یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


دکورهای بی لولا


دکورهای بی لولا
● یک
«مادر ساعت پنج عصر به من تلفن زد و گفت به همه خواهرها و برادرهایم اطلاع بدهم که امشب می میرد. بازی قشنگی نبود، ولی من چاره ای نداشتم. با خنده و شوخی به همه اطلاع دادم. ساعت شش همه در منزل مادر بودیم. خانه مادر به هم ریخته بود، صندوق خانه مادر آتش گرفته بود و هرچه در آن بود سوخته بود به جز کفن های مادر. مادر چهار کفن منقش به آیات و ادعیه از شهرهای مقدس داشت. نخستین کفنش را وقتی سی سال بیشتر نداشت، پدر از مشهد برایش آورده بود. همسایه های مادر، نسوختن کفن های مادر را معجزه می دانستند و یکی از آنها آن را با معاهده پیامبر(ص) با کفار مکه که موریانه ها همه آن را خورده بودند جز اسم الله، مقایسه می کرد و یکی از آنها جنس کفن ها را در نسوختن شان مهم می دانست. کفن ها همه از کرباس بودند. مادر اما معتقد بود کفن ها نسوخته اند چون مرگ او نزدیک است و خداوند نخواسته او و دیگران را به زحمت بیندازد. ما بیشتر فکر سوخته شدن ترمه های عتیقه مادر بودیم تا نسوختن کفن هایش. خانه مادر را جمع و جور کردیم و با کمک هم یک شام مفصل درست کردیم و بعد از مدت ها، همه اعضای خانواده سر یک سفره نشستیم. بعد از شام، مادر از همه حلالیت طلبید و ما برای این که خیال مان راحت باشد، خواهر کوچکم با شوهرش را وادار کردیم آن شب در خانه مادر بخوابد.
صبح دوباره همه جمع شدیم. مادر مرده بود! مرگ او نبود که ما را به حیرت انداخت. مادر را، صبح، خواهرم کفن شده و رو به قبله در اتاقش پیدا کرده بود و شوهرش و خودش قسم می خوردند، شب، صدای شرشر آب و شست و شو شنیده اند و تمام شب اتاق مادر شلوغ بوده و کسانی در آن رفت و آمد می کرده اند.»
«بازی عروس و داماد» نام مجموعه داستانی است از بلقیس سلیمانی (متولد ۱۳۴۲). سلیمانی را در این سال ها، بیشتر به عنوان منتقد می شناسیم چه در نشست های ادبی [نشست های کتاب ماه ادبیات و فلسفه و ادبیات امروز ایران] و چه در مراسم دریافت جوایز ادبی [جایزه کتاب سال و...]. او در این کتاب به دنبال رسیدن به نوعی «فلاش فیکشن» ایرانی است.
در این اثر «مکان» و «زمان» در رویکرد تقلیل گرایانه خود، به صفر میل کرده اند و «شخصیت» ها - همچون تئاتر سایه - تنها با نشانه ها رخ می نمایند و مهم، وقایع اند؛ اما وقایع گذرا و «سریع به وقوع پیوسته» که فرصت تأمل را از خواننده سلب می کنند آیا توان ادامه یافتن و زندگی در ذهن وی را دارا هستند سلیمانی در این داستان های «خیلی کوتاه» به یک اصل مهم پایبند نیست و آن «محل اتکای تخیل خواننده» است. در داستان «کفن های مادر» تنها ضربه پایانی یا «ضربه موپاسانی» به داستان «حیات» می دهد و از «توقف لحظه ای» [پیشنهادی که به شکل فلسفی اش می توان در «متریکس» جست و جو کرد] خبری نیست. سلیمانی به خوبی می داند که «توقف لحظه ای در لحظه» یا «درنگ در آن»، پیشنهاد تأثیرگذار «چخوف» بود که جانی تازه به «داستان مدرن» بخشید و «فلاش فیکشن» ها درواقع از تقاطع «داستان موپاسانی» و «داستان چخوفی» پدید آمدند. پس «چخوف» درکجای این داستان ها [داستانی هایی به روایت بلقیس سلیمانی] حضور دارد
ایده اصلی داستان، ایده تازه ای نیست. از داستان های کارور گرفته تا «مادر» علی حاتمی، رنگین کمانی از داستان های «مادر محورانه» را شاهدیم.
ایده ثانویه البته تازه است؛ این که ملائک [که در داستان از آنها نامی برده نمی شود] برای غسل و کفن کردن مادر آمده باشند [«تازه» در حوزه ادبیات داستانی، وگرنه در آثار شهید محراب آیت الله دستغیب همچون «گناهان کبیره» و «داستان های عجیب» می توان چنین ایده ای را سراغ گرفت.] می ماند دو سه اظهارنظر که باید نشان دهنده روحیه اطرافیان مادر باشد در باب نسوختن کفن ها یا روحیه خود مادر. داستان، فاقد «نقطه اتکای تخیل» است تا با یله شدن ذهن بر آن، باقی داستان در مخیله خواننده شکل بگیرد. داستان مثل شلیک اسلحه ای عمل می کند که گلوله اش مشقی است، سر و صدا دارد اما اثر ندارد و کسی که روبه روی آن است، نگاهی به خودش، بعد نگاهی به کسی که ماشه را کشیده می اندازد و می پرسد: «فقط همین خب... بعد!»
● دو
«روزی که پدر بزرگ به جای آمدن به خانه خودش، رفت دم در خانه خاتون نشست، همه فهمیدند بیماری پدربزرگ جدی است.
دایی رحمان اول با ملایمت، بعد با خشونت با پدر بزرگ صحبت کرد. حرف هایش تأثیری نداشت. من هر روز او را از جلوی خانه خاتون به خانه خودش برمی گرداندم. مادر بزرگم قسم می خورد پیرمرد یاد عشق قدیمی اش افتاده و در اصل هم بیماری فراموشی نگرفته است. خاتون زن اول پدر بزرگ بود. پنجاه و هفت سال پیش، پدر بزرگ با خاتون ازدواج می کند و یک سال با هم زندگی می کنند، بعد از هم جدا می شوند. حالا هردوشان کلی بچه، نوه، نتیجه و حتی نبیره داشتند. خاتون تقریباً کور شده بود و یک قسمت بدنش فلج شده بود. از صبح علی الطلوع خودش را می کشید جلوی در خانه اش و کنار دیوار می نشست. پدر بزرگ هم کنارش می نشست، بدون هیچ گفت و گویی؛ درست همان جایی که گویا سال ها قبل می نشسته به انتظارش. کم کم همه بی خیال پدر بزرگ شدند، حتی بچه های خاتون که اول کلی هارت و پورت کرده بودند.
یک سال و نیم بعد از همنشینی مرموز پدر بزرگ و خاتون، خاتون مرد. دایی رحمان پدر بزرگ را یک هفته ای به شهر برد تا یک وقت در مراسم خاتون آبروریزی نکند. روز هشتم که از شهر برگشت، باز هم رفت جلوی خانه خاتون، جای همیشگی اش نشست. من با احتیاط، خبر مرگ خاتون را به او دادم. پدربزرگ خیلی ساده پرسید: «خاتون کیه » من قصه ازدواجش با خاتون را با آب و تاب برایش تعریف کردم. چیزی نگفت، ولی معلوم بود اصلاً حرف هایم را باور نکرده.
روزی که پسرهای خاتون خانه بسیار قدیمی خاتون را کوبیدند، پدر بزرگم سکته کرد و دیگر هرگز پا به کوچه نگذاشت...»
«داستان های خیلی کوتاه ایرانی» ریشه در برخی داستان های دهه شصت دارند که سعی نویسندگان آنها برای رسیدن به «مینی مالیسم»، عموماً به شکست در ارائه «شخصیت» و ناکام ماندن «موقعیت» منجر می شد و از همین شکست ها، نوعی «نگرش» تولید شد که با ترجمه این دست از داستان های انگلیسی به فارسی، موقعیت مستحکم تری در میان خوانندگان و نویسندگان یافت. اواخر دهه ،۷۰ زمانه همه گیری این نوع داستان در میان نویسندگان بود. اول به دلیل ظاهر سهل آن و دوم کوتاهی اش که خوانندگان پرمشغله را راضی می کرد اما این رونق یک باره به رکود یک باره از سال های ۸۱ ، ۸۲ به بعد[تا۸۵] منجر شد. دلیل آن، غیر از رکود وضع نشر، بی علاقگی خوانندگان به داستان هایی بود که از فرط خلاصه شدن در ذهنیت نویسنده [نه عینیت که نمود موفق و غالب این نوع داستان هاست] تبدیل به «معما» شده بودند و نویسندگان نوآمده متوقع بودند که مخاطبان برای این معماها سر و دست بشکنند اما خوانندگان برای حل معما، روزانه به جدول کلمات متقاطع در نشریات کثیرالانتشار دسترسی داشتند! سال،۸۵ داستان نویسی ایران شاهد یک تحول عملی بود. نویسندگان «معمول نویس» به کوتاه نویسی رو آوردند و به دلیل تسلط بر عناصر داستان، عینیت گرایی خلاقه و استفاده بهینه از «زبان»، آثارشان با استقبال نسبی مخاطبان خاص و عام مواجه شد. به نظر می رسید که به یک باره، شاهد یک جهش بلند به سوی مرزهای شگفتی باشیم اما در سال ،۸۶ این روند اندکی به کندی گرایید چراکه بازار کتاب نسبت به چاپ و انتشار این آثار، از خود کاهلی نشان داد. مجموعه داستان سلیمانی در این اوضاع و احوال منتشر شد. توسط یک انتشاراتی بالنسبه قدیمی و صاحب سبک و ایده؛ پشت جلد کتاب هم به قلم ناشر این پاراگراف بلند به چشم می خورد:
«بلقیس سلیمانی، نویسنده ای است که داستان نویسی اش را دیر شروع کرد، اما تبدیل شد به یکی از چهره های ادبی مهم همین سال های پراتفاق و حاشیه ای که در آنها نفس می کشیم. خانم سلیمانی در چهارمین دهه عمرش آنقدر به مرگ و شوخی های آن فکر می کند که گاهی آدم را به این گمان می اندازد، در زندگی اش چقدر با ابعاد آن برخورد داشته است. خانم نویسنده در داستان های کوتاه این کتاب برای فاصله میان «جدی بودن» و «جدی نبودن» زندگی های امروزی شهری آدم هایی را پیدا کرده که هر روز، شاید، از کنارشان رد می شویم و سعی می کنیم شانه مان به آنها برخورد نکند. بلقیس سلیمانی از این آدم ها نوشته، از همان هایی که قرار است روزی برای مردن شان آگهی های کوچک تسلیت به روزنامه بدهیم و فکر کنیم: «خب، این هم از وظیفه اخلاقی مان!» نویسنده این داستان ها زنی است میانسال، منتقدی کهنه کار و نویسنده ای جدی که سعی دارد، برای دنیای تلخ دور و برمان خط و نشان بکشد... خانم داستان نویس با این نگاه نه قرار است و نه می خواهد دنیا را عوض کند، بلقیس سلیمانی با ما شوخی دارد.»
● سه
پدر گفت: «مادرت به آسمان رفته.» عمه گفت: «مادرت به یک سفر دور و دراز رفته.» خاله گفت: «مادرت آن ستاره پرنور کنار ماه است.» دختر بچه گفت: «مادرم زیر خاک رفته است.» عمه گفت: «آفرین، چه بچه واقع بینی، چقدر سریع با مسئله کنار آمد.» دختر بچه از فردای دفن مادرش، هر روز پدرش را وادار می کرد او را سر قبر مادرش ببرد. آنجا ابتدا خاک گور مادر را صاف می کرد، بعد آن را آب پاشی می کرد و کمی با مادرش حرف می زد.
هفته سوم، وقتی آب را روی قبر مادرش می ریخت، به پدرش گفت: پس چرا مادرم سبز نمی شود »
آثاری از این دست، بیشتر به شعری منثور می مانند یا ترجمه ای از شعر انگلیسی. در شعرهای بوکوفسکی [شاعر و نویسنده نامدار پست مدرن] می توان به راحتی موارد مشابه را رصد کرد. جذابیت «متن »ها البته جذابیتی داستانی نیست بلکه این آثار از جذابیت شعر [پرسپکتیو شعری]، جذابیت لطیفه [طنز کلامی]، جذابیت پازل [نه معما] و جذابیت سرعت [هیچ وقت به مسابقات شطرنج سه دقیقه ای توجه کرده اید ] استفاده می برند تا متنی عرضه شود که شباهتی اندک با «کهن الگو»ی داستان دارد و برای مخاطب خاص، در حکم «تفنن» است. مطمئنم که چنین سطوری نه خوشایند و نه شایسته منتقدی است که دانش اش در حوزه داستان و اشرافش بر ادبیات - لااقل - چهار دهه اخیر، مثال زدنی است اما امکان مصالحه با چنین متونی کمابیش منتفی است گرچه فاصله حرفه ای سلیمانی در نگارش متن با نویسندگان تازه کار بسیار محسوس باشد.
او از تسلط حرفه ای خود، در سر و سامان دادن «طنز کلامی» استفاده می برد. در «تولید ایجاز» استفاده می برد. در شکل دادن به «موقعیت» [بدون اتکا به مکان، زمان، شخصیت] استفاده می برد و اما در پایان، متن چیز مهمی را از دست می دهد و همچون یک دکور زیبا از یک خانه مجلل به نظر می رسد که اگر بخواهی پنجره ای را باز کنی یا از در عبور کنی، همه چیز فرو می ریزد. پنجره یا دری که باز نشود و دیواری که برای تکیه دادن محکم نباشد، قدرت مانایی ندارد. سلیمانی در نگارش این «داستانک »ها، «واقع نمایی» یا «آفرینش واقعیت» را از یاد می برد و درهای داستان هایش فاقد لولاست.
«مادر پسرش را شازده صدا می کرد. پسر معترضانه می گفت عصر شازده ها تمام شده. مادر می گفت: «شازدگی به عصر نیست، به خونی است که در رگ های آدم جریان دارد.»
پسر برای تحصیل به فرانسه رفت. در آنجا با ژانت ازدواج کرد که خون کولی های مجارستان در رگ هایش بود. به مادرش گفت او از یک خانواده اصیل فرانسوی است. مادرش در معرفی ژانت به فامیل می گفت: خون ملکه ماری آنتوانت در رگ هایش جاری است.»
و خون ملکه آنتوانت در رگ های داستان های او جاری است اما باید فکری هم برای انقلاب منتقدان فرانسه کرد!
یزدان مهر
منبع : روزنامه ایران


همچنین مشاهده کنید