پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا
کمیل
انتهای سالن بخش غربی اطفال در طبقهی چهارم بیمارستان قلب شهید رجایی نرسیده به درب ورودی بخش، چهار اتاق بود که بر روی در هر کدامشان نام یکی از پزشکان بیمارستان نوشته شده بود. دو پزشک متخصص قلب و دو پزشک جراح قلب.
اتاق پزشکان جراح کمتر مراجعه کننده دارد و به ندرت پشت درشان کسی دیده میشود. اما اتاق پزشکان متخصص بیشتر اوقات مراجعه کننده دارد.
دومین اتاق، اتاق دکتر رییسی بود. آرام در زدم. بعد از چند لحظه صدایی به داخل دعوتم کرد. آهسته در را باز کردم. اتاقی بود حدودا بیست متر. دیوارهای اتاق زیر تابلوهای تقدیر و تشکر مخفی شده بود. روی میز چوبی وسط اتاق تعداد زیادی کتاب مثل خشت روی هم چیده شده بود.فضای نیمه روشن اتاق هم پر شده بود از سرخی دم غروب. پیرمردی سفید مو با صورتی چروک و خشکیده و روپوش سفید مشغول مرتب کردن کاغذهای به هم ریختهی روی میز بود.
"سلام، ببخشید؛ آقای دکتر رئیسی؟"
"ایشون هستند."
با سر به پشت دیوار کتابها اشاره کرد. از بالای دیوارهی کاغذی روی میز سرک کشیدم. همان پیرمردی بود که یک ساعت پیش از جلویمان رد شد و فکر کردیم مستخدم بیمارستان است.
سیاهی موهای رنگ کردهاش بد جوری توی ذوق آدم میزد. با روپوش چروک، دکمههای باز، موهای ژولیده و صورتی که سکوت عجیبی درش فریاد میزد.
فنجان قهوهای در دست داشت که بخارش مثل مار در فضا تاب میخورد و نزدیک صورتش محو میشد.
منتظر بود تا سرد شود.
"سلام آقای دکتر من پدر کمیل هستم."
آهسته صورتش را برگرداند، نگاهی به صورتم انداخت و در حالی که لبهی فنجان را به لبش میزد گفت:"عملش کردم."
سکوت دیوانهکنندهی اتاق و جواب دو کلمهای دکتر مغزم را فشار میداد. نمیدانستم چه چیز دیگری باید بپرسم؟!
توی فیلمها این طور نیست، همیشه بعد از عمل، یک دفعه در اتاق باز میشود و دکتری با روپوش سفید اتو کردهای ماسک پارچهای سبز روی صورتش را برمیدارد و در حالی که عرقهای پیشانیاش را پاک میکند، رو به همراهان بیمار میگوید: نگران نباشید، عمل با موفقیت انجام شد! بعد هم همراهان مریض خدا را شکر میکنند و از دکتر هم تشکر میکنند و کلی نازش را میکشند که اول خدا بعد هم شما! آنهایی هم که فیلم را میبینند خوشحال میشوند از اینکه یک داستان دیگر از یک زندگی به خوبی و خوشی ختم شد! بعد هم نوشتهی آخر فیلم میآید و هنرمندانی که این صحنههای امیدوار کننده را به تصویر کشیدهاند معرفی میکند و بعد میتوانی کنترل را برداری و با خیال راحت تلویزیون را خاموش کنی و بخوابی یا در کانالی دیگر به دنبال یک سریالی دیگر و پایان خوشی دیگر بگردی!
اما، داستان ما اینطور نبود.
" ببخشید... حالا چی میشه؟ یعنی میخواستم بدونم عملش چطور بود؟ "
دوباره لبی از فنجان قهوهاش گرفت. قهوهاش سرد شده بود. به آرامی مقداری سر کشید.
" باید منتظر باشی! اگر تا صبح طاقت بیاره زنده میمونه و گرنه میمیره!"
خشک شدم . چشمهایم فقط نور سیاه میدید. سرم سنگین شده بود. مثل اینکه یک نفر میخواست به زور سرم را پایین نگه دارد و لبهایم به خنده کش آمد!
نفهمیدم چرا خندیدم!
شاید به خاطر آن بود که بعد از بیست و چند سال تازه فهمیده بودم که همه چیز هم آنطور که در فیلمها و سریالها نشان میدهند نیست! یا شاید از این خوشحال بودم که دیگر فنجان قهوهی دکتر آنقدر سرد شده بود که بتواند با خیال آرام، تا تهاش را سر بکشد، بدون اینکه لبش بسوزد. شاید هم به موهای رنگ کردهی دکتر میخندیدم یا به اینکه تا یک ساعت پیش فکر میکردم مستخدم بیمارستان است.
هر چه بود خندیدم!
از اتاق بیرون آمدم در حالی که با خودم نبودم! و قدمهایم را یک به یک میشمردم!
چرا میشمردم؟! این را هم نفهمیدم! مثل خندیدنم که نفهمیدم چرا؟
□□□
قرار شد فاطمه بماند. ای کاش فاطمه هم میتوانست مثل من بنویسد. اگر میتوانست بنویسد خیلی حرفها داشت که بزند.
چه میگویم؟ اگر هم میتوانست بنویسد، نمیتوانست بنویسد. اصلا محال است بتوانی احساس مادری را بنویسی که مجبور است شب را در بیمارستان روی تخت پسر بچهی سه ماههاش بخوابد و منتظر باشد که از اتاق نکبت "پی آی سی یو" هر لحظه یک خبری برایش بیاورند.
کمیل ما! پسر بچهای سهماههای که از اول صبح تا ظهر حتی یک قطره آب هم اجازه نداشت لب بزند چه برسد به چشیدن شیرینی شیر مادر!
ساعت ۱۲ ظهر آنقدر تشنه بود که لبهایش را میمکید! تلذی میکرد!
تلذی را هم در روضهها شنیده بودم اما ندیده بودم!
آن موقع هم خندیدم! آن وقت هم نفهمیدم چرا خندیدم!
شاید به شبهایی که مثل احمقها فکر میکردم با گریه کردن و عربده کشیدن، یا چنگ زدن به سر و صورتم ؛ احساس پدر و مادری را که کودکشان به تلذی افتاده درک میکنم! و احمقتر از من آنکسی بود که گریه ما را که میدید میگفت؛ "با این روضهها دل پدر و مادر آن کودک شاد میشود! "
خندهام گرفته بود وقتی کمیل سهماههام را به دست پرستار اتاق عمل دادم و او ناامید از ما به خیال اینکه او آبش میدهد به آغوشش رفت! و من انگار که پارهی دلم را به مسوول سلاخخانه داده باشم میخندیدم!
شاید به آنهایی میخندیدم که وقتی برایشان بگویم آن شب اصلا برای شفا گرفتن کمیل و صد و بیست سال زنده ماندنش دعا نکردم تعجب میکنند و زیر لب میگویند "مگر میشود؟!"
اما آن شب من واقعا برای زنده ماندن کمیلم دعا نکردم! فقط دعا کردم به اندازهی خوردن یک قاشق چای خوری آب زنده بماند!
شاید هم اصلا برای کسی نگویم چون میخندد!
سید علی موسوی
منبع : کتاب نیوز
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی معلمان رهبر انقلاب دولت سیزدهم مجلس بابک زنجانی شهید مطهری
آتش سوزی قوه قضاییه تهران روز معلم پلیس اصفهان سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی سلامت سازمان هواشناسی
قیمت خودرو قیمت طلا قیمت دلار بازار خودرو خودرو دلار بانک مرکزی حقوق بازنشستگان ایران خودرو سایپا کارگران تورم
نمایشگاه کتاب سریال جواد عزتی تلویزیون عفاف و حجاب فیلم سینمایی مسعود اسکویی سینما رضا عطاران سینمای ایران دفاع مقدس فیلم
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا جنگ غزه حماس نوار غزه چین انگلیس اوکراین نتانیاهو ترکیه یمن
استقلال پرسپولیس فوتبال سپاهان علی خطیر باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید بایرن مونیخ لیگ برتر
هوش مصنوعی تماس تصویری هواپیما تبلیغات اپل تلفن همراه گوگل همراه اول آیفون ناسا عیسی زارع پور وزیر ارتباطات
کبد چرب فشار خون بیمه کاهش وزن دیابت بیماری قلبی مسمومیت داروخانه