جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا


زنده در قاب


زنده در قاب
سکوت کلاس عادی نبود. رو به بچه ها برگشت و همان طور که با نگاه جستجو می کرد، گفت:«بخونین.»
بچه ها پراکنده خواندند: «خواب.»
«خواب.»
«چند بخشه؟»
«یه بخشه.»
«بخش کنید.»
با حرکت دست راهنماییشان کرد: «خواب.»
متوجه نگاه دزدانه بچه ها به تمنایی شد. گفت:«اونجا چه خبره؟ کجا رو نگاه
می کنی حسینی؟»
حسینی با حرکت چشم هایش تمنایی را نشان داد که سرش را گذاشته بود رو میز.
گفت:«درست بنشین، تمنایی.»
حسینی گفت: «خانم داره گریه می کنه»
«اذیتش کردی؟»
«اِ... نه خانم ...خودش یه دفه گفت اوهو، اوهو، اوهو.»
بچه ها خندیدند. لبخند زد. گفت: «سرت رو بالا کن، ببینم، تمنایی.»
صورت تمنایی از اشک خیس شده بود. چیزی را تو بغل می فشرد.
«چی شده؟ اون چیه تو بغلت؟»
حسینی گفت: «عکس مادرشه»
«از تو نپرسیدم. آره؟ بده ببینم»
قاب را گرفت. مادر تمنایی را دیده اما با روسری. موهاش تا رو شانه هاش بود. چشم هاش درشت تر به نظر می آمد.
«این پیش تو چیکار می کنه؟»
«مرده؟»
«کی مرده؟»
«مامانم»
«مرده ! کی؟»
تمنایی گفت «دیشب.» و دست دراز کرد و قاب را گرفت و صورتش را بر آن گذاشت و هق هق کرد.
«ای وای ...بیا این جا ببینم.»
دست تمنایی را گرفت و تا کنار میز دنبال خود کشید. نشست رو صندلی. گفت:«قشنگ تعریف کن ببینم چی شده.»
«دیشب.»
«آخه چه جوری شد؟»
«تو بیمارستان»
«چند روز پیش که چیزیش نبود. تو هم اون جا بودی؟»
«اوهوم.»
«دیگه کی بود؟»
«بابام.»
«چی شد که اومدی مدرسه؟»
«هیشکی خونه مون نبود.»
«بابات چی؟»
«رفته مامانمو خاک کنه»
«ای بابا! چرا تو رو نذاشت پیش کسی؟»
به ساعتش نگاه کرد. یک ربع به زنگ بود. گفت: «بچه ها،برای امشب دو بار از رو درس بنویسین و تمریناشو هم حل کنین. من و تمنایی می ریم دفتر. رسولی، بیا اینجا وایسا هر کی شلوغ کرد بفرستش دفتر»
دست تمنایی را گرفت. رفتند تو راهرو. گفت: «باید تو رو میذاشت پیش یه کسی، خاله ای، عمه ای، داری که، هان؟»
«اوهوم»
سر او را به پاهای خود فشرد. تمنایی گفت: «خانم اجازه، از خدا بخوام،‌مامانمو برمی گردونه؟»
«نمی دونم»
لب گزید و چنگ در موهای تمنایی زد. تمنایی گفت: «من مامانمو می خوام» و سرش را چسباند به دیوار و قاب را به سینه اش فشرد. بدنش با هر هقی بالا و پایین می رفت.
«خودتو ناراحت نکن. بیا»
از پله ها رفتند پایین. تمنایی خود را به نرده می سراند. حالا فقط فین فین
می کرد. قاب را از روی سینه اش بر نمی داشت. خانم شمس جلو دفتر ایستاده بود. از دور گفت:«چرا خودت زحمت کشیدی، خانم سهیلی؟ با مبصر
می فرستادیش.»
«من و تمنایی می ریم تو حیاط یه دوری بزنیم. مادرش فوت کرده.»
«اوا.... آره تمنایی؟»
تمنایی سر تکان داد. خانم شمس گفت: «آخی...بیاین تو دفتر.»
گفت: «نه، می ریم تو حیاط. شما یه زنگ بزن خونشون، ببین اوضاع از چه قراره. باباش بچه رو تو خونه تنها گذاشته رفته.» و بی صدا با حرکت لب ها گفت: «بهشت زهرا.»
خانم شمس سر تکان داد. گفت: «الان. شماره تلفن خونه تونو بلدی، تمنایی؟»
«نچ.»
«تلفن دارین که»
تمنایی پلک هایش را بر هم زد که آره. خانم شمس رفت تو دفتر. صداش آمد: «باید تو پرونده ش باشه»
«صبونه خوردی؟»
«نچ.»
«پس صبر کن.»
رفت تو دفتر. خانم شیخی داشت از تو کمد پرونده در می آورد. او را دید که گفت: «الهی بمیرم»
کیفش را از جالباسی برداشت. گفت: «هیچی هم نخورده»
خانم شمس گفت: «بدبختی یکی یه دونه هم هس...»
خانم شیخی گفت:« اسم کوچیکش شاپوره؟»
گفت: «آره» و از توی کیفش غازی نان و پنیر و خیار را برداشت. خانم شیخی پرونده را گذاشت رو میز خانم شمس و رفت طرف در.
خانم شمس گفت: «کامی چطوره؟»
«حرص می ده. مثل همیشه»
«از مهدش راضی هستی؟»
«بهتر از جای قبلیه. یعنی باید دید.»
خانم شیخی سرش را آورد تو. گفت: «همینه که اینجا وایساده؟»
«آره»
«طفلک چقدر هم خوشگله»
خانم شمس گفت: «مادره چش بوده؟ اَه...این هم که همه ش اشغال
می زنه.» و دوباره شماره گرفت.
«حال خودمو نمی فهمم.»
خانم شیخی گقت: «حق داری والله. این دنیا چیه؟ اَه....»
«پس خبرشو به من بدین.»
آمد بیرون. تمنایی تکیه داده بود به دیوار و عکس مادرش را تماشا می کرد. اشک می ریخت.
«فکر کنم بابات اومده باشه خونه. تلفنتون اشغاله.»
غازی را داد به او. راه افتادند به طرف حیاط. گفت: «بخور» و پیشانی تمنایی را لمس کرد. گفت: «تب هم داری.»
«حالا زیر خاک می ترسه.»
«بخور»
آن سر حیاط معلم ورزش بچه ها دور خود جمع کرده بود و برایشان حرف می زد. سوز می آمد. آفتاب ملایم می تابید. تمنایی تکه ای نان کند و گذاشت دهانش. گفت: «حالا زیر خاک نمی تونه هیچی بخوره.»
«به این چیزا فکر نکن»
«از سوسک می ترسه.»
«خیلی ها می ترسن»
«زیر خاک هم که پر سوسکه.»
«سوسک تو چاهه.»
«زیر خاک هم چاهه. دیگه.»
«اوهوم»
«خانم اجازه، نمی خورم.»
«تو که اصلاً نخوردی.»
«سیرم»
اشک های تمنایی را که دید، نشست جلوش. گفت: «آخه این چه فکرائیه که تو می کنی؟» و دست کشید به سرش.
«اگه خواب نمونده بودم، نمی ذاشتم بابا ببره خاکش کنه.»
«مرده رو باید خاک کرد»
«زیر خاک عقرب و مار هم هس...»
«بابات مواظبشه»
«پیشش که نمی مونه.»
«می مونه. هم بابات هم خاله هات و هم دائیات. همه. این قدر پیشش
می مونن تا به اون جا عادت کنه و دیگه نترسه. خیالت راحت باشه»
«بابام دعواش می کرد می گفت مگه سوسک هم ترس داره؟»
«دیگه دعواش نمی کنه.»
«خودشو می زد.»
«کی؟»
«بابام»
«چرا؟»
«واسه مامانم. داد می زد ثریا...ثریا...»
»توی بیمارستان؟»
«نه توی تاکسی.»
«آهان...وقتی می رفتین بیمارستان.»
«نه وقتی بالا سر مامان بودیم. مامانم گفت دستتو از رو پیشونیم برندار، شاپور جون.»
«بابات تاکسی داره؟»
«نه. بانک داره.»
«پس تو بانک کار می کنه.»
«مال خودشه.»
«بانک؟»
«اوهوم»
«اوهوم»
«حالا بابام می ره زن می گیره.»
«آخه تو از کجا می دونی؟»
«بابا منتظر بود مامان بمیره تا بره یه زن دیگه بگیره»
«اینو کی به تو گفته؟»
«مامان.»
«شوخی می کرده»
«مامان نمی ذاشت بابا سیگار بکشه. نمی ذاشت با دوستاش بره بیرون.»
«بیا یه گاز بزن.»
«بابا یواشکی می گفت بهش بگم خواهر می خوام. مامان می گفت تو یکی بسمی.»
«دستمال نداری؟»
تمنایی گفت: «تقصیر منه که اون مرد.» و دوید طرف در مدرسه.
«کجا می ری، تمنایی؟ صبر کن، ببینم.»
تمنایی ایستاد. قاب را آورد بالا و خیره ی عکس مادرش شد. دست گذاشت رو شانه تمنایی. در انعکاس نور شیشه ی قاب به نظرش آمد لب های عکس
می خواهند بگویند عزیزم.
«برای چی می دویی؟»
«می خوام پیر شم بمیرم.»
«ببین تمنایی وقتی یکی مرد، دیگه کاری از دست کسی براش بر نمی آد.»
«از دست خدا چی؟»
«فقط می تونیم از خدا بخوایم ببرتش تو بهشت.»
«مامانم گفت اگه دستتو از روی پیشونیم برداری من می میرم، شاپورجون»
«خب، اون از دست تو امنیت خاطر ...چه جوری بگم؟ دست تو به اون...»
«اگه دستمو برنداشته بودم...»
«نه عزیزم، مطمئن باش که تقصیر تو نبوده .»
«مامان جون»
«جانم»
او را به خود فشرد. بوی کامی را می دهد. صدای خانم شمس از بلندگو پخش شد:
«خانم سهیلی...تشریف بیارین...لطفاً تنها...»
«همین جا باش تا من برگردم.»
«خب.»
«ندویی ها.»
«نچ.»
«این هم پیشت باشه، بخورش. مطمئن باش مادرت خوشحال میشه.»
«مگه می بینه؟»
«اون دیگه همه چیزو می بینه»
«می بینه گریه می کنم؟»
«آره که می بینه»
لبخند زد و صورت تمنایی را بوسید. راه افتاد. از پله ها که بالا می رفت برگشت تمنایی را نگاه کرد که کف پاش را تکیه داده بود به دیوار و داشت به غازی گاز
می زد. اشک هاش را پاک کرد. خانم شمس جلو دفتر ایستاده بود. گفت: «بی خود اشک هاتو خرج نکن. دروغ می گه، ورپریده.»
«چی می گی!»
«با مادرش صحبت کردم.»
«زنده س؟»
«آره دیشب مسموم شده، بردنش درمونگاه. پسره هم خواب و بیدار بوده. بیا تو. پدره هم یه پاش درمونگاه بوده یه پاش خونه.»
خانم شیخی با دیدن او قهقهه زد. گفت:«پسره نیم وجبی همه رو مچل کرده.»
نشست رو صندلی. نفس عمیقی کشید. لبخند زد. گفت: «آخیش»
خانم شمس گفت: «مادره گریه ش گرفت. می گفت نمی دونه از دست پسره چیکار کنه.» و تکمه ی زنگ را فشرد. گفت: «باباش الان می آد دنبالش.» و از دفتر رفت بیرون.
خانم شیخی گفت: « از قدیم گفتن بچه ی یکی یه دونه یا خل میشه یا دیونه.»
گفت: « از دست این بچه ها!» و نشست پشت میز. گوشی را برداشت و همان طور که از پنجره تمنایی را می پایید، شماره گرفت، گفت: «خانم رحمانی؟ سلام. سهیلی هستم.
تشکر. با زحمت های ما خانم؟ اختیار دارین. یه پیغام واسه کامران داشتم. مثل اینکه سرتون خیلی شلوغه. نه خواهش می کنم. بله...بهش بفرمایین هواپیما رو براش می خرم. خودش می دونه. خب وقتتون رو نمی گیرم . چشم. حتماً .لطفتون زیاد.»
گوشی را گذاشت. لبخند زد و سر تکان داد. معلم ها یکی یکی می آمدند
«سلام»
«سلام»
«چیه؟»
«چته؟»
«هیچی.»
«یه مرگیت هس.»
«نه مرگ تو»
خانم شیخی گفت:«صبر کنین همه بیان تا براتون بگم چی شده»
از دفتر آمد بیرون. رفت طرف حیاط و از رو پله ها به تمنایی اشاره کرد بیا. راه افتاد آرام آرام. دست هاش را در جیب کاپشن اش کرده بود. مستقیم جلو پاش را نگاه کرد. بی اعتنا به دور و بر. انگار موجودی بزرگ تر چند سال بزرگ تر از تمنایی است که دارد می آید. یا شاید این همه وقار برای این است که فکر می کند مادرش زیر نظر داردش و قرار است پیش خدا از این که او پسرش است، سرافراز باشد. دستش را گرفت. گفت: «خانم شمس تلفنی با مادرت صحبت کرده. مادرت پیغام داده که خیلی دوستت داره.»
«نمرده؟»
«نه. گفته مگه به همین سادگیه که تو رو بذاره تو این دنیا و خودش بره اون دنیا؟»
«اوهوم»
«گفته هر چی بخوای برات می خره و هر جا بخوای، می برتت.»
«گفته؟»
«معلومه که گفته. حالا برو بازی کن»
«خانوم اجازه،‌قابمونو برامون نگه می دارین؟»
علی مؤذنی
منبع : شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی