یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


حدیث مور و حشمت سلیمان


حدیث مور و حشمت سلیمان
و آن آن بود كه سلیمان را صلوات‌الله علیه شادُروانی بود صد فرسنگ در صد فرسنگ، بر آن شادروان خیمه‌ای، فرسنگی در فرسنگی، تنك‌تر از پوست خایهٔ مرغ. در آن خیمه تختی، میلی در میلی، از راست او ده‌هزار كرسی زرین نهاده علما را و از چپ او ده‌هزار كرسی سیمین نهاده نُدما را.
سلیمان بر تخت و علما و ندما بر كرسی‌ها و دیگر آدمیان در پیش وی بیستادی و پریان بر عقب ایشان و دیوان گرد بر گرد ایشان، فریشتگان بر اطراف با عمودهای آتشین تا هر دیو یا پری و هر كه بی‌فرمان از آن مجلس باز گشتندید، فریشته‌ای او را عمود آتشین بزدی برجا بسوختی. و مرغان بر سر وی همه پر در پر بافتندی چون چتر سایه داشتند؛ باد رُخا نرم نرم به زیر آن شادروان درآمدی و آن را بر گرفتی هفت میل در هوا بردیدی هُرّست و جرست در جهان افتادی خلایق بر بام‌ها آمدی به‌نظارهٔ آن. آن باد بدان قوت می‌رفتی و آن‌را با همهٔ خلق برداشته می‌بردید هفت میل در بالا تا آن‌جا كه سلیمان خواستی فرو آمدی، فریشتگان آسمان به نظاره آمدندی[هنگامی] در آن ملك و جلوهٔ او تعجب می‌نمودی[گفتندی] كه آنت بزرگوار بنده‌ای كه سلیمان است، خدای تعالی او را [چنان] بركشیده. حق تعالی گفت: ای فریشتگان من، آن بركشیدن من مر سلیمان را از بهر فروتنی اوراست كه اگر در دل وی یك ذره كبر بودی چنان كه او را به آسمان برمی‌آریم به زمین فرو بردمی.
تا روزی كه بر وادی نمل می‌گذشت موری نامش منذره می‌گفت: ای موران، در خان‌های خویش شوید تا لشكر سلیمان شما را نكوبد و ایشان ندانند. باد آن سخن را به گوش سلیمان رسانید، سلیمان بكمارید و تعجب نمود و آن مور را حاضر كرد گفت: ای مور،از من چرا می‌ترسید كه شادروان من در هواست و شما بر زمین. آن مور جواب داد گفت: بلی تو در هوایی ولكن ملك دنیا را بقا نیست من ایمن نیم كه از نفس تا به نفس ملك تو را زوال آید تو به‌زیر افتی ما كوفته گردیم. سلیمان آن مور را دید كه آن موران را در پیش كرده به سوراخ فرو می‌كرد. سلیمان گفت: تو ایشان را كی باشی؟ گفت: من امیر ایشانم. سلیمان گفت: چگونه از پس ایشان می‌روی. گفت: تا اگر مكروهی رسد به‌من رسد نه بدیشان، و حق رعیت بر امیر این باشد كه خود را سپر ایشان دارد. سلیمان را از آن سخن عجب آمد.
سلیمان گفت: لشكر چند داری. گفت: درین وادی چهل هزار چهل هزار قایدست با هر قایدی چهل هزار علم زیر هر علمی چهل هزار كردوس هر كردوسی چهل هزار مور، و از مشرق تا به مغرب همهٔ موران در فرمان من باشند. چون بخوانم همه مرا اجابت كنند. سلیمان گفت: لشكر خویش به من نمای تا ببینم. منذر گفت: چنین به تعجیل راست نیاید[اگر می خواهی فرو آی و]دل فرو نه تا لشكر خویش بر تو عرضه كنم.
سلیمان در آن بیابان فرو آمد منذر آوازی بداد كه: «یا ایهاالنمل اخرجو من مساكنكم». كردوس‌های موران از زمین بر می‌آمدند تا هفت روز. سلیمان را دل بگرفت گفت: تا كی خواهد بود؟ گفت: اگر بباشی تا هفتاد سال همچنین برمی‌آیند. سلیمان آن مور را بنواخت و بر دست خود نشاند؛ گفت: چه گویی در این بساط من. منذر گفت: بساط من به از بساط تو. گفت: چرا؟ گفت: بساط من دست سلیمانست و بساط تو نسیج دیوانست. سلیمان گفت: چه گویی درین مملكت من؟ گفت: چه گویم در ملكی كه پر پشه‌ای نسنجد. گفت: چه گویی درین دیوان كه در فرمان من‌اند؟ گفت: رعیت فرع بر امیر بود. [گفت:]چه گویی درین باد كه در فرمان منست؟ گفت: بادست به دست تو باد. گفت: چه گویی درین مرغان كه مونس من‌‌اند؟ گفت: [اگر] تو را با خدای انس بودی با دون وی تو را انس ندادندی.
آنگه گفت: یا سلیمان، تو را به چه سلیمان گویند؟ گفت: ندانم تا تو بگویی. گفت: معنی آن بود كه «یا سلیم، انَ تَتوبَ الی الله بقلبك»؛ دانی چرا پدرت را داود گفتند؟ گفت: تا بگویی. گفت: معنی داوود آنست كه «داوٍ داهٔك» درمان كن درد خویش را. سلیمان [را ]از آن حكمت های وی عجب آمد بگریست آنگاه [گفت :]یا منذر، حاجت خواه. منذر گفت: حاجت من آنست كه از این معلولی درست گردم، كه وی را یك پای و یك دست و یك چشم بیش نبود، و دیگر حاجت من آنست كه پیرم و جوان گردم. دیر بزیم. سلیمان گفت: من از این عاجزم. منذر گفت: حاجت به عاجز چرا بردارم.
چون عمر سلیمان به آخر رسید روزی سر از سجود بر آورد نباتی را دید برسته، آن‌را پرسید كه تو چه نامی. گفت: خرنوب؛ معنی خرنوب آن باشد كه خرابی مملكت تو آمد [و نوبت دیگر آمد]، سلیمان اندوهگن گشت بنشست و زار بگریست. و ملك‌الموت عادت داشتید آمدن نزدیك سلیمان، چون نزد وی آمد گفت: یا عزرایل؛ خویشتن را فرا من نمای بر آن هیأت كه جان ستانی. وی گفت: این بی‌فرمان خدای نتوانم كرد، تا از خدای اذن یابم. آنگه برفت و از خدای تعالی اذن خواست و بیامد و خود را بر آن هیأت كه جان ستاند فرا سلیمان نمود.
سلیمان بی‌هوش گشت، ملك‌الموت دست برفق بر سینهٔ وی نهاد تا با هوش آمد گفت: یا ملك‌الموت فریشته‌ای هست از تو بهوَل تر؟ گفت: من نزدیك فریشته‌ای باشم كه گردن وی نزدیك عرش خدایست و قدم وی از هفتم زمین به پانصد ساله راه فروتر، و گر خدای تعالی وی را فرماید هفت آسمان و هفت زمین را در برگیرد وی را هیچ رنج نرسد؛ و آن فریشته نزدیك فریشته‌ای است كه سر وی نزدیك عرش خدایست و قدم وی از هفتم زمین به هزار ساله راه فرو گذشته، گر خدای تعالی او را فرماید هفت آسمان و زمین را با دهن افگند بر وی آسان آید؛ و آن فریشته‌ای است كه لب زَوَرین وی نزد عرشست و لب زیرین وی بتحت‌الثری، گر خدای تعالی او را فرماید هفت آسمان و هفت زمین را بدم در دهن كشد و وی را از آن آگاهی نبود.
ملك‌الموت بازگشت دیر بر نیامد كه باز آمد تا جان سلیمان بردارد؛ در آن وقت سلیمان در محراب ایستاده بود تا نماز كند، و از پیش وصیت كرده بود كه چون مرا مرگ آید مرا زود دفن مكنید كه این دیوان بگریزند و این مسجد تمام نگردد، تا مگر این مسجد را تمام كنند. و آن [آن] مسجد بود كه از پیش یاد كردیم. سلیمان بر پای بود در محراب دست برآورد كه تكبیر كند ملك الموت از هوا فرود آمد. سلیمان گفت اورا: به چه آمدی؟ گفت به قبض جان تو. گفت: تا باز گردم و اهل خویش بدرود كنم. گفت: فرمان نیست، همچنان در آن حال جان وی را قبض كرد.
در اخبارست كه مرگ پنج پیغامبر ناگهانی بودست: ابراهیم و موسی و هارون و داود و سلیمان صلوات‌الله علیهم.
چون ملك الموت جان سلیمان برداشت و وی را عصا چفته بود تا یك سال همچنان بماند. دیوان و پریان نمی‌دانستند كه وی مرده است همچنان كار خویش می‌كردند، پنداشتند كه وی در نماز درازست. تا یك سال برآمد هیچ دیو نیارستی نگریست در روی وی. گفتند: هرگز وی نماز بدین درازی نكردید، چه شاید بود. دیوان بشدند از دابٌهٔ‌الارض، بذره، در پذیرفتند كه اگر تو عصای وی را بخوری تا اگر مرده است بیفتد ما هر جا كه تو بنا كنی تو را آب و گل آریم و یاری دهیم. دابٌهٔ‌الارض بشد و بن عصای وی را بخورد. عصا بگشت و سلیمان بیفتاد، بدانستند پریان و دیوان كه ایشان غیب ندانند كه اگر غیب دانستندی یك سال در عذاب درنگ نكردندی. پس به مرگ سلیمان معلوم گشت خلقان را كه می پریان و دیوان دروغ می‌گفتند در دعوی علم غیب.
قصص قرآن: تفسیر ابوبكر عتیق نیشابوری
به اهتمام یحیی مهدوی
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی دیباچه


همچنین مشاهده کنید