شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا


روز تولد دونالد


روز تولد دونالد
روز خوبی در شهر دونالد شروع می‌شود. وقتی دونالد چشم‌هایش را باز می‌کند، خورشید برق می‌زند و پرنده‌گان آواز می‌خوانند. وقتی دونالد بیدار می‌شود، کاملا سر حال است. ام‌روز روز تولدش است.
احساس می‌کنم ام‌روز روز خیلی بزرگی بشود.
بچه‌ها باید در حال درست کردن صبحانه‌یی فوق العاده برای تولد من باشند .به‌تر است کمی دیگر در رخت‌خواب بمانم.
پس دونالد کمی دیگر در رخت‌خواب می‌‌ماند، ولی هیچ صدایی نمی‌شنود، نه از آش‌پزخانه نه از سالن. دیگر نمی‌تواند بیش‌تر از این صبر کند.
باید به طبقه‌ی پایین بیاید تا ببیند بچه‌ها چه کار می‌کنند و برای چه این قدر بی سر و صدایند. وقتی دونالد به سالن می‌رود هیچ کادویی نمی‌بیند. فقط یک نامه روی میز بود.
دونالد شروع به خواندن نامه می‌کند.
عمو دونالد عزیز! ما رفتیم به اردوگاه تفریحی نوجوانان. بعد از ظهر به خانه می‌آییم. روز خوبی داشته باشی! رویت را می‌بوسیم. ری‌ری، فی‌فی و لولو.
دونالد حسابی ناراحت شد.
به من می‌گویند روز خوبی داشته باشی. بچه‌ها یادشان رفته که ام‌روز تولد من است. پس کادوهایم چی؟ چه‌قدر بدشانس‌ام!
ولی بیش‌تر از این طول نمی‌کشد، چون به زودی دونالد یک فکر خوب دارد.
مطمئن هستم که همه‌ی دوستان‌ام و خانواده‌ام تولدم را فراموش نکرده‌اند. می‌روم به خانه‌ی دزی و یک سری به او می‌زنم. تقریبا اطمینان دارم که برای‌ام حداقل یک کادو کوچک گرفته است.
و دونالد با ماشین خود حرکت می‌کند.
فکر کنم دزی یک لیوان شیر کاکائوی داغ خوش‌مزه هم به من بدهد.
دونالد با امید تمام بر خانه‌ی دوست‌اش در می‌زند، ولی هیچ کس در را باز نمی‌کند. دونالد از پنجره خانه را نگاه می‌کند.
کجا می‌تواند رفته باشد؟
دونالد کلارابل را می‌بیند که هم‌سایه‌ی دزی‌ست.
سلام کلارابل! دزی کجاست؟
کلارابل جواب می‌دهد: دزی ام‌روز خانه نیست. گنتران آمده بود دنبال‌اش و انگار می‌خواستند به یک جشن بزرگ بروند.
آه نه! در روز تولدم دزی با گنتران به یک جشن رفته‌اند! چه‌طور ممکن است یادشان رفته باشد؟ پس می‌روم به خانه‌ی مادربزرگ. او هیچ وقت یادش نمی‌رود که برای تولدم یک کیک درست کند.
دونالد در مزرعه و مرغ‌داری همه جا دنبال مادربزرگ می‌گردد.
مادربزرگ دونالد! مادربزرگ دونالد! کجایی؟
ولی هر چه می‌گردد، نمی‌تواند مادربزرگ را پیدا کند.
ولی در عوض نیک را پیدا کرده بود که روی کاه‌ها به رؤیایی عمیق فرو رفته بود.
بیدار شو نیک! مادربزرگ دونالد کجاست؟
اُه! سلام دونالد! مادربزرگ دونالد به بازار شهر پیکسو رفته. ام‌روز بعد از ظهر خیلی دیر به خانه خواهد رسید.
چرا به شهر پیکسو رفته؟
و نیک برای‌اش توضیح می‌دهد: ام‌روز یک مسابقه‌ی شیرینی‌پزی‌ست و او بزرگ‌ترین و خوش‌مزه‌ترین کیکی را درست کرده که تا به حال نخورده بودم.
اوپ! یعنی بزرگ‌ترین و خوش‌مزه‌ترین کیکی که تا به حال ندیده بودم! می‌دانی، من اجازه‌ی خوردن اون کیک را نداشتم، ولی از ظاهرش معلوم بود که خیلی خوش‌مزه است و من از آن موقع تا حالا داشتم خواب آن را می‌دیدم.
دونالد با ناراحتی به سمت ماشین‌اش برمی‌گردد.
بچه‌ها اردوگاه هستند. دزی و گنتران به یک جشن بزرگ رفته‌اند و کیک تولدم در یک مسابقه‌ی شیرینی‌پزی‌ست! و آن قدر بی‌پول‌ام که نمی‌توانم برای خودم یک کادو بخرم. شاید بتوانم از عمو پیکسو مقداری پول بگیرم ...
و دونالد به سمت خانه‌ی عمو پیکسو حرکت می‌کند.
ولی وارد شدن به خانه‌ی او راحت نیست. در قفل است و دونالد باید از آیفون تصویری استفاده کند.
سلام عمو پیکسو! من هستم برادرزاده‌ی مورد علاقه‌تون. می‌توانم یک صحبتی در باره‌ی تولدم داشته باشم؟
اما این عمو پیکسو نیست که جواب می‌دهد. او خدمت‌کارش ارسن است.
عموی شما ام‌روز در خانه نیست و هیچ کس اجازه‌ی ورود ندارد. اگر کار مهمی دارید، فردا بیایید!
دونالد با عصبانیت می‌گوید: آه، نه! احساس می‌کنم همه تولدم را یادشان رفته است. این طور دیگر ادامه پیدا نمی‌کند. برمی‌گردم به خانه.
در راه دونالد فکر به‌تری پیدا می‌کند.
به خانه‌ی تام می‌روم تا ببینم وسیله‌ی جدیدی اختراع کره یا نه. شاید این طوری حال‌ام خوب شود.
ولی تام هم در خانه‌اش نبود. پس ربات‌اش روی ورقی برای دونالد می‌نویسد :غایب، امتحان دوربین عکاسی! دیر به خانه برمی‌گردد.
فیتش! چه روزی! دیگر دیر شده، باید به خانه برگردم.
وقتی به خانه‌اش می‌رسد تقریبا هوا تاریک شده و دونالد کاملا ناامید است.
اوف! بالاخره به خانه رسیدم، ولی چه کسی می‌خواهد در روز تولدش تنها باشد؟
اُه! این‌ها چیست؟
وقتی دونالد در را باز می‌کند، چراغ‌ها روشن می‌شوند و مادربزرگ دونالد، عمو پیکسو، دزی، گنتران، تام، ری‌ری، فی‌فی و لو لو، همه با هم یک‌صدا می‌خوانند:
تولدت مبارک! تولدت مبارک! تولدت مبارک دونالد! تولدت مبارک!
همه‌تان این‌جا هستید؟ یعنی تولدم را یادتان نرفته؟
ری‌ری می‌گوید: خوب، معلوم است که نه!
فی‌فی می‌گوید: ولی باید یک بهانه می‌ساختیم تا تو از خانه خارج شوی ...
لو لو ادامه می‌دهد که: برای این که همه‌ی این تزئینات را آماده کنیم.
و کیک بزرگ مادربزرگ برای مسابقه‌ی شیرینی‌پزی نبوده، برای این درست شده بود تا با شیر کاکائوی داغ دزی صرف شود!
و اما کادوها ... مادربزرگ دونالد می‌گوید: این برای توست دونالد! یک لباس جدید و نو که خودم برای‌ات بافته‌ام.
عمو پیکسو هم یک کادو برای دونالد داشت: تولدت مبارک دونالد! برای این روز بزرگ من به تو این سکه‌ی فوق العاده را می‌دهم.
و حالا نوبت کادوی دزی‌ست: دعوت‌ات می‌کنم تا با هم در یک رستوران شام بخوریم.
گنتران هم یک کادو آورده بود: من این بلیت سینما را در راه پیدا کردم! به نظر می‌آد فیلم جالبی باشد!
ری‌ری، فی‌فی و لو لو با هم می‌گویند: تولدت مبارک عمو دونالد! ما این ننوی زیبا را در اردوگاه تفریحی نوجوانان برای‌ات ساختیم.
و تام هم دوربین عکاسی خود را که تازه اختراع کرده بود آورد تا عکس زیبای دسته‌جمعی بیندازد. تام به دونالد گفت: الآن امتحان‌اش می‌کنم.
همه با لبی خندان، و دونالد از همه بیش‌تر، برای عکس گرفتن آماده می‌شوند.
دونالد با خود می‌گوید: از اول می‌دانستم ام‌روز روز ویژه‌یی می‌شود.
و این واقعیت داشت. آن روز به‌ترین تولد دونالد بود. تام به همه عکس یادگاری از این تولد که دونالد فکر می‌کرد یادشان رفته است، می‌دهد.
ترجمه‌یی از مریم ابوالحسنی
منبع : دو هفته نامه فروغ


همچنین مشاهده کنید