جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

نیچه در سخن فردید


نیچه در سخن فردید
شاید در سخنان استاد دکتر سید احمد فردید بعد از مارتین هیدگر، از "فردریک ویلهلم نیچه" بیش از دیگرمتفکران غربی یاد شده باشد. بعلاوه بنظر میرسد استاد همواره مترصد "وقتی" بوده است تا به طرح نیچه بپردازد :
"من همیشه میخواستم نیچه را مطرح کنم البته نه نیچه مارکسیست ها و نه نیچه هیتلر و نازیسم را".
"میگویم "نیچه" ولی اگر "وقت" بود و این "وقت اهریمنی" گذاشت و خدا خواست، بنده این سخنان را تکرار میکنم".
"این را داشته باشید تا وقتی نیچه را برای اولین بار مطرح کنم".
"باز هم جای آن است که نیچه را برای شما طرح کنم".
"نیچه را امیدوارم زودتر از هر شب بتوانم برایتان طرح کنم ".
تا کنون مرحوم مددپور در فصل پایانی کتاب "دیدار فرهی و فتوحات آخرالزمان" با عنوان "یادداشتهای کوتاه" و آقای سید موسی دیباج در کتاب "آراء و عقاید فردید" یادداشتهای خود از جلسات استاد فردید را ذیل عناوینی مرتب نموده و بچاپ رسانیده اند که شامل عناوین مربوط به نیچه هم میگردد. در اینجا در مطالبی که سرفصلهای آنرا ذیلا ملاحظه میفرمائید منتخبی نسبتا کامل از مطالب مربوط به نیچه در سخنان چاپ و منتشر شده استاد فردید، ارائه میگردد. البته میدانیم که در بیانات استاد درباره نیچه مطالبی بسیار بیش از این که تا کنون منتشر شده وجود دارد از جمله مطالب مربوط به جلسه ای که در آن استاد به قرائت "مرد شوریده سر" نیچه میپردازد و نگارنده بخاطر میآورد که تفسیر زیبائی در مورد نیچه بیان مینماید که متاسفانه اکنون در دسترس نگارنده نیست و بهمین جهت است که مطالب این قسمت میباید با دستیابی به موارد جدید تکمیل و احیانا اصلاح گردد.
لازم بذکر است که سعی شده است این مطالب نه به قول آقای دکتر موسی دیباج به صورت "مفردات فردیدی" بلکه حتی المقدور به صورت منسجم تری تنظیم گردد و برخی از پارگرافها و حتی برخی از جملات در داخل متن جابجا گردیده است. ضمن اینکه از برخی جملات که نگارنده از درک دلالت آن عاجز بود با این تصور که ممکن است ناشی از اشتباه تحریر کننده و یا اشتباه چاپی بوده باشد صرفنظر گردیده است.
● حوالت نیچه
فیلسوف زیاد است ولی ما مشتغل به فلسفه ایم نه متعاطی فلسفه، تعاطی فلسفه مستلزم ذکر و فکر است و تعاطی فلسفه با هگل تمامیت پیدا میکند، گاهی به بندرت هستند کسانی که متعاطی فلسفه بوده اند که یکی از آنها نیچه است، بدون اینکه تفکر نیچه یعنی تعاطی فلسفه نیچه - مانند مارکس- از حوالت تاریخی متافیزیک و فلسفه به معنای همین نسبتی که انسان با وجود پیدا کرده است گذشته باشد. هگل دعوی گذشت ندارد، ذکر و فکر نسبت به گذشته پیدا میکند از هراکلیتوس تا زمان خودش و میتوان نامش را مرتبه ختمی مرتبت در فلسفه یاد کرد. فلسفه تمام میشود، دیگر کسانی دیده نمیشوند که فلسفه ای تازه آورده باشند، آنهائی هم که میخواسته اند بیاورند اگر درست دقت کنیم همان حرفهاست که بصورت دیگر تکرار شده است، شاید تنها نیچه باشد که بعد بنده طرح خواهم کرد، متفکری بوده است، خواسته است از حوالت تاریخی بگذرد ولی این حوالت هنوز نصیب او نشده بوده است که در تفکر و در بیان مطالب همان متافیزک و همان فلسفه و همان حوالت تاریخی و ارزشهای سابق را بحق مورد انتقاد قرار بدهد و از آن بگذرد.
وقتی ترس آگاهی نباشد حال و پرسشی نیست حتی پرسشهای منطقی. چرا؟ برای اینکه به اعتباری، دیگر نیاز به تحقق حقیقت فلسفی نیست چرا که فلسفه در هگل حقیقتش تحقق و تمامیت پیدا کرده است. این واقعیت منطقی است نه حقیقت منطق، در منطق هم اگر پرسش اصیل بشود نمیتواند منفک از ترس آگاهی و هیبت و مراحل آن باشد. گاهی در اشخاص نادری دوباره یادی و فکری احیاء میشود . فلسفه با ذکر و فکر و حال، یا برای گذشت از فلسفه یا برای اصرار در حوالت تاریخی فلسفه. با این ذکر و فکر حوالت تاریخی فلسفه و از آنجا تمام شئون بشر اعم از سیاست، هنر، فلسفه، علم و تکنولوژی به تزلزل میافتد. کسی که امیدوارم برسم و فکرش را تا حدی تفسیر دهم نیچه است. با نیچه متافیزیک اساسش به تزلزل میافتد بدون اینکه نیچه به نظر بنده با این همه جستجوئی که برای "وقت" و "وقت تازه" دارد، از آن وقتی که حوالت تاریخی بوده و از آن حقیقتی که برای بشر تحقق پیدا کرده است بتواند به یک مرحله بالاتر از آن حقیقت قدم بگذارد.
● تراژدی و دردمندی نیچه
نیچه با تراژدی و درد بیان مطلب میکند. نیچه متفکر است، نیچه اهل درد است و ما که بی دردیم پیداست که بسیار سطحی بدان نظر میافکنیم و جز تفسیر متداول و مرده امروزی از عهده مان بر نمی آید.
نیچه لطفش در این است که از درام به تراژدی رفته، دردی بطور عمیق در او هست. زمانی نرسیده بوده که زمان باقی پس فردا و مهدی منتظر را طرح کند. آن ابرمرد نیچه ، امام کفرجامعه شناسانه نیست، عمقی دارد تراژدی درش هست، درام نیست . درام، دراماdrama و دراماتوس dramaatos ریشه اش به درائو drao میرود که در عربی دارهه شد و "دارهات دهر" آخرین مرحله تاریخ است که میگویند با کاتاستروف دهر catastrophe همراه است . دارهه غیر از تراژدی است، عصر ما عصر دارهه است، عصر دراماتیک است. در تراژدی منطق نیست و دیالکتیک بافی و درائی دارهه دهر نیست. درام تراژدی نیست، تراژدی با ریشه یونانی tragoida با درد و دردمندی است، تراژدیترین درد و دردمندی همراه درد و دردمندی اصیل است.
این نزاعهائی که امروز در جهان هست دارهه آمیز است که بنده بارها تکرار کرده ام. منطق درائی و دیالکتیک درائی یعنی دارهه دهر زدگی که مطلقا خدا خواسته که دردی در آن نباشد. چون اگر درد در آن باشد، تراژدی در آن باشد مرگ سراغ انسان میآید و روز قیامت یادش میآید. در حصول که درد نیست، این حضور است که درد با آن میآید، یهودی که درد نمیفهمد اگر بفهمد انفعالات نفس است.
● نیچه و شوپنهاور
اگر شوپنهاور نبود نیچه هم نبود. نیچه در جوانی با شوپنهاور تماس پیدا میکند و آثارش را میخواند. شوپنهاور اولین فیلسوفی است در غرب که تفکر شرقی را با تفکر غربی می آمیزد. حاصل این که شوپنهاور آثار هندی و تفکر شرقی و غربی و یونانیت را مطالعه کرده بوده است. مشهورترین کتابش "جهان خواهش و نمایش" است که فکر هندی است. "خواست" و "خواهش" به معنی "اراده" است
سخن شوپنهاور این است که این عالم "نمود بی بود" است، "مایا" است، فریب است. عالم وهم و پندار است.
مراد از "نمود بی بود"، "پدیدار"Phenomen نیست، چنین مساله ای در حکمت اسلامی حتی در خیام به این صورت مطرح نمیشود.از دید شوپنهاوراین جهان، جهان خواهش و اراده است و هر خواهشی فریب. نیاز من رنج من است. هر موجودی که نیازش کمتر باشد رنج او کمتر است. سنگ از این جهت که بی نیاز است آسوده ترین موجود است و انسان مدرک ترین موجودات و خونین جگرترین آنان است. واقع این است که مراتب ادراک من هم فریب است، چون "نیاز" من است.
ارسطو لذت را امر مثبت میگیرد اما برای شوپنهاور اصل هر لذتی منفی است. لذت همان درد است، ما متوجه نیستیم. نشان این امر مثلا غذا خوردن است. ما از غذا خوردن لذت میبریم و بعد از غذا احساس راحت میکنیم. اما اول تناول است و نیاز و رنج. پس لذت، صرف راحتی زودگذر و باعث غفلت از فریب جهان است.
شوپنهاور به مساله حیات توجه میکند و با تعریف سنتی از حیات در می ستیزد.
در مرتبه درویشی وقتی انسان از این "مایا" فنا یابد به جائی میرسد که بنیاد فلک برانداخته شده است پس حیات را از آن جهت که"مایا" است، باید با آن مبارزه کرد.
زهد مانوی وار به سراغ شوپنهاور میآید. آیا عرفان به معنی شوپنهاور مخدر است ؟ آیا شوپنهاور به پریروز برمیگردد؟ نه! او همچنان به دیروز باقی است البته اثری از پریروز را با خود حمل میکند.
علاج چیست؟ درد مارا چه چاره توان کرد ؟ از دید شوپنهاور علاج هنراست، و هنر موسیقی است. درد مارا فقط موسیقی است که میتواند تسکین بخشد و مرهمی بر این درد جانگداز نهد. شوپنهاور نه به دین اعتقادی دارد نه به وحی و نبوت. حتی آنها را باعث غفلت از رنج زیستن میداند.
سخنان شوپنهاور، نیچه را تحت تاثیر قرار میدهد، اما نیچه بزودی مخالفت میکند. به قول او شوپنهاور زاهد است و هر زاهدی عیب بین:
یا رب ان زاهد خود بین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آئینه ادراک انداز
در شوپنهاور اراده "خواهش نفس" است اما در اینکه در نیچه اراده خواهش نفس است یا نیست پرسش وجود دارد. من میگویم در نیچه خواهش نفس وجود دارد البته نیچه به صورتی دیگر در "اراده بسوی زیستن" می گوید این خواهش و اراده نفس را باید کشت.
من در مقابل "اراده"، "همت" می آورم، همت آن است که بهجت آورد.
از دید نیچه تفکر شوپنهاور اگر "خدا نمرده بود" چنین نمیشد. او از این جهت بدین اقوال قائل است که اصالت بفکر و ادراک خود میدهد. شوپنهاور متعلق به تاریخ و زمان خویش و از این جهت زمان زده و فلسفه زده است و تقصیری هم ندارد. تاریخ متافیزیک غرب چنین میخواهد و سیرش هم بالاخره به نیهیلیسم و نیست انگاری است.
فلسفه حیویت از شوپنهاور و نیچه تا برگسون ادامه دارد، چهار صد سال تاریخ تصوف غرب، تاریخ "تصوف خودبنیادانه حیات" است.
● نیچه و کانت
بعد ازکانت انتقاد ازمتافیزیک باب میشود و نئوکانتیها که اکثرا یهودی هستند پرسشهای متافیزیک از کل مطلق را بی معنی میدانند. نئوکانتی ها و میراث قرن هجدهم که آخرین مرحله تاخت و تاز ماسونیت و صهیونیت است، سعی دارند که کل مطلق را به نحوی از انحاء از بین ببرند. با طرحهای روانشناختی از انسان و نفس او، پرسش از وجود و انتولوژی از میان میرود و شناخت شناسی و بحث المعرفه به میان میآید.
این نیست انگاری است که دارد دوباره جان میگیرد و نیچه بر کانت فریاد میزند که او از غم بی آلتی افسرده است نفس اژدرهاست او کی مرده است.
● نیچه و مارکس
اگر من بخواهم تاریخ فلسفه را مطرح کنم باید نیچه و مارکس با هم مطرح شوند. اینکه مارکس و نیچه چه نقشی در این "موقف" دارند و چگونه در این موقف تاریخی "نه" میگویند و "نه" این دو در چه موقف تاریخی و چه میقاتی قرار دارد، مساله ای بسیار اساسی است و غربی ها بسیار سخن گفته اند و باید این را بگویم که ما در موقفی و موقتی و میقاتی از تاریخ هستیم که میتوانیم خودآگاهانه در باب مارکس و نیچه پرسش کنیم.
در این آخرالزمان تاریخ می‌بینیم جهت نیچه و مارکس راکه اصرار در ولایت دارند و این اصرار هر دو بوده است.
مارکس یک نوع تمنایی دارد و در نیچه نیز این تمنا هست، هر دو متوجه ممسوخیت تاریخند و اینکه بشر امروز ممسوخ است و باید جهان انقلاب پیدا کند و من هر دو را به حساب چپ می گذارم، این راست است که دفاع از ممسوخیت میکند و دفاع از ژان ژاک روسو و دموکراسی و لیبرالیسم میکند.
از دید نیچه، مارکس از فاسد سیر کرده و به افسد رسیده است. اگر مارکسیست ها به نیچه فحش میدهند از همینجاست.
● هیدگر و نیچه
از شوپنهاور تا نیچه تا هیدگر جریان غربی مقابل خودش در میآید. "بدبینی" از شوپنهاور تا نیچه تا هیدگر، عین خوش بینی است.
با نیچه مسئله منطق درا ئی هگل کمال پیدا میکند. تفکر هگل تفکر آخرین مرحله تاریخی و پایان حوالت تاریخ غرب است، تفکر نیچه پایان تاریخ است. تفکر هگل پایان خودبنیادی و نیست انگاری تفکر فلسفی غرب است. با تفکر نیچه منطق درائی غربی به پایان میرسد و با هیدگر است که "آغاز پایان دیگری" است، آغاز دوران پس فردا، آغاز پس فردا و انتظار آماده گر پس فردا و تفکر آماده گر پس فردا.
حتی فیزیکدانها هم درباره زمان نیچه صحبت میکنند. من "زمانی" که نیچه دریافته را با همان مکر لیل و نهار مقایسه میکنم. آیا زمانی که نیچه میگوید همان است که اسلام میگوید ؟ مشیت الهی که تغییر کند زمان عوض میشود، با ظهور امام زمان است که تفکر به بشر باز میگردد و الا هیدگر و نیچه امام زمان بودند. هیدگر به زمان نیچه اهمیت میدهد اما آیا آنچه این مطرح میکند همان است که اسلام میگوید ؟
من با توجه به هیدگر نیست انگاری و مراحل آنرا طرح میکنم نه اینکه بخواهم نیچه را معرفی کنم یا حتی نیچه هیدگر را. چنانکه تفاسیر مختلفی در حوزه های مختلف از نیچه میشود و هم از هگل و یا کانت. کانت وهگل آ لمانی غیرکانتی است که یهودیت میگوید . کانت یهودیت وصهیونیت بالذات از کانت آلمانی فرق دارد نیچه نیز چنین است.
بهترین کار هیدگر سخنرانیهای اوست درباره نیچه و این سخن نیچه که خدا مرده است.
هیدگر میگوید نیچه فریاد میزند اما گوشهای عالمیان کر است. ما در عصری هستیم که اسم باید تزلزل کند، این اسم که بشر مظهر آن است ناله اش سرد است.
● نیچه و فلسفه های حیویت
بنده این مساله را که بطور اجمال برای شما مطرح کردم، طوری نیست که یکدفعه برای بنده انکشافی حاصل شده باشد. عمری است در این مطالب گذرانده ام، بیش از سی سال است که جستجو میکردم که در پهنه های فلسفی کدام صحیح است، کدام درست است. مساله میستیک، مساله عرفان، مساله تصوف، سالهاست که مبتلا به تفکر بنده بوده است. وقتی بود که بنده واقعا کتابهای "فلسفه حیویت" را میخواندم. برگسون را یک وقتی تمام آثارش را مطالعه کرده بودم. کوشش بنده این بود که سردربیاورم از مسائل همچنین تاحدی- البته به معنی متداول ولی برای خودم تا حدی نبوده است- فلسفه اسلام تا افسار چهارگانه، چهار سفر عقلی و حصولی صدرالدین شیرازی برای حصول بعدی موضوع. کسی که مدد بسزائی به بنده رسانیده باید عرض کنم که هیدگر بوده است. تنها هیدگر است که بنظر بنده واقعا مساله "حکمت استیناسی" را بطرز بسیار عمیقی مطرح کرده است این حوالت، حوالت هید گر است و از آنجا گذشت از مابعدالطبیعه. اینطور نیست که بنده همینطور یکدفعه کتابش را باز کرده باشم و مدافع هیدگر شده باشم، چنانکه رسم است امروز. کافی است انسان کتابی از فلان فیلسوف بخواند و بعد خود مدافع این فلسفه است. با جستجو به هیدگر رسیدم حالا کی و کجا بازمیگردم باین مطلب، فقط اشاره میکنم و میگذرم سالها میگذرد، شابد سی سال است در وقتی که بنده فلسفه های حیویت را مطالعه میکردم، برگسون را مطالعه میکردم و خب میدیدم راضی نمیکند بنده را، خیلی میکوشیدم که مقایسه کنم برگسون را و فلسفه های حیویت را با "حکمت معنوی" به اصطلاح امروز بنده. میدیدم یک جایش میلنگد، خلاصه به هیچوجه رضایت خاطر پیدا نکردم، اشاره ای میکنم و رد میشوم کتابی از هیدگر – مابعالطبیعه چیست - بدست بنده افتاد در همان موقع و وقتی که این کتاب را خواندم، رسیدم به وصف مراحلی که انسان میرسد تا به هیبت، در ابتدا وصفی که هیدگر کرده است در باب باصطلاح فرانسه " " به آلمانی ،یعنی ملالت خاطر، بنده همان موقع یکدفعه ذهنم رفت به این یک بیت حافظ
دلم ملال گرفت از جهان و هرچه در اوست
درون خاطر ما کس نگنجد الا دوست
این ملالت خاطر بود که واقعا به من حرفی زد. البته بعد تتبع کردم دیدم این مساله ملالت خاطر اولین حال اصیلی است که به تدریج اگر انسان سیر کرد میرسد به هیبت. کسی که ابتدا مطرح کرده در تفکر جدید "کیرکه گور" است سورن کیرکه گور دانمارکی بدون اینکه هنوز بتواند و این حوالت آمده باشد برای کیرکه گور که از مراتبه به اصطلاح حکمت استیناسی – عجالتا بگویم – وجدا راهی از بیان مطالب به "وجود معنوی" پیدا کرده باشد، یعنی تصوف در مقابل فلسفه یا "عرفان فلسفی و متافیزیک" مانند عرفانی که در متافیزیک صدرالدین از آن دفاع میشود .
در حکمت استیناسی یافت را دو قسم کرده اند - در اینجا وجود را به معنی یافت گفته اند - یکی "یافت موهوم" است و دیگری "یافت معنوی" . این یافت موهوم باصطلاح فلسفه همان است که وجدان خوانده میشود که ما معمولا اشتباه میکنیم وجدان را که علم حصولی است با علم حضوری . منتها "حضور" نیست در کنسیانس، در شعور و شعور باطن،حالا "کن سیانس" بعد از دکارت تا کنون و از آنجا "اکن سیانس " - شعور و شعور باطن - چه معنائی دارد در دوره جدید؟ در پسیکانالیزهای قرن نوزده تا زمان حاضر ؟
فرق میان یافت موهوم و یافت معنوی در این است که در یافت موهوم باز حظ نفس در کار است یعنی لذت جوئی، ظهور حقیقی انسانی نیست، حتی در "وجد" جدید. پیداست آن کسی که اهل وجد است، در سماع است برای اینکه از خود فنا پیدا کند و یافت معنوی پیدا کند – ودر وجد هم خود را فراروی حق میبیند – باز هم یافتش یافت موهوم است، یعنی وجودش وجود وجدانی است، یافتش یافت وجدانی است، تا به Erlebnis یافت، یافت مبتنی بر وجدان حیاتی و به زیست دریافتن است. این عبارت از یافت موهوم است و هر یافت موهوم حظ نفس در آن است. بنده بعد توضیح خواهم کرد که این کلمه حظ نفس با "تن آسانی" هم چم و همگن است.
معمولا در دوره جدید با دفاع از میستیک که تعبیر میشود به عرفان و تصوف (اگر در آن التزام به وحی در آن باشد) به انتوسیون اصالت میدهند که باید ترجمه کرد به شهود و بینش
جان شو و از راه جان جان را شناس یار بینش شو نه فرزند قیاس
بدین مناسبت با توجه به این بیت مثنوی بنده انتوسیون را به "بینش" تعبیر کردم "بصیرت" هم میشود تعبیر کرد. این انتوسیون به اصطلاح فرنگیها همان Erscheinung است به تعبیر کانت و توجه دارد کانت که این انتوسیون وٍErscheinung حصولی است نه حضوری. این انتوسیون، این بینش و شهود، با فلاسفه حیویت معمولا تعبیر میشود به ارلب لیس و مصدر آن erleben کلمه leben به آلمانی یعنی زیستن ،erleben ، بنده تعبیر میکنم چیزی را امری را به زیست دریافتن یا به وجدان حیاتی . در عربی افعالی است که افعال قلوب میخوانند دیدم کسی را چنین و چنان، گمان کردم امری را چنین و چنان، ظن بردم چنین و چنان، دیدم آن آقا را، در اینجا دیدن را از افعال قلوب به شمار میآورند یعنی قلبی، به این leben "زیستن" اگر پیشوند er اضافه شود "erleben"در واقع جزء افعال قلوب میشود که فرانسه ندارد. در قرن نوزده "فلسفه های حیویت" جای این شهود را "به زیست دریافتن" میگذارد و حتی کسانیکه میخواهند از عرفان دفاع کنند اساس ادراک را همان "به زیست دریافتن" قرار میدهندبه زیستن است که باید حقایق را دریافت . بنده اجمالا عرض کنم که خلط و اشتباه شهود حقیقی ، بینش حقیقی و حضور حقیقی با حصول با این Erlebnisاست که در غرب تمامیت پیدا میکند.خلط و اشتباه وجود و موجود و "به زیست دریافتن موجود"، که امروز برای من بسیار روشن است که بازگشت آن جز به علم حصولی نیست. همه میکوشند عرفانها و تصوف ها را عبارت بدانند از دانشی که وسیله آن و آنچه در آن اصالت دارد به زیست دریافتن امور است . مسابقه ای بود در غرب درباب این "به زیست دریافتن"، به زیست دریافتن خدا باشد، آدم باشد، عالم باشد یا مبداء عالم و آدم، تا نیچه تا برگسون تا بعضی از فلاسفه بسیار مهم اوایل قرن بیستم مانند لودویک کلاگس و دیگران . بنده در طرح فلسفه های حیویت باز میگردم به این فلاسفه . یکی از جریانهای فلسفه حیویت نازیست بود که همواره دم از حیات میزد و به زیست دریافتن حیات میزد و گاهی هم خدا، آیا خدا نازیست؟ آِا فلاسفه نازیست مانند اس گریت ارتباطی باحکمت معنوی اصیل داشتند، نه! این نکته ایست که برای بنده بسیار اساسی است و بعد توضیح خواهم کرد.
در فلاسفه قرن نوزدهم حتی فلسفه های حیویت و حتی در نیچه، حیات عین "بودن" لحاظ شده است. نیچه "هستی" را منکر میشود، هستی یعنی ثابت. او میگوید کون و وجود و همه دیگر.....مترادفات است و خود را راحت میکند. میگوید ثابت اعم است از وجود و عدم .
این مساله متفق علیه است که سکون در امری است که شانش در حرکت است. ثبات در امری است که شانش نه سکون و نه حرکت است، مثل خدا مثل، مثل افلاطونی.
حیات چیست ؟ راز حیات چیست ؟ نگاه مادر گربه به بچه هایش راز است علم و فلسفه چه جوابی به راز حیات داده اند ؟ برای انسان اوقاتی است که بداند حیات حقیقی است و حقیقت در عالم وهم نیست.
فلسفه حیویت از شوپنهاور و نیچه تا برگسون ا دامه دارد. چهار صد سال تاریخ تصوف غرب، تاریخ عرفان و تصوف خودبنیادانه است.● مرگ خدا
اجمالاً خدا همیشه با انسان است و آنگاه که خدا می‌رود خود انسان جایش را می‌گیرد.
وقتی نیچه میگوید خدا مرده است راست میگوید. برای نیچه خدای امروزی - خدای زمان امروز- که خدای پریروز و پس فردا نیست و او میگوید خدا مرده است. در صدر تاریخ جدید یعنی سیصد چهارصد سال پیش خدا اصلا میرود ، خدائی که پشت طاغوت یونانی است. این طاغوت یونانی میرود و جایش را انسان میگیرد و خدا در پشت انسان در استتار است و انسان پشت به خدا دارد و رو به خلق . حال اینکه چگونه یک نفر توجه میکند که خدایان مرده اند و خدا چگونه تمام شده است جای تامل دارد و خدا در نیچه هم بازنمیگردد ولی نیچه با آن همه عظمت تفکر آخرین مرحله پشت کردن به خداست و غیاب حق و حقیقت و الله . نام این مرحله غیاب را نیچه میگذارد نیهیلیسم یعنی نیست انگاری.
چهار صد سال تاریخ جدید غرب، گورکن خداست. خدای پریروز وپس فردا مرده است و یا کشته شده است. دولت های غربی نمیگذارند انسان توجه پیدا کند چگونه خدا را کشته اند.
● نیست انگاری
هیدگر ۲۵۰۰ سال تاریخ نامش را میگذارد نیهیلیسم و در کتاب نیچه تفسیر میدهد.
نیچه : "بشر هر چه جلوتر رفته در نیهیلیسم جلوتر رفته است".
نیچه به مسأله "غیاب خدا" توجه میکند و این مرحله غیاب را میگوید "نیهلیسم" یعنی نیست‌انگاری، بعد هم تعریف می‌کند و می‌رود به اندیشیدن منطقی. انسان همواره به علم حصولی و نهایت آن می‌رود، علم حصولی و نهایت آن یعنی معقولات ثانی به یک معنی بسیار انتزاعی. در اینجا منطق به معانی مختلف لفظ و مفاهیم مختلف که نوعی علم حصولی است و انتزاعی‌ترین آنها اصالت پیدا می‌کند؛ نیچه یک جائی که وصف نیهیلیسم میکند به نهایت منطق میرود.
نیست انگاری عبارت است از این که تا به نهایت منطق اندیشه شده باشد، در این منطق به نهایت اندیشیده شده میرویم به نیست انگاری و این آخرین مرحله ای است که بشر غربی میتواند داشته باشد.
نیست ‌انگاری با یونان آغاز شد، با سقراط و افلاطون، ولی خودبنیاد نیست و خدا یعنی طاغوت یونانی بنیاد هر چیز است. اما این نیست‌انگاری به جایی می‌آید که وارونه می‌شود و خودبنیاداندیش.
گرچه یونان خدا را قبول دارد اما این خدا، خدای اصیل پریروز و پس‌فردا نیست، در رنسانس یک خدای جدید می‌آید که این خدا طاغوت یونانی را رد می‌کند و خودش را جایش می‌گذارد.اگر مارکس خدا را منکر می‌شود، آن خدا، خدای اصیل نیست. هر دو خدا خودبنیاد است. در مارکس یک شبهه‌ای و تزلزلی پیدا شده که احساس می‌کند، این خدایی که از او صحبت می‌شود، یعنی طاغوت یونانی، خدای حقیقی نیست. یعنی این خدا یک خدای جدی نیست. در مارکس گرچه خدای حقیقی برنمی‌گردد ولی یک انقلابی را طرح می‌کند.
مراحلی از نیست انگاری نیچه و از آنجا ارزشها و از آنجا ارزشهای برین را که نه بالائی هست و نه پائینی با یک صورت سایه روشنی بیان میکنم.
نیست انگاری برای نیچه چهار مرحله دارد و آخرین مرحله را برای خودش قبول میکند. در نظر نیچه نیست انگاری و نیهیلیسم را اقسامی است نیهیلیسم ناقص، نیهیلیسم انفعالی، نیهیلیسم فعال و نیهیلیسم کلاسیک.
نیچه از ظلمت نیهیلیسمی دفاع میکند که در آن نور درخشیدن میگیرد.
پس نیچه نیهیلیسم را طرح میکند و چهار مرحله میگذارد.
▪ مرحله اول نیست انگاری ناقص است
▪ مرحله دوم نیست انگاری منفعل و اثرپذیر
▪ مرحله سوم نیست انگاری فعال
▪ مرحله چهارم نیست انگاری بی خودانه یا خلسه ملکوتی
نیچه ارسطو و افلاطون و سقراط را نیست انگار ناقص میداند. عامه مردم را نیست انگار منفعل و مارکس و نازیسم و بیسمارک و ناپلئون را نیست انگار فعال.
تاریخ جدید نیهیلیسم است و نیهیلیسم اراده بسوی قدرت. بشر اکنون به حد نصاب نیهیلیسم رفته است. "پروگره" لازمه نیهیلیسم است، یعنی دور شدن از خدای پریروز و پس فردا. در نیهیلیسم انسان از خود بیخود میشود و فنای از خود پیدا میکند اما این فنا حقیقی نیست. نیست انگاری منفعل اسیر عرق و ورق است. نیست انگاری فعال خودکشی و نفی ارزشهاست. نیست انگاری ناقص عقل مداری است و عبادت نیست. انسان نیست انگار حکم خودش را صادر میکند که مظهر آن کانت است. نوکانتی ها و پوپر در زمره نیست انگاران ناقصند. ارزش و اخلاقی که در غرب مطرح است نیست انگاری ناقص است.
والله نیچه از فلک زدگی به نام نیست انگاری به ستوه آمده بود اما "وقتی" که نیچه به آخرش میرسد همان "وقت بازگشت جاویدان همان" است.
آیا نیچه از این نیهلیسم می‌گذرد یا نه ؟ نه وآری
اکنون مسابقه گذاشته شده در منطق درائی و دیالکتیک درائی، نه منطق بوعلی و نه منطق ارسطو، این منطقی است که خود بنیاد شده و آمده در این درسها که منطق علوم باشد. از این جمله است بحثهائی که در شناخت شناسی میشود.
گاهی در پرسش از اینکه منطق چیست و شناخت چیست از نیست انگاری غالب بر آن غفلت میشود. باید پرسش شود و باید "گذشت" تا آنجائی که علم حصولی به معنی ملاصدرائی لفظ است برود و "انس حضوری" به خدا به معنی قرآنی لفظ بیاید،انس که به یونانی گنوس است و دوباره آن گنوسیس و شناختی بیاید که مستلزم ترس آگاهی است.
دوای درد ما چیست ؟ ما محتاج این هستیم که اول ببینیم درد ما چیست ؟ درد ما این است که حق رفته است. به کجا رفته است ؟ آیا روزی دوباره اور ا خواهیم دید ؟ ما باید اول رنج غربت را حس کنیم. علاج ضعف دل ما بازگشت جاویدان همان است. با ظهور اوست که حیات توام با رنج و نکبت ما دیگرگون میشود و ارزشهای عامیانه نفی میشود. ارزشهای تازه جای آنرا خواهد گرفت و طرحی نو در خواهد افتاد. مراد نیچه از نیست انگاری بیخودانه همین است. دل غمدیده ما حالش به خواهد شد و نیز سرشوریده ما سامان خواهد گرفت. اما قبلا باید بدانیم فرعون کیست.
● ابر مرد
فاشیسم وقتی نیچه از ابرمرد سخن میگوید از آن استفاده میکند و ابر مرد نیچه را فاشیست میداند.
ابرمردهای امروزی ابرمرد نیچه نیستند بلکه ایلغار زده اند. همان بشر واپسین اند. اکنون کارمندان عالی رتبه دولت را ابرمرد میگویند.
نمیگویم که ابرمرد نیچه امام زمان است یا نه. انسانی که حوالت تاریخی امروز را پس زده است هرچه که میخواهد باشد او ابرمرد است و امام زمان به معنی زمان نیچه.
کلمات زیر از نیچه است و این شخص در نظر من امام زمان خواهد بود : "نیچه گفت هان! زود آمده ام و زمان من فرانرسیده است......"
در "چنین گفت زرتشت" و "مرد شوریده" سر یک جا اشاره به ابر مرد است. ابرمرد نیچه نباید با امام عصر اشتباه شود و یا با امام زمان و مهدی موعود یکی دانسته شود. زمانی نرسیده بوده که نیچه زمان باقی پس فردا و مهدی منتظر را طرح کند. اصلا زرتشت نیچه امام منتظر است. امام منتظر همان پلی است که به پس فردا میرود و در حقیقت خود زرتشت. آن ابرمرد نیچه ، امام کفرجامعه شناسانه نیست، عمقی دارد تراژدی درش هست، درام نیست.
زمان نیچه پریروزی نیست ولی زمان دیروز و امروز در او به تزلزل افتاده است نیچه سخت بینظیر است او سخن ها دارد در دروغ و فلسفه بافی و فلسفه درائی تا چه رسد به علوم انسانی بافی و علوم انسانی درائی.
● اراده بسوی قدرت
"زمان فانی" نبود، نیست و نخواهد بود ، حسرت است آرمان است ، درست است آرمان به معنی حسرت است. انسان پیر میشود و حسرت جوانی میخورد انسان حسرت میخورد . او همواره در آرمان و حسرت است و همواره میخواهد مقام پیدا کند، چشمش به مقام دیگران است و پول دیگران و همچنان در تلاش است، اما کدام تلاش ؟ تلاشی که انگیزه اش همان زمان فانی است همان مکر لیل و نهار است . از اینجاست که نیچه میرود به "اراده بسوی قدرت"، و اوصافی که به اراده بسوی قدرت میدهد غیر از دیگران است. اصلا از این اراده بسوی قدرت است که میپرسد که موجود چیست ؟ نیچه جواب میدهد که این موجود عبارت از حیات است. ماهیت این حیات چیست ؟ پاسخ میدهد اراده بسوی قدرت. پس نیچه پرسش میکند از حقایق اشیاء که هم خلاف عادت هست و هم نیست. عمیق ترین کسی است که در پایان تاریخ میرود به جائی که به ۲۵۰۰ سال نه میگوید اما آری که میگوید همان متافیزیک است.
ایرراسیونالیسم نیچه که میرود به "اراده بسوی قدرت" باز هم متافیزیک است. آیا نیچه از خودبنیادی میگذرد ؟ نه ! آیا اصرار در خودبنیادی دارد ؟ نه ! نیچه لطفش در این است که از درام به تراژدی رفته دردی بطور عمیق در اوست.
در نیچه با همه اصراری که در "اراده بسوی قدرت" دارد، اصالت لذت و الم تزلزل مییابد تا مائی و منی هست، لذت و الم هست و در جای خود صحیح است اما اگر انسان فرای از لذت و الم نرود محبت تحقق نمی یابد، بهجت این است. هدونیسم بدین معنی مثبت است.
اراده ای که نیچه میگوید اراده حقیقی انسانی و نه اراده پویائی است. او بیان میکند یورش چیست ، اراده و ضد اراده widerwilling که همان کراهت است حالات بشر امروزی است و زیر بار زمان است که انسان بمب میسازد.برحسب اینکه ما در چه دوره تاریخی باشیم حقیقت زمان فرق میکند.
● بازگشت جاویدان همان
پرسشی در میان است، اینکه "بازگشت جاویدان همان" چیست ؟ نیچه میگوید این "وقت" در بحبوحه ایتالیا به من وحی شده است. این بازگشت جاویدان را تفاسیر بسیاری کرده اند، بعضیها گفته اند زمان فیزیکی است . عده ای که خبر از هیچ چیز ندارند "بازگشت جاویدان همان" و "رجعت" را تفسیر میکنند و شرح میدهند و به همان زمان فلکی یونانی می آورند و حتی بعضی به زمان فیزیکی تفسیر کرده اند. اینکه زمان نیچه زمان فیزیکی است من اطلاعی ندارم، باید از آنها که اطلاع دارند پرسید. چون اقعا عده ای خواسته اند "بازگشت جاویدان همان" را به زمان آنتروپی تفسیر کنند.
حتی فیزیکدانها هم درباره زمان نیچه صحبت میکنند. بعضی "بازگشت جاویدان همان" را خیلی به جد گرفته اند و گفته اند در تفکر نیچه در آخرین مرحله این زمان خود بنیاد به تزلزل افتاده و حتی زرتشت - که مدافع "بازگشت جاویدان همان" است- در آخرین مرحله که فنا پیدا میکند ، بعد، "زمان باقی" می آید. بنابراین "بازگشت جاویدان همان" نیچه بینابین است و مشوب به آخرین مرحله تاریخ خود بنیادانه است.
"بازگشت جاویدان همان" موقوفست به اینکه مراحل مختلف نیهیلیسم نیچه ، نیهیلیسم کلاسیک و استاتیک بی خودانه نیچه را ببینیم چیست و یک تفسیری در باب نیچه بدهیم .بالاخره در نیچه این زمان فلکی است که به تلو تلو و تزلزل افتاده و دیگر نمیشود زمان فلکی را با تفکر به جد گرفت. دوره اش گذشته، دارد سر می آید و دیگر نمیشود و همانطوری که به شما گفتم "تعالی" دارد باز میگرددد. گفتم که چه بحرانی در علوم انسانی غربی و علوم نفسانی غربی هست، این بحران در آنتروپولوژی نیز وجود دارد.
باز هم لازم میبینم توضیحاتی در این باب، یعنی معنی "بازگشت جاویدان همان" بدهم. در جلسه پیش پرسشی از من شده بود که این زمان نیچه چه نحو زمانی است . حالا من توضیحی اجمالی به این مسئله اساسی نیچه میدهم باز هم جای آن است که نیچه را برای شما طرح کنم.
نیچه در کتاب چنین گفت زرتشت مبحثی تحت عنوان "رستگاری از دراخه" دارد و این را توضیح میکنم که معمولا De rache را به انتقام ترجمه میکنند ولی ریشه لغت بازگشتش به لفظ لاتینی اورژه urge است. کلمه اورژانس Urgency که به معنی فوری است، از همین کلمه است . در یونانی قدیم هم کلماتی داریم یکی "رازوس" است و بالاخره این دراخه به آلمانی، سانسکریت هم دارد که "روژت" است و در یونانی هم کلمات متعدد دارد چنانکه در فارسی و عربی و ترکی . اصل این کلمه در فارسی "یورش" است و ترکی مغولی اش "ایلغار" میشود و کردی اش "هرشه" و "فریش" هم آمده است و در عربی علاوه بر "رخشه" و "ترخش" ، "هرشمه" هم آمده است. اگر یک سگی یا انسانی، حیوانی را دنبال کند این را "هرشمه" گفته اند و اصلا شکار یا دنبال کردن کسی یا چیزی را به لاتینی "اورژه" گفته اند.
"تهارج" هم به عربی آمده که به همین معنی است.یورش و تهارش و ارتهاش و رخشه به معنی عام لفظ معادل دراخه اند . ترکی آذربایجانی دراخه و ایلغار "یوگور" است. بالاخره که بشر عمل کرده، شکار کرده، سگی بوده انداخته بجان یکی مثل آهو، برای تعقیب شکار یا در جنگ یکدیگر را تعقیب میکرده اند، همه عبارت است از ایلغاری که بعدا به مغولی گفته اند. این مساله جلب توجه نیچه کرده که ای آقا جهان، جهان ایلغار است."ایلغار غربزدگی بشر" بنام مکتبهای مختلف، که افتاده اند بجان هم و بعد میگوید که سیستم های فلسفی جهان را میخواهند تسخیر کنند. این را دراخه اقتضاء کرده است سیستمهای فلسفی جهان خوارگی را بوجود آورده است. الآن ببینید دو دسته از بشر به جان هم افتاده اند. این باصطلاح پیشآهنگ ایلغار آخرالزمان و یورش آخرالزمان است. این دو دسته که اشاره کردم، چپ و راست و از یک طرف شرق است و از طرف دیگر غرب و هر روز هم ایلغار عوض میشود.
نیچه میگوید امروز بشر یورش و ایلغار آورده است . زمانه، زمانه انتقام و کین توزی است.
بعد ببینید که این ایلغار به کجا باز میگردد، این فریش و رخشه ، یوگور و هرشه، راخه و دراخه، اورژه و یورش به کجا باز میگردد. نیچه در اینجا مساله "اراده" را در کار میآورد و "اراده بسوی قدرت" را و تعبیری میدهد و میگوید که این بشر یک زمانی حوالتش است که "نبود، نیست و نخواهد بود"و اینکه چرا نبایستی یک زمانی این زمان ("نبود، نیست و نخواهد بود") نباشد ؟ خود پرسشی است. آن زمان، "دیروز و امروز و فردا" نیست . لازمه زمان کنونی حالت کین توزی و یورش است . اما در این زمان حالتی است که آنرا به"کراهت نسبت به ارادت بسوی قدرت " تعبیر میکند و میگوید بشر امروز دارد یک حالت نفرت و کراهتی نسبت به آن اراده بسوی قدرت پیدا میکند.
چگونه میشود از این زمان زدگی درگذشت و رستگاری از ایلغار پیدا کرد؟ نیچه میخواهد پیشنهاد کند که انسان چگونه میتواند از این روح یورش خلاصی پیدا کند و اینجاست که "زمان باقی" را در کار میآورد ولی زمان باقی نیچه متاسفانه باز همان "زمان فانی" است و اسیر گشت متافیزیک و مابعدالطبیعه است. تاریخ پشت سر نیچه چهار صد سال تاریخ آخرالزمان است و بار سنگین این تاریخ بر اوست.
به تفسیر هیدگر بحق، بازگشت جاویدان همان چنان است که با آن زمان سه بعدی نخواهد بود. یک وقتی است که سه بعد گذشته و حال و آینده در آن یکیست و این عبارت است از "رجعت جاویدان همان" که عبارت از "زمان" است. آیا این زمانی که نیچه میگوید "وقتی" است که انسان از ایلغار بدتر از ایلغار مغول نجات پیدا میکند ؟ نه! ولی بالاخره این احساس عمیق به نیچه دست داد و بینظیر است. یعنی آقا هر چه هست زیر سر زمان است ! زیر سر "زمان فانی" و به اصطلاح من "مکر لیل و نهار" است. احساس نیچه در باب مکر لیل و نهار صحیح است ولی آیا تفکر هر چه عمیقتر و تراژیک نیچه از مکر لیل و نهار گذشته است ؟ نه! او ایلغار متافیزیک و این را که متافیزیک موجود مستلزم مکر لیل و نهار و زمان فانی است، احساس کرده است. زمان فانی "نبود نیست و نخواهد بود" ، حسرت است آرمان است - آرمان به معنی حسرت است - انسان پیر میشود و حسرت جوانی میخورد. انسان حسرت میخورد، او همواره در آرمان و حسرت است و همواره میخواهد مقام پیدا کند، چشمش به مقام دیگران است و پول دیگران و همچنان در تلاش است، اما کدام تلاش؟ تلاشی که انگیزه اش همان زمان فانی است، همان مکر لیل و نهار است. از اینجاست که نیچه به "اراده بسوی قدرت" میرود و اوصافی که به اراده بسوی قدرت میدهد غیر از دیگران است . اصلا از این اراده به سوی قدرت است که میپرسد موجود چیست؟ نیچه جواب میدهد که این موجود عبارت است از حیات. ماهیت این حیات چیست ؟ پاسخ میدهد "اراده بسوی قدرت" . پس نیچه از حقایق اشیاء پرسش میکند و پرسش هم خلاف عادت هست و نیست. عمیق ترین کسی است که در پایان تاریخ به جائی میرود که به دوهزار و پانصد سال نه میگوید، اما آری که میگوید باز به متافیزیک میرسد.
نیچه "زمان باقی" را میآورد و "آمد شدن" را رد میکند. در نیچه این زمان "آمد شدن"در بحران است. نیچه خداجوست اما به خدای پریروز و پس فردا نمیرسد. نیچه در برهوت تاریخ بی ذکر و فکر فریاد میزند.
نیچه میگوید دیروز رفت و فردا نیست دم را غنیمت شمار. سعدی نیز عینا همین را میگوید سعدی عارفانه میگوید و زمان او زمان نیست انگاری نیست. امروز دمی که عرفا گویند تبدیل به دم روشنفکرانه شده است.
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
این یعنی عارفانه پاس داشتن زمان. بشر نیست انگار امروز دیگر محبت ندارد و "وقت" ندارد
دکارت "وقتی" دارد ، نیچه هم "وقتی"دارد، وقتی که Kairos یونانی است وقتی که اصل آن بریدن است یعنی "الوقت سیف قاطع" وقت نیچه و وقت هگل دوتاست. "امروزِِ" آدم ابوالبشر، امروزِ محمد(ص)، امروزِ سعدی و امروزِ دکارت ، نیما یوشیج ، گوته هریک یک روز است.
در نظر نیچه، ماهیت حیات، "زمانِ باقی" است که جاویدان برمیگردد و این "رجعت جاویدان همان" انسان را از کین توزی نجات میدهد و این مقدمه انقلاب حقیقی است
آیا زمانی که نیچه میگوید همان است که اسلام میگوید ؟ مشیت الهی که تغییر کند، زمان عوض میشود. با ظهور امام زمان است که تفکر به بشر باز میگردد و الا هیدگر و نیچه امام زمان بودند. هیدگر به زمان نیچه اهمیت میدهد اما آیا آنچه این مطرح میکند همان است که اسلام میگوید ؟
● ارزشها
"ارزشها" بعد از کانت و یهودیهاست. نئو کانتی ها همه چیز را میکشند به ارزش. نیچه هم میرود به ارزش ولی قویست، می خواهد ارزشها را نسخ کند و ارزش دیگری تاسیس کند....
من مراحلی از نیست انگاری نیچه و از آنجا ارزشها و از آنجا ارزشهای برین را که "نه بالائی هست و نه پائینی"، با یک صورت سایه روشنی بیان میکنم
سعی نیچه این است که از نظرگاه بگذرد
نیچه عالی ارزشها را رد میکند و متاسفانه می خواهد تاسییس کند.
ارزشها اعم از مادی و الهی رجوعش به مکر لیل و نهار است.
نیچه گرفتار متافیزیک جدید است. گرفتاری نیچه این است که دوباره میخواهد ارزش تاسیس کند.
در این موقف تاریخی خدایان و ارزش‌ها هیچ و پوچ می‌شود. در این نیست انگاری است که قلب ارزش میشود الآن امروز هرکس بگوید ارزشیابی نیست انگار است اگر کسی اکنون بگوید ارزشیابی به او میگویم نیست انگار.
منبع : سایت استاد دکتر سید احمد فروید