یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
اعتراف
... به تو دروغ نمیگویم. اگر دروغكی هم گفته باشم از دستم دررفته. البته همهاش را نوشتهام. میتوانی تاریخ و جزییات دروغهایم را که در تقویم علامت زدهام بخوانی. حتی اگر بخواهی همه دروغهایم را از بر میگویم. اما یك چیز هست كه بهت نگفتهام. فقط یك قضیه. نه اینكه دروغ گفته باشم... نه... نگفتهام. رویم نشد. میترسیدم كه یك سیلی بخوابانی توی گوشم و بروی و پشت سرت را هم نگاه نكنی. اما نمیدانم امشب چه مرگم شده كه دلم میخواهد همهچیز را بهت بگویم. تا قبل از اینكه لباس عروس ساقدوشهای كوچولویت را تزیین كنی و وقت كلیسا بگیری. همهچیز را دانسته باشی. نمیدانم وقتی اینها را بدانی چهكار میكنی؟ اصلاً باهام حرف میزنی؟ شاید لبهای كوچكت را گرد كنی و تف بیندازی توی صورتم. نمیدانم. هر كاری دلت میخواهد بكن. اما به پدرت چیزی نگو... بگو با یك نفر دیگر سَروسِر داشتهام و تو مچم را توی یك بار گرفتهای... آه از نگاههای سنگین پدرت... نمیخواهم بفهمد كه به یك زن تنها چه خیانتی كردهام...
اولین باری كه همدیگر را دیدیم حتما یادت هست. آمدم آموزشگاه زبان خارجیات. كلی با لكنت و پتوپت زور زدم تا بفهمی میخواهم انگلیسی یاد بگیرم. تو باحوصله گوش كردی و آخر كار به فرانسه بهم گفتی:«هشت جلسه در ماه. دو فرانك. اگر هر جلسهای هم نیایید. پولتان سوخت میشود.»
پول سه ماه را پیش گرفتی و یك كتاب بهم قرض دادی و فرستادیام سر كلاس ده نفره پدرت. مانده بودی كه من چهطور بعد از دو ماه میتوانم. تمام گفتوگوهای فیلم جدید جان فورد را بفهمم. همه حرفهای آرتیست مرد و اسم صحنهها را میگفتم و تو حرفهای زن را با لهجه انگلیسی میگفتی. دفعه دومی كه با هم رفتیم سینما. فیلم آواز زیر باران بود. من از در سینما تا وقتی كه به خانه رساندمت تمام ترانههای انگلیسی فیلم را از بر خواندم. نیم ساعت با چتر و اسكیت آواز خواندم و رقصیدم. تو فقط میخندیدی و آنجا كه ترانهها را بد تلفظ میكردم. درستش میكردی و مواظب بودی با آن كفش اسكیتهای گشاد زمین نخورم. گمان هم نمیكردی. من كه مثل بچهها برایت بازی درمیآوردم چه موجودی هستم. یك روز كه سر كلاس زودتر از پدرت تمرینها را گفتم و حسابی سوال پیچش كردم. عمیق نگاهم كرد و محترمانه از كلاس بیرونم كرد:
- هرچی میتوانستم یادت دادهام. حالا برو و فقط بنویس. تو نویسندهٔ خوبی میشوی.
به در اتاقم كه رسیدی. نفست بالا نمیآمد. تا قول یك شام در ساحل رن را ازم نگرفتی روزنامه را نشانم ندادی. یادش بخیر چنان عربدهای كشیدم كه زن همسایه فكر كرد چپیها بمب گذاشتهاند. مقاله كوتاهم در بخش انگلیسی لوموند چاپ شده بود و یك چك یك فرانكی بهعنوان تشویق برایم فرستاده بودند فكر میكنم تمام مجلاتی كه داستانهای من را چاپ كردهاند را داشته باشی.
میدانم كه از وراجی بدت میآید. زود میروم سر حرفی كه باید خیلی وقت پیش بهت میگفتم. راستش خودم هم سریع باید به بخش خبرنگارها بروم و مصاحبهای را كه با همینگوی كردهاند تصحیح كنم.
من هیچوقت نویسنده نبودهام. نه آن موقع كه تو مرا به همه دوستانت به عنوان نویسنده معرفی میكردی و نه حالا. این دو روز در هفته هم كه برای روزنامهها كار میكنم. فقط كارم ویراستاری و تصحیح كارهای بقیه هست. آن هم غیر حضوری تا نفهمند كه من خیلی از نوشتههایی كه دستور چاپشان را میدهم را نمیفهمم. بعضی وقتها مقالهای را نمیفهمم. مجبورم فقط غلطهای املایی و چاپیاش را بگیرم و بدهم برای چاپ و صفحهآرایی. دو سه بار كه نویسندههای جوان كه شاید نصف من هم سنشان نباشد. آمدهاند تا دلیل چاپ نشدن كارهایشان را بپرسند. با فشار كلی حرفهای گندهگنده كه خودم هم معنیشان را نمیفهمیدم تحویلشان دادهام و آنها بلند شدهاند و هاجوواج نگاهم كردهاند:
- متشكریم استاد. باید روی حرفهایتان فكر كنیم. واقعاً حرفهای عمیق و لایهلایهای بود.
هیچوقت نگفتم كه جایی ادبیات خواندهام. اما تو همیشه مطمئن بودی كه من یك جین دیپلمهای جورواجور از آموزشگاههای پاریس یا كم كماش تولوز گرفتهام. نه... من از مدرسه نظامی لیل كه الان تعطیلش كردهاند بعد از دو سه بار فرار از تحصیل دیپلم شناسایی عوارض زمین گرفتهام. هیچوقت نفهمیدم برای چه اما چون تنها هم محلمان عوارض زمین میخواند من هم رفتم همان رشته... قبل از اینكه اجباراً در ارتش لژیون استخدامم كنند در رفتم و مستقیم آمدم پاریس و توی ایستگاههای قطار پاریس پلاس شدم.
با دوازده فرانك زیرمیزی یك موسسه كاریابی سفارشم را به سر میهماندار ایستگاه گاردولیون كرد. همانوقت به عنوان راهنما مشغول شدم. سرمیهماندار دو سه دقیقه برایم كلاس آموزشی گذاشت و یك قرارداد كه هر دو نسخهاش را برداشت. باهام بست... كارم گرفت... آن سالها پاریس پر بود از مسافرهایی كه با چمدانهای پر از پول میآمدند و كلی خرج میكردند و راهی سوییس میشدند. از همه مسافرهای زباننفهم آلمانی و آمریكایی دو برابر تعرفه پول میگرفتم و سهم ایستگاه را یكی در میان نمیدادم.
سرمیهماندار دو سه بار مچم را گرفت و حكم اخراجم را دستم داد. اما ده بیست فرانك را كه میدید. حكم را پاره میكرد. اما همهجا برایم بپا گذاشت و حساب همه چیز را داشت و تا پنی آخر سهم ایستگاه را میگرفت. هر قطار كه میایستاد. بوی عطر و صدای تقنق پاشنهها همه ایستگاه را میگرفت. باید توی مسافرها انتخاب میكردم تا راهنمای كدامشان بشوم. همیشه توی گرانترین رستورانها. غذای مجانی میخوردم. به این شرط كه مسافر برایشان ببرم. پولی كه از تاكسیها و هتلدارها میگرفتم از سهمم در ایستگاه بیشتر میشد. شبها كه میرسیدم خانه (اگر در یكی از هتلهای چند ستاره نمیخوابیدم) پولهای اروپایی و حتی عربی توی جیبهایم قلنبه شده بودند... نمیدانستم كه این پولها را چهكار بكنم... بگذریم كه این همه پول را چهكار كردم.
وضع خراب شد. نه اینكه مسافر نباشد. اتفاقاً توی ایستگاه جمعیت لول میخوردند. دیگر آدمی نبود كه به ایستگاه نیاید. از ایتالیاییها گرفته تا حتی ایرانیها و ژاپنیها. اما هیچكدامشان حتی اشراف انگلیسی راهنما نمیخواستند. بیشترشان یك تكه كاغذ دستشان گرفته بودند و پرسانپرسان دنبال خانه اقوامشان میگشتند. دیگر كم پیش میآمد كه وقتی یك نفر از قطار پیاده میشد. از بوی عطرش سردرد بگیرم.
به خیلیها كه میگفتم برای راهنمایی در خدمتم اما آنها زیر چشمینگاهم میكردند و سریع غیبشان میزد. حتی یكیشان كه فكر میكرد افسرمخفی اِساِس هستم به آلمانی التماس میكرد. حتی گلوبند زنش را كه فقط ستاره داود طلایش چند هزار فرانكی میارزید از گردن زنش كشید و گذاشت توی دستم. هركار كردم نتوانستم بگیرم. گردنبند را بهش دادم و سریع دویدم به طرف در خروجی. مرد بیچاره فكر میكرد از ارزان بودن گردنبند عصبانی شدهام، ساعتش را گذاشته بود روی گردنبند و دنبالم میدوید.
دیگر در وسط میدانهای سنگفرش پاریس بوی كباب جگر غاز نمیآمد. نوشخانهها تا كسی را نمیشناختند در را برایش باز نمیكردند. بوی جنگ میآمد. همه مطمئن بودند كه شاخ و شانههای رهبرها بیخودی نیست. بوم و سه پایه نقاشها كه همهجا توی دست و پا بود غیبشان زده بود و تا دلت میخواست نوجوانهایی را میدیدی كه تیتر روزنامهها را میخوانند. مسافرها را به زحمت از دست راهنماهای دیگر میقاپیدم و خوشحال بارهایشان را هم میبردم. حتی در آن وضعیت كه بنزین جیرهبندی بود.
برایشان تاكسی میگرفتم. اما آخرش فقط كلاهشان را بر میداشتند و یك مقدار كلمه انگلیسی برای تشكر تحویلم میدادند. روزها میشد كه یك پاپاسی هم در نمیآوردم. یادت هست وقتی فرانك سقوط كرد چه روزهایی بود؟ پولهای دستهدستهام را از از زیر كمد و و پشت قابها درمیآوردم. اما یك گونی سیبزمینی هم بابتشان نمیدادند. از لیل برایم یك نامه حماسی آمد كه برای ارتش نامنویسی كنم. اما محلش نگذاشتم. بیشتر توی فكر یك وعده غذای گرم در روز و پول اجاره بودم. خیلی مقاومت كردم.
اما دو روز گرسنگی كامل شوخی نیست. از خانه بیرون زدم مطمئن بودم كه اگر این بار بدون پول برگردم. صاحبخانه عصبیام با لگد بیرونم میاندازد. دنبال بهانه میگشت كه بیرونم كند. شهر پر شده بود از یهودیهایی كه دربهدر دنبال اتاق خالی میگشتند. صاحبخانه دو سه بار سر دعوا را باز كرد اما از زیرش در رفتم. با خودم تمام كردم كه چمدان مسافر پولداری را بدزدم و بعد از اینكه از این فقر و بدبختی نجات پیدا كردم. پول توی چمدان را به آدرسی كه آویزان چمدان بود بفرستم. روز سوم كشانكشان رفتم به ایستگاه پاتوقم كه هیچكس بهم شك نكند. اولین قطار تازه داشت سوختگیری میكرد. مرد اول روی چمدانش نشسته بود و چرت میزد. از قیافه دختر بعدی مشخص بود كه خودش دو سه روز است چیزی نخورده تا... تا اینكه پیدایش شد... پالتو پوست بلند و قهوهایرنگی پوشیده بود كه مثل ماكسی تا نوك كفشهای چرمی نوكتیزش میآمد. پول پالتویش خرج یك سال خانه را میداد.
جاكلاهی قرمزاش و چمدان بزرگش را دو طرف گرفته بود و به زحمت قدم برمیداشت. تقتق منظم پاشنههای فلزی كفشش توی گوشم بود. خیره نگاهش كردم. در آن زمان كمتر زنی آرایش میكرد. مات شده بودم. تا متوجه نگاهم شد. نگاهم را دزدیدم و محجوب نزدیكش شدم و تا آمدم بگویم كه كمك میخواهد یا نه، اخم تندی بهم كرد و رد شد. بوی عطر گرانقیمتش توی بینیام ماند. تقریباً حتم داشتم كه توی چمدانش انبوه جواهرات اصل است كه از آلمان به سوییس میبرد تا در جایی به امانت بگذارد.
با وقار رفت و روی صندلی انتظار ایستگاه نشست و كتابچهاش را بیرون آورد. از كنار چمدان تكان نمیخورد مشخص بود كه هر از گاهی زیرچشمی چمدان را میپاید. زیرِ ساعتی كه زمان لندن و پاریس را نشان میدهد خیره بهش ماندم. نمیدانم متوجه شد یا نه. اما هر چند دقیقه به ساعت بالای سرم نگاه میكرد. قطار شروع به مسافرگیری كرد. داشتم ناامید میشدم كه یكهو جاكلاهیاش را برداشت و به سوغاتی فروشی ایستگاه رفت. شیشههای نقشدار مغازه نمیگذاشت كه بفهمم چهكار میكند. آرام روی صندلی نشستم و بلافاصله چمدان را برداشتم و راه افتادم. منتظر بودم یك جاكلاهی چوبی محكم بخورد توی ملاجم. بدون اینكه به سلام راهنماهای دیگر توجه كنم. مستقیم رفتم خانه.
توی راهرو صاحبخانه صدایم زد. تا آمد حرف بزند قرص و قایم گفتم. تا دو ساعت دیگر اجاره را میآورم. در اتاق را قفل كردم و تمام سوراخسنبههای اتاق را گرفتم و چمدان را روی میز تحریر اتاقم خالی كردم. توی ذوقم خورد. چمدان پر از كاغذهای چرك و نوشته شده بود دستی تویشان كردم. اما فقط یك مشت كاغذ ارزان قیمت زرد شده بود كه با ماشین تحریر. آن هم به انگلیسی تایپش كرده بودند. زن پالتو پوش را میدیدم كه از توی جیبهای پالتواش جواهراتش را بیرون میآورد و به من میخندد... مسخره بود. اول فكر كردم سهام یا سند املاك است. اما فقط یك مشت جزوههای دانشجویی به نظر میآمد... مانده بودم كه جواب صاحبخانه را چی بدهم. بیبروبرگرد بیرونم میكرد و به خاك سیاهم مینشاند و یكی از یهودیهایی كه توی خیابان میخوابیدند را میآورد جایم... ازشانسم چند فرانك توی لیفه چمدان بود كه دهان صاحبخانه را بست.یك ماهی شد كه دست به كاغذها نزدم. یكهو هول كردم كه نكند از این چرتوپرتهای چپیها باشد. تك و توك كلمههای انگلیسی را كه سردرمیآوردم خواندم و به هم ربطشان دادم. فقط این را ازشان فهمیدم كه از هیچ كدامشان پول درنمیآید. دو سه بار آمدم بریزمشان بیرون. اما همینطوری دلم راضی نشد. چمدانهایی كه از ایستگاه میقاپیدم. فقط خرج نان جوی هرروزه و اجاره بالا رفته اتاقم را میداد. كاغذها را از چمدان بیرون آوردم. اما دلم نیامد بریزمشان بیرون. كلیشان را لوله كردم و گذاشتم برای روشن كردن شومینه چوبی. به سرم زد كه كاغذها را برای زن پالتو پوش بفرستم. اما توی كاغذ آویزان چمدان فقط نوشته بودند:«لوزان. الیزلبت هدلی.» محال بود توی آن بلبشو با یك نام تنها بشود یك نفر را پیدا كرد. از فكرش افتادم و چمدان را دادم به یك سمساری در بازار شیطان و به جایش یك كوپن صبحانه گرفتم. باور كن چند بار به نام هدلی به لوزان نامه فرستادم اما همهاش برگشت شده و حتی یكبار كه این اواخر برای فرصت مطالعاتی به لوزان رفته بودم. هیچكس خانواده هدلی را نمیشناخت.
پاریس پرشد از آدمهای جورواجور. اول سعی كردم در یكی از ادارههای پاكسازی شده دولت كاری دستوپا كنم حتی برای خودِ دوگل نامه نوشتم. اما همه فقط مهندس و پزشك میخواستند. برای من با آن دیپلم نظامی فكسنی فقط مانده بود كه بروم ارتش كه آن هم با روحیهام نمیخواند. تازه باید جواب فرار از خدمتم راهم میدادم. دوباره برگشتم به مركز میهمانداری ایستگاه. آن سالها ایستگاه پر بود از سربازهای آمریكایی كه خیلی راحت پول خرج میكردند و برای گشتن توی پاریس و آزمایش كردن همه نوشخانهها جانشان درمیرفت. این وسط فقط دو سه نفر راهنمایی كه انگلیسی میدانستند كارشان گرفت.
هیچكس سراغ یكی مثل من كه فقط فرانسه میدانستم نمیآمد. اگر انگلیسی میدانستم هم به درد راهنما بودنم میخورد و هم میتوانستم با ترجمه دستور داروهای آمریكایی كلی به جیب بزنم. چارهای نبود. رفتم به نزدیكترین آموزشگاه انگلیسی كه یك استاد دانشگاه و دخترش ادارهاش میكردند. دانشگاهها هنوز راه نیفتاده بودند و پدرت میگفت مجبور است با یاد دادن الفبای انگلیسی به بچهها شكم خودش و تو را سیر كند. نمیدانم بهخاطر تو بود كه آنقدر سریع انگلیسی را یاد گرفتم یا برای پول آمریكاییها و یا كاغذهای الیزابت هدلی.
همهاش فكر میكردم كه این نامهها نامههای عاشقانهای است كه با خودش حمل میكند. برایم جالب بود كه برای زن شیكپوشی مثل او چه مینوشتهاند. اولینبار یکی از لوله كاغذهای بالای شومینه را خواندم. یك شعر بی سرو ته بود كه هیچ به شعرهای عاشقانه نمیرفت. اما قصههای خوبی تویش بود. بعد از اینكه انگلیسیام خوب شد داستانها را میخواندم و از گفتوگوهایش كیف میكردم. تو همهشان را خواندهای. همیشه از سادگی قصه و آدمهایش خوشت میآمد. داستانها را به فرانسه ترجمه كردم و همزمان به دو مجله فرانسوی و انگلیسیزبان فرستادم. اول میگفتند بیارزش است.
اما بعداً برای فروختنشان مزایده میگذاشتم. حقالتحریر و كارمزد ویراستاری بدك نبود. شكممان را سیر میكرد. اما كارم در یگان ستادی آمریكاییها به عنوان مترجم و مشاور هنری بود كه پشتمان را از خاك بلند كرد. با یك خرده وام توانستیم اولین آموزشگاهمان را تأسیس كنیم. راست میگفتی سر یك سال دو تا آموزشگاه دیگر راه انداختیم آنهم در جاهای گران پاریس. زبان انگلیسی كه با اكراه سراغش را میگرفتند و برایش جوك در میآوردند حسابی پرمشتری شده بود و ما شدیم بزرگترین مركز آموزش انگلیسی در سراسر پاریس. داستانهایم را روی هوا میبردند. داستان را تحویل نداده پولش را داده بودند.
داستانهای هدلی به امضای من همهجا چاپ میشد. خیلی روی داستانها كار میكردم یك مقدار احساسات قاطیاش میكردم. بهجای قهرمان داستان كه سواد نداشت یك جوان خوشبنیه فرانسوی میگذاشتم كه تازه از لیل مدرك افسریاش را گرفته. پاورقی هایم توی لوموند بین دختر پسرها دست به دست میشد. سربازهای آمریكایی قصهها را از حفظ بودند. خودشان را جای قهرمان داستانهایم میگذاشتند و به عنوان خاطرات جنگ میفرستادند برای نامزدهایشان. چه كیفی كردیم وقتی دیدیم بچههای محله اعیاننشین پاریس روی شعرهایم آهنگ گذاشتهاند و میخوانند.
همیشه الیزابت هدلی را با همان پالتوپوستش میبیمنم كه به من نگاه میكند و چانهاش را برای تأسف تكان میدهد. حتی در مراسم دریافت مدال درجه دو فرهنگ. هدلی را میدیدم كه ردیف اول در كنار دوگل با اخم نگاهم میكند. متن سخنرانیام یادت هست.
«تقدیم به كسی كه صاحب اصلی این مدال است.»
واقعاً متأسفم. باید بگویم كه منظورم تو نبودی. شاید همین الان لوح جایزهام را پاره كنی و مدالی را كه بهت هدیه دادهام بیندازی توی توالت و سیفون را بكشی. اما حق بده كه من بودم كه داستانهای هدلی را معروف كردم. آنقدر شخصیتها و خط داستانها را كج و كوله كردهام كه اگر خود هدلی هم دقیق بشود نمیفهمد كه داستانهای خودش است.
مطمئنم حالا كه اینها را میدانی بهتر میتوانی تصمیم بگیری. شاید بگردی و هدلی را پیدا كنی و وادارش كنی آبروی من را ببرد. اصلا بروی سوربن و متقاعدشان كنی دكترای افتخاری را كه به من دادهاند پس بگیرند. هركاری كه راضی هستی بكن.
حتی بیا به دفتر اصلی آموزشگاه و كراواتم را بگیر و توی همه اتاقها بگردانام و بگو كه من كی هستم. پیدا کردن هدلی آرزوی من است. این را صمیمانه میگویم. هیچوقت نتوانستهام راحت بخوابم و راحت از پولهایم، حتی پولهایی كه هیچ ربطی به داستانهای هدلی ندارند، لذت ببرم. دلم میخواهد بروم جلویش زانو بزنم و اعتراف كنم كه بدون عذاب وجدان كارهایش را دزدیدهام. شاید الان دیگر یك زن جا افتاده باشد كه با شوهر و بچههایش یك جایی زندگی میكند. اما كجا؟ ته قبض بلیط قطارها توی بمباران مركز اسناد راه آهن. نابود شده و هیچ ایستگاه دیگری اسمی به نام هدلی ندارد. نمیدانی چهقدر خرج كارآگاههای خصوصی كردهام. دفتر راهنمای همه شهرهای سوییس همچنین اسمی ندارند و هیچكدام از گالریهای پوست پاریس پالتویی به هدلینامی نفروختهاند. باور كن یك زن كولی دو هزار فرانك ازم گرفت و با فال ورق نشانی جایی را داد كه اصلا وجود نداشت.
شاید خیلی از پولهای من و تو مال هدلی باشد و من كاملاً راضیام كه سهمش را بدهم. حتی آمادهام. اسم همه آموزشگاهها و انتشاراتیهایمان را الیزابت، یا هر اسم دیگری كه بگوید، بگذارم. حتی اگر هیچ احتیاجی به این كارها نداشته باشد.
بعضیوقتها قهرمان داستانهای هدلی میشوم و به خودم فشار میآورم كه بفهمم آدمهای داستان كجاییاند. اما آدمهای هدلی خیلی معمولیاند. میتوانند اهل هر جایی باشند. بدون لهجه حرف میزنند. معمولی لباس میپوشند. به هیچ چیز جدی اعتقاد ندارند و خیلیهاشان به آخر خط رسیدهاند.
شاید قرار بود كه من گرسنگی بكشم و مجبور به دزدی بشوم و از تصادف كیف یك نویسنده را بزنم. شاید مسیح نمیخواسته كه من دزد بشوم. همه چمدانهایی كه دزدیده بودم را با كلی پول بیشتر برای صاحبانشان فرستادهام. نباید دیگر از من ناراضی باشند. فقط مانده همین هدلی كه دلم نمیآید بگویم هدلی لعنتی.
شاید آن روز الیزابت هدلی از پشت شیشههای نقشدار مغازه سوغات فروشی من را میپاییده تا چمدانش را ببرم و از دست آن راحت شود. بعد هم آمده و بدون اینكه كرایه چمدانش را بدهد. مستقیم رفته به سوییس. اصلاً شاید هدلی اسم رمز یك جاسوس باشد كه در آن ایستگاه با رابطش قرار داشته و چمدان را برایش گذاشته و من بخت برگشته چمدان را برداشتهام. نمیدانم شاید همه این داستانها و شعرها به رمز نوشته شدهاند و بشود رمزشان را درآورد. احتمال این قویتر است که یك اسم جعلی و مستعار بوده وگرنه لااقل یك نفر باید ردی از این اسم داشته باشد. در دو سه شماره فیگارو آگهی دادم. اما دو سه تا هدلی كه آمدند هیچ كدامشان بالغ نشده بودند.
كاغذها را با ماشین تحریر ارزان قیمتی كه كاغذ را تا میكند. تایپ كرده بودند. شاید باور نكنی اما فقط در آلمان برای پانزده كارخانه كه ماشین تحریر میسازند نامه نوشتهام اما فهمیدم دو سه كارخانهای كه این ماشینها را میساختهاند فقط برای ارتش آلمان كار میكردهاند. این چیزها هست كه میگویم شاید هدلی فقط یك جاسوس پست اِساِس بوده. نباید برایش دل سوزاند. مگر خودت نمیگفتی میخواهی گلوی نازیها را بجوی؟ اگر میفهمیدم كه هدلی از قماش نازیهاست آسوده میشدم. چه خوشخیالم. نه؟ چند سالی شده كه به زور قرص میخوابم. تازه وقتی قرصها كارشان را میكنند و چشمانم را میبندم. هدلی با پالتوپوستش كه كاملاً فرسوده و ژنده شده جلویم مینشیند و با چشمانی كه از گرسنگی گود افتاده. بهم زل میزند.
نه آدرسی نه تاریخی، هیچ چیز، هیچ مهر و علامتی روی كاغذها نیست. فقط زیر بعضیهاشان به طرز مسخرهای امضا همینگوی را جعل كردهاند:«ارنست میلر همینگوی» میبینی شاید هیچوقت نفهمم كه الیزابت هدلی كه در آن سن این داستانها را مینوشته حالا كجاست و چی مینویسد. شاید زنده باشد و در جایی انتظار جایزه نوبل را بكشد شاید همان روز میخواسته نویسندگی را كنار بگذارد و به زندگیاش برسد.
ایمان اسلامیان
منبع : پایگاه اطلاعرسانی دیباچه
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
حجاب دولت سیزدهم دولت مجلس شورای اسلامی مجلس جمهوری اسلامی ایران رئیس جمهور گشت ارشاد رئیسی امام خمینی سیدابراهیم رئیسی جنگ
تهران وزارت بهداشت آتش سوزی قتل شهرداری تهران پلیس سیل کنکور فضای مجازی زنان پایتخت سازمان سنجش
خودرو بازار خودرو هوش مصنوعی قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا بانک مرکزی سایپا مسکن ارز تورم ایران خودرو
سریال تلویزیون مهران مدیری سینمای ایران سینما کیومرث پوراحمد موسیقی سریال پایتخت فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم کتاب
اینترنت کنکور ۱۴۰۳
غزه اسرائیل فلسطین آمریکا جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا یمن
فوتبال پرسپولیس استقلال بازی جام حذفی فوتسال آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران سپاهان تراکتور باشگاه پرسپولیس لیورپول
تبلیغات ناسا اپل سامسونگ فناوری نخبگان بنیاد ملی نخبگان آیفون ربات
کاهش وزن روانشناسی بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل