یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

حقیقت در قلمرو احساس و ادراک


حقیقت در قلمرو احساس و ادراک
مسئله ای كه ذهن انسان را به خود معطوف داشته و در تاریخ فلسفه بسیار حائز اهمیت است، همان چیستی حقیقت و تفاوت آن با واقعیت است. در برخورد با حقیقت دو گونه دیدگاه می توان داشت یا حقیقت را امری بدانیم كه با ذهن آن را ادراك می كنیم و هر چه با ذهن ادراك شود، حقیقت داشته باشد كه در این حال حقیقت امری انتزاعی خواهد بود.
یا حقیقت را امری بدانیم كه بدون توجه به ذهن انسان وجود دارد و ذهن به آن تعلق می گیرد. حقیقت به نظر می بایست امری باشد ورای تمام شناخت انسان كه این عالم و مواد محسوس آن را دارا هستند كه این به نوعی همان شیء فی نفسه كانت است كه البته ناشناختنی است. شناخت چگونه می تواند به حقیقت تعلق گیرد؟ شكی نیست كه هر گونه شناختی بر مفاهیم استوار است و بر اساس این مفاهیم، شناخت امكان پذیر می گردد. بنابراین بر شیء فی نفسه كه حقیقت ذاتی هر چیز است نیز باید مفاهیمی حمل شود، اما شیء فی نفسه ناشناختنی است.
بنابراین نمی توان مفاهیم عقلی را بر آن مترتب كرد فقط می توان بیان كرد كه شیء فی نفسه هست؛ در این حال مفهوم وجود را كه از مفاهیم عقلی است بر آن حمل كرده ایم در حالی كه حمل و تطبیق هر مفهومی بر هر چیز برابر است با شناختن آن. اینكه شیء فی نفسه كه ناشناختنی است وجود دارد متضمن این تناقض است كه ناشناختنی را بشناسیم. اموری كه ناشناختنی است یعنی اموری است كه انسان حتی به آگاهی خود از آن امور بی اطلاع است، اما در صورت آگاهی داشتن از آن بدین معناست كه آن امر وجود دارد و از این جهت كه وجود دارد به آن آگاهیم. این تناقض است كه امر ناشناختنی نباشد و شناخت هم به آن پیدا كنیم. بدین شكل حقیقت امری ورای توانایی انسان نیست كه در دسترس شناسایی انسان قرار نداشته باشد.
بدین نحو اوبژه ای كه در حیطه شناسایی قرار می گیرد مفاهیم را حمل می كند و مفاهیم ضروری ذهن هستند و از ذهن برمی خیزند و ابتدایی ترین مفاهیم ذهنی همان مقولات و كلیات هستند، مطلبی كه در اینجا درخور توجه است، این است كه با این مبنا دیگر حقیقت امری خارج از ذهن نیست، زیرا بیان اینكه حقیقت وجود دارد به این معناست كه وجود را كه از مفاهیم عقلی است بر حقیقت تطبیق كردیم، در ضمن مفاهیم را انسان بر محسوسات و معقولات تحمیل می كند یعنی تصوری كه انسان از محسوسات دارد به استعاره و مجاز است و نه حقیقت آن، زیرا خود محسوسات در نزد ذهن حضور ندارند و شناخت انسان از محسوسات بر اساس مفاهیم ذهنی است كه خود مبدع آنها بوده است. باید این را نیز به یاد داشت كه انسان نمی تواند از ذهن خود بیرون آید و از بیرون ذهنش به اطراف نظر كند.
چنان كه ابراز شد به این نتیجه خواهیم رسید كه شناخت با حقیقت متفاوت است و آنچه به شناخت درآید لزوماً حقیقی نیست. حقایق بلاتصور و خالص برای انسان همان مفاهیم ذهنی مقولات و كلیات هستند كه با فاكتور اندیشه همراه می شوند. بنابراین حقیقت برای انسان امری است انتزاعی. دانش انسان درباره هر چیز فقط عبارت است از مفاهیمی كه بر آنها اطلاق می شود؛ و از سوی دیگر، تصدیق ما بر وجود چیزها تصدیق بلاتصور است. یعنی تصدیقی است كه برای آن هیچ گونه جواز منطقی نداریم، در واقع هر چیز بر اساس انواع و مجموعه مفاهیم و كلیات است كه قابل تعریف و شناخت است و اگر اعتراف كنیم كه امور آفریده پندار ما نیستند، لازم می آید كه این مفاهیم، كلیات و انواع در خارج از ذهن وجود عینی داشته باشند.
حقیقی باید كلی باشد تا در ضمن آن جزیی قرار گیرد. چه هر چه كه وجود دارد جزیی است زیرا وجود داشتن مستلزم تفرد و هستی انفرادی است و كلی درست عكس این است. یعنی كلی آن است كه فرد ندارد.
در دستگاه فلسفه های ایده آلیستی، حقیقت وجود ندارد بلكه آنچه كه وجود دارد نیز حقیقی نیست و جهان نمود است و از كلی پدید آمده و البته كلی نه در زمان است و نه در مكان. فرضاً سیاهی را هیچ جا و هیچ گاه نمی توان یافت زیرا كلی است و از جمله مقولات.
حیدر معافی
منبع : روزنامه همشهری


همچنین مشاهده کنید