پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


ایرانی مهاجر، ایرانی غریب ایرانی تنها


ایرانی مهاجر، ایرانی غریب ایرانی تنها
پسرخاله پدرم هر سال که به ایران می آمد سری هم به خانه ما می زد. روز قبل به مادرم می گفت؛ «منیرجان، برایم قورمه سبزی درست کن.» قورمه سبزی را با چنان ولعی می خورد که انگار سال ها در قحطی به سر برده است. می گفت؛ «طعم قورمه سبزی مرا یاد روزهای دور هم بودن می اندازد. یاد خاطرات بچگی، یاد پدر و مادر...»
در آن عالم کودکی برای من عجیب بود که مگر آدم، ممکن است دلش برای قورمه سبزی تنگ بشود... سال ها است که از او خبری نیست. مرده است یا شاید زنده باشد. نمی دانم. او هم در هیاهوی روزانگی ها فراموش شد. حالا که سال ها می گذرد می فهمم که ایرانی خارج از وطن نه تنها ممکن است دلش برای قورمه سبزی تنگ بشود بلکه در حسرت آن گریه هم می کند...
داستان ایرانی های مهاجر داستان تلخی است. غربت و حسرت و تنهایی و فقر و سختی و بیکاری را در هم ضرب کنید، ببینید چه حاصلی می دهد. ایرانی داخل وطن هم می تواند گرفتار غربت بشود. گرفتار حسرت و تنهایی. فقر هم رهایش نکند و با بیکاری دست به گریبان باشد. اما این کاستی ها انگار در خاک وطن طعم دیگری دارد. حداقل، گزش طعمش به اندازه ای نیست که قابل تحمل نباشد. اما خارج از وطن و هر قدمی دور از مرزهای هوایی و زمینی و دریایی ایران، هر تنگنای کوچک، باتلاقی را می ماند که دست و پا زدن در آن، بیشتر تو را فرو می کشد. ایرانی مهاجر هیچ چیز ندارد. نه هویت دارد و نه اعتبار. نه ریشه دارد و نه پایداری. یک درخت خشکیده است که هیچ زمینی ریشه هایش را پذیرا نیست. یک موجود معلق در هوا است که اگر خیلی به او لطف شده باشد شهروند درجه ۳ به شمار خواهد آمد. وسعت صدایش حتی به اندازه سایر آدم ها هم نیست. اگر بخواهد بانگی برآرد که صدایی ندارد و اگر فقیر باشد که حتی نمی تواند دهان بگشاید. ایرانی مهاجر، ناشنوا است و نابینا. نه می شنود و نه می بیند. در واقع، ضربه مواجهه با عریانی واقعیت غربت آنقدر سنگین است که او را کر و کور می کند. از همان لحظه یی که از در گردان فرودگاه پا به خیابان می گذارد... دائم در حال پندار تصویر است. تصاویر زیبا و فریبای تبلیغاتی.
کجاست آن تصاویر؟ همان تصاویری که به امید آنها دل از وطن کند و تمام پل ها را ویران کرد؟ ایرانی مهاجر اگر یک اشتباه هم مرتکب شده باشد، «مهاجرت»، بزرگترین اشتباه عمرش است. یک ایرانی که قصد مهاجرت کرده، آنقدر دستش به دهانش می رسیده که پول بلیت و ویزا و حداقل، ۶ ماه زندگی را جور کند و این دست به دهان رسیدن را هم مرهون زندگی شاهانه ای است که در ایران داشته. پوزخند می زنید. طبیعی است. هیچ کدام از ما به زندگی شاهانه ای که در ایران داریم باور نداریم. چون با زندگی غیر از این روبه رو نشده ایم. در تمام عمرمان ناز کرده ایم، نق زده ایم، توقعات بیجا رانده ایم، ایراد گرفته ایم، در فراق آزادی و تفریح و رفاه اشک ریخته ایم و حسرت خورده ایم که ای کاش یک برگ خشکیده در کشور سوئیس بودیم. اما یک بار هم با خود روراست نبودیم که تعریف ما از آزادی و تفریح و رفاه چیست؟ آزادی برای ما فقط در پوشیدن هر لباسی و به زبان آوردن هر کلامی معنا شده است. فکر می کنیم اگر مهاجرت کنیم، می توانیم به این آزادی دست پیدا کنیم. که اگر معنای آزادی این است چه غافلیم که عریانی در قفس غربت معنایی ندارد. رفاه را در داشتن اتومبیل و خریدهای بی سروته و پر کردن اتاق های خانه از وسایل به درد نخور و غیرضروری تعریف می کنیم. اما هیچ گاه فکر نکردیم که آیا توان خرد شدن زیر بار سنگین قسط و بدهی هر روزه و هر ماهه را داریم؟ تفریح برایمان در نوشیدن و خوردن و رفتن به دیسکو و آزادانه با دختر و پسر در خیابان قدم زدن است. غافل از آنکه ما، فقط ما، در آن کولاک بدبختی که در زندگی مهاجرت گرفتارش می شویم اصلاً از یاد می بریم که باید وقتی را هم به تفریح اختصاص دهیم. جان کندن برای به دست آوردن ناچیزترین حداقل ها، وقتی برای فکر کردن به تفریح باقی نمی گذارد. اصلاً وقتی برای اندیشیدن باقی نمی گذارد. چقدر دنیای ما کوچک است. آنچه که ما آزادی و رفاه و تفریح می پنداریمش و فکر می کنیم که برای ما هم دست یازیدنی است، بخشی از فرهنگ جامعه بیگانه است که ما را به دلیل ایرانی بودن مان هیچ گاه برنمی تابد. جامعه یی که باید با زبان آن فکر کرد، خندید، گریست، فریاد زد، خواب دید، مرد، زندگی کرد. کدام یک از ایرانیان مهاجر چنین توانایی یی دارند؟ خانواده های ایرانی مهاجر که بعد از مدت کوتاهی سر و کله زدن با فرهنگی که از سنخش نیستند راه جدایی را پیموده اند، مردان و زنان مهاجر ایرانی که فقط به خاطر امرار معاش، تن به جارو زدن مغازه و شستن توالت و دستفروشی و سرایداری داده اند، دختران و پسران مهاجر ایرانی که سرگردان و غریب به کافه ها و بارهای شبانه پناه برده اند تا شادی آفرین دقایق انتهای شب برای بیگانه با دنیای خودبیگانه باشند، تحصیل کردگان مهاجر ایرانی که به امید فردای بهتر، دقایق آینده را در تاریک ترین دخمه ها و پستوهای دکان یک کارفرمای هندی یا چینی یا بنگلادشی یا پاکستانی باطل می کنند... مصداق ها کم نیست. شکوه ها آن طرف مرز زبان می گشاید. مهمان سالی یک بار شما، از فروشگاه های لوکس و بیمه رایگان و خریدهای اقساطی و چراغ راهنمایی و غذاهای لذیذ و بارهای شبانه و طبیعت سرسبز و خرم برای شما تعریف می کند. کاش می توانستید او را در حین التماس کردن به صاحبخانه و کارفرما و مشتری و پلیس و سرایدار، در یکی از محله های فقیرنشین هر کشوری ببینید که آن موقع، فرصت خوبی برای گریستن بود...
در ایران، کم نمی شناسم همین امروز، مردان و زنان نازنینی را که وطن را با همه خوبی ها و بدی ها دوست دارند. «انسان هایی» که زندگی را در «وطن» زیبا می بینند. پا به پای خوشی ها و ناخوشی های وطن، گذر عمر را طی می کنند. اینها، یاران غارند. رفیقان گرمابه و گلستان. صمیمی و بی غش. و باید از اینها پرسید که چرا با تمام مکنت و سواد و مقام و ارزش هایی که در روح و جسم شان نهفته داشتند، این همه سال ترک وطن نکردند؟ نمی توانستند؟ پذیرفته نمی شدند؟ جایشان نبود؟ انسان های والایی که لذت دیرپای راه رفتن در همین خیابان های پرچاله چوله و استشمام همین هوای آلوده و سرگردانی در همین ترافیک و تن دادن به همین گرانی را، لذت دیرپای زندگی در ایران را به هیچ دقیقه فانی و آنی در خارج از ایران نمی فروشند.
بنفشه سام گیس
منبع : روزنامه اعتماد