یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


بازگشت به زادگاه


بازگشت به زادگاه
اندیشیدید : این دره ، این دهکده میان این کوهستانها ، از آن من، زادگاه من، و سرزمین خیال انگیز من است ، و همه چیز همانطور که بود ، بی تغییر. آبفشانها هنوز دایره وار می چرخند و بر روی چمن ها آب می افشانند. باز همان زادگاه قشنگ قدیمی ، همان سادگی و حقیقت.
همچنان که در امتداد خیابان آلوین گام برمی داشت از اینکه بار دیگر در زادگاهش بود احساس شادی می کرد . همه چیز زیبا ، معمولی و خوشایند بود. بوی خاک، بوی غذاهایی که روی بار بود، بوی دود و هوای خوش تابستان در دره سراسر از گیاهانی که می روییدند، انگورهایی که رنگ می گرفت ، هلوهایی که می رسید و بوته های خرزهره که به زیبایی گسترده شده بود؛ همانطور مثل همیشه.
نفس عمیقی کشید ، ریه هایش را از رایحه وطن انباشت ، و در دل خندید. هوا داغ بود. سالها بود که نسبت به زمین و اکنش هایی چنین پاک و روشن احساس نکرده بود. اکنون چه لذتی داشت حتی نفس کشیدن. پاکیزگی هوا لحظات را آن چنان با صفا و دگرگون کرده بود که او همچنان که گام برمی داشت، شکوه بودن را، نعمت دارا بودن ذات را و موهبت داشتن هیأت و حرکت و هوش را با تمام هستی اش احساس می کرد و به برکت زنده بودن در روی زمین ایمان می آورد.
و آنگاه که صدای ملایم ریزش آب را از آبفشان شنید به یاد آب افتاد ، آب گوارای وطن ، آب به راستی خنک دره ، و آب زلالی که می توانست عطش ساده اش را فرو بنشاند و به صفای زندگی بیفزاید. پیرمردی را دید که لوله آبی را روی شمعدانی ها گرفته بود و تشنگی او را کشاند پهلوی پیرمرد . به آرامی سلام کرد و گفت : اجازه دارم بنوشم؟ پیرمرد با سایه بلندش کشیده تا مقابل خانه ، آهسته بر گشت .
با چهره دیدن مرد جوان ، هم متحیر و هم خشنود شد و گفت:« البته . بفرمایید» لوله را به دست جوان داد و افزود « آب پر زور گوارایی است. گمان کنم آب دره سن جوکین هنوز هم بهترین آب است. آب فریسکو در آن بالا مرا بیمار می کند و مزه هم ندارد. آن پائین در لس آنجلس هم نمی دانم آب چرا مزه روغن کرچک می دهد . راستش نمی توانم بفهمم چرا هر ساله این همه آدم به آنجا کوچ می کنند.» همچنان که پیرمرد حرف میزد او گوش سپرده بود به صدای آب، زلال و پر زور از لوله می جهید و به سرعت در زمین فرو می رفت . به پیرمرد گفت: « درست گفتید. آب اینجا گواراترین آب روی زمین است.»
و سرش را خم کرد و از آبی که فوران می کرد شروع به نوشیدن.مزه خوش و گوارای آب شگفت زده اش کرد و همچنان که می نوشید ، می اندیشید خدایا چه آب معرکه ای ! می توانست واقعیت آب خنکی را که به درونش می ریخت و ترو تازه اش می کرد احساس کند. نفسش که بند آمد سرش را بلند کرد و به پیرمرد گفت :« ما مردم این دره واقعا خوشبختیم.» و دوباره سرش را روی لوله خم کرد و دوباره با ولع شروع کرد به نوشیدن آب زلال جهنده. از خودش خنده اش گرفته بود. گویا نمی توانست تشنگی اش را فرو بنشاند. هر چه بیشتر می نوشید گواراتر مزه می داد و بیشتر دلش می خواست که بنوشد.
پیرمرد، شگفت زده ، گفت:« خیال می کنم بیشتر از دو لیتر خورده باشید» و او ، در حال نوشیدن ، توانست حرف پیرمرد را بشنود. سرش را دوباره بلند کرد و گفت:« خودم هم اینطور خیال می کنم . واقعا طعم گوارایی دارد .» با دستمال دهانش را پاک کرد ، اما هنوز لوله را نگه داشته بود . انگار بازهم دلش می خواست بنوشد . همه موجودیت دره بسته به آن آب بود، همه آن پاکی و خلوص ، همه آن خوبی و سادگی و حقیقت.
پیرمرد اندیشید چه آدم سرزنده ای است و گفت:« شما واقعأ تشنه بودید ها! چه مدتی است که آب نخورده اید؟» مرد گفت:« دو سال. یعنی از آخرین دفعه ای که از این آب خورده ام دو سال می گذرد. من خارج بودم . این طرف و آن طرف سفر می کردم. همین حالا بر گشته ام . من اینجا متولد شده ام . بالای خیابان جی ، تو محله روسی ها، در وسط جاده ساترین پاسیفیک. دو سال خارج بودم و حالا بر گشته ام . باید بگویم که بازگشت به زادگاه کار خوب و درستی است. من اینجا را دوست دارم. کار پیدا می کنم و همینجا می مانم.» سرش را دوباره روی آب خم کرد و چند قلپ دیگر نوشید . آن گاه لوله را به دست پیرمرد داد.
پیرمرد گفت:« شما واقعأ تشنه بودید . راستش من تا حالا کسی را ندیده ام که در یک نوبت این همه آب بخورد . دیدن شما در حال بلعیدن آن همه آب منظره دلچسبی داشت.» به طرف خیابان آلوین به راه افتاد ، زمزمه کنان ، و پیرمرد خیره در او. مرد جوان اندیشید : بازگشت عالی است، اما نه به این صورت ، که این بزرگترین اشتباهی است که تا به حال مرتکب شده ام. هر کار که تا کنون انجام داده بود اشتباه بود و این یکی از آن اشتباه های حسابی. از سانفرانسیسکو به جنوب آمده بود ، بی هیچ قصدی برای بازگشت به خانه. قصدش این بود که برود به مرسد ، مدتی آنجا بماند و بعد برگردد ، اما ناگهان از میان شهرک خودش سر در آورده بود . راستی که اشتباه بزرگی بود . چقدر مضحک بود ایستادن او در شاهراه با لباس آراسته شهری و به انتظار وسیله ای مجانی تا مقصد.
شهر های کوچک یکی پس از دیگری ، و فعلا او در شاهراه شهر خودش بود، در ساعت هفت بعد ظهر ، حیرت انگیز بود ، اما آن آب چقدر عالی بود. از شهر دور نبود، از خود شهر، و او می توانست یکی دو تا از ساختمانهای بلند تر را ببییند- ساختمان برق و گاز را که غرق در روشنایی و چراغهای الوان بود، و یکی دیگر را که بلند تر از آن یکی بود و قبلا ندیده بود . اندیشید، این یکی تازه است. در مدتی که من خارج بودم این را ساخته اند . خیلی چیزها باید تغییر کرده باشد پیچیده به طرف خیابان فولتون و راه افتاد به طرف مرکز شهر . شهر از آنجایی که او بود عالی، به نظر می رسید ، دور و زیبا و کوچک ، بسیار با صفا، شهری جمع و جور و بی سرو صدا ، جایی مناسب برای کار ، زندگی ، سکونت، ازدواج، تشکیل خانه و خانواده . وهمه اینها همان بود که او می خواست . آب و هوای خوش دره ، حقیقت بی آلایش همه محل، پاکی زندگی ، و سادگی مردم.
در شهر همه چیز همانطور بود که بود. نام مغازه ها ، قدم زدن مردم در خیابان ها ، عبور آهسته اتومبیل ها، و پسرها که سعی می کردند با ماشین دختر ها را بلند کنند ، همانطور مثل همیشه ، و همه چیز بی تغییر. قیافه هایی می دید که از بچه گی می شناخت ، و مردم را که اسما نمی شناخت، و بعد تونی روسا ، رفیق قدیمی اش، را دید که به سوی او می آمد، و بعد دید که تونی او را شناخته است. ایستاد و منتظر شد که تونی بیاید پهلویش. مثل این بود که در خواب ملاقات می کردند. عجیب بود و تقریبا باور نکردنی . بارها خواب دیده بود که دوتایی از مدرسه جیم شده بودند و رفته بودند شنا و آب بازی ، یا رفته بودند به بازار مکاره ، یا دزدکی خزیده بودند توی سالن سینما، و حالا او باز در اینجا بود و آن پسره گنده، با آن راه رفتن گل گشاد و تنبل وارش و لبخند به خصوص خوشایندش جلو چشمش بود. هر چه بود خوب بود و او خوشحال بود که اشتباه کرده بود و برگشته بود.
ایستاد، منتظر تونی که بیاید پهلویش ، و بهش لبخند زد، بی قدرت تکلم ، اول با هم دست دادند ، و بعد ذوق زده شروع کردند همدیگر را زدن با خنده بلند و ناسزا به یکدیگر. تونی گفت:« حرامزاده، کدام جهنم دره ای بودی؟» و مشت زد به شانه او. و او گفت:« تونی ، تونی کله پوک. نمی دانی چقدر از دیدن ریخت مضحکت خوشحالم.» و مشتی حواله شکم تونی کرد. تونی گفت:« فکر می کردم ممکن است تا حالا مرده باشی . این مدت چه غلطی می کردی؟» و یک مشت دیگر روانه سینه او کرد.
به ایتالیایی به تونی فحش می داد ، همان فحشهایی که خود تونی سالها پیش یادش داده بود ، و تونی هم فحشها را به روسی پسش می داد. دست آخر گفت : « من هنوز نرفته ام خانه . کس و کارم نمی دانند من اینجام. باید بروم ببینمشان. می میرم برای دیدن داداشم پل.» راهش را در خیابان ادامه داد. به خاطر ملاقات با تونی لبخند می زد. شاید دوباره ایام خوشی را با هم بگذرانند، حتی شاید دوباره مثل همان دوران بچگی به شنا بروند، یا به هر جای دیگر. چه عالی بود بازگشت به زادگاه. در حال عبور از کنار مغازه ها به فکر خرید هدیه کوچکی برای مادرش افتاد. یک هدیه کوچک هم می توانست مادرش را خوشحال کند، اما پول مختصری داشت و تمام هدیه های شایسته هم گران بودند .
فکر کرد که بعدأ چیزی برایش خواهم خرید. پیچید به طرف مغرب ، توی خیابان تویلر، و پس از قطع جاده ساترین پاسیفیک رسید به خیابان جی و بعد پیچید به طرف جنوب. شاید ظرف چند دقیقه دوباره در خانه باشد. در همان خانه کوچک قدیمی ، و همه چیز مثل همیشه. همان زن پیر، همان مرد پیر، سه تا خواهرش ، برادر کوچولوش، و همه آنها توی همان خانه، در حال گذراندن زندگی ساده و همیشگی.
خانه را از فاصله یک کوچه دید و دلش بنا نهاد به تپیدن . ناگهان احساس ترس وازدگی کرد. در مورد آن زندگی چیزی را فراموش کرده بود، چیزی که همیشه ازش نفرت داشت ، چیزی زشت و بیزار کننده ، اما به رفتن ادامه داد و هرچه به خانه نزدیک تر می شد آهسته تر می رفت. نرده کج شده بود و هیچ کس راستش نکرده بود ، خانه ناگهان نمایان شد که بنظرش زشت آمد . در حیرت بود که چرا پیرمرد از آن جهنم دره به خانه بهتری در آن حوالی نقل مکان نمی کند. همچنان که خانه را برانداز می کرد ، همه واقعیت گذشته آن به نظرش آمد و همه بی زاریش از آن برگشت و دوباره داشت احساس اشتیاق می کرد که از خانه دور شود و برود به جایی دیگر نتواند ببیندش. همان احساس نوجوانی دوباره به سراغش آمده بود. دل زدگی بیان نشدنی عمیقی داشت از همه آن شهر، از دو رویی اش، پستی اش، از سفاهت مردمانش ، و از پوکی مغزشان . به نظرش آمد که هرگز قادر نخواهد بود در چنین جایی بند شود. آن آب ، آری ، خوب بود، عالی بود، اما در آنجا چیزهای دیگر هم بود.
آهسته رفت تا جلو خانه، طوری به خانه نگاه می کرد که انگار غریبه ای بود. نسبت به آن احساس بیگانگی و عدم تعلق می کرد. با این حال حس می کرد که زادگاهش بود، جایی که همه جا خوابش را می دید ، جایی که هر جا می رفت راحتش نمی گذاشت . می ترسید مبادا کسی از خانه بیاید بیرون و ببیندش، چون می دانست که اگر دیده شود ممکن است پا به فرار بگذارد . با این حال می خواست آنها را ببیند ، می خواست جلوی چشمهایش باشد و حضور کامل تنهایشان را حس کند ، حتی بویشان را حس کند، همان بوی تند و آشنای روسی را. با این همه تحمل ناپذیر بودن ، دوباره داشت نسبت به هر چیزی در آن شهر احساس بی زاری می کرد. راه افتاد به سمت گوشه خانه . گیج و دلزده زیر چراغ کوچه ایستاد. می خواست برادرش پل را ببیند ، با پسرک صحبت کند و در یابد که در مغزش چه می گذرد و چگونه بودن در چنین جایی را ، و گذراندن چنین زندگی را تحمل می کند.
خوب به یاد داشت که سن برادرش که بود به او چه می گذشت ، و حالا امیدوار بود که بتواند او را نصیحت کند که چگونه به وسیله مطالعه احساس یکنواختی و زشتی را از خود دور کند. فراموش کرده بود که از ناشتایی تا آن موقع چیزی نخورده است. مدتها آرزویش این بود که یکی دیگر از غذاهای دستپخت مادرش را بخورند ، که پشت آن میز کهنه توی آشپزخانه بنشیند و مادرش را با آن هیکل درشت و صورت سرخ و جدی اش، در حالی که از دست او عصبانی بود و در عین حال دوستش می داشت ، تماشا کند، اما اشتهایش را از دست داده بود. فکر کرد که باید در آن گوشه منتظر بماند، شاید برادرش از خانه بیرون بیاید و او بتواند پسرک را ببیند و سر صحبت را با او باز کند.
آن آرامش دره هم داشت ناراحتش می کرد ، داشت صفایی را از دست می داد و صرفأ به صورت شکلی از یکنواختی دره در می آمد. با این حال نمی توانست از خانه دور شود . از آن گوشه می توانست خانه را ببیند. می دانست که دلش می خواهد داخل بشود و میان اهل خانه و بخشی از زندگی آنها باشد. می دانست که این کاری بود که ماه ها دلش خواسته بود بکند ، در خانه را بزند، مادر و خواهر هایش را در آغوش بگیرد، از این سو به آن سوی خانه قدم بزند ، توی آن مبل کهنه لم بدهد، توی تختخواب خودش بخوابد ، با پدر پیرش صحبت کند و پشت آن میز فکستنی غذا بخورد.
اینک گویی در این مدتی که خارج بود چیزی را فراموش کرده بود، آن چیز واقعی اما زشت را که به سرعت در آن زندگی نمودار شده بود ، که همه چیز را تغییر داده بود و همه آنها را زشت و غیر واقعی کرده بود ، و او را واداشته بود که برود و هرگز برنگردد. نه به راستی نمی توانست برگردد. هرگز نمی توانست دوباره وارد آن خانه شود و زندگیش را در همان جا که ترکش کرده بود بگذارند.
ناگهان خودش را کنار پرچین دید . از نرده بالا رفت. از وسط حیاط گذشت . مادرش گوجه فرنگی و فلفل کاشته بود و بوی گیاهانی که می رویید زیاد بود و تند و برایش سودایی. چراغ آشپزخانه روشن بود. آرام به آن سو رفت، به این امید که بعضی از آنها را ببیند، بی آنکه دیده شود.
رفت کنار ساختمان و پشت پنجره آشپزخانه، و به داخل که نگاه کرد دید که کوچکترین خواهرش مارتا دارد ظرف می شوید. همان میز قدیمی را دید ، همان بخاری کهنه را ، و مارتا را که پشتش به او بود ، و همه آنها به قدری غم انگیز و رقت آور، که اشک به چشمش آمد و احتیاج به سیگار پیدا کرد . به آرامی کبریتی با ته کفشش گیراند و دود را بلعید. به خواهر کوچکش در آن ساختمان قدیمی، بخشی از آن یکنواختی ، نگاه می کرد. همه چیز یکنواخت، آرام، و به طور وحشتناکی غم انگیز به نظر می رسید. با این همه امیدوار بود که مادرش هم به آشپزخانه بیاید. دلش می خواست یک بار دیگر او را ببیند.
می خواست بفهمد که آیا رفتن او به خارج مادرش را خیلی تغییر داده؟ چطور ممکن بود باشد؟ آیا ممکن بود که همان قیافه عصبانی قدیمیش را داشته باشد؟ از خودش بدش آمد که پسر خوبی نبوده ، که سعی نکرده مادرش را خشنود کند، اما می دانست که اینها غیر ممکن بود.
برادرش پل را دید که برای آب خوردن به آشپزخانه آمد. بی اراده خواست نام پسرک را فریاد کند و هر چه را که در او زیبا بود، همه خوبیهایش را، و همه عشقش را به او. خواست که ناگهان به سوی چهره و اندام پسر بشتابد ، اما خودش را نگه داشت، نفس عمیقی کشید، و لبهایش را به هم فشرد . پسرک ، دست و پا گم کرده ، مبهوت، و زندانی به نظر می رسید. همچنان که به برادرش زل زده بود اشک به آرامی از چشمهایش سرازیر شد و زیر لب ، به تکرار ، گفت: خدا، خدا، خدا.
دیگر نمی خواست مادرش را ببیند. به قدری دل زده و اندوهگین شده بود که ممکن بود به هر کار احمقانه ای دست بزند. به آرامی از میان حیاط گذشت ، خودش را از نرده بالا کشید و پرید توی کوچه. هر چه از خانه فاصله می گرفت اندوهش بیشتر می شد. و قتی کاملا دور شد و حس کرد که کسی نمی تواند صدایش را بشنود هق هق گریه را سر داد ، چرا که هم دوستشان داشت پرشور و هم نفرت داشت از زشتی و یکنواختی زندگیشان. خودش را دید که داشت به شتاب از زادگاهش دور می شد. و از مردمش، و در تیرگی آن شب روشن داشت به تلخی می گریست، چرا که در آنجا کاری از دستش ساخته نبود، هیچ کار ، نه حتی یک کار بی ارزش.
نویسنده: ویلیام سارویان
منبع : آی کتاب


همچنین مشاهده کنید