پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا


اتوبوسی که پنچر است


اتوبوسی که پنچر است
یادداشتی بر داستان «سی و نه و یک اسیر» از مجموعه «داستان‌های شهر جنگی» نوشتۀ «حبیب احمدزاده»
داستان چند صفحه‌ای «سی و نه و یک اسیر» ماجرای سَرراست و ساده‌ای دارد. هرچند لایه‌هایی در داستان دیده می‌شود که متاسفانه در همان چند صفحه اول به راحتی لو می‌رود و آشکار می‌شود و مشت نویسنده باز می‌شود.
به ساده‌گی -شاید از همان صفحه اول- خواننده متوجه می‌شود منظور از «یک اسیر» همان جوانکی است که باید «سی و نه اسیر» را تک و تنها با اتوبوس فکسنی که پیرمردی راننده‌اش است به پشت جبهه منتقل کند. سی و نه اسیر دست بسته و چشم بسته که برخلاف جوانک رزمنده «بسیار آرام هستند».
آرامشی که جوانک آرزوی آن را دارد. او می‌ترسد، و تمام طول راه این هول را دارد، که نبادا سی و نه اسیر بشورند و دخل او و راننده را بیاورند.
وقتی هم که اتوبوس، در تاریکی جاده، پنچر می‌شود هنوز همان هراس حس می‌شود و وجود دارد. هرچند چندان عمیق به نظر نمی‌رسد. جوانک با خونسردی کارهای خودش را پیش می‌ببرد. اتوبوس که پنچر می‌شود او و پیرمرد از پس پنچرگیری اتوبوس برنمی‌آیند و مجبور می‌شوند اُسرای عراقی را از اتوبوس پیاده کنند و یکی از کماندوهای اسیر عراقی را -با همان چشم بسته و با پای بسته- وادار کنند تا لاستیک را عوض کند. تقریبا جوانک با حضور ذهنی خارق‌العاده که شاید از انسانی دست و پا گم کرده بعید هم به‌نظر می‌رسد کار را پیش می‌برد. دست های اُرا را به هم می‌بندد. کماندوی قلچماق را جدا می‌کند. پایش را می‌بندد و امر می‌کند که پنچر گیر اتوبوس را انجام بدهد.
داستان احمدزاده تصاویر ملموسی دارد و بی‌شباهت به فیلمنامه نیست و شاید همین کیفیت نقل داستان است که کارگردان نام‌ آشنا، کیومرث پوراحمد، را واداشته است براساس آن فیلمِ «اتوبوس شب» را بسازد.
با وجود این داستان می‌توانست بهتر از اینها از آب درآید و نویسنده اگر کمی بیشتر همت به خرج می‌داد و در انتخاب جملات سختگیری بیشتری می‌کرد صحنه‌های بدیعی که از روزهای نبرد به ذهن سپرده است را زیباترو روانتر برروی کاغذ می‌آورد و داستان بسیار خواندنی‌تر و تصویری‌تر از این‌ها از آب درمی‌آمد.
چیزی که به گمان من می‌توانست احمدزاده را در ارائه داستانی بهتر یاری دهد تاریکی جاده است. آن هم در محیطی جنگی و ناامن.
اما احمدزاده از این سرِ این صحنه به راحتی گذشته است و تاحدود زیادی از آن غفلت کرده است: اتوبوس در جاده تاریکی که -گمان بی‌راهه بودنش هم می‌رود- در حرکت است و پنچر می‌شود اما باز خواننده درک درستی از این فضا پیدا نمی‌کند. خودش را در جاده تاریک جنگی با سی و نه سر که با یک صدا به سمت او می‌چرخد، حس نمی‌کند.
هرچند فضا بالقوه تمام عناصر وهم برانگیز را برای ایجاد دلهره داراست. صحنه حرکت اتوبوس در جاده و پنچر شدن می‌توانست بیشتر پردازش شود و دلهره را به خواننده منتقل کند. داستان می‌توانست تعلیق بیشتری داشته باشد تا خواننده با این احساس جوانکِ رزمنده همراه شود و ترسی که به دل جوانک و حتا اُسرا افتاده را احساس کند و چه‌بسا، در خیال، همراه آن جوانک؛ تیری دَرِ گوش کماندوی قلچماقِ عراقی دَر کند. آن هم به این جرم که کماندو چشم بندش کنار رفته است، باز شده است و پِی بُرده است که تنها جوانکی نحیف و راننده‌ای پا به سن هستند که آن‌ها را به پشت جبهه منتقل می‌کنند.
هراسی که دستِ کم تاحدود زیادی خواننده آن را حس نمی‌کند. حتا ترس کماندو را هم درک نمی‌کند. پردازش بهتر و قوی‌تر می‌تواست به فضا سازی داستان کمک کند. به‌طوری که خواننده با شخصیت‌های داستان هم ذات پنداری کند. خود را جای این یا آن یکی بگذارد. (اجازه بدهید بگویم برای نوع بشر چه فرق می‌کند.)
داستان از لحاظ زبانی هم کمابیش با مشکلاتی مواجه است و یکدست نیست. مشکلاتی که شاید خواننده حساس برروی عناصر زبانی را کمی بیازارد. هرچند بیشتر این مشکلات به راحتی و با یک نیش قلم مرتفع می‌شود.
علی چنگیزی