یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


عشق در سالن فریز


عشق در سالن فریز
هیچ کس باور نمی‌کند که من فقط کارمندی هستم دون پایه، جنازه را می‌آورند این‌جا برای شستن و بسته بندی نهایی، همین وبس. اگر هم برایشان پرونده باز می‌کنم فقط به خاطر این است که می‌دانم داشتن پرونده به مراتب بهتر از گمنام بودن است .
بیش از چند هزار قفسه در سالن فریز دیده می شود. هر قفسه شامل نُه کشو ا ست. چند تخت با پوشش سفید پلاستکی کنار پنجره ست. آخرین جنازه‌ها همیشه روی تخت خوابیده‌اند تا پرونده‌شان تکمیل شود .
هفتهٔ پیش مردی چهل وچند ساله آمده بود به دنبال جنازهٔ پسرش. گفتم از کجا می‌دانید جنازهٔ پسرتان این جاست ؟ گفت هر جا می روم جواب سربالا می شنوم. اتفاقا ًجنازه‌اش در قفسه ۱۱۲قرار داشت. پرونده هم برا یش باز کرده بودم با اسم و آدرس . به اش گفتم آخرین پرونده در این جا ثبت می شود .
گفت همهٔ پروند ه‌هاش مخدوش شده . از ثبت احوال تا پروند ه حساب بانکی ..
حالا حتماً گذشته‌ها یادش می‌آمد، آن موقعی که پرونده پزشکی واکسیناسیون برایش باز کرده بود، اولین واکسن سرخک، بعد تشکیل پرونده در کلاس اول دبستان، اولین عکس پرسنلی برای دفترچه بیمه ... پوست صورتش تیره شده بود .
برای اینکه دل بکند بردمش به سالن فریز. کشو شماره ۱۱۲ را باز کردم، پسری نوزده ساله با صورتی ترسیده گوشه‌ئی فریز شد ه بود.
پدرش دو طرف شقیقه را گرفته بود و فریاد می کشید .
گفتم : فراموش می‌کنی !
دور شد. همین طور فریاد می‌کشید. از پنجره می‌دیدمش که به طرف اتومبیلش می‌رفت، یک پیکان زرد رنگ .
رنگ اتومبیلش مدت‌هاست که در ذهنم مانده .
وقتی جنازه را آوردند، بسته بندی‌اش کرده بودند، همان‌طور که همهٔ جنازه‌ها را می‌بندند، عین شکلات . هیچ جای بدنش هم معلوم نبود، زن ویا مرد بودن جنازه هم پیدا نبود. البته من به خاطر حرفه‌ام تا جنازه را می‌آورند، جنسیت و سن‌شان را می فهمم .
روزهایی که کارم کمتر است، به شیوهٔ بسته بندی جنازه‌ها فکر می‌کنم. حتا طرح‌های زیادی کشیده‌ام. یکی از طرح‌ها شبیه جنین می‌ماند. می‌شود به جنازه شکل داد، بدن را کمی خمیده کرد و کیسه هایی شکل جنین دوخت ... و یا این‌که کیسه‌هایی شکل صلیب دوخت و ...
یکی از مُرده‌ها زنی سی و چند ساله است، دیروز آوردنش. تمام تنش کبود بود. صورتش از کبودی سیاه شده بود. تو کارت شناسایی‌اش نوشتم :
-گمنام
سن : سی و سه چهار ساله .
نوع مرگ : خفه گی !
مکان : جنگل مازند .
درقسمت remarks نوشتم : زن زیر تیر چراغ برق در حالی که یک بالش زیر سرش بود پیدا شده . در چند ماه اخیر این سومین جنازه‌ئی ست که زیر سرش بالش بوده.
چند تا عکس هم ضمیمه پروند ه اش بود: گل‌های بالش خیلی واضح بود، گل های بزرگ قرمز . دامن سفید ... روسری آبی سرش بود، منتها موهای سیاه بلندش از دور تا دور روسری پیدا بود .
تو یکی از عکس ها، دامنش تا بالای زانو بالا رفته بود، پاهای برنزش کشیده و خوش تراش بودند . آقای سلامی به عکس خیره شد ه بود. خواست عکس را بردارد گفتم نمی‌شود. حتا زیرلبی گفت حسودی می‌کنی .
عکس های زن را در آلبوم گذاشتم . کنار یکی از عکس ها یک سرنگ افتاد ه بود که تو ذوق می‌زد ، شاید معتاد بود ویا شاید ...
همین پرونده نیم بند روزی به درد می خورَد. چون تاریخ مرگ در آن ثبت شده، به غیر از آن سر تمامی این مرده‌گان در قسمت فریز نگه‌داری می‌شود و همین بیش‌ترین کمک را به خانواده ها می‌کند، هم از جهت فراموش نکردن‌شان، هم از جهت شناسایی مرده ها .
بعد از این‌که فرم تحویل جنازه را تکمیل کردم، به آقای سلامی زنگ زدم، همیشه با چاقوی تیزش جلوی در ایستاده .
جنازه را می برد به حمام غسال خانه، می خواباندشان روی تخته چوبی .
معمولاً از کمر شروع می کند ، بعد از جدا کردن کمر و دست و پاها جنازه شقه شده را زیر آب سرد می گیرد، همه را می ریزد تو پلاستیک و تو قفسه جا می دهد .
صورت تنها قسمتی ست که جدا نایلون می‌شودو بعد با استفاده از مواد ضد عفونی کننده به قسمت فریز انتقال می‌یابد. فریز واحد مرده شور خانه قسمت مجزایی است که مسئول این قسمت هم من هستم .
در هفته چندبار موظف‌ام جهت جلوگیری از عفونت به آن ها سرکشی کنم .
سرهایشان خیلی معصومانه کنار هم قرار گرفته ، قبل از این که در سردخانه را باز کنم صدای پچ پچ شان را می‌شنوم. مطمئنم با هم حرف می‌زنند. با باز شدن در، مثل بچه‌هایی که با صدای پای ناظم ساکت می‌شوند، یک باره خفه می‌شوند .
چندتایی هم هستند که حس خاصی به‌شان دارم، البته نه این که عاشق جنازه‌ها شد ه باشم، اما گاه این قدر زند ه می‌شوند که از ترس روسری ام را دور گردنم می‌اندازم و از دو طرف می‌کشم .
غروب که به طرف خانه می‌روم، تو راه، مدام صورتک‌ها جلوی چشمم زنده می‌شوند، توی شیشه مغازه‌ها که خودم را نگاه می‌کنم، با مقنعه و روپوش فقط شکل کارمند‌هایی هستم که خیلی خسته‌اند، اما هیچ کس نمی‌داند چه در ذهنم می‌گذرد، بعضی از جنازه‌ها موقع شست وشو زنده می‌شوند و فریا د می‌کشند، گاه وقتی به قسمت بسته بندی فرستاده می‌شوند، مجبورم به پشت پنجره پناه ببرم، همان‌جا که تابلوهای سیاه آهنی را بالا می‌برند و نام جنازه ها را می خوانند ....
وقت خواب، تمام رؤیاهایم را پر می‌کنند. بیشتر پچ پچ‌هاشان بی تابم کرده. البته واقعیتش این است که من هیچ کدام شان را مُرده نمی‌دانم. چون مدام با آن ها سروکاردارم، شاید هم سرکشی مدام به قسمت فریز باعث شده که در ذهنم بمانند .
امروز جنازهٔخود آقای سلامی را آورده اند. چشم‌هایش اصلاً بسته نمی‌شود .
دختر کوچکش به ام زنگ می زند. می گوید: بابا می‌ترسید چشم‌هاشو ببنده، می‌ترسید نتونه بازش کنه .
چاقوی بزرگش گوشهٔ دیوار غسال‌خانه است. قطرات خون روی چاقو خشک شده. دیوارهای سفید غسال‌خانه بوی سرد خون و رطوبت گرفته.
هیچ کس تو غسال‌خانه نیست. البته من به کار زیاد عادت کرده‌ام. به غیر از آن هرچه مسئولیتم بیشتر باشد، حقوققم بیش‌تر است. به همین دلیل معمولاً با کارم زود اخت می شوم، فقط کابوس هاست که کم وزیادش دیگر برایم مهم نیست.
وقتی می‌برمش توقسمت بسته بندی جنازه، مردمک‌هایش نگاهم می‌کند، شاید چون خودش تو همین قسمت کار می‌کرد، حالا این قدر نگران است. هر لحظه می‌روم چاقو را بلند کنم می‌گوید:هی خانم قربانی الان نه !
چشم هایش خیره نگاهم می‌کند، انگار می‌خواهد چیزی بگوید .
می‌توانم جنازه را دیرتر به قسمت بسته بندی بفرستم، اما به نظرم هر چه کار زودتر جمع و جورشود بهتر است .
خانواده اش دور تابلو آهنی سیاه که اسمش با رنگ سفید نوشته شده، گریه می‌کنند .
تو پرونده اش می‌نویسم :
باقر سلامی .
شغل : کارمند.
نوع مرگ: سرطان غدد لنفاوی.
مکان: روبه روی دستگاه کارت زنی، ساعت هفت و سی وسه دقیقه صبح .
درقسمت remarks می نویسم:هیچ کس به اندازهٔ آقای سلامی مقررات را رعایت نمی‌کرد، در عرض بیست و دوسال کار کردن یک دقیقه هم تأخیر نداشت . صدها روز مرخصی طلب داشت، به این جهت از مدیریت محترم تقاضا می‌شود:جهت تشویق از خانواده مرحوم، سپاسگزاری شود و درصورت صلاح دید مبلغی به عنوان پاداش ایفاد گردد .
تخ تخ چاقو روی سینی چوبی پیچیده. قطرات خون به در ودیوار پاشیده می‌شود. خدا بیامرز تمام تنش پر از غده‌های ریز شد ه بود، به خصوص دور حنجره اش .
جنازه را می‌گیرم زیر شیر آب. دستم را می‌شورم. با حوله قرمز روی دیوار پاکش می‌کنم .
سرش را که تو نایلون پلاستیکی گذاشته‌ام می‌برم به قسمت فریز .
تو مُرده‌ها پچ پچ افتاده. گمانم خوشحال اند. یکی‌شان عجیب چشم‌هایش زنده ست، ‌لج بازتر از همهٔ آن‌هاست. می‌داند دوستش دارم، وقتی صدای پایم را می‌شنود، ساکت ساکت می شود. وقتی داشتم برایش پرونده باز می‌کردم، چیزی توی گوشم گفت که دقیقاً نشنیدم، اما مطمئنم زمزمه عاشقانه بود .
در سالن فریز را باز می‌کنم. همه ساکت می‌شوند. سر آقای سلامی را در ردیف زیرین قفسه‌ها قرار می‌دهم، بی ‌آن که چشم‌هایش را نگاه کنم. نگاهش ناراحتم می‌کند. چند بار بعد از تمام شدن کار، ازم خواسته بود با هم برویم بستنی بخوریم . هیچ بار قبول نکردم، نمی‌توانستم. فکر این که یک روز و یا یک شب، خودمان، دیگری را به قسمت بسته‌بندی جنازه می‌فرستد، مانع از این می‌شد.
حتا اشاره کرد که ما به خاطر حرفهٔ تقریباً مشترک، احتمالا ً روحیه مشترکی داریم .
هنوز جلوی در سالن فریز ایستاد ه‌ام که یک باره زمزمه‌ئی خفه تو سالن می‌پیچد، انگار چند نفری هووو می‌کنند .
درسالن فریز را که قفل می‌کنم، سر وصدا بیشتر می‌شود، دست جمعی هوو می‌کنند .
قدم‌هایم را تند می‌کنم. به اتاقم می‌رسم. دیگر هیچ صدایی شنیده نمی شود.
از دور سالن فریز را می‌بینم، خاموش و تاریک. دورتر پیکانی زرد رنگ درحال سوختن است . جنازهٔ بعدی حتماً سوخته است ومن با تشخیص هویت دچار مشکل می شوم ... بعد ماشین آمبولانس را می‌بینم ، درباره زنی حرف می‌زنند که زیرسرش بالش بود ... احتمالاً فردا تمام تخت ها پر است .
ساعت حدود ده شب کارت شناسایی آقای سلامی را به عنوان اختتام پرونده امضا می کنم. شش ساعت اضافه کاری برای خودم می‌نویسم و به طرف خانه راه می‌افتم .
تو مسیر خانه جنازه‌ها سراسیمه جلویم صف می‌کشند ... چند تایی از وضعیت شکلاتی بیرون آمده اند. کنارم ایستاد ه اند و ا صرار می‌کنند که نوع بسته بندی جنیننی را امتحان کنیم ...
سرم گیج می‌رود. .. خیس عرق شده‌ام ... پیکانی زرد رنگ جلوترایستاده .. دیگر هیچ چیز نمی‌بینم جز بالش خونی زیر برجک نگهبانی و زن هایی که تق تق عکس می‌گیرند ....
میترا داور
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی گفتگوی هارمونیک


همچنین مشاهده کنید