سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


پری دریایی


پری دریایی
هر سه با ترکشهای یک توپ زخم برداشته بودیم و با هم آورده بودندمان به پشت جبههی جنگ و آن بیمارستان. ترکش، شکمم را پاره کرده بود و مجبور شده بودند نیم متر از رودههایم را کوتاه کنند. میرزا هر دو پایش از زیر زانو قطع شده بود و داوود چشمانش ترکش خورده بود که دکترها میگفتند خوب میشود. اما هر دو چشمش را بسته بودند.
هر سه روی تخت افتاده بودیم و نمیتوانستیم از اتاق بیرون برویم. تنها سرگرمیمان نگاه کردن از در نیمه باز اتاق بود و دیدن تختهای روان که پرستاران آنها را از این سو میکشاندند. مجروحان را یک راست از خط مقدم نبرد به بیمارستانهای پشت جبهه منتقل میکردند و به همین خاطر آنهایی که تازه وارد بودند، هنوز لباس جنگ تنشان بود؛ با خونهای دلمه بسته در صورت یا بدن. بیمارستان محشر کبری بود از زخمیها. کنار راهروها تخت گذاشته بودند و بدنهای تکه پاره از تیر یا ترکشهای فولادی را روی آنها خوابانده بودند.
ما سه نفر تنها بودیم در اتاقی که رنگ طوسی داشت و چرک مرده بود و لکه های سیاه خون روی دیوار توی ذوق میزد و دلمان میگرفت وقتی با هم حرف نمیزدیم یا در خاطرات روزهای قبل از مجروحیت غرق نمیشدیم. انگار اتاق ۳۲۴ اول و آخر دنیا بود.
اول ها هیچکدام به صدای دخترانه ای که هر چند دقیقه یک بار پشت بلندگو پخش میشد، توجهی نمیکردیم که دکتری را به بخش اورژانس میخواند یا از ملاقات کنندهها میخواست بیمارستان را ترک کنند. اما کم کم آن صدا در دل هر سهمان جا باز کرد. به هم چیزی نگفتیم ولی وقتی حرف میزدیم و صدای او با آن لطافت و بغض پنهان در راهرو و اتاق میپیچید و سکوت میکردیم، هر سه فهمیدیم که در دلهامان چه میگذرد.
کمکم از نقل خاطرات قبل از مجروحیت و تماشای زخمیهای تازه وارد دست کشیدیم و به هر بهانه سعی کردیم موضوع صحبت را به او بکشانیم. هر دام قیافهای از او در ذهن ساخته بودیم. من میگفتم رنگ چشمانش سیاه است که به چهرهی معصومش میآید؛ با صورت کوچک و شاید کم سن و سالتر از ما که آن موقع هفده هجده سال داشتیم. میرزا میگفت باید زیر لبش یک خال داشته باشد و داوود با همان چشمان باندپیچی شده، از ابروی کمانی و چشمان خمار آن فرشته میگفت.
این همهی صحبت اتاقمان شده بود؛ با رنگ کدر و دلگیر و سه تخت در کنار هم. و پرستاران کلافهای که سر ساعت میآمدند و آمپولی به ماتحتمان میزدند یا قرصهامان را میدادند و میرفتند. کمکم این صحبتها هم گم شد وقتی در آن بعدازظهر آن پرستار در را باز کرد و آمد تو. اول بار بود که میدیدمش. همان جلوی در ایستاد و لبخندی زد و فقط نگاهمان کرد. من و میرزا لال شده بودیم که فقط چشم دوختیم به او. نمیدانم چهقدر این حالتمان طول کشید که او آرام لب باز کرد و گفت: «من از بخش مددکاری هستم. نشانی خانههاتان و شماره تماستان را میخواستم تا خبر بدهیم اینجا هستید.»
با شنیدن همین یک جمله نفسها را بیرون دادیم و فهمیدیم که این فرشتهی ما نیست. پس از آن بود که کمتر از او حرف زدیم. هر کدام رقیب دیگری بودیم و این را تازه متوجه شده بودیم.
پس از آن مسابقهای در نهانمان شروع شد که کدام زودتر راه بیفتیم و پا از در اتاق بیرون بگذاریم و برویم ته راهروی طبقهی اول و او را ببینیم. همهی اینها را با پرسوجو از پرستار چاق در آوردیم که مثل دیگران کلافه نبود و روزی سه بار مثل بامغلتان روی زمین میغلتید و چهارچرخ را میکشید و میآمد تو اتاق. سعی میکرد خودش را مهربان نشان دهد و آهسته میگفت برگردیم و یکی یک آمپول به لمبرمان فرو میکرد. و گاه طولش میداد و آمپول که میزد، جای آن را با سر انگشت میمالید و میگفت آبسه میکند. وقتی میرفت از هم میپرسیدیم چرا اینقدر لفتش میدهد و رگهای گردن میرزا بیرون میزد و قرمز میشد و دایم میپرسید مگر آمپول زدن چهقدر وقت میبرد. ولی هیچکدام چیزی نمیگفتیم که میدانستیم او تنها کسی است که میتوانیم از فرشتهمان خبری بگیریم. کمکم به حرفش کشیدیم و از جنگ گفتیم و مجروحین و صدای مارش جنگ که بعضی وقتها از بلندگو برایمان پخش میکردند و صدای او. فقط گفت که اطلاعات بیمارستان در طبقهی اول است و یک بار که با بدجنسی خندید و پرسید چرا از آن صدا میپرسیم، هول کردیم و حرف را برگرداندیم و دیگر چیزی نپرسیدیم.
جایش که مشخص شد، رقابت پنهان در درونمان آغاز شد. کدام یک زودتر به او میرسیدیم؟ داوود میتوانست راه برود اما نمیدید. تا باندها را از روی چشمانش باز میکردند، ما در این بازی از او جلوتر بودیم. پاهای میرزا هم طوری نبود که بتواند سوار ویلچر شود و راه بیفتد توی راهرو. هنوز زخمهایش جوش نخورده بود و دکترها میگفتند آنجایی را که بریدهاند، چرک کرده و حالا حالاها باید روی تخت بماند. فقط من مانده بودم با آن شکم پاره و آن کلستومی لعنتی که بعد از کوتاه کردن رودههایم، مدفوع را هدایت میکرد به ظرف پلاستیکی و گاه صدایی میداد که داوود و میرزا دست میگرفتند و مسخرهام میکردند که در این مواقع آتشبس میکردیم و دوباره میشدیم همان سه نفری که در جنگ در یک سنگر بودیم و همان شوخیها و سرخوشیهای دوران نوجوانی و جوانی.
من باید این مسابقه را میبردم. به همین خاطر هم آن روز صبر کردم تا صدایش از بلندگو پخش شود. مطمئن شدم که هنوز هست. غروب بود و هوا سرد و باد چنگ میانداخت به پشت پنجرهای که تا آن روز هیچکدام از درون قابش بیرون را ندیده بودیم. به داوود و میرزا گفتم میخواهم راه بروم. اول تعجب کردند و بعد هر دو فهمیدند مقصدم کجاست. داوود لبخند گنگی زد و میرزا نگاه تندی بهام انداخت و گفت دکتر قدغن کرده از تخت پایین بروم که برایم ضرر دارد. گفتم دلم میخواهد راه بروم، به خودم مربوط است و مسؤولیتش به گردنم.
آرام برخاستم نشستم. درد توی شکمم پیچید. انگار لولهی کلستومی چاقوی قصابی بود که میان رودههایم پیچ میخورد. دست به لبهی تخت گرفتم و پایین آمدم و بی آن که نگاه به داوود و میرزا بیندازم، دست به دیوار رفتم طرف در.
آرام سرک کشیدم. توی راهرو پر بود از مجروحین تازه وارد. میدانستم اگر ببینندم، جلویم را میگیرند و آن پرستار چاق که شیفتش بود دستم را میگیرد و با همان لحن مهربان سرزنشم میکند و برم میگرداند.
تاتیکنان از میان تختها و زخمیها که روی زمین خوابانده بودند، گذشم و رفتم تا کنار دفتر پرستاری. فقط روز اول آمدنم آنجا را دیده بودم و میدانستم کنار آن پلکانی است که میبردم تا طبقهی اول. پرستار چاق پهن شده بود روی یک دفتر و داشت چیزی مینوشت. دو سه نفر هم آن پشت داشتند با هم حرف میزدند. آن قدر صبر کردم تا پرستار چاق برخاست رفت آن پشت. تند رفتم تا کنار پلکان.
از پلهها خواستم بروم پایین که لولهی کلستومی کشیده شد. درد در دلم پیچید. انگار رودهها میخواستند از جای زخمم بزنند بیرون. همانجا نشستم. صورتم یک لحظه خیس عرق شد. خواستم برگردم. میدانستم بیشتر از آن نمیتوانم بروم اما باز صدای او از بلندگو پخش شد و با شنیدنش نتوانستم پا پس بکشم. بلند شدم و لبهی آهنی و سبزرنگ را گرفتم و آرام به راه افتادم. صدا مرا به سوی خود میکشید.
طبقهی اول پر بود از آدمهای شخصی و پرستارهایی که هر کدام به طرفی میدویدند و آدمهایی که پشت در شیشهای پر بودند و دست هر کدام کاغذی بود که اسمی رویش نوشته شده بود. پدر و مادر و دوست و آشنایی بودند که دنبال گمشدهشان میگشتند.
بیتوجه به آنها که بعضیشان مرا به سوی خود میخواندند و اسمی را بلند میگفتند که میشناسم یا نه، رفتم طرف اتاقک شیشهای اطلاعات. او آن طرف بود؛ پشت دیوار شیشهای مات. کلستومی در دست ودر حالی که از درد کمر خم کرده بودم، ایستادم. خسته و بیرمق و ناتوان به جایی که میخواستم رسیده بودم.
سایهی بلندگوی جلوی رویش افتاده بود روی شیشهی مات. قلبم تند میزد و خیس عرق شده بودم. خواستم جلو بروم اما نتوانستم. فرشتهی من آن پشت بود و سایهاش را میدیدم؛ فراشتهای که این همه روز با فکر و خیالش زندگی کرده بودم و او بود که مرا وادار کرد از جا برخیزم و تا آنجا بروم.
نمیتوانستم جلوتر بروم و او را ببینم. آن فرشته متعلق به خیال هر سهمان بود و به دور از اخلاق سربازی بود که من تنها او را ببینم و میرزا نتواند راه برود و داوود چشمانش همچنان بسته باشد. هر سه از یک جهنم برگشته بودیم و مردن و زنده ماندن را با هم تجربه کرده بودیم و من نمیتوانستم این تجربه و دوستی و رفاقت سربازی را در این کشتارگاه که اسمش را بیمارستان گذاشته بودند، تباه کنم و خودخواه باشم و بار این خودخواهی را یک عمر به دوش بکشم.
آرام برگشتم. دیگر فرقی نمیکرد پرستارها مرا ببینند یا نه. اما چهطور میتوانستم بگویم تا آنجا رفتم ولی تنوانستم جلو بروم و او را ببینم. آن هم برای میرزا که میدانستم سخت منتظر بود تا از او بشنود و هر وقت صدای فرشته از بلندگو پخش میشد، مستانه چشم میدوخت به بیرون از پنجره و بیجهت میخندید.
در اتاق را که باز کردم، هر دو سر چرخاندند طرفم و شاید میرزا بود یا داوود که گفت: «هان!»
از تمام بدنم عرق شره میکرد. خسته بودم. دو طبقه رفته و برگشته بودم. آن هم با شکم پاره و آن کلستومی لعنتی.
روی تخت که دراز کشیدم، میرزا آرام غلتید طرفم و پرسید: «چی شد؟»
نمیدانستم چه بگویم. ماندم. هر دو منتظر بودند که آرام گفتم: «پری دریایی!»
که میرزا سرخ شد و داوود دراز به دراز افتاد روی تخت.
روز بعد، میرزا ویلچر خواست. آرام از روی تخت پایین آمد و گفت میرود توی راهرو تا هوایی عوض کند. هر سهمان میدانستیم کجا میرود. رفت. منتظر بودیم که اول صدای هق هقش را از راهرو شنیدیم. با ویلچر آمد تو و خود را کشاند روی تخت و ملحقه را کشید روی سرش. نمیدانستیم چه شده و لحظه شماری میکردیم آرام شود و از او برایمان بگوید. فقط وقتی آرام شد، سر از زیر ملحفهی سفید بیرون آورد و رو گرداند طرفم و ملتمسانه پرسید: «تو، تو او را دیدی؟ یعنی توانستی او را ببینی؟»
چه میتوانستم به او بگویم یا به داوود که هیچجا را نمیدید و کمکم داشتیم قانع میشدیم که همهی امیدواریهای دکترها الکی است.
پس از آن دوباره سر حرف باز شد و باز از او حرف زدیم و بیشتر صحبتمان با داوود بود. بیشتر از او، ما منتظر بودیم تا زودتر چشمانش را باز کنند و بتوانیم فرشته راببینیم. ولی به آرزومان نرسیدیم. هفتهی بعد، دوباره جنگ در جبههها شدت گرفت و جا کم آمد و همهمان را از بیمارستان مرخص کردند. میرزا برای همیشه دو پای مصنوعی همراهش شد. کمی بعد من کلستومی را برداشتم و هنوز که هنوز است داوود گمان میکند آن فرشته، ابروی کمانی و چشمان خمار داشته. او دیگر هیچ وقت جایی را ندید.
از مجموعه داستان من قاتل پسرتان هستم
احمد دهقان
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید