جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


کشتن مرغ مقلد


کشتن مرغ مقلد
گاهی برایتان پیش آمده که فیلمی ببینید که از نظر داستان، بازی، جلوه‌های ویژه و کارگردانی بسیار سرآمد باشد اما باز به دنبال چیز دیگری باشید و فیلم به شما نچسبد؟ برای من که خیلی پیش می‌آید! در مقابل، یک فیلم مال ۵۰، ۶۰ سال قبل را می‌بینید و عجیب به دلتان می‌نشیند، نه جلوه‌های ویژه‌ای و نه داستان پیچیده‌ای… ولی قشنگند. در جمعه‌ای که گذشت، در شبکه‌ی ۳ یکی از همین فیلم‌ها پخش شد، یکی از فیلم‌هایی که با ۱۰۰۰ تا از فیلم‌های امروزی عوضش نمی‌کنم. فیلم عزیز و شریف “کشتن مرغ مقلد“، محصول سال ۱۹۶۲، به کارگردانی رابرت مولیگان و بر اساس داستانی به همین نام که دو سال پیش از ساخت فیلم برای هارپر لی جایزه‌ی پولیتزر را به ارمغان آورد.
نریشن ابتدایی فیلم را اسکات فینچ می‌خواند و داستان را از زاویه‌ی دید خودش روایت می‌کند. زمانی که او ۶ ساله بود، سال ۱۹۳۲/ در شهر بسیار کوچکی در ایالت آلاباما، رکود اقتصادی پیش آمده به مردم فشار زیادی می‌آورد. مردم پولی برای خرید ندارند و مبادله‌ها تقریباً کالا به کالا شده. آتیکاس فینچ(گریگوری پک) مردی زن مرده است که وکیل شهر است و با پسرش جم(فیلیپ آلفورد) و دخترش اسکات( مری بادهام) زندگی می‌کند و مورد احترام مردم شهر است. بچه‌ها بسیار شیطان و شیرین‌اند و تمام امید آتیکاس برای زندگی و او رابطه‌ی گرمی با بچه‌هایش دارد. در شهر آنها مردی به نام بو رایلی(رابرت دووال) زندگی می‌کند که عقب‌مانده است و بچه‌ها بشدت از او می‌ترسند و می‌پندارند او باید یک قاتل باشد. حوادث زندگی به سادگی می‌گذرد تا خبری نا متعارف در شهر می‌پیچد. مرد جوان سیاه‌پوستی به نام تام رابینسون(براک پیترز) متهم می‌شود دختر جوان سفیدی به نام میالا ایول(کالین ویلکاکس) را بشدت کتک زده و به او تجاوز کرده‌است. کلانتر تیت(فرانک آورتن) از آتیکاس می‌خواهد دفاع تام را بر عهده گیرد.
شهر چنین انتظاری را از آتیکاس ندارد، بخاطر رنگ پوست تام، آنها مطمئن به گناه تام هستند و می‌خواهند به روش خودشان از او انتقام بگیرند. آتیکاس اما، در برابر آنان می‌ایستد و اجازه نمی‌دهد تا رسیدن روز دادگاه به تام گزندی برسد. حتی در جواب اسکات که چرا از تام دفاع می‌کند برایش مثال می‌زند که یک مرغ مقلد هیچ ضرری به انسان نمی‌رساند پس چرا باید آن را کشت؟ در میان مردان معترض، یکی از آنها که مردی بسیار فاسد و در عین‌حال بزدل است، به آتیکاس بسیار توهین می‌کند.در این احوال روز دادگاه فرا می‌رسد.در شهادت‌هایی که مربوط به کیفیت کتک خوردن میالا مربوط می‌شود مشخص شد چشم راست میالا کبود شده‌بود و دور تا دور گردنش خراش برداشته بود که نشاندهنده‌ی کتک خوردن میالا از مردی چپ‌دست بوده، حال آنکه دست چپ تام در کودکی در چرخ آسیاب گیر کرده‌بود و فلج شده‌بود و این پدر میالا بود که چپ‌دست بود! در دفاع آخر آتیکاس کاملاً دست میالا و پدرش را رو می‌کند و می‌گوید باور دارد که عدالتی وجود دارد و در سیستم قضایی رنگ پوست تاثیری ندارد و باید منتظر حکم هیئت منصفه ماند و در عین‌حال، حادثه‌ای پیش می‌آید که بچه‌ها به قضاوت اشتباهشان نسبت به بو پی می‌برند…
فیلم “کشتن مرغ مقلد” روایتگر جامعه‌ای درمانده در ارزش‌ها و تفاخرهای احمقانه و کوته‌فکرانه‌ی نژادی است. مردمی که تحت هیچ شرایطی تفاوت رنگها و مرزها را فراموش نمی‌کنند، حال آنکه کمرشان زیر بار بی‌پولی در حال خرد شدن است اما کشتن مردی سیاه‌پوست برایشان مهم‌تر از آن است که فکری به حال بهبود اوضاع زندگیشان بکنند. در این میان، آتیکاس فینچ مرد زمانه‌ی خود است که با عمل و گفتارش به همه‌ی افراد یک شهر می‌ارزد، اما چنین تفاوت‌هایی معمولاً پرداخت هزینه‌ای بالا را می‌طلبد. مردم شهر تا آنجا که آتیکاس کارهای حقوقی آنها را انجام می‌دهد با او همراهند اما حالا که قرار به دفاع از یک سیاه‌پوست می‌شود حاضرند براحتی در برابر او بایستند و به صورتش آب دهان بیندازند. اما آتیکاس، با دید بازی که دارد حاضر به تحمل اینهمه می‌شود تا از اعتقادش دفاع کند. از طرفی، فیلم درس مهم دیگری در خود دارد. عدم قضاوت زود هنگام درباره‌ی یکدیگر. بچه‌ها هیچوقت تصورش را نمی‌کردند جان خود را مدیون بو رایلی که زمانی کابوسشان بود، شوند. هر چند قضاوتی که درباره‌ی تام می‌شود ما را متاثر می‌کند، اما در دل مخالفتی با ماست‌مالی کلانتر به نفع بو رایلی و محاکمه نشدنش به جرم قتل نداریم.
البته گاهی عملیات هیجان‌انگیز صدا و سیما درباره‌ی فیلم‌ها خیلی خنده‌دار می‌شود. فیلم جایی دارد که آتیکاس دست‌هایش را به دور دخترش حلقه کرده و برایش از عدم ضرورت کشتن مرغ مقلد می‌گوید، اینبار به دلیل قبیح تشخیص داده‌شدن این صحنه میان مرد جذاب و خوش‌قیافه‌ای مانند پک و دختری کوچک این صحنه پریده بود ولی وقتی همین پک هنگام شب بخیر گفتن دخترش را بغل می‌کند و می‌بوسد خدا را شکر مشمول صحنه‌های قبیح نمی‌شود. فیلمی مانند “کشتن مرغ مقلد” ابداً مستحق این قیچی‌کاریهای بی‌فکر و بی‌سلیقه نیست. این فیلم در زمانی ساخته شده که قبح خیلی از صحنه‌ها و واژه‌های معمول سینمای امروز از بین نرفته بود. در فیلم به روشنی از افعال و واژه‌های مربوط به تجاوز استفاده نمی‌شود و خیلی سربسته به عملی خلاف اشاره می‌شود.
در فیلم دو صحنه هست که من خیلی دوست دارم. یکی آنجا که در پایان دادگاه همه‌ی مردم شهر از دادگاه رفته‌اند و در طبقه‌ی بالا سیاه‌پوستان مانده‌اند . همگی بخاطر آتیکاس می‌ایستند و یکی از آن‌ها به اسکات می‌گوید:” خانم! به احترام پدرتون بایستید! پدرتون مرد بزرگیه!” و صحنه‌ی دیگر آنجا که اسکات و بو در ایوان خانه‌ی آتیکاس دارند تاب می‌خورند و آتیکاس و کلانتر درباره‌ی جنایتی که بو مرتکب شده بحث می‌کنند و کلانتر معتقد است که نمی‌تواند جواب وجدانش را بدهد که مردی را اعدام کند که زنش و تمام خانم‌های شهر برایش شیرینی می‌پزند و با خیال راحت به در خانه‌اش می‌برند و با گفتن این حرف می‌رود. اسکات به پدرش می‌گوید:”حق با کلانتره!”. آتیکاس می‌پرسد”منظورت چیه؟” و اسکات پاسخ می‌دهد:” آتیکاس! کشتن بو رایلی با کشتن مرغ مقلد چه فرقی داره؟”.
نکته‌ی جالب فیلم حضور کوتاه و بدون دیالوگ رابرت دووال است که در آن زمان در سالهای آغازین حضورش بر پرده‌ی نقره‌ای بود. ضمن آنکه کاراکتر آتیکاس با شخصیت گریگوری پک ۶ سال پس از ساخت فیلم قرابتی جالب می‌یابد. در این سال پک مسئول برگزاری مراسم اسکار می‌شود اما در واپسین روزها، مارتین لوتر کینگ ترور شد و پک به احترام او، مراسم را چند روز به تعویق انداخت.
گاهی فیلم امروزی خوبی می‌بینم و دوستش ندارم، گاهی دوست دارم فیلم‌های سیاه و سفید و بی‌رنگ ببینم که داستان‌های ساده دارند.
عاشق‌هایی که به هم می‌رسند، شاهزاده‌ای که دخترک فقیر را به همسری می‌گیرد و داستان‌هایی که سرانجام همه‌ی آدم‌های خوب به خوبی و خوشی سالهای سال کنار هم زندگی می‌کنند. فیلمی با طعم “تعطیلات رمی” و “صبحانه در تیفانی” و “بانوی زیبای من”. فیلم‌هایی بر پایه‌ی زیبایی شیطنت‌آمیز ادری هپبورن و جذابیت گریگوری پک.
تمام احساس خوبم از دیدن دوباره‌ی “کشتن مرغ مقلد” را به گریگوری پک متعلق می‌دانم و زمانه‌ای که داستان‌ها پیچیده نبود اما بشدت نوستالژیک است. گاهی دوست دارم ۱۰۰۰ بار “کشتن مرغ مقلد” را ببینم چون عاشق گنج کوچک جم هستم که در شکاف درخت کنار خانه‌ی بو رایلی پیدا کرد، جعبه‌ای که تویش تیله، مدال هجی‌کردن و مجسمه‌های گچی و ساعت از کار افتاده‌بود و مرا یاد گوشه‌ی درگاه پنجره‌ی خانه‌مان می‌اندازد که تویش کلی گچ رنگی قایم کرده‌بودم که با هزار دوز و کلک از کلاس مامان کش می‌رفتم. می‌خواهم یک رازی را توی گوشتان بگویم: دلم برای آن‌روزها خیلی تنگ شده! و یک چیز هم با صدای بلند به شما می‌گویم: به احترام گریگوری پک بایستید! او بازیگر بزرگی بود!
فرانک مجیدی
منبع : سایت یک پزشک


همچنین مشاهده کنید