جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا

لطیفه‌های رسیده در هفته سوم آذر ماه


لطیفه‌های رسیده در هفته سوم آذر ماه
شخص تنبلی نزد بهلول آمده و پرسید :
می خواهم از كوهی بلند بالا روم می توانی نزدیكترین را ه را به من نشان دهی؟
بهلول جواب داد:
نزدیكترین و آسانترین راه : نرفتن بالای كوه است .
□□□
روزی شاعری احمق به بهلول برخورد كرده و به او گفت :
هر وقت كاغذ های سفید را می بینم وحشت می كنم و تا موقعی كه اشعاری روی آنها ننویسم در وحشت هستم .
بهلول جواب داد :
بر عكس شما من هر وقت كاغدها را می بینم كه تو روی آنها اشعارت را نوشته ایی وحشت می كنم!
□□□
شخصی از بهلول پرسید :
می توانی بگویی زندگی آدمیان مانند چیست ؟
بهلول جواب داد :
زندگی مردم مانند نردبان دو طرفه است كه از یك طرفش سن آنها بالا می رود و از طرف دیگر زندگی آنها پائین می آید .
□□□
مسخره ایی گفت : من و مادرم هر دو ستاره شناس ماهری هستیم كه در پیش بینی خطا نمی كنیم .
گفتند : ادعای بزرگی است چگونه ثابت می كنی ؟
گفت : ابری می آید من می گویم باران خواهد آمد و مادرم می گوید نخواهد آمد و حتما یكی از این دو پبش بینی درست خو اهد بود!
□□□
قیلسوفی از صحرایی می گذشت .
تیر اندازی تازه كار را دید كه هدفی را نشان كرده بود و تیر را به چپ و راست می انداخت و خطا می كرد .
فیلسوف ترسید كه مبادا یكی از تیرها به او بخورد پس رفت و در كنار هدف نشست !
و گفت : جایی امن تر از اینجا پیدا نكردم یقین دارم كه هرگز تیر او به هدف نخواهد خورد .
□□□
دزدی لباس شخصی را دزدید و به بازار برد و به دست فروشی داد كه بفروشد.
اتفاقا" لباس را از دست فروش دزدیدند .
دزد دست خالی نزد یاران خود بازگشت .
از او پرسیدند: لباس را به چند فروختی؟
گفت: همان قیمت كه خریده بودم!
□□□
مردی احول ‌‌‌‌‌‌‍(دوبین) به خروسی نگاه می كرد ، به او گفتند: می دانی كه مرد لوچ و دوبین یكی را دو تا می بینند؟ مرد گفت :این سخن دروغ است ، زیرا اگر اینطور بود ، من این دو خروس را چهار تا می دیدم !
□□□
از بخیلی پرسیدند كه شجاع ترین مردم كیست ؟
گفت : آنكس كه صدای دهان جمعی را كه در خانه اش چیزی می خورند بشنود و زهره اش نتركد !
□□□
شخصی به بخیلی گفت :انگشتر خود را به من بده تا هر وقت به آن نگاه می كنم به یادت بیفتم .
بخیل گفت : هر وقت خواستی مرا یاد كنی بیاد بیاور كه روزی از من انگشتری خواستی و من ندادم !
□□□
شاهزاده ایی ساده لوح با پرنده شكاری خود بازی می كرد كه ناگهان از دست او پرید و به هوا رفت . شاهزاده دستور داد كه دروازه های شهر را ببندند كه پرنده اش از شهر بیرون نرود .
□□□
از شخصی پرسیدند : تو بزرگتری یا برادرت ؟
گفت : من بزرگترم اما چون یكسال بگذرد هم سال خواهیم شد!
□□□
یك روز فردی رفته بود ته چاه نشسته بود .
ازش دلیل را پرسیدند .
گفت : میخواستم عمیق فكر كنم !
□□□
یه روز به نفر میگن ببر این اتوبوس رو پارک کن .
یارو میره تمام صندلی هارو بر میداره به جاش درخت میکاره.
□□□
یك روز یك مرد جهانگرد به دهی رفت كه می گفتند آثار باستانی دارد.
ضمن گردش از راهنما كه یكی از اهالی ده بود پرسید : هیچ دراین ده كسی از بزرگان متولد نشده؟
راهنما گفت : خیر آقا اینجا هركس متولد می شود بچه است .
□□□
سه نفر داشتن برای هم خالی می بستن
اولی میگه من آنقدر بی حالم که وقتی یک بشقاب پر غذا جلوی من باشه می زارم مادرم از آشپزخانه بیاد بیرون به هم بده بخورم .
دومی میگه این که چیزی نیست من هنقدر بیحالم که اگه یك قاشق پر غذا دستم باشه می زارم مادرم بعد از خرید خانه بیاد خانه بعد غذا رو بزاره دهنم من بخورم .
سومی می گه این که چیزی نیست من دیروز رفتم سینما فیلم کمدی .
از اول فیلم تا آخر فیلم گریه کردم .
اون دو تای دیگه می گن این چه ربطی داشت ؟
میگه آخه نشسته بودم روی یک میخ حال نداشتم پاشم !!!
□□□
یه آقایی میره جوراب فروشی..
می گه : آقا من جوراب می خوام.. فروشنده می گه : مردونه؟ آقاهه دستش رو دراز می کنه و دست می ده و میگه : مردونه......
□□□
پلیس به یه مرد میگه : مگه نمی دونی اینجا ماهی گیری ممنوعه؟
مرد میگه : ولی تابلو نزده بودین که...!!!
پلیسه می گه : نزدیم که نزدیم ... زود از بالای اون آکواریوم بیا پایین....
□□□
به یه بچه میگن بنویس ۱۱..
یه ۱ مینویسه و روش یه تشدید می ذاره...
□□□
چند نفر داشتن میرفتن بالای کوه..
ـ سرپرستشون هم که لکنت داشته میگه چ چ چاچا .....
ببقیه بر میگردن ببینن چی می خواد بگه .. از بس طول میکشه بی خیال میشن..
دوباره کمی جلوتر میگه چ چ چا چا ..
دوباره ملت بی خیال میشن.. به بالای کوه که می رسن می خواستن چادر بزنن.
ـ سرپرسته میگه چ چ چ چادر یادم رفت بیارم...
همه شاکی میشن ول میکنن میرن پایین..
توی راه دوباره سرپرسته می گفته ش ش ش ..
هیچکس گوش نمی کرده..
ـ به پایین که میرسن میگه ش ش ش شوخی کردم......
□□□
ماشین یه مرد رو تو روز روشن میدزدن.. . دوستاش می دوند دنبالش هی میگن بگیرینش.. بگیرینش.... یارو میگه نگران نباشید... هیچ کاری نمی تونه بکنه.. آخه من شمارش رو دارم....
□□□
یه مرد ۲ تا خیار دستش بوده میره در مغازه بقالی... میگه: آقا خیار شور دارید؟
فروشنده می گه بله.. داریم..
مرد می گه : پس بی زحمت این دو تا رو هم بشورید....
□□□
یه مرده بچش نمیخوابیده، بهش ژل میزنه!
□□□
چندنفر داشتن میرفتن كوه، سرپرستشون (كه از قضا لكنت زبون هم داشته) از وسط راه شروع می‌كنه میگه: چ چ چ.... ملت اول یكم نگاش می‌كنن ببینن چی‌میخواد بگه،‌ بعد می‌بینن نمی‌تونه حرفش رو بزنه، بی‌خیال میشن و راه میافتن، این بابا هم همه مسیر همینجور هی ‌میگفته چ..چ..چ.. وقتی میرسن بالا میخواستن چادر بزنن سرپرسته بالاخره میگه: ‌چ..چ..چا..چا..چا..چادر یادم رفت! ملت میگن ای بابا رودتر می‌گفتی، حالا باید برگردیم پایین! تو راه برگشت سر پرسته هی میگفته: ش ش ش.. ولی ملت دیگه شاكی بودن و كسی توجه نمی‌كرده، وقتی می‌رسن پایین یارو بالاخره میگه: ش..ش..ش..شو..شو..شوخی كردم!
□□□
مرده سوار اتوبوس میشه، میره یك گوشه وامیسته.
راننده بهش میگه: آقا این همه صندلی خالی، چرا نمیشینی؟
مرده میگه: حالا صبر كن، دو دقیقه دیگه همین یك ذره جا هم پیدا نمیشه!
□□□
یه مرده مجری مسابقه بیست سوالی میشه، یارو ازش میپرسه، جانداره؟
میگه: نه.
میپرسه: تو جیب جا میشه؟
مرده كلی فكر میكنه، بعد میگه:‌ تو جیب جا میشه اما اگه تو جیبت بریزی، جیبت ماستی میشه!
□□□
مرده یه بسته هزار تومنی میشمره، ۲۵۰ تومن كم میاره!
□□□
به مرده میگن خیلی آقایی. میگه: ما بیشتر!
□□□
ازمرده می‌پرسن: بلدی پیانو بزنی؟!
میگه: نه. ولی یه داداش دارم... اونم نه!
□□□
یه مرده چراغ جادو پیدا میكنه، دست میكشه روش غولش در میاد میگه: ‌دو تا آرزو بكن.
مرده میگه: یه نوشابه خنك میخوام كه هیچ وقت تموم نشه.
غوله بهش میده، مرده یكم میخوره میگه: ‌به به! چقدر خنكه! یكی دیگه هم بده!
□□□
به مرده میگن چند تا بچه داری؟ میگه ۲ تا .
می‌پرسن: كدومش بزرگتره؟ میگه: خوب اولیش!‌
□□□
یه مرده ساندویچ‌فروشی داشته، ‌یك روز یك بابایی میاد میگه: ‌قربون یك ككتل بده، ‌فقط بی‌زحمت توش گوجه نگذار.
مرده میگه: آقا امروز اصلا گوجه نداریم، میخوای خیارشور نگذارم؟!
□□□
یارو میره ماه عسل، یادش میره زنش رو ببره!
□□□
یارو دوتا دزد می‌گیره، زنگ می‌زنه به ۲۲۰!
□□□
زن: اگه امشب نیایی بریم خونه مامانم دیگه منو نمی‌بینی!
مرد: برای چی؟
زن: واسه اینكه چشمهاتو درمی‌آورم!
□□□
زن و شوهری به سینما رفتند.
در اواخر فیلم، زن، شوهرش را صدا زد و گفت: این كسی كه بغل دست من نشسته از اول فیلم تا حالا خواب است.
مرد با ناراحتی جواب داد: خوابه كه خواب است. حالا چرا منو از خواب بیدار كردی؟
□□□
یارو می‌خواسته گردو بشكنه، گردو رو میگذاره زیر پاش، با آجر میزنه تو سرش!
□□□
یارو با زنش رفته بوده سینما، تو فیلم یهو یه گاوه شروع می‌كنه دویدن طرف تماشاچیا.
یارو یهو میپره زیر صندلی، زنش میگه: ‌بابا خجالت بكش! این فیلمه.
یارو میگه: زن! من و تو می‌دونیم فیلمه، گاوه كه نمی‌دونه!
□□□
دو دیوانه با هم گفتگو می‌كردند.
اولی: اگر گفتی فرق كلاغ چیه؟
دومی: خوب معلومه! این بالش از اون بالش مساوی‌تره!
□□□
مشتری: آقا چرا دیگه می‌خواهی توی حلقم را كیسه بكشی؟
دلاك: آخه خودتون گفتین گلوتون چرك كرده!
□□□
صاحبخانه: هر وقت می‌گویم اجاره را بده، می‌گویی: بگذار حقوق بگیرم، پس كی حقوق می‌گیری؟
مستاجر: هر وقت كه استخدام شدم!
□□□
دیوانه اولی: ببینم، مگه تو كری كه جواب سلام منو نمی‌دی؟!
دیوانه دومی: نه اون داداشمه كه كره، من لالم!
□□□
رئیس: خجالت نمی‌كشی تو اداره داری جدول حل می‌كنی؟
كارمند: چكار كنیم قربان، این سروصدای ماشینها كه نمی‌ذاره آدم بخوابه!
□□□
چرا با جوراب خوابیدی؟
آخه اینطوری راحت‌تر می‌خوابم! واسه چی؟
واسه اینكه دیشب با كفش خوابیدم، خوابم نبرد!
□□□
اولی به دومی: آن دو نفر را می‌بینی؟ ده سال است كه ازدواج كرده‌اند و به قدری یكدیگر را دوست دارند كه آدم فكر می‌كند اصلا ازدواجی بین‌شان صورت نگرفته است!
□□□
مرد خسیسی كه سی سال قبل از یك فروشگاه كفشی خریده بود، دوباره وارد همان مغازه شد و گفت: ما باز آمدیم!
□□□
وقتی زنت خونه نیست چه كار می‌كنی؟ استراحت.
وقتی هست چی؟ استقامت!
□□□
یه مرده سرشو قیرگونی كرده بود، میگن چرا اینجوری كردی؟
میگه: بینی‌ام چكه می‌كرد!
□□□
روزی راننده كامیون به یك پیچ رسید، دولا شد آن را برداشت!
□□□
راستی فهمیدی دیشب خانه ما دزد آمد و الان دزده تو بیمارستانه؟
نه مگه چطور شد؟ هیچی، زنم فكر كرد، كه دیر اومدم خونه
□□□
سه نفر به جزیره آدم‌خوارها رفتند.
آدمخوارها آنها را گرفتند و در دیگ آب جوش انداختند.
كمی بعد در اولین دیگ را برداشتند دیدند اولی از ترس مرده.
در دیگ دومی را برداشتند دیدند از ترس بیهوش شده.
در دیگ سوم را برداشتند، یارو كه توی دیگ بود، در حالی كه بدنش را مالش می‌داد گفت: ببخشید روشور دارید؟
□□□
معتادی كه در حال كشیدن سیگار بود، می‌گوید: یه ژمین لرژه هم نمیاد كه خاكشتر شیگارم بیفته!
□□□
مرد: بازهم كه پارچه خریدی؟
زن: می‏خوام برات دستمال بدوزم.
مرد: این كه چهار متر پارچه است؟
زن با بقیه‏اش هم برای خودم یه پیرهن می‏دوزم.
□□□
یارو داشته پشت بوم خونش رو آسفالت میكرده،‌ آسفالت زیاد میاره،‌ سرعت گیر میذاره!
□□□
معلم: الفبای فارسی رو بگو ببینم.
شاگرد: الف – ب – پ – ت – ث – چهار – پنج – شش – هفت...
معلم: الفبای انگلیسی رو بگو ببینم.
شاگرد: ا – بی – سی – چهل – پنجاه – شصت – هفتاد...
معلم: الفبای یونانی رو بگو ببینم.
شاگرد: آلفا – بتا – ستا – چهارتا – پنج‌تا ...
معلم: نخواستم بابا یه شعر بگو.
شاگرد: نابرده رنج گنج – پنج – شش – هفت...
□□□
دو نفر در طول مهمانی كنار هم نشسته بودند و در طول دو ساعت یك كلمه هم با هم حرف زدند.
پس از دو ساعت یكی از آنها به دیگری گفت: پیشنهاد می‏كنم حالا در مورد موضوع دیگری سكوت كنیم!
□□□
بهمن و علی(اصفهانی) سرباز بودن.
بهمن میمیره، علی میره برای خانواده بهمن تلگراف بزنه که بهمن مرده.
مسئول تلگراف‌خونه می‌گه: هر کلمه هزار تومان، برای تاریخ و امضا هم پول نمی‌گیریم.
علی می‌گه بنویس: بهمن تیر خرداد مرداد !
□□□
یارو عقب عقب راه میرفته، ازش میپرسند: چرا اینجوری راه میری؟
میگه:آخه بچه‌ها میگن از پشت شبیه آلن دلونی!
□□□
به یكی گفتن فعل زدن را صرف كن؟ گفت: زدم زدی دعوا شد.
□□□
یه روز یه کرمه می‌ره توی قطار شروع می‌کنه به گریه کردن. ازش می‌پرسن چرا گریه می‌کنی می‌گه آخه دست که ندارم بای بای کنم.
□□□
زن به شوهر: یك كمی پول بده امروزمی خوام برم خرید.شوهر: چی می خوای بخری !زن : ای ... یه خورده خرت و پرت ، مثلا دوقالب كره ، یه بسته چای ، یه قوطی كبریت ، یه دستبند جواهر نشون ... خیلی پیش آمده كه مردان از ولخرجی خانم ها ناراضی هستند، شما از كدام دسته اید؟
منبع : مطالب ارسال شده