چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


انعکاس بی‌نظم صداها


انعکاس بی‌نظم صداها
تهران خیلی تغییر کرده است، درست شبیه تو. ساختمان‌ها، برج‌ها و پاساژها، همه چیز مدرن‌تر شده، اما آدم‌ها همان آدم‌های قدیمی هستند و رنگ‌ها همان رنگ‌ها. بهمن هفتاد و هفت، وقتی به بهانه‌ی ادامه تحصیل مجبور شدم از ایران بروم، جز مادر و پدرم، از دوستان‌ام تنها تو و آرش برای بدرقه‌ام به فرودگاه آمدید. بعدها توی ئی‌میلی که برای‌ام فرستادی، گفتی: «همان روز رفتن‌ام بچه‌های انجمن اسلامی توی دفتر انجمن در سکوت و بهت کامل ساعت‌ها دور هم نشسته بودند و انگار سمبل همه‌ی آرمان‌هایشان فرو ریخته باشد، مدام به هم زل زده بودند. و بغض‌هایشان را در خودشان ریخته بودند.» این‌ها را تو از مونا شنیده بودی. توی فرودگاه هم آن روز حرف‌های زیادی بین‌مان رد و بدل نشد. روی صندلی‌های انتظار نشسته بودیم تا این که آرش سکوت را شکست. لب‌خند تلخی به من زد و گفت: "حالا که نسیم دموکراسی و جامعه‌ی مدنی تو فضای این کشور داره پراکنده می‌شه، تنهامون نذار!" بعد قهقهه زد. از همان خنده‌هایی که خبر از اتفاق بدی می‌داد.
آرش از وضعیت بد سیاسی من و تهدیدهایی که شده بودم، خبر داشت، اما این حرف را زد تا در همه‌ی این سال‌ها توی پاریس عذاب وجدان یک لحظه رهایم نکند. هیچ کلمه‌یی توی ذهن‌ام نمی‌آمد تا جواب‌اش را بدهم. گفتم: "چشم‌ام آب نمی‌خورد! خاتمی تنها نمی‌تواند کاری بکند." بعد دیگر چیزی در ذهن‌ام نبود. همه چیز از ذهن‌ام پاک شده بود. بلندگوی فرودگاه که مسافران پرواز تهران - پاریس را صدا زد، از جایم بلند شدم. پدر و مادرم و آرش را بغل کردم. تو را نگاه کردم با همان شال قرمز رنگ، مانتو سفید و موهای مشکی بیرون آمده از شال. با گره عجیب و غریب بند کفش‌هایت که همیشه توی چشم می‌آمد. آرش نگاه‌ات کرد و گفت: "یکی دو سال دیگه که شرایط آروم‌تر شه، برمی‌گرده. غصه خوردن نداره."
از مرور همه‌ی این خاطره‌ها متنفرم، اما در این سال‌ها شبیه یک خودآزاری مدام تکرارشان کردم، از نو ساختم‌شان و آن قدر این کار را ادامه دادم که زمان و مکان در ذهن‌ام متلاشی می‌شوند و تنها به شکل چند نقطه‌ی بی‌مفهوم در می‌آیند. تهران رازآلودتر از قبل شده. از میدان ونک و ماشین‌های گشت ارشاد که کنار خیابان پارک شده‌اند تا فضای خاکستری خانه‌ی ما و شما در تجریش. آیدا! توی مغزم هزار تا کلمه است که می‌ترسم بیان‌شان کنم، کلماتی که به تنهایی معنا دارند، اما در هم‌نشینی با هم تنها تبدیل به آواهایی تو در تو می‌شوند.
- نمی‌خواد زحمت بکشی آیدا! چیزی میل ندارم. بیا بشین!
- زحمتی نیست. ده ساله ندیدیم‌ات، جز توی عکس. آرش که گفت هفته‌ی پیش دو بار تو رو دیده. اصلا باورم نمی‌شد. آخه، حتما متوجه شدی که آرش به لحاظ روحی خیلی به هم ریخته است. هنوزم باور نمی‌کنم برگشتی.
نباید هم باور کنی که برگشته‌ام. چهار سال است که از تو خبری نیست. گاهی این اواخر سراغ‌ات را از آرش گرفته‌ام. زنده‌گی مشترک فرسوده‌ات کرده. شبیه زن‌های خانه‌دار شدی و همه‌ی جزئی‌نگری‌هایت را در رفتارت از دست دادی.
- از وضعیت روحی آرش مطلع‌ام. یکی از مهم‌ترین دلایل برگشتن‌ام به ایران همین قضیه است. حالا بیا بشین در این مورد خیلی باهات حرف دارم ... راستی، بابا و مامان کجا هستن آیدا؟
آرام قدم برمی‌داری و می‌آیی. شکسته شده‌ای. آن شور و شر قدیمی توی چشم‌هایت نیست. بی هیچ دقت و ظرافتی موهایت را شانه زده‌ای. رد رژ کم‌رنگی روی لب‌هایت هست. آرام روی کاناپه می‌نشینی. پوست زیر چشم‌ات به لرزش افتاده. از روزهای قدیمی انگار همین تیک عصبی برای‌ات باقی مانده. آیدا! همه‌مان عوض شدیم. چه بلایی سرمان آمده؟
- چی پرسیدی؟ آها ... دو هفته‌یی هست رفتن شمال. من و آرش اصرار کردیم. به مسافرت نیاز داشتن. آرش هم خونه‌ی مادربزرگه. کم‌کم پیداش می‌شه. مادربزرگ و اون خونه‌ی قدیمی که یادت هست؟
مادربزرگ! تنها کسی هست که در گذر این سال‌ها تصویرش درست در ذهن‌ام باقی مانده است. سال‌های اولی که پاریس بودم، عکس‌هایت را که برای‌ام می‌فرستادی، تو را شبیه مادربزرگ می‌دیدم. صورت پرچین و چروک، موهای سفید، و چشم‌های خالی از زنده‌گی. شش سال پیش وقتی برای‌ام نوشتی که می‌خواهی با اسماعیل ازدواج کنی، دیگر تو را ندیدم، حتا در عکس‌های عروسی‌ات. تنها مادربزرگ بودی.
- آره، مادربزرگ یادمه. راستی آیدا! اسماعیل کجاس؟ کار و بارش روبه‌راهه؟ از زنده‌گی‌تون راضی هستی؟
- اسماعیل خونه بود. یعنی تازه از سر کار اومده بود. شنید تو اومدی ایران خیلی خوش‌حال شد. گفت حتما توی یه فرصت مناسب می‌آد و می‌بیندت ... چرا چیزی نمی‌خوری؟
نمی‌گویی از زنده‌گی‌تان راضی هستی یا نه. مثل قدیم‌ها پر شور و بی‌قرار حرف‌هایت را بیان نمی‌کنی. خسته و بی‌رمق جملات را ادا می‌کنی. وقتی به انتهای جملات‌ات می‌رسی انگار شاخه‌ی درختی را می‌شکنند. آرش همه چیز را در باره‌ی اسماعیل برای‌ام گفته. این که در وزارت کشور آدم گردن‌کلفتی شده و با بازاری‌ها و دلال‌ها سر و کار دارد. بی‌چاره اسماعیل! می‌دانم می‌خواهی همه‌ی این‌ها را از من پنهان کنی.
- من برم یه نگاهی به غذا بندازم، الان می‌آم.
باید خودم را بی‌خودی توی آش‌پزخانه سرگرم کنم. تحمل این که بیایم و روی کاناپه روبه‌روی تو بنشینم و از همه‌ی این سال‌ها بگوییم، برای‌ام دشوار است.
می‌آیی از روبه‌رویم رد می‌شوی. ضبط صوت را روشن می‌کنی، همان آهنگ فرانسوی قدیمی. صدای خواننده با صدای گام‌های تو در هم می‌پیچند و در گوش‌ام تکرار می‌شوند. هی تکرار می‌شوند. سرم گیج می‌رود. لیوان شربت از دست‌ام رها می‌شود. صدای شکسته شدن لیوان به صداهای قبلی می‌پیوندد.
- چی شد بابک جان! خوبی؟
خم شده‌ام تا شیشه‌ها را جمع کنم. صدای کشیده شدن تکه‌های شیشه روی هم.
- دست نزن به خرده شیشه‌ها. دست‌ات می‌بره. صبر کن، برم جارو بیارم.
دست نزن به شیشه‌ها! خوبی؟ بابک! چی شد؟ جرینگ، جرینگ، تق تق! چی شد بابک؟ بابک! بابک! صدای موزیک توی گوش‌ام قطع نمی‌شود. چشم‌هایم را می‌بندم. باید ذهن‌ام را متمرکز کنم. لیوان آب را که برای‌ام آورده‌ای، سر می‌کشم.
آیدا! این یادگاری پاریس است. گاهی وقت‌ها انعکاس صداها در گوش‌ام باقی می‌ماند. در این وضعیت شنیدن صداهای جدید اوضاع را بدتر می‌کند. انعکاس صداهای قدیمی با صداهای جدید در هم گره می‌خورند و لابیرنت مخوفی را توی ذهن‌ام می‌سازند که نمی‌توانم از آن بیرون بروم. شبیه کودکی مدام در این فضا می‌دوم. راهی باقی نمی‌ماند، سرم را به دیوار می‌کوبم تا آرام شوم. اولین بار توی یکی از کاباره‌های پاریس این اتفاق برای‌ام افتاد. روی مبلی دراز کشیده بودم. زن بوری داشت روبه‌رویم لباس‌هایش را می‌پوشید. چهره‌اش را درست نمی‌دیدم، اما داشت به لب‌هایش رژ می‌زد. رژ لب از دست‌هایش روی زمین افتاد. یکه خوردم. صدای برخوردش با زمین توی گوش‌ام پیچید و مدام تکرار شد. پنجره‌ی اتاق باز بود. صدای رفت و آمدهای خیابان و بوق ماشین‌ها هم اضافه شدند. از زن خواهش کردم سر و صدا نکند، اما فکر کرد دارم با او شوخی می‌کنم. رژ لب را هی روی زمین انداخت و برداشت. می‌خندید. صدای قهقهه‌هایش با رفت و آمد خیابان توی سرم دست و پا می‌زد. سرم داشت می‌ترکید. چند ساعت بعد که به هوش آمدم، متوجه شدم در بیمارستان با سر شکسته روی تخت دراز کشیده‌ام. بعد از آن این درد هر از چند ماه یک بار به سراغ‌ام می‌آمد و هر بار بیش‌تر زجر می‌کشیدم.
- به‌تر شدی بابک؟ چیزی لازم نداری واسه‌ت بیارم؟ خوب، چه خبر از شانزه‌لیزه؟ موزه‌ی لوور و کتاب‌خونه‌های بزرگ پاریس؟ یادته آرش همیشه می‌گفت قدم زدن تو شانزه‌لیزه یه اتفاق تاریخی تکرارنشدنیه؟
یادم هست. آرش همیشه در من جریان داشته. گاهی چهره‌اش را فراموش کرده‌ام، اما کلمات‌اش را هرگز. یک ماه قبل از رفتن‌ام روی نیم‌کتی توی پارک ساعی نشسته بودیم. بعد از مدت‌ها هم‌دیگر را دیده بودیم. همه جا برف باریده بود. گفتم: "آرش! آخرین شعرت رو برام بخون!"
تنها مادربزرگ‌ام که زنی تنهاست / می‌داند بادبادکی مدام از کودکی من جا می‌ماند / شبیه خودم که جا مانده‌ام از بادبادکی در کودکی‌ام ...
دو باره همان لب‌خند تلخ روی لب‌هاش آمد. گفت: "ببخشید آقای دبیر انجمن اسلامی! نمی‌تونم شعر سیاسی بگم. اون یکی دو تایی هم که گفتم، فاجعه بود! با هم خندیدیم. هیچ وقت نمی‌خواست آدم سیاسی باشد. راز کلمات را می‌دانست، هنوز هم می‌داند. هنوز هم لاغر است با موهای لخت بلندش که حالا بلندتر هم شده. دبیرستان که بودیم بچه‌ها به‌اش می‌گفتند مامان. احساسات و عواطف‌اش فراتر از مردها بود. آرام بود و همه چیزش با ظرافت بود. آبان ماه هفتاد و شش توی اولین شب شعر ترم جدید دانش‌گاه، مجری جلسه بودم. دوم خردادی‌ها آمده بودند و همه جا شور و شادی بود. روی صندلی‌های ردیف آخر نشسته بود. می‌دیدم‌اش که دست‌هایش را چپانده توی موهایش و به زمین زل زده بود. می‌دانستم تحمل نشستن توی هم‌چه جلساتی را ندارد. همیشه می‌گفت: "بابک! این‌ها شعر نیست، بیانیه‌های سیاسی و اجتماعی‌ست. دست از سر هنر بردارید. بیانیه صادر کنید، شعار بدهید، اما بی‌خیال شعر و ادبیات شوید!"
به اصرار من پشت تریبون آمد. با همان صدای خش‌دارش که بوی سیگار پال‌مال می‌داد، شعر عاشقانه‌یی خواند. تمام سالن هو کشیدند، همهمه کردند. طرح محو صورت‌اش و کلماتی را که آن روز بعد از پایان شب شعر به من گفت، هزار بار توی پرسه‌های بی‌هوده‌ام در خیابان‌های پاریس برای خودم مرور کردم. سال هفتاد و شش سال عجیبی بود. توی آن یک سال، هر روز من و آرش از یک‌دیگر دورتر شدیم تا پای مونا وسط آمد. مونا از بچه‌های انجمن بود. همیشه موهایش را پسرانه کوتاه می‌کرد. جزء اولین کسانی بود که دادگاهی شد. توی اولین تحصن دانش‌گاه کتک مفصلی خورد، اما سه روز بعد با صورت ورم‌کرده و کبود توی دفتر انجمن نشسته بود. بچه‌های انجمن می‌گفتند مونا دست مردها را از پشت بسته. خیلی بی‌راه نمی‌گفتند. حتا فیزیک بدنی‌اش درشت‌تر از بقیه‌ی دخترهای دانش‌کده بود. دی ماه هفتاد و شش بعد از جلسه‌یی که دکتر اباذری و شریعتی توی دانش‌گاه برگزار کرده بودند و کلی سر و صدا به پا شده بود، برای اولین بار آرش و مونا را با هم دیدم.
فکر کردم دارند سر یک موضوع ساده چند کلمه‌یی با هم حرف می‌زنند، اما چه کسی باورش می‌شد بین آن‌ها رابطه‌ی عاشقانه‌یی باشد. تا جایی که پای آرش به انجمن اسلامی باز شود و چند تا شعر سیاسی بنویسد. نه آرش نه مونا چیزی از رابطه‌شان به ما نگفتند، اما همه‌گی از وجود این قضیه آگاه بودیم. همه‌ی این اتفاقات تا مهر هفتاد و هفت ادامه داشت. توی بگیر و ببندها بود. من و مونا دو ترم از دانش‌گاه تعلیقی خوردیم. بعد هم قضیه‌ی تهدیدهای تلفنی که به مرگ تهدیدم می‌کردند، پیش آمد. ترسیدم! دو ماه بعد بود که پدرم شرایط رفتن‌ام را از ایران مهیا کرد. بعد از رفتن‌ام بود که برای‌ام نوشتی مونا با همه‌ی وجودش از من بی‌زار شده و این نفرت را همه جا ابراز می‌کند. آرش! توی این سال‌ها چه اتفاقی افتاده؟ چرا مونا گم شد؟ به همین ساده‌گی که تو می‌گویی؟ توی پارک نشسته بودید و رفته بودی برای‌اش آب معدنی بخری و بعد دیگر نبود، هیچ جا؟
یعنی تمام جاهایی را که باید، دنبال‌اش گشته بودی؟ آرش! برای‌ام نوشتی پی‌گیری‌های تو، خانواده‌اش و پلیس بی‌نتیجه مانده. تمام جاهایی که به ذهن‌ات رسیده رفتی، پیش تمام دوستان و آشناهایش، اما هیچ اثری از او پیدا نکردی. چه اتفاقی برای مونا افتاد؟ این راز لعنتی که می‌گویی بعد از ده سال حالا ذره ذره‌اش را می‌دانی، چه رازی‌ست؟ رازی که مونا روی این تابلویی که هفته‌ی پیش به من دادی، کشیده است و من هر چه نگاه‌اش می‌کنم جز چند نقطه و خط که با بی‌دقتی به بوم چسبانده شده‌اند، چیزی نمی‌بینم. بچه‌ها فکر می‌کنند مونا گم نشده و کلک‌اش را کنده‌اند، اما آرش! مونا آن قدرها مهره‌ی مهمی به لحاظ سیاسی نبود. از آن دسته آدم‌های عمل‌گرا بود که نمی‌توانست جای‌گاه یک تئوریسین را داشته باشد. تازه پنج اسفند هشتاد و چهار که مونا در آن تاریخ گم شده، همه‌ی آب‌ها از آسیاب افتاده بود. چند سال از فارغ التحصیلی بخش زیادی از هسته‌ی مرکزی انجمن گذشته بوده. هر چند خیلی از بچه‌ها هنوز رابطه‌شان را با احزاب سیاسی حفظ کرده بودند، از جمله مونا، اما این هم دلیل خوبی برای اثبات حرف بچه‌ها نیست. تو هم زیر بار نظر بچه‌ها نرفتی. می‌گویی این آدم‌های سیاسی شهید می‌خواهند.برایشان دانستن حقیقت مهم نیست. آرش! همه‌ی بچه‌ها از ریشه تغییر کردند و این مرا بی‌نهایت می‌ترساند. توی این دو هفته تمام بچه‌های انجمن را پیدا کرده‌ام. مثل بازجویی، ازشان خواستم تک تک چیزهایی را که از آن روزها در ذهن‌شان مانده، برای‌ام بگویند. تنها چیزی که همه‌شان خوب یادشان مانده، این نکته است که مونا ماه‌های آخر قبل از گم شدن‌اش موهایش را از ته تراشیده و خیلی لاغر و نحیف شده بود. رفتارهایش هم به شدت متفاوت از قبل شده بوده. این حرف‌شان هم چیزی از سرگردانی‌های من کم نمی‌کند.
- آیدا جان! بیا بشین! نمی‌خواد شام پیچیده‌یی درست کنی. اگه اجازه بدی من دوباره ضبط صوت رو روشن کنم؟
- حتما! کنترل‌اش همون جا روی میزه.
بعد از ده سال که از رفتن‌ات گذشته و دو سالی که از گم و گور شدن مونا می‌گذرد، آمدی چه رازی را حل کنی؟ همه چیز تمام شده است. بی‌خودی ادای منجی‌ها را در نیاور. دل‌ات برای خودت سوخته یا آرش؟ بابک! در همه‌ی آن سال‌ها تنها شعار دادیم. شعار! چند سال اولی که از ایران رفته بودی، تنها من به تو ایمان داشتم. جلو همه از تو دفاع می‌کردم. می‌گفتم اوضاع‌ات خراب بود. این‌جا می‌ماندی معلوم نبود چه بلایی سرت بیاورند. کسی قبول نمی‌کرد. حالا خودم هم باور دارم حرف‌هایم خیال واهی بود. تو ترسیدی مثل همه‌ی ما. چه‌قدر توی نامه‌های مسخره‌ات نوشتی که: «به من فکر نکن. آیدا جان! زنده‌گی‌ات را خراب نکن. برای من امکان بازگشت نیست. به محض برگشتن‌ام به ایران معلوم نیست چه بلایی سرم بیاورند.» من هم ساده‌لوحانه باور کردم. حرف‌هایت دروغ بود. حالا هم هیچ تغییری نکرده‌ای. پیرتر شده‌ای، اما هنوز همان ادا و اصول‌ها را در می‌آوری. حس می‌کنی تعهدات بزرگی بر دوش‌ات هست، نه بابک؟ به خدا ما همه‌مان آدم‌های معمولی‌یی هستیم با همان ترس‌ها، اضطراب‌ها، آرزوها و سرخورده‌گی‌ها. مگر اسماعیل نبود؟ مرد شماره‌ی دو انجمن اسلامی. حالا ببین چه هیولایی شده. شب‌ها که کنارش می‌خوابم، می‌خواهم عق بزنم، اما پذیرفته‌ام. راهی نیست. کاری که تو و اسماعیل کردید، در ذات‌شان یکی بودند. تو فرار کردی و اسماعیل سازش. هر دوتان هم حق داشتید، ولی چرا این حقیقت را نمی‌پذیری؟ دو سال است مونا گم شده، اما آرش درست از زمانی که مونا را شناخت رنج کشید. این چهار سال آخر که نهایت‌اش بود. مونا راضی نمی‌شد که با هم ازدواج کنند. گفته بود از اول اشتباه کرده. او عاشق آرش نبوده و نیست. تنها به او پناه آورده تا حسی را که سال‌ها در درون‌اش بوده سرکوب کند. گفته بود اصلا شک دارد خودش مونا هست یا نه! همین حرف‌هایش مثل خوره به جان آرش افتاد و زنده‌گی‌اش را نابود کرد. بابک! همه‌ی حرف‌هایی که آرش برای‌ات گفته و نوشته، صد بار برای من از اول مرور کرده. نمی‌توانم معنای حرف‌هایی را که می‌زند، بفهمم یا نمی‌خواهم باور کنم. مونا خودش را گم و گور کرده و حالا کجاست، هیچ کسی نمی‌داند.
آیدا! دو باره می‌آیی تا روبه‌روی من بنشینی. آرام‌تر قدم برمی‌داری. انگار چیزی از آن یادگاری پاریس فهمیدی که سر و صدای کم‌تری ایجاد می‌کنی. نمی‌دانم چه بلایی سر چشم‌هایم آمده که تفاوت رنگ‌ها را نمی‌توانم تشخیص بدهم. همه چیز خاکستری شده و تنها تفاوت میان تونالیته‌یی خاکستری برای‌ام قابل تشخیص است. حالا روبه‌رویم نشسته‌ای.
- بابک! من هیچ حرفی واسه گفتن ندارم، باور کن! خسته‌ام. دیگه چیزی رو باور ندارم. نه تو، نه آرش، نه گم شدن مونا، نه حتا خودم! عادت کرده‌ام مثِ دیوونه‌ها همه‌ش با خودم حرف بزنم. آرش بی‌چاره توی همه‌ی این سال‌ها تو حسرت این موند که مونا به‌اش بگه دوس‌اش داره، که اداهای دخترونه واسه‌ش در آره و یه بارم که شده به خاطر خدا موهاش رو کوتاه نکنه، اما سرنوشت آرش هم این بود دیگه. برم میز شام رو بچینم. آرش هم دیگه تا نیم ساعت دیگه قطعا می‌رسه.
آرش! چه طور باور کنم تا قبل از پنج اسفند هشتاد و سه ارتباط شما تنها به گرفتن دست‌های هم‌دیگر ختم شده؟ توی این روز نفرین‌شده بین شما چه اتفاقی افتاده که می‌گویی بعد از آن یک سال فاجعه‌بار بر هر دو نفرتان گذشته؟ چرا جزئیات وقایع آن روز را نمی‌گویی؟ شاید به‌تر بتوانم به نتیجه برسم. چه اتفاقی آن روز برای مونا افتاده که می‌گویی بخش سرکوب‌شده‌ی وجودش زنده شد و تا پنج اسفند سال بعدش او را متلاشی کرد. چه اتفاقی؟
- آیدا! آرش دیر نکرده؟ بارش برف هم تندتر شده.
- نه، می‌آدش. آخه، تو این هوای برفی اون هم از خونه‌ی مادر بزرگ، تاکسی سخت گیر می‌آد.
رفیق محکم روزهای کودکی‌ات را ببین! از همه‌ی ما مستأصل‌تر شده است. بودن مونا جز آزار چیزی برای‌ات نداشت، حالا هم که گم شده، سایه‌ی حضورش دست از سر زنده‌گی ما برنمی‌دارد. یک سال آخر شک و سوء ظن دیوانه‌ات کرد. چند بار او را تعقیب کرده بودی. ردش را جاهای عجیب و غریب پیدا کرده بودی. یک بار توی مطب روان‌پزشکی دیده بودی‌اش که متخصص در بیماری‌های منحرفان جنسی و دو جنسی‌ها بوده. می‌گفتی آن‌جا پر از مردهایی بوده که خودشان را شبیه زن‌ها آرایش کرده بودند و مانتو پوشیده بودند. زنهایی که موهایشان کوتاه بوده و سیگار می‌کشیدند و رفتارشان شبیه مونا بوده است. گفتم حتما یک کار تحقیقاتی در همین زمینه برداشته تا برای جایی انجام دهد، اما تو شک داشتی. شب یلدا بود.
تنها به خانه‌ی ما آمدی تا با هم به خانه‌ی پدری برویم و همه‌ی خانواده دور هم جمع شویم. گفتی دو باره مونا را دیدی که به همان مطب می‌رفته. خواستم از نگرانی در بیایی. دروغ به هم بافتم که مونا به من گفته برای یک NGO این تحقیق را انجام می‌دهد، اما یک دفعه فریاد زدی. دیوانه‌وار در پذیرایی خانه راه می‌رفتی، حرف‌های عجیبی می‌زدی. می‌خواستم دل‌داری‌ات بدهم، واقعا هم حس می‌کردم مراجعه‌ی مونا به هم‌چه جایی برای یک کار تحقیقاتی‌ست. هی سرت را به دیوار کوبیدی. نمی‌توانستم جلوَت را بگیرم. تا از حال رفتی. روزهای بعد از آن هم هر چه اصرار می‌کردم، دیگر چیزی نمی‌گفتی. تنها سیگار می‌کشیدی، پشت سر هم.
- آیدا! دم در یه خانمی باهات کار داره. اول سراغ پدرت رو گرفت، گفتم خودشون نیستن، اما دخترشون هست.
- مگه زنگ در رو زدن؟ چرا من نشنیدم؟
آرش! چه طور می‌شود کسی چنین چیزی را سال‌ها تحمل کند؟ بیست و چند سال معلق باشی و ندانی مرد هستی یا زن. توی فرانسه از این نمونه آدم‌ها زیاد دیدم و چیزهایی هم در موردشان شنیدم، اما رغبت نمی‌کردم به‌شان نزدیک شوم. آدم احساس خطر می‌کند به این آدم‌ها نزدیک شود. چه‌طور ممکن است مونا هم یک دو جنسی ذهنی بوده باشد؟ پس چرا به تو پناه آورده بود؟ چرا یک مرد دیگر؟ این خودآزاری پنهان چه لذتی برای‌اش داشته که این همه سال ادامه داده بود؟ شاید ترس از پذیرش خانواده و جامعه باعث شده بود این رنج را در خودش پنهان کند. چیزی که خودت روی آن تأکید کردی، ولی چرا در این عذاب کشیدن دنبال شریک بوده؟ چرا تو را انتخاب کرد؟ احساس می‌کنم چیزهایی هست که به من نگفته‌ای. دائم از آن روز لعنتی حرف می‌زنی. کابوسی که سه سال است رهایت نکرده.
- اومدی آیدا؟ طول کشید. کی بود؟
- مستأجر بابا بود. یه حرف‌هایی در باره‌ی خونه زد. آرش نیومد. غذا هم سرد شد. برم دو باره غذا رو گرم کنم.
می‌دانم بابک هم چیزی در آن تابلو ندیده است. یک مشت خط و نقطه چه طور آن تصویری که تو می‌گویی می‌سازند؟ تصویر زن و مردی که هم‌دیگر را در آغوش کشیده‌اند. مرد موهای از ته تراشیده‌یی دارد و زن موهای لخت سیاه رنگ. زن و مردی در قالب خطوط. خطوطی که اگر امتدادشان دهی از هم دور و دورتر می‌شوند تا جایی که انگار اندام‌های تکه‌تکه‌شده‌ی زن و مرد در قالب چند نقطه در فضای تابلو پراکنده می‌شوند و بعد دو باره این خطوط شکسته‌شده به هم می‌رسند و منحنی‌هایی شبیه به سر یک نوزاد می‌سازند. همه‌ی حرف‌هایی که در باره‌ی این تابلو زدی، کلمه به کلمه توی حافظه‌ام هست، اما نمی‌بینم‌شان. مردی که موهایش را از ته تراشیده می‌شناسی. می‌گویی موناست. چند بار برای‌ام گفتی تغییر جنسیت عمل دشواری نیست. تنها می‌خواهد جای چند خط را در چهره و اندام‌ات تغییر دهی. همین! اما زنی را که در تابلو هست، نمی‌شناسی، تنها حدس‌هایی زدی.
- بابک جان! فکر کنم آرشه. می‌شه در رو باز کنی؟
- مگه زنگ در رو زدن؟ من نشنیدم.
در را باز می‌کنم. صدای قدم‌هایش توی گوش‌ام می‌پیچد. آیدا قاشق را توی قابلمه می‌چرخاند. صدای تمام چیزهایی که در پیرامون‌ام هست در گوش‌ام می‌پیچد، حتا آن‌هایی که صدا ندارند. صدای بخاری که از غذا بلند می‌شود، حرکات دست آیدا در فضا! داخل پذیرایی می‌شود. آیدا آرام‌تر از دیگران قدم برمی‌دارد. پنجره را باز می‌کند. صدای سرما توی پذیرایی می‌آید. مونا گوشه‌یی ایستاده است با موهای تراشیده. پاهایش روی زمین نیست. سر تا پا سیاه پوشیده و پاهایش را در هوا می‌چرخاند. سه نفرشان به سمت هم می‌روند. آرش آهنگی را زمزمه می‌کند.
با ریتم آهنگ می‌رقصند. حالا هر سه نفرشان پاهایشان را روی زمین می‌کوبند. دیگر صداها نیستند که در گوش‌ام می‌پیچند. این من‌ام که در صداها پیچیده‌ام. سرم را روی زمین می‌گذارم. مونا دست‌اش را از آن‌ها جدا می‌کند. تابلو را از روی مبل برمی‌دارد و آرام به سمت تاریکی انتهای پذیرایی می‌رود. آیدا روی مبل نشسته و به دور شدن مونا نگاه می‌کند یا شاید به خندیدن آرش. درست نمی‌بینم. رژ لب‌اش را روی زمین می‌اندازد. لیوانی که در دست‌ام هست روی زمین می‌افتد. مسافران محترم پرواز پاریس - تهران خواهش‌مندیم خود را ... بادبادکی از کودکی من جا مانده، نسیم دموکراسی و جامعه‌ی مدنی ... سرم را چند بار به زمین می‌کوبم. مجبورم این بار دقیق‌تر ذهن‌ام را متمرکز کنم.
آرش! حالا فهمیدی زنی که در تابلو هست چه کسی‌ست؟ آن زن را می‌شناسی؟ کابوس‌هایت دیگر تمام خواهند شد؟ آیدا راست می‌گوید، یعنی مونا جایی در همین تهران است؟ آرش زیر ابروهایت را اصلاح کردی و شال سپیدی به سر داری. موهای لخت و سیاه‌ات از زیر شال بیرون آمده. به لب‌هایت رژ بنفشی زده‌ای. مانتو لیمویی رنگی پوشیده‌ای، رنگ و رو رفته است، اما خوب یادم مانده مونا آن سال‌ها همیشه همین مانتو را می‌پوشید ...
امید بلاغتی
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید