چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا


ولم کنید؛ حوصله این زندگی را ندارم


ولم کنید؛ حوصله این زندگی را ندارم
● مستاجر [رمان]
▪ رولان توپور
▪ ترجمه: کوروش سلیم‌زاده
▪ ناشر: نشر چشمه
▪ چاپ یکم: زمستان ۱۳۸۶
▪ تعداد: ۱۵۰۰ نسخه
این «وودی آلن» بود که یک‌بار، در مقام حکیمی زنده‌دل گفت آدم‌های دنیا را باید به دو دسته تقسیم کرد؛ دسته اول آدم‌هایی هستند که در نهایت خوشبینی به دنیا نگاه می‌کنند و دسته دوم آدم‌هایی را در بر می‌گیرد که در نهایت بدبینی به دسته اول نگاه می‌کنند. همه‌چیز بستگی دارد به خودمان؛ به اینکه اختیار زندگی را بدهیم دست «ورِ» خوشبین خیال‌مان، یا اینکه قید خوشبینی را بزنیم و همه‌چیز را آنطور که واقعا هست ببینیم. و البته که دیدن همه‌چیز، آنطور که واقعا هست، به چشم هرکسی خوش نمی‌آید. «دنیا زشتی کم ندارد» و آدم‌ها به‌مرور خودشان را عادت داده‌اند به اینکه زشتی‌ها را نبینند و به زیبایی‌ها دل خوش کنند. آن «ورِ» خوشبین خیال را اگر کنار بزنیم، احتمالا، زشتی‌های دنیا بیشتر به چشم می‌آیند و در این صورت است که رفتارهای هیچ آدمی را نمی‌شود تاب آورد و با شوخ‌طبعی‌ها و سبک‌سری‌های رفتار هیچ آدمی نمی‌شود موافقت کرد.
«دنیا زشتی کم ندارد» و بزرگ‌ترین خطای آدم‌ها این است که چشم بر این زشتی‌ها بسته‌اند و دست به انکار آن شرارت درونی زده‌اند. حقیقت این است که این انکار، نتیجه ترس همان آدم‌هایی‌ست که به‌قول «وودی آلن» در نهایت خوشبینی به دنیا نگاه می‌کنند و می‌ترسند به شرارت درونی آدم‌ها بیندیشند. حتی فکر به «زشتی‌های دنیا» مایه آزار آدم‌هاست و همین است که ترجیح می‌دهند شوخ‌طبعی‌ها و سبک‌سری‌ها‌ را تاب بیاورند و به چیزهایی دل خوش کنند که مفتش هم گران است. اما «ترلکوفسکی»، شخصیت اصلی رمان «مستاجر» هم، یکی از آدم‌هایی‌ست که کم‌کم آن سویه تاریک زندگی را کشف می‌کند و کم‌کم می‌فهمد که خنده‌های از ته‌دل و لبخندهای شیرین آدم‌های الکی‌خوشی را که از بام تا شام سرگرم انواع شوخ‌طبعی‌ها و سبک‌سری‌‌ها هستند، نباید جدی بگیرد و کم‌کم می‌آموزد که هیچ آدمی، حقیقتا، قابل اعتماد نیست و هیچ آدمی را نمی‌شود حقیقتا دوست داشت. اصلا خود این «دوست‌داشتن» را باید از قاموس زندگی حذف کرد. «دوست‌داشتن» نتیجه همان خوش‌خیالی‌ست؛ نتیجه همان خوشبینی و دل‌خوش‌‌کردن به زیبایی‌ها، بی‌آنکه حواس‌مان باشد «دنیا زشتی کم ندارد» و این شوخ‌طبعی‌ها و سبک‌سری‌‌ها را باید به‌پای همین زشتی‌هایش نوشت.
«ترلکوفسکی» هم آدمی‌ست مثل باقی آدم‌ها و مثل بسیاری از آدم‌ها خیال می‌کند که اگر سرش به کار خودش باشد، دیگران هم کاری به کارش ندارند. اما مسئله، دقیقا، از همین‌جا شروع می‌شود؛ هیچ‌کس تضمینی نداده است که یک آدم کاملا معمولی، از شرارت دیگران در امان باشد. امنیتی در کار نیست وقتی «دنیا زشتی کم ندارد» و «ترلکوفسکی»، بی‌آنکه بخواهد، بی‌آنکه برنامه‌ای برای تغییرکردن داشته باشد، دستخوش تغییراتی عظیم می‌شود. او مستاجر تازه‌واردی‌ست که ظاهرا آداب و رسوم و قواعد به‌خصوص ساختمان را نمی‌داند و خبر ندارد که مستاجرهای تازه چاره‌ای ندارند جز اینکه تابع حرف‌ دیگران باشند. ماندن در آن ساختمان، زندگی در آپارتمان‌های آن ساختمان، معنایی جز این ندارد که باید قواعد یک زندگی به‌خصوص را پذیرفت و به قانونی که دیگران تصویب کرده‌اند، تن داد.
برای «ترلکوفسکی» هم مثل هر آدم دیگری، خانه قرار است جایی باشد که می‌شود دور از چشم دیگران بود و در آن استراحت کرد،‌ اما ظاهرا آدم‌های دیگر ساختمان، همسایه‌های تازه «ترلکوفسکی»، تعریف دیگری از خانه دارند و خیال می‌کنند خانه جایی‌ است برای کشیدن نقشه‌های شرارت‌آمیز و ساکنان یک ساختمان، چاره‌ای ندارند جز اینکه در این نقشه‌های شرارت‌آمیز شریک شوند و زندگی را به کام کسانی که خیال می‌کنند در خانه خودشان دور از چشم دیگران هستند و می‌توانند استراحت کنند، تلخ کنند. این یک‌جور آزار است، یک‌جور مرض که هیچ قرص و واکسنی از پس درمانش برنمی‌آید. هرچه بیشتر دیگران را آزار بدهی، راضی‌تر هستی و خیال می‌کنی چشم‌هایت را باز کرده‌ای که دست به آزار دیگران بزنی. و بیچاره آن آدمی که در مواجهه با چنین موجوداتی خیال می‌کند می‌شود با متانت و آرامش و شاید لبخندی روی لب همه‌چیز را به خیر و خوشی تمام کرد. اما واقعیت این است که آرامش و متانت به کار آدم‌هایی که مرض در عمق وجودشان لانه کرده است نمی‌آید و آن لبخندی که روی لب آدم بیچاره می‌نشیند، کار را خراب‌تر می‌کند و اگر همه‌چیز به انفجار کامل نینجامد، باید خدا را شکر کنند. و همسایه‌های «ترلکوفسکی»، چنین آدم‌هایی هستند، یا دست‌کم «ترلکوفسکی» خیال می‌کند که با چنین آدم‌هایی طرف است.
کشف آن سویه تاریک زندگی را «ترلکوفسکی» مدیون تنهایی و خلوتی‌ست‌ که برای خودش تدارک دیده است. دیگران که باشند، زندگی همان روزمرگی‌ست و در کنار آدم‌هایی که در زمره «دوستان» جای می‌گیرند، زندگی شبیه قطاری است که روی ریل به حرکت خودش ادامه می‌دهد و البته هیچ‌کس نمی‌داند ایستگاه آخر، حقیقتا، کجاست. اما این هم هست که در مقوله دوستی و دوست‌داشتن و دوست‌داشته‌شدن باید تجدیدنظر کرد؛ باید به این فکر کرد که دوست‌داشتن هم نتیجه همان ورِ خوشبین و همان خوش‌خیالی مفرط و البته مزمنی است که آدم‌های زیادی دچارش هستند. آدم‌ها یکی را دوست دارند چون از این دوست‌داشتن نفعی می‌برند و فردای آن‌روز، وقتی نفعی در کار نباشد، دوست‌داشتنی هم در کار نیست و تماشای صورت شاداب و خنده‌های دلپذیر آدمی که تا روز پیش مایه شادی روح و روان بوده است، ناگهان به سخت‌ترین کار دنیا بدل می‌شود و آن صورت شاداب و خنده‌های دلپذیرش چیزی کم از نقاب‌های ترسناک ندارد. برای فرار از دست تنهایی‌ است که آدم‌ها به دوست‌داشتن دیگران تظاهر می‌کنند و برای فرار از تنهاماندن است که آدم‌ها تظاهر می‌کنند یکی آنها را دوست دارد. اما دوست‌داشتنی در کار نیست؛ همه اینها نتیجه همان‌ خوش‌خیالی مفرطی است که آدم‌هایی در سراسر جهان به آن دچار شده‌اند. با این ‌همه، تاب‌آوردن تنهایی و تاب‌آوردن خلوتی که هیچ غیری کلیدش را نداشته باشد، کار آسانی نیست. خلوت و تنهایی، گاهی، ذهن را تیز و حساس می‌کند و آدم به هرچیزی، به کوچک‌ترین چیزها، واکنش نشان می‌دهد. لبخندی از سر مهر را پوزخندی می‌بیند به‌نشانه تمسخر و دستی را که از سر دوستی به سویش دراز شده است، مشتی می‌بیند که حواله چانه‌اش شده است. و آدم باید این حساسیت‌ها را در وجود خودش کشته باشد و ذهنش را سرگرم چیزهای دیگری کرده باشد که چنین چیزهایی را نبیند. در نتیجه همان خلوت و تنهایی‌ست که حساسیت‌های «ترلکوفسکی» روزبه‌روز بیشتر می‌شوند و ذهنش تیزتر از روز قبل، هر حرفی را آنطور که دوست دارد می‌شنود و هر رفتاری را آنطور که دوست دارد می‌بیند. میل به خودویرانگری در «ترلکوفسکی» مدام بیشتر می‌شود و جوان بیچاره صاحب چنان درکی از زندگی می‌شود که روزمرگی‌ها را تاب نمی‌آورد. به یک‌معنا، «ترلکوفسکی» شاهد خصایص درونی همسایگان خود است؛ آن خصلت‌های حیوانی، آن رفتارهای وحشیانه‌ای که همسایگانش دارند، خصایص درونی آنهاست و «ترلکوفسکی» به مدد آن خلوت و تنهایی‌ست که این‌چیزها را کشف می‌کند. اما این هم هست که هر آدمی خلوت و تنهایی را تاب نمی‌آورد و شاید ترسی عمیق، به جانش بیفتد؛ ترسی که بین او و دیگران دیوار بی‌اعتمادی را بالا می‌برد و آدمی که می‌ترسد، حلقه این خلوت و تنهایی را روزبه‌روز به خود تنگ‌تر می‌کند و مدام مچاله‌تر از روز قبل، خود را کوچک‌تر می‌کند تا بالاخره این حلقه تنگ تنهایی او را از پای درآورد. مسئله اساسی رمان «مستاجر»، آن تنهایی مفرطی‌ست که «ترلکوفسکی» دچارش شده است؛ خلوتی خودخواسته و خودساخته که کلیدش را بیرون درِ ورودی جا گذاشته‌اند. و همه‌چیز این زندگی، بستگی دارد به آدمی که از کنار آن در ورودی می‌گذرد؛ بستگی دارد به اینکه آن کلید را در قفل بچرخاند و در را باز کند و ببیند آن‌سوی در کسی هست یا نه و بستگی دارد به اینکه آن کلید را از قفل بردارد و در جیبش بگذارد و به اولین جوی آبی که رسید، آن ‌را از جیب درآورد و پرت کند در جویی که لحظه‌ای هم توقف نمی‌کند. آبی که در جوی شناور است کلید را با خودش می‌برد و آدمی که آن‌سوی در، در خلوت و تنهایی‌اش، روزبه‌روز مچاله‌تر از دیروز می‌شود، صداهای گنگ و محوی را می‌شنود که نمی‌داند آنها را چگونه به کلماتی قابل شنیدن تبدیل کند.
«مستاجر» داستان بی‌نظیری‌ است؛ سیاه همچون خودِ زندگی و آدم‌های داستان درست به‌اندازه آدم‌هایی که می‌شناسیم، یا نمی‌شناسیم، به زنده‌بودن و رفتارهای انسانی تظاهر می‌کنند و بیچاره «ترلکوفسکی»هایی که می‌خواهند از قید و بند این تظاهرها رها شوند. چاره‌ای نیست؛ هر جاده‌ای را که انتخاب کنیم، از هر مسیری که حرکت کنیم، باید چشم در چشم آدم‌هایی بدوزیم که پوزخندی می‌زنند و می‌خواهند مشتی حواله صورت‌مان کنند. چاره کار، ظاهرا، همان کلیدی‌ست که باید در جوی آب بیفتد تا آدم مچاله‌تر از دیروز در تنهایی خودش به همان صداهای گنگ و محو و نامفهوم دل خوش کند. و خوب که فکر کنیم، می‌بینیم همه ما استعداد «ترلکوفسکی»‌شدن را داریم و همه‌چیز صرفا بستگی دارد به همسایه‌هایی که باید برای خودمان پیدا کنیم.
کسرا مقصودی
منبع : روزنامه کارگزاران


همچنین مشاهده کنید