردم، به عبارتی وفادار مانده بودم. تا آن موقع پدر و مادرهای‌مان دیگر فقط آشناهای هم‌دیگر بودند، بعد از چند هفته صمیمیت اجباری، هر کدام به راه خود رفته بودند.
مادرت قول داده بود که تابستان برای شنا در استخر دعوتمان کند، ولی همین‌طور که سریع‌تر از پیش بینی دکترها، حالش وخیم‌تر می‌شد، پدر و مادرت در را به روی خودشان بستند و کماکان در بارهٔ بیماری‌اش سکوت کردند، گاه گاهی سراغ سرگرمی رفتند. برای مدتی پدر و مادرم احساس سر سنگینی می‌کردند. قبل از این که بخوابند می‌گفتند: « بعد از این همه کاری که برایشان کردیم.» ولی من دیگر به اتاق خودم برگشته بودم، آن طرف دیوار، توی تختی که تو قبلاً خوابیده بودی، دیگر صدایشان را نمی شنیدم.
جومپا لایری
برگردان: مهرشید متولی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید