جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


کجاوه


کجاوه
ـ مارال! تو دیگه بزرگ شده‌ای. باید سروسامان بگیری. می‌شنوی دخترم؟
ـ ....
ـ این که فکر کردن ندارد. هر دختری بالاخره باید روزی عروسی کند.
مارال سرفه‌ی خشکی کرد و روی دار قالی جابجا شد. با انگشت هایش گره‌ی دیگری به قالی زد. صدای مادر، دوباره آزارش داد.
ـ تو باید خوشحال باشی دخترم. سلیم آقا مرد خیلی ثروتمندی است.
گونه‌های مارال سرخ شد. لب هایش را گزید و نگاهش را از گل‌های قالی گرفت و به برادرش دوخت. مرگن نزدیک اجاق نشسته بود و به آتش اجاق زل زده بود. مارال با ناراحتی چند بار سرفه خشکی کرد و دوباره چشم‌های ریزش را به برادر دوخت.
مرگن با نگرانی، آب دهانش را قورت داد و چند بار پلک‌هایش را به هم زد. سرش را بالا آورد. لب‌هایش تکانی خورد و به زور ، چند کلمه از دهانش بیرون آمد: «مارال هنوز خیلی کوچک است مادر!»
مارال آرام گرفت و نفس بلندی کشید. انگار حرف‌های برادر از دهان خودش در آمده بود. مارال حرف‌های دیگری هم داشت، اما دهانش خشک شده بود و صدایی از گلویش در نمی‌آمد. می دانست که برادرش جانب او را می‌گیرد و حرف‌های دلش را می‌زند. از این بابت، ته دلش آرام بود. کلاف آبی را برداشت و به تندی چند گره کوتاه به نخ‌های قالی زد.
خنده‌های بلند مردها دوباره در آلاچیق پیچید و دل کوچک مارال را لرزاند. مارال اخم‌هایش را در هم کشید و با خشم، آخرین گره آبی رنگ را برید.
هر بار که صدای مردها و خنده‌هایشان شنیده می شد ، قلب کوچک مارال هم به لرزه در می‌آمد و ترسی غریب در دلش لانه می‌کرد. هنوز هم باور نمی‌کرد که آنطرف تر ، داخل آلاچیقی دیگر ، مردها در باره‌ی او حرف می‌زنند. مارال حتی به فکرش هم نمی‌رسید که می‌خواهند او را شوهر بدهند. مدتی قبل توی دلش به همه‌ی این حرف‌ها خندیده بود و شانه هایش را بالا انداخته بود ؛ ولی حالا دیگر وضع فرق می‌کرد.
خنده‌ی بلند مردها لحظه به لحظه قلبش را می‌فشرد و در میان آن خنده‌ها ، خنده‌ی پدرش حکم طوفان را داشت. در گوش‌هایش طنین می‌انداخت و صدای مادرش هم آن طوفان را شدیدتر می کرد.
ـ مارال! دخترم! خیلی از دخترها آرزوی این لحظه را دارند. فکرش را بکن! تو زن مرد ثروتمندی می‌شوی.
مارال به سرعت چند گره‌ی دیگر انداخت و کلاف قرمز را برداشت. خنده‌ی مردها و نعره‌های بلندشان تمام آلاچیق های اطراف را فرا گرفته بود. مارال به دست‌های لاغرش نگاه کرد. چند رشته نخ از کلاف قرمز برید و گرهی بین تارهای قالی انداخت. خنده‌ای توی صورتش دوید. لحظه ای فکر کرد خنده‌ی مردها را گرفته و بین تارهای قالی گره زده است. گره را برید و با سرعت بیشتری مشغول شد. برای هر خنده‌ی بلند ، یک گره‌ی بلند و برای هر خنده‌ی کوتاه، یک گره‌ی کوتاه انداخت. بعد شانه‌ی قالیبافی را برداشت و بر روی آنها کوبید. مدتی بعد صداها خوابید و مارال فکر کرد خنده ها را گره زده و خاموش کرده است. بعد هم با قیچی، گره‌ها را برید.
مارال به موهای بافته‌اش دست کشید و از گوشه‌ی چشمهایش ، نیم نگاهی به گوشه‌ی آلاچیق، آنجا که مادرش نشسته بود، انداخت. مادر داشت به نقش‌های یقه‌ی پیراهن دست می کشید؛ گاهی چشم‌هایش را تیز می کرد و با دقت، سوزن را توی پارچه فرو می برد.
مارال نگاه غمگینش را از گل‌های درشت پیراهن گرفت و به چشم‌های مادر دوخت. آق بیکه سوزن را به یقه فرو کرد و نالید: «پدرت خودش می بُرد ، خودش هم می دوزد.»
سوزن را بیرون کشید و به دنبالش نخ سفید را ، و ادامه داد: «نه از من می پرسد و نه از هیچ کس دیگر.»
معلوم نبود روی سخنش با کیست. سرش پائین بود و چشمش به دنبال سوزنی بود که مدام به یقه فرو می‌رفت و بیرون می‌آمد. انگار داشت با همان‌ها حرف می‌زد.
مارال چشم‌هایش را از مادر گرفت و به دهان مرگن دوخت. مرگن چند بار پشت دستش را خاراند و سرش را بالا آورد. گفت: «مگر گُزل همسن و سال مارال نیست؟ پس چرا پدرش شوهرش نمی دهد؟»
مارال به یاد گُزل که افتاد، غمش دو چندان شد. اگر شوهر می‌کرد و می‌رفت، از گُزل جدا می‌شد و دیگر نمی‌توانست او را ببیند. آن وقت از آبادی دور می‌شد و خدا می‌دانست که چه وقت دوباره همدیگر را می‌دیدند و با هم بازی می‌کردند.
صدای آق بیکه در داخل آلاچیق پیچید.
ـ گُزل که برادر بزرگ ندارد!
مرگن تکانی خورد و با تعجب به مادرش نگاه کرد و غرید:
ـ پس به خاطر من می خواهید مارال را شوهر بدهید؟
آق بیکه نگاهش را از نقشهای روی یقه گرفت و کمرش را راست کرد. گفت: «چند ماه پیش پدرت برای خواستگاری به آبادی همسایه رفت.»
مرگن سراپا گوش شد. مارال هم همین طور. هر دو از کارهای پدر حیرت کرده بودند و با تعجب چشم به دهان مادر دوخته بودند. صدای خنده‌ی مردها دوباره همه جا را پر کرد. آق بیکه ادامه داد: «خوب ... ما که گوسفند اضافی نداریم تا عروس بگیریم!»
مرگن با لحن خشکی گفت: «و لابد می خواهید از سلیم آقا گوسفند زیادی بگیرید تا خرج عروسی در بیاید!»
آق بیکه در حالی که به بیرون از آلاچیق نگاه می کرد، گفت: «پدرت همین را می خواهد...»
مارال با چشمهای ریزش، مرگن را نگاه کرد. صورت مرگن گل انداخته و سرخ شده بود. چند بار با عصبانیت لبهایش را گزید و دوباره به مادرش نگاه کرد و با التماس گفت: «من حاضر نیستم مارال را به خاطر من شوهر بدهید...»
آق بیکه دلش لرزید. با نگرانی به بیرون از آلاچیق نگاه کرد. اگر پدر بچه‌ها این حرف را می شنید، آتشی پر لهیب به پا می شد. آق بیکه رو به مرگن کرد و با صدایی لرزان گفت: «اخلاق پدرت را که می دانی. هر تصمیمی بگیرد، هیچ کس نمی‌تواند حرفی بزند.»
مارال و مرگن با نگرانی سرشان را پائین انداختند. پدر همیشه خودش را بر حق می‌دانست و هیچ کس نمی توانست با او مخالفت کند. هر تصمیمی که می‌گرفت، آن را بدون مشورت انجام می‌داد. مرگن به یاد سایر مردهای روستا افتاد. بیشتر ریش سفیدهای آبادی و مردهای روستا همین اخلاق را داشتند.
لحظاتی گذشت. خنده‌های بلند مردها قطع شده بود و دیگر شنیده نمی‌شد. مارال کمی روی دار قالی جابجا شد و کلاف زرد را برداشت. مرگن چند بار با خشم دندانهایش را بر هم سایید و مشت هایش را محکم فشار داد. چیزی نداشت بگوید. اگر هم چیزی می‌گفت، هیچ فایده‌ای نداشت. سرش را پائین انداخت و به نقش‌های نمد خیره شد.
سکوت همه جا را گرفته بود. فقط صدای بریدن گره‌ها شنیده می شد و صدای برخورد دست‌های نازک و لاغر مارال با تارهای قالی.
لحظه ای بعد صدای پایی از بیرون آلاچیق شنیده شد. پدر در حالی که گلویش را صاف می کرد، داد زد: «آهای آق بیکه! مهمانها رفتند.»
آق بیکه سوزن را با احتیاط به یقه فرو کرد و آن را همراه پیراهن، کناری گذاشت. در همان حال، با دست دیگرش گوشه‌ی روسری را به دندان گرفت و بلند شد.
پدر مارال در آستانه‌ی در آلاچیق ایستاده بود. سایه اش روی تارهای قالی افتاده بود و رسیده بود به آنجا که مارال نشسته بود. مارال سرش را پائین تر گرفت تا چشمش به پدر نیفتد. انگشتان کوچکش را روی تارها کشید. تارهای قالی با صدای خشکی لرزیدند. قلب کوچک مارال هم به شدت لرزید.
مرگن با نگرانی به دهان پدر چشم دوخت. مارال صدای پدرش را شنید.
ـ همه چیز درست شد. زودتر قالی را تمام کن مارال!
دل مارال تپید. خون گرمی توی صورتش دوید و رنگش سرخ شد. گونه‌هایش سوخت و گلویش خشکید. گوشهایش را تیز کرد تا دنباله‌ی حرف پدر را بشنود. صدای کلفت پدر دوباره توی گوشهایش پیچید.
ـ توی امر خیر، باید عجله کرد. سه روز دیگر کجاوه می‌آید. باید آماده شوید.
مارال ناله‌ی خفیفی کرد. سرش سوت کشید و درد گرفت. چشمهایش سیاهی رفت و ضربان قلبش تندتر زد و به تندی نفس کشید.
مرگن هم از ته دل نالید. چین پیشانی‌اش زیادتر شد. لبهایش را گزید. به سرعت بلند شد و از آلاچیق بیرون رفت. آق بیکه هم کتری را برداشت و بیرون رفت.
مارال به سختی نفس نفس می زد. رنگش زرد شده بود. با خشم، سرش را بالا آورد. هیچ کس در آلاچیق نبود. پدرش هم رفته بود. مارال شانه‌ی قالیبافی را گرفت و آن را بین انگشتان کوچکش فشار داد. اگر چند ردیف دیگر گره می‌زد، قالی تمام می شد و سه روز بعد هم کجاوه می‌آمد و او برای همیشه از آلاچیق و آبادی و دوستانش جدا می‌شد.
با نگاهش آخرین ردیف گره‌ها را نگاه کرد. شانه‌ی قالیبافی را بالا برد و با خشم، آن را میان تارهای قالی کوبید. نالید و دوباره آن را بالا آورد و این بار محکم تر از قبل، به میان تارهای قالی کوبید.
همراه صدای شانه‌ی قالیبافی، دلش طغیان می‌کرد. لحظه‌ای لب هایش لرزید و پلک‌های چشمش تکانی خورد. جلوی چشمانش تار شد و بعد گونه‌هایش خیس شد. آب بینی‌اش را بالا کشید و شانه را محکم‌تر از قبل به تارهای قالی کوبید و آرام نالید: «اگر به چاه عمیقی سنگ بیندازی، گم می‌شود مادر جان...»[۱]
آق بیکه، کتری به دست، نزدیک در آلاچیق رسیده بود. صدای ناله‌ی دخترش را که شنید، مدتی ایستاد و گوش داد. چشمهایش را به زمین دوخت. ناله‌ی مارال دوباره قلب مادر را ریش ریش کرد: «... و اگر به جای دوری دختر بدهی، گم می‌شود مادر جان.»[۲]
آق بیکه صدای سوزناک و غمگین مارال را که شنید، به یاد گذشته افتاد. او هم سرنوشتی مثل دخترش داشت. وقتی به خانه‌ی شوهر آمده‌ بود، کم سن و سال بود. درست مثل دخترش مارال. به یاد دوستان دوران کودکی‌اش افتاد. آن روزها آق بیکه چقدر غصه خورده و گریه کرده بود! حالا هم نوبت دخترش بود. دلش به حال مارال می‌سوخت. ناله های مارال قلب آق بیکه را می‌لرزاند. مارال هنوز هم می‌نالید: «... غربت جای بدی است. مرا نگذاشتند که در جایم بنشینم و موهای سیاهم را ببافم.»[۳]
صدای مارال می‌لرزید و آق بیکه هراسان، به اطراف آلاچیق نگاه می‌کرد. اگر شوهرش ناله‌های مارال را می‌شنید، وضع بدتر می‌شد. و آق بیکه می‌دانست که شوهرش رحم ندارد.
□□□
شتر حامل کجاوه، جلوی آلاچیق رسید و زنها با خورجین‌هایشان سر رسیدند و داخل آلاچیق‌ها رفتند. پیرمردها و ریش سفیدان طرف داماد هم از اسب هایشان پیاده شدند. پدر مارال به طرف آنها رفت. با آنها دست داد و خوش‌آمد گفت. آنها هم یکی پس از دیگری داخل آلاچیقی دیگر شدند.
مردم دسته دسته از آبادی‌های اطراف می‌رسیدند و داخل آلاچیقها می‌رفتند تا اتراق کنند و چای بخورند.
مرگن حال خوشی نداشت. بین مهمانها پرسه می‌زد؛ گوشه‌ای می‌نشست و اسب‌های مهمانها را نگاه می‌کرد؛ کلاه پوستی‌اش را به دست می‌گرفت و آن را در هوا می‌چرخاند و می‌تکاند و هر بار که نگاهش به کجاوه می‌افتاد، دلش می‌گرفت. قلبش به تندی می‌زد و به یاد خواهر کوچکش مارال می‌افتاد.
صدای شیهه‌ی اسب‌ها و ناله‌های شتر در بین جمعیت می‌پیچید و به گوش مارال می‌رسید. مارال در گوشه‌ای از آلاچیق نشسته بود و زیر چأشو[۴] با دلش تنها کرده بود. در ته دلش همراه ناله‌ی شتر می‌نالید و به آینده فکر می کرد. لبهایش بی‌آن‌که خود بخواهد، به شدت تکان می‌خورد. گاهی آب دهانش را قورت می‌داد و با این کار سوزش گلویش را کمتر می‌کرد. از زیر چأشو که جلو، پشت، راست و چپش را پوشانده بود، هیچ چیز را نمی‌دید و از این بابت راحت و آسوده بود. هر قدر هم که بی‌صدا گریه می‌کرد و اشک می‌ریخت، هیچ کس متوجه‌اش نمی‌شد.
شانه‌هایش می‌لرزید. سعی می‌کرد گریه‌اش را بخورد. دلش می‌خواست تنها بود و تا می‌توانست اشک می‌ریخت و می‌نالید، اما بین آن همه جمعیت، فقط می‌توانست پنهانی گریه کند و اشک بریزد. صدای زنی از داخل آلاچیق شنیده شد:
ـ عروس از خوشحالی دارد می‌خندد!
و صدای زنی دیگر بلند شد:
ـ آره. من هم دیدم که شانه‌هایش می‌لرزید.
و خنده‌های بلندشان فضای آلاچیق را پر کرد. مارال با دستهای داغش، دست گُزل را گرفت و به آرامی آن را فشرد و آب بینی‌اش را بالا داد. گُزل روبرویش نشسته بود و با غمی که در چشمهایش داشت، فضای داخل آلاچیق را نگاه می‌کرد. مادر مارال هم حال درستی نداشت و اخم‌هایش درهم بود. هر وقت مهمانی تازه، وارد آلاچیق می‌شد و بقچه‌اش را می‌داد، به زور لبخندی می‌زد و دوباره اخم‌هایش تو هم می‌رفت.
بیرون آلاچیق، جمعیت موج می‌زد. مرگن همچنان بین جمعیت می‌گشت و گاه، نگاه نگرانش را به کجاوه می‌دوخت و با خشم دندانهایش را بر هم می‌سایید.
مارال هنوز هم زیر چأشو دور از چشم مهمانها با خودش کلنجار می‌رفت. صورتش در تب می‌سوخت و قطرات اشکش در عرق صورتش گم می‌شد. گُزل با نگرانی دست‌های کوچک مارال را گرفته بود و آن را نوازش می‌کرد و به آرامی می‌فشرد.
صدای زنگوله‌های شتر پیچید. قلب مارال لرزید و بی‌اختیار، دست‌های گُزل را چسبید. زن‌های داخل آلاچیق، یکی یکی بلند شدند. آق بیکه خودش را به مارال رساند و از بیرون چأشو، توی گوش‌های مارال خواند:
ـ دخترم! به تارم[۵] های آلاچیق بچسب. این رسم است.
مارال با دست دیگرش به طارم آلاچیق چنگ انداخت. همهمه‌ای در آلاچیق پیچید و بعد صدای مردی از بیرون به گوش رسید:
ـ کجاوه آماده است. عروس را بیاورید...
مارال باز هم گریه‌اش را خورد. چند بار نفس عمیقی کشید و با شدت بیشتری طارم را چسبید. چند نفر از زنان مهمان، راه را باز کردند و به مارال رسیدند. گُزل را کناری زدند و یکی از آنها، شانه‌های مارال را چسبید. دیگری هم نگاهی به دست‌های لاغر مارال کرد و آرام آنها را گرفت و کشید. مارال تمام نیروهایش را به دستش داد و محکم‌تر طارم را چسبید.
زن مهمان، مکثی کرد و دوباره دست مارال را گرفت و کشید. طارم تکانی خورد و آلاچیق لرزید. دست‌های مارال درد گرفت، ولی طاقت آورد و دوباره، این‌بار محکمتر چسبید. زن مهمان با حیرت نگاهی به بقیه کرد و غرید:
ـ عروس ما هنوز رسم و رسوم را بلد نیست!
این بار با دو دستش دستهای مارال را چسبید و با شدت بیشتری کشید. دستهای مارال درد گرفت و کف دستش سوخت. در دلش ناله‌ای کرد و لبهایش را گزید. چند قدمی به زور راه رفت. زنان مهمان، دو طرفش را گرفته بودند و او را به زور می‌کشیدند. آق بیکه ناگهان به پای زنان مهمان افتاد و با صدای خفیفی نالید:
ـ دخترم را نبرید! به من رحم کنید!...
یکی از زنها، چشم غره ای رفت و با پایش ضربه‌ای به سر آق بیکه زد. آق بیکه نالید و دوباره به سویشان دوید:
ـ دخترم ... مارال ...
زنان مهمان با تمسخر لبخندی زدند. دومین حرکت، جزء رسوم نبود. یکی از آنها خنده‌ای کرد و گفت: «عجب زمانه‌ای شده! با این سن و سال، هنوز هم رسم و رسوم را بلد نیست...!»
چند نفر با صدای بلندی خندیدند. همهمه‌ای در بیرون آلاچیق پیچید. آق بیکه با ناامیدی ناله می‌کرد. مشتهایش را به کف آلاچیق می‌کوبید و می‌گریست. گُزل هم همین طور.
مارال از زیر چأشو چیزی نمی‌دید. فقط صداها را می‌شنید و اشک می‌ریخت و غمش دوچندان می‌شد.
زنها همراه مارال از آلاچیق بیرون آمدند و به کنار کجاوه رسیدند. شتر چهارزانو نشسته بود. کجاوه‌ای سفید بین دو کوهانش گذاشته بودند. باد می‌وزید و پارچه های کجاوه را تکان می‌داد. زنی همراه مارال داخل کجاوه شد. شتر سرش را به اطراف می‌چرخاند و از میان لبهای آویزانش ناله‌های خفیفی شنیده می‌شد.
همه چیز آماده بود. پیرمردی که افسار شتر را به دست داشت، تکانی به افسار داد و آن را به جلو کشید. شتر بلند شد. کجاوه‌ی روی شتر، ابتدا به جلو متمایل شد و بعد هم به عقب. مارال به چوبهای کجاوه چسبیده بود و سعی می‌کرد تمام گفتگوهای اطراف را بشنود. مهمانان آماده رفتن بودند. مردها سوار اسب شده و منتظر حرکت کجاوه بودند. ناگهان صدای مرگن از بین جمعیت شنیده شد:
ـ آهای!... صبر کنید!...
و به سرعت جمعیت را شکافت و به طرف کجاوه دوید؛ افسار شتر را از دست پیرمرد قاپید و آن را پائین کشید. شتر چند بار گردنش را کج و راست کرد و نالید. پیرمرد داد زد: «آهای قلیچ دوردی! چیزی به برادر عروس بدهید تا کجاوه را ول کند!...»
مرد میانسالی، خورجین به دست، از بین جمعیت بیرون آمد. دستی به داخل خورجین برد و یک روسری ابریشمی بیرون کشید. گفت: «آهای پسر! بیا بگیر. این هم سهم تو...»
و به طرف مرگن رفت. مرگن بغض کرده بود و به هیچکس اعتنایی نداشت. فقط سعی داشت شتر حامل کجاوه را بنشاند و نگه دارد و نگذارد دور بشود. مرد میانسال، روسری را روی دستهای مرگن انداخت و غرید: «آهای پسر! این هم روسری! حالا ول کن افسار کجاوه را!»
گوشهای مرگن جز ناله‌های شتر و ناله‌های خودش، چیز دیگری نمی‌شنید. همهمه‌ی دیگری بین جمعیت پیچید. همه با تعجب به هم نگاه می‌کردند. گریه‌های مرگن و رفتارش، قبول نکردن روسری و ... اینها هیچ کدام از رسوم عروسی نبود.
پیرمرد سعی کرد افسار را از دست مرگن در بیاورد. همهمه‌ی بین مردم، داشت بیشتر و بیشتر می‌شد. ناگهان صدای خشنی همهمه را خواباند:
ـ آهای مرگن! چکار می کنی؟ ول کن افسار کجاوه را!
پدرش بود؛ اما دیگر برای مرگن فرقی نداشت که او چه کسی هست و چه می‌خواهد. این بار فریاد کشید: «خواهر... خواهرم...!»
و باز تکرار کرد و نالید و گریه کرد.
پدرش جمعیت را کنار زد و به طرف کجاوه دوید. کلاه پوستی بزرگش را در آورده بود و پیشانی به عرق نشسته اش، زیر نور آفتاب می‌درخشید. از عصبانیت، رگ‌های پیشانی‌اش هم ورم کرده بود. سریع به دستهای مرگن چسبید و با دست دیگرش افسار را کشید. افسار از دستهای مرگن لغزید و دستهایش را سوزاند. پدر به این هم راضی نشد. با خشم، مرگن را به عقب هل داد و روسری را هم به سویش پرت کرد. مرگن روی خاکها افتاد و چند بار غلتید. در حالی که اشک می‌ریخت، همانجا نشست و به کجاوه چشم دوخت.
کجاوه‌ی مارال حرکت کرده بود و اسبها همراهی‌اش می‌کردند. از آلاچیق‌های آبادی که گذشتند، مرگن پشت سرشان دوید. بچه‌های آبادی، هر کدام از گوشه‌ای بیرون آمدند و با خشم به طرف کاروان کجاوه و اسب‌سوارها سنگ انداختند. اسب‌سواری از کاروان جدا شد و به طرف بچه‌ها تاخت. مرگن خم شد؛ سنگی برداشت و اسب‌سوار را نشانه گرفت و با تمام نیرو، سنگ را پرت کرد. دختربچه‌های همسن و سال مارال هم، از گوشه‌ای دیگر بیرون آمدند و اسب‌سوارها را نشانه گرفتند. در بین آنها گُزل هم دیده می‌شد.
کجاوه‌ی حامل مارال، آرام آرام داشت در پیچ تپه‌ای گم می‌شد.
نوشته: یوسف قوجق / سال نشر: ۱۳۷۱ / ناشر: انتشارات برگ (تهران)
[۱] - بیتی از ترانه ای به نام «لاله» که در بین دختران ترکمن رواج دارد.
[۲] - بیتی دیگر از همان ترانه.
[۳] - بیتی دیگر از همان ترانه
[۴] - چأشو: چادر سرخ رنگ مخصوص عروس ترکمن
[۵] - تارم: چوب های دیواره‌ی آلاچیق ترکمن
منبع : اولین پایگاه اطلاع رسانی دانشجویان ترکمن ایران


همچنین مشاهده کنید