شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

مثل دسته گل


مثل دسته گل
مردی میهمان پیامبر (ص) بود. پیامبر (ص) صحبت می كرد و او سراپا گوش بود. ناگهان كودكی وارد شد و سلام كرد. پیامبر به احترام او ازجا برخاست و با او دست داد. كودك از شادی چشم هایش برق می زد. كودك، همسایه مرد میهمان بود. كودك نزدیك مرد رفت، سرش را خم كرد، چیزی در گوش او گفت و فوری خداحافظی كرد و رفت. مرد با شنیدن خبر كودك، خیلی ناراحت شد. سرش را با ناراحتی میان دستهایش گرفت و چند لحظه در همان حال ماند. پیامبر(ص) كه ناراحتی مرد را دید با تعجب پرسید: چه شده؟ ماجرا را تعریف كن.
مرد آه بلندی كشید و گفت: این بچه همسایه ما بود. به من خبرداد كه همسرم دختری به دنیا آورده. چقدر بدشد، من دوست داشتم فرزندم پسر باشد.
پیامبر (ص)لبخند زد و گفت: چرا غمگینی؟ زمین سنگینی اش را تحمل می كند و آسمان بر او سایه می افكند و خدا هم روزی اش را می دهد. دختر مثل دسته گلی است كه تو آن را می بویی.
مرد لحظه ای به چشمهای پیامبر(ص) نگاه كرد، لبخندزد و گفت: دسته گل! چه جمله زیبایی! من تا حالا این جوری فكر نمی كردم و فوری با پیامبر (ص) خداحافظی كرد. او می رفت تا دسته گلش را ببیند.

منبع: بهترین بابای دنیا، داستانهایی از زندگی پیامبر(ص)، نوشته محمودپور وهاب، مركز چاپ و نشر دفتر تبلیغات اسلامی حوزه علمیه قم
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید