شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

قسمت پنجم (۳)


امشب شب آن نیست که از خانه روند    از یار یگانه سوی بیگانه روند
امشب شب آنست که جانهای عزیز    در آتش اشتیاق مستانه روند
٭٭٭
اندر دل بی‌وفا غم و ماتم باد    آن را که وفا نیست ز عالم کم باد
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد    جز غم که هزار آفرین بر غم باد
٭٭٭
اندر رمضان خاک تو زر میگردد    چون سنگ که سرمه‌ی بصر میگردد
آن لقمه که خورده‌ای قذر میگردد    وان صبر که کرده‌ای نظر میگردد
٭٭٭
اندر ره فقر دیده نادیده کنند    هرچه آن نه حدیث تست نشنیده کنند
خاک در آن باش که شاهان جهان    خاک قدمش چو سرمه در دیده کنند
٭٭٭
اندر طلب آن قوم که بشتافته‌اند    از هرچه جز اوست روی برتافته‌اند
خاک در او باش که سلطان و فقیر    این سلطنت و فقر از او یافته‌اند
٭٭٭
اندیشه‌ی هشیار تو هشیار کشد    زارش کشد و بزاری زار کشد
شاهان همه خصم خویش بر دار کشند    زان دولت بیدار تو بیدار کشد
٭٭٭
انوار صلاح دین برانگیخته باد    بر دیده و جان عاشقان ریخته باد
هر جان که لطیف گشت و از لطف گذشت    با خاک صلاح دین درآمیخته باد
٭٭٭
اول که رخم زرد و دلم پرخون بود    هم خرقه و همراه دلم مجنون بود
آن صورت و آن قاعده تا اکنون بود    کاری آمد که آن همه مادون بود
٭٭٭
ای آنکه ز تو مشکلم آسان گردد    سرو و گل و باغ مست احسان گردد
گل سرمست و خار بد مست و خمار    جامی در ده که جمله یکسان گردد
٭٭٭
ای آنکه نخست بر سحر چشم تو زد    وز با نمکی راه نظر چشم تو زد
آنکس که چو توتیاش عزت داری    آمد به طریق شکرم چشم توزد
٭٭٭
ای از قدمت خاک زمین خرم و شاد    شد حامله از شادی و صد غنچه بزاد
زین غلغله‌ای فتاد در انجم و چرخ    در غلغله چشم ماه بر نجم فتاد
٭٭٭
ای اطلس دعوی ترا معنی برد    فردا به قیامت این عمل خواهی برد
شرمت بادا اگر چنین خواهی زیست    ننگت بادا اگر چنان خواهی مرد
٭٭٭
ایام وصال یار گوئی که نبود    وان دولت بیشمار گوئی که نبود
از یار بجز فراق بر جای نماند    رفت آن همه روزگار گوئی که نبود
٭٭٭
ای اهل صفا که در جهان گردانید    از بهر بتی چرا چنین حیرانید
آنرا که شما در این جهان جویانید    در خود چو جوئید شما خود آنید
٭٭٭
ای اهل مناجات که در محرابید    منزل دور است یک زمان بشتابید
وی اهل خرابات که در غرقابید    صد قافله بگذشت و شما در خوابید
٭٭٭
ای دل اثر صبح گه شام که دید    یک عاشق صادق نکونام که دید
فریاد همی زنی که من سوخته‌ام    فریاد مکن سوخته‌ای خام که دید
٭٭٭
ای دل اگرت رضای دلبر باید    آن باید کرد و گفت کو فرماید
گر گوید خون گری مگوی از چه سبب    ور گوید جان بده مگو کی شاید
٭٭٭
ای دل این ره به قیل و قالت ندهند    جز بر در نیستی وصالت ندهند
وانگاه در آن هوا که مرغان ویند    تا با پر و بالی پر و بالت ندهند
٭٭٭
ای دل سر آرزو به پای اندر بند    امید به فضل راهنمای اندر بند
چون حاجت تو کسی روا می‌نکند    نومید مشو دل به خدای اندر بند
٭٭٭
ای دوست مگو تو بنده‌ای یا آزاد    بنده که خرد برای زشتی و فساد
ای دست برآورده ترا دست که داد    بگزار مراد خویش کاوراست مراد
٭٭٭
ای روز برآ که ذره‌ها رقص کنند    آن کس که از او چرخ و هوا رقص کنند
جانها ز خوشی بی‌سر و پا رقص کنند    در گوش تو گویم که کجا رقص کنند
٭٭٭
ای سر روان باد خزانت مرساد    ای چشم جهان چشم بدانت مرساد
ای آنکه تو جان آسمانی و زمین    جز رحمت و جز راحت جانت مرساد
٭٭٭
ای عشق ترا پری و انسان دانند    معروف تر از مهر سلیمان دانند
در کالبد جهان ترا جان دانند    با تو چنان زیم که مرغان دانند
٭٭٭
ای عشق توم ان عذابی لشدید    ای عاشق تو به زخم تیغ تو شهید
شب آمد و جمله خلق را خواب ببرد    کو خواب من ای جان مگرش گرگ درید
٭٭٭
ای عشق که جانها اثر جان تواند    ای عشق که نمکها ز نمکدان تواند
ای عشق که زرها همه از کان تواند    پوشیده توئی و جمله عریان تواند
٭٭٭
ای قوم که برتر از مه و مهتابید    از هستی آب و گل چرا میتابید
ای اهل خرابات که در غرقابید    خیزید که روز و شب چرا در خوابید
٭٭٭
ای لشکر عشق اگرچه بس جبارید    آن یار به خشم رفته را باز آرید
یک جان نبرید دل اگر سخت کند    یک سر نبرید پای اگر بفشارید
٭٭٭
ای مرغ عجب که صید تو شیرانند    گمگشته‌ی سودای تو جان سیرانند
خرم زی و آسوده که این شهر از تو    زیران ز بران و زبران زیرانند
٭٭٭
این پرده‌ی دل دگر مکن تا نرود    جز جانب او نظر مکن تا نرود
این مجلس بیخودی که چون فردوس است    از مستی خود سفر مکن تا نرود
٭٭٭
این تنهائی هزار جان بیش ارزد    این آزادی ملک جهان بیش ارزد
در خلوت یک زمانه با حق بودن    از جان و جهان و این و آن بیش ارزد


همچنین مشاهده کنید