یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


داشتن و نداشتن


داشتن و نداشتن
ریچارد گوردن به زنش گفت : «خوب؟»
زنش گفت:« روی پیراهنت و پشت گوشت پر از ماتیک است.»
«این چطور؟»
«چه چطور؟»
«این که تو را با آن لش مست دیدم روی تشک خوابیده بودید؟»
«همچو چیزی نبود.»
«پس کجا دیدمتان؟»
«روی تشک نشسته بودیم.»
«توی تاریکی ؟»
«تو کجا بودی؟»
«منزل برادلی.»
زن گفت: « بله، می دانم . پیش من نیا . بوی گند آن زنکه را می دهی.»
«تو بوی گند که را می دهی ؟»
«هیچ. من نشسته بودم با یکی از دوستانم صحبت می کردم.»
«ماچش کردی؟»
«نه.»
«ماچت کرد؟»
«آره. خوشم آمد.»
«پتیاره.»
«اگر یک‌دفعهٔ دیگر این حرف را زدی ولت می کنم و می روم.»
«پتیاره.»
زن گفت : «خیلی خوب . دیگر تمام شد . اگر تو این‌قدر از خود راضی نبودی و من به تو مهربانی نمی کردم ، مدت‌ها بود فهمیده بودی که دیگر تمام شده است .»
« پتیاره.»
زن گفت :«نه. من پتیاره نیستم. خیلی سعی کردم زن خوبی باشم اما تو مثل خروس از خود راضی و خودخواهی . همه‌اش بانگ می‌زنی.»
«ببین چه کردم . ببین چه خوش بختت کرده‌ام . حالا دیگر تخم بگذار.»
«مرا خوش بخت نکرده‌ای و دیگر از تو خسته شده‌ام . دیگر تخم گذاشتنم تمام شد ، چه برسد به قدقد کردنم .»
«تو نباید قدقد کنی . تو هیچ‌وقت تخم نکردی که قدقد کنی .»
«تقصیر که بود ؟ مگر من بچه نخواستم اما هیچوقت وسعش را نداشتیم . اما وسع این را داشتیم که برویم به دماغه ی آنتیب شنا کنیم و برویم سویس اسکی کنیم . وسع این را داریم که بیائیم اینجا به کی وست . دیگر از دست تو خسته شدم . از تو بدم می آید . این زنکه برادلی دیگر طاقتم را طاق کرد .»
«اوه ، چه کار به او داری ؟»
«با سر و تن ماتیکی آمده خانه . دست کم می توانستی خودت را بشویی . روی پیشانیت هم هست .»
«تو آن نره خر مست را بوسیدی .»
«نه . نبوسیدم اما اگر می دانستم تو داری چه می کنی می بوسیدم .»
« چرا گذاشتی تو را ببوسد ؟»
«از تو اوقاتم تلخ بود . هی صبر کردم ،صبر کردم. اما تو طرف من نیامدی . رفتی پیش آن زنکه و ساعت ها ماندی. جان مرا خانه آورد .»
«آها ، اسمش هم جان است ؟»
«بله ، جان ..ج . ا . ن .»
«اسم خانوادگیش چیست ؟ توماس؟»
«مک والسی .»
«چرا این را هجی نکردی ؟»
هلن گفت : « بلد نیستم ،» و خندید . اما این آخرین بار بود که خندید . گفت : «خیال نکن چون من خندیدم دیگر درست شد .»
اشک در چشمش جمع شده بود و می گفت : «درست نشد . این یک مرافعه ی عادی نیست . دیگر تمام شد . از تو نفرتی ندارم . این قدر شدت ندارد . فقط از تو بدم می آید . کاملا از تو بدم می آید ، و دیگر با تو کاری ندارم .»
گوردن گفت : «خیلی خوب .»
«نه . خیلی خوب نه . تمام شد . نمی فهمی ؟»
«چرا . خیال می کنم می فهمم .»
«خیال نکن .»
«هلن ، این قدر خاله زنک نباش .»
«حالا دیگر خاله زنکم ، ها ؟ نخیر ، نیستم . دیگر با تو کاری ندارم .»
«نخیر ، خیلی هم داری .»
«دیگر حرف نمی زنم .»
«چه کار می خواهی بکنی ؟»
«هنوز نمی دانم . شاید زن جان مک والسی بشوم .»
«هرگز نمی شوی .»
«اگر بخواهم می شوم .»
« ترا نمی گیرد .»
«خوب هم می گیرد . امروز از من خواست زنش بشوم .»
ریچارد گوردن هیچ نگفت . جای قلبش چیزی میان تهی قرار گرفته بود ، و هر چه می شنید ، یا می گفت ، مثل این بود که از گفت و گوی دیگران به گوشش می رسید .
گفت : «از تو چه خواست ؟» صدایش از راه دور می آمد .
«زنش بشوم .»
«چرا ؟»
«برای این که دوستم دارد . برای این که می خواهد با من زندگی کند . آن قدر پول در می آورد که بتواند خرج مرا بدهد .»
«تو زن منی .»
«واقعا نیستم . کلیسا نرفتیم . حاضر نشدی در کلیسا مرا بگیری و همان طور که خوب می دانی دل مادربی چاره‌ام شکست . آن قدر نسبت به تو علاقه داشتم که حاضر بودم دل همه را بشکنم . وای که چه قدر احمق بودم .دل خودم را هم شکستم . دیگر دلی برایم نمانده . به هر چه علاقه و اعتقاد داشتم به خاطر تو پشت پا زدم چون تو خیلی خوب بودی و خیلی مرا دوست داشتی و فقط عشق مهم بود . عشق از همه چیز مهم تر بود . و تو نابغه بودی و من عمرت بودم ، جانت بودم . شریک عمرت بودم و گل کوچولویت بودم .زکی ! عشق هم دروغ هم است . عشق قرص نازایی است چون تو می ترسیدی بچه دار بشوی . عشق گنه گنه است ، گنه گنه است ، گنه گنه است : این قدر برا ی نازایی خوردم تا کر شدم . عشق آن وحشت سقط جنین است که تو مرا دچار آن کردی . عشق دل و روده ی مجروح من است . عشق یک نصفش سنبه ی قابله است و نصف دیگرش حمام آب سرد . من می دانم عشق چه چیزی است . عشق همیشه پشت مستراح آویزان است . بوی دوای ضد عفونی می دهد . مرده شو عشق را ببرد . عشق این است که تو بغل من بخوابی و لذتم بدهی و با دهان باز باقی شب را بخوابی و من تمام شب را بیدار بمانم و جرات هم نکنم دعا بخوانم چون می دانم که دیگر حقی به دعا ندارم . عشق تمام آن کارها و حقه های کثیفی است که به من یاد دادی و شاید خودت هم از توی کتاب یاد گرفته بودی . خیلی خوب . دیگر با تو و با عشق کاری ندارم . با عشق تو کاری ندارم . آقای نویسنده .»
«زنکه ج... .»
«فحش نده . من هم می دانم به تو چه بگویم .»
«خیلی خوب .»
«نه . خیلی بد و بد و بد . اگر نویسنده ی خوبی بودی شاید تحمل باقی چیزها را می کردم . اما تمام احوالت را دیده‌ام . حسود ، بداخلاق ، دم دمی ، همه رنگ ،چاپلوس ، پشت سر حرف زن . آن قدر چیزهای مختلف را دیده‌ام که دیگر از تو بیزارم . آن وقت این پتیاره کثافت زن برادلی ، اوه ، دلم به هم می خورد . سعی کردم از تو مراقبت کنم ، و شوخی کنم و پرستاریت کنم ، و برایت آشپزی کنم و هروقت خواستی ساکت بمانم و هر وقت خواستی بشاش و پر سروصدا بشوم و تظاهر کنم که خوش بختم و با خشم و حسودی و پستی تو بسازم ، و حالا دیگر تمام شد .»
«و حالا می خواهی با یک پروفسور بدمست از سر بگیری ؟»
«اوه آدم است . مهربان است ، خیر است و آدم را را حت نگاه می دارد و ما هر دو از یک چیز می آییم و برای چیزهایی ارزش قائلیم که تو هیچ وقت نمی فهمی . مثل پدرم می ماند .»
«دایم الخمر است .»
مشروب می خورد . پدرم هم می خورد . پدرم جوراب پشمی می پوشید و پایش را با آن ها روی صندلی می گذاشت و شب ها روزنامه می خواند . و وقتی ما گلو درد می گرفتیم از ما مواظبت می کرد . دیگ ساز بود و دست هایش زخمی بود و وقتی مشروب می خورد خوشش می آمد دعوی کند ، و وقتی هم هوشیار بود می توانست دعوی کند . به کلیسا می رفت چون مادرم می خواست و وظایف عید فصحش را به خاطر مادرم و خدا انجام می داد ـ اما بیش تر به خاطر مادرم بود ، و عضو حزب اتحادیه ی کارگرها هم بود و اگر با زنی رابطه‌ای هم داشت مادرم هیچ وقت نفهمید.»
«حتما با خیلی از زن ها بود .»
«شاید بوده ، اما اگر هم بوده ، این را به کشیش اعتراف می کرد نه به مادرم ، و اگر بود علتش این بوده که نمی توانسته جلوی خودش را بگیرد و متاسف هم بوده و پشیمان می شده . این کار را به خاطر کنجکاوی یا غرور دهاتی بودن یا این که به زنش بگوید چه مرد مهمی است نمی کرد .اگر این کاررا می کرد به خاطر این بود که مادرم تابستان ها با ما بچه ها پیش او نبود و او بارفقایش بود و مست می کرد . آدم بود ، مرد بود .» «تو باید نویسنده می شدی راجع به او کتاب می نوشتی .»
«از تو که نویسنده ی بهتری می شدم . جان مک والسی هم آدم خوبیست . از تو بهتر است . تو آدم خوبی نیستی . نمی توانی باشی . مذهب و سیاستت هرچه باشد خودت خوب نیستی .»
«من مذهب ندارم .»
«من هم ندارم . اما من یک وقت داشتم و حالا باز هم خواهم داشت . و دیگر تو نخواهی بود که آن را ببری . همانطور که هر چه داشتم بردی.» «نه .»
«نه . تو ممکن است با زن متمولی مثل هلن برادلی هم آغوش باشی . از تو خوشش آمد ؟ خیال کرد که خیلی خوبی ؟»
ریچارد گوردن ، هم چنان که به چهره ی خشمگین و غمناک هلن ، که از گریستن زیباتر شده بود ، با لب هایی که مثل چیز تازه باران خورده اندکی متورم بود، و زلفش که مجعد و تیره رنگ در صورتش ریخته بود ، نگاه می کرد ، .او را واداد و بالاخره گفت:
«و دیگر مرا دوست نداری ؟»
«حتی از این کلمه هم نفرت دارم .»
گوردن گفت:«خیلی خوب ،» و ناگهان سیلی محکمی به او زد .
اکنون هلن از فرط درد ،و نه فشار خشم ، می گریست و سرش را روی میز گذاشته بود .
گفت:«حاجت به این کار نبود .»
«چرا، بود . تو خیلی چیزها را می دانی ، اما هنوز نمی دانی من چقدر به این کار احتیاج داشتم .»
ارنست همینگ‌وی
برگردان: پرویز داریوش
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید