جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا


آرزوی بزرگ


آرزوی بزرگ
از همان روزهای اول ازدواجشان از حس پدری و مادری صحبت می‌کردند، در خلوتشان از بچه شر و شوری حرف می‌زدند که امانشان را بریده بود و به هیچ صراطی مستقیم نبود. برایشان فرقی نمی‌کرد که این بچه دختر باشد یا پسر فقط دلشان می‌خواست با اشتیاق تمام، لب‌های کوچکش را از هم باز کند و با صدای نرم و نازکش آنها را پدر و مادر خطاب کند. آنها حتی نام فرزندشان را هم انتخاب کرده بودند، قرار گذاشتند که فریده نام دخترانه و همسرش؛ شاهین نامی پسرانه برای دختر و پسرشان انتخاب کنند، فریده عاشق گل بود به همین دلیل نام «شقایق» به نظرش زیبا می‌آمد و شاهین که به جاه و مقام علاقه زیادی داشت، «کیان» را برگزیده بود.
از آن روزهای شیرین ۱۰ سال می‌گذشت، اما آنها نتوانسته بودند طعم شیرین پدر و مادر شدن را بچشند. هر کاری که به نظرشان می‌رسید انجام داده بودند، پیش هر دکتری که آدرس می‌گرفتند رفته بودند، فریده آنقدر دارو خورده بود که نام بیشتر قرص‌ها و شربت‌ها را می‌دانست.خسته و ناامید هر یک، گوشه‌ای نشسته بودند و به جایی مبهم خیره شده بودند، ناگهان صدای زنگ تلفن رشته افکارشان را از هم گسیخت، اما هیچ کدام نای بلند شدن و جوابگویی به تلفن را نداشتند. می‌دانستند که حتما دوباره کسی از سر دلسوزی نشانی از یک پزشک حاذق پیدا کرده و می‌خواهد آنها را راهنمایی کند هر دو به هم نگاه کردند و هر کدام با همین نگاه به دیگری می‌گفت که گوشی را بردارد.
خلاصه شاهین دیگر نتوانست صدای گوشخراش زنگ تلفن را تحمل کند و با انگشتان ناتوانش گوشی را در دست گرفت صدای گرم و مهربان مادر دلش را قرص کرد، صدایش را صاف کرد و سلام گفت: مادر مثل همیشه بعد از یک احوالپرسی گرم گفت: «الهی فدات بشم بار دیگر برو این دکتر را هم امتحان کن... می‌گن کارش خیلی خوبه هیچ کس دست خالی از پیش او برنگشته...»
شاهین آهی کشید و گفت: «چشم مادرجون! همین یه بار می‌رم... توکل به خدا... حالا شما آدرسو بگید. نگاه فریده به خودکاری که در میان انگشتان مردانه شاهین جا خوش کرده بود، خیره شد و آن را دنبال کرد، بس که کاغذ به دست از این کوچه به آن کوچه، از این خیابان به آن خیابان رفته بودند، خسته شده بود. وقتی حرف‌های شاهین و مادرش تمام شد، شاهین گوشی را گذاشت و در حالی که سعی می‌کرد غم نشسته در چهره‌اش را پنهان کند، گفت: «این بار رو هم امتحان می‌کنیم، بعدش توکل به خدا» فریده که می‌دانست پدر شدن یکی از آرزوهای شاهین است، لبخندی زد و گفت: «هر چی شما بگید.»
فردای همان روز شاهین و فریده نزد پزشک مورد نظر رفتند و قرار شد بعد از انجام آزمایشات گوناگون و مصرف دارو هر چند وقت یک بار نزد پزشک بروند تا درمانشان ادامه داشته باشد.
از آن به بعد فریده با دقت تمام، نکاتی را که پزشک می‌گفت، انجام می‌داد و عاجزانه از خدا می‌خواست به آنها فرزندی عطا کند. روزها پشت سر هم می‌گذشت و فریده بعد از چهار هفته به انجام آزمایش سرنوشت سازش نزدیک می‌شد، حالا دیگر فقط می‌خواست بشنود که باردار است و بتواند شاهین را خوشحال کند. دیگر هیچ چیزی برایش مهم نبود. سخت‌ترین و کندترین ثانیه‌ها برای او و شاهین سپری می‌شد. ثانیه‌هایی به بلندی شب یلدا!
بالاخره جواب آزمایش همان نتیجه‌ای را نشان داد که آرزویش را داشتند، فریده هفته اول بارداری‌اش را پشت سر گذاشته بود. از صمیم قلب دلش می‌خواست این دوران را به سلامتی پشت سر بگذارد.
روزها می‌گذشت، فریده با لحظات سختی دست و پنجه نرم می‌کرد و شاهین به عشق پدر شدن همه سختی‌ها را به جان می‌خرید، از انجام هیچ کاری دریغ نمی‌کرد و در تمام مراحل از تهیه دارو گرفته تا انجام کارهای خانه دوش به دوش فریده قدم برمی‌داشت. نه ماه گذشت، نه ماه انتظار شیرین سپری شد، فریده به اتاق زایمان رفت و شاهین از پس نگاهی اشک‌آلود بدرقه‌اش کرد، دلش بی‌قرار بود، بغضش هر از گاهی به حنجره‌اش هجوم می‌آورد تا از پنجره چشمانش جاری شود اما به ثانیه‌ای راهش را کج می‌کرد و می‌رفت.
شاهین روی صندلی نشسته بود به عقربه‌های ساعتی که روی دیوار سبزرنگ بیمارستان جا خوش کرده بود نگاه می‌کرد، اما انگار زمان از حرکت ایستاده بود و عقربه‌ها خیال نداشتند از آنجایی که هستند، پیشتر بروند. حالا دیگر جهت نگاهش به طرف در اتاق عمل تغییر کرد. در دلش دعا می‌خواند و از خدا کمک می‌خواست. بالاخره بعد از حدود دو ساعت پرستاری از اتاق عمل بیرون آمد و با خوشحالی گفت: «مبارک باشد، دختر خوشگلتون به دنیا آمد.»
شاهین نفس عمیقی کشید و در حالی که می‌خندید دست‌هایش را به طرف آسمان بلند کرده و خدا را شکر کرد.
هر دو خوب بودند اما پزشک تشخیص داد که دو روز در بیمارستان بمانند و سپس مرخص شوند. شاهین بیشتر دقایق همین دو روز را هم در کنار همسر و دخترش که شقایق نام گرفته بود، ماند. غروب روز دوم خودش را به دکتر فریده رساند و گفت: «خانم دکتر کی مرخص می‌شن!؟» دکتر نگاه غمگینی به شاهین انداخت، شاهین که غم را به خوبی می‌شناخت با ناراحتی گفت: «چیزی شده!؟» دکتر بعد از مکث کوتاهی گفت: «اجازه بدین فردا قضاوت کنیم.»
شاهین تحمل نداشت تا فردا صبر کند، بنابراین در حالی که سعی می‌کرد از لرزش صدایش بکاهد، عاجزانه گفت: «خواهش می‌کنم به من بگید...» دکتر که بی‌تابی شاهین را دید، گفت: «گفتم که تا فردا معلوم می‌شه ولی... احتمالا کلیه‌های خانم شما از کار افتاده...»
پاهای شاهین نای ایستادن نداشت و ناخودآگاه زانوهایش تا شد و همان جا روی زمین نشست. دکتر دلداری‌اش داد و پرستاران به کمکش آمدند.
فردای همان روز بعد از انجام آزمایشات صحت حرف‌های دکتر مشخص شد و فریده بر اثر مصرف داروهای زیاد جهت بارداری هر دو کلیه‌اش را از دست داده بود. انگار تمام غم‌های دنیا به دل شاهین هجوم آورده بود، همسر نازنینش به خاطر اینکه فرزندی به شاهین هدیه کند، سلامتی‌اش را از دست داده بود و حالا شاهین مانده بود با یک دنیا اندوه. اما او باید کاری می‌کرد، نباید اجازه می‌داد که فریده بیشتر از این اذیت شود، بنابراین نزد خانم دکتر رفت و گفت: «خانم دکتر گروه خونی من و فریده O مثبت هست، اگه بشه من می‌خوام یکی از کلیه‌هامو به فریده بدم»، دکتر با حیرت به شاهین خیره شده بود. شاهین ادامه داد: «بهتره تا دیر نشده انجام آزمایشات شروع بشه.»
خوشبختانه همه چیز مطابق میل پیش رفت. شاهین یک کلیه‌اش را به فریده؛ همسرش هدیه کرد و جانی دوباره به او بخشید .
حالا شش سال از آن ماجرا می‌گذرد و آن دو به آن روزهای سخت فکر می‌کنند که چقدر سختی کشیدند، هر دوی‌شان با یک کلیه زندگی می‌کنند، اما فرزندی سالم ثمره زندگی آنان است.
منبع : مجله خانواده سبز


همچنین مشاهده کنید